هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
رزرو


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
جیسون همانگونه ایستاده بود و با شک به وزارت‌خانه نگاه کرد.
او می‌دانست این وزارتخانه دیگر مثل قبل نمی‌شود، مگر حقیقت بر ملا شود.

-چیه؟ مگه من خوردمش که اینجوری بهم زل زدی؟!

جیسون یکّه خورد. سرش را بلند کرد و به دنبال منبع صدا گشت.

-دنبال کی می‌گردی؟
-کی داره این حرف رو می‌زنه؟
-من. وزارتخونه. انتظار داری کس دیگه‌ای باشه؟!

جیسون این بار با تعجب به ساختمان رو به رویش نگاه می‌کرد.
مگر وزارتخانه صحبت می‌کرد؟!
وزارتخانه اهمیتی به چهره‌ی کاملا متعجب و بهت‌زده‌ی جیسون نکرد و «ایش»ی گفت تا سکوت را بشکند.
-الان به نظرت به من می‌خوره کسی رو خورده باشم؟
-از کدوم لحاظ منظورته؟
-وا! کلی گفتم.
-خب به طور کلی می‌تونم بگم آره. تو در واقع همه رو خوردی.

وزارتخانه دوباره «ایش»ی نثار جیسون کرد و او را متعجب نگه داشت. تا اینکه بعد از چند دقیقه جیسون به حرف آمد.
-یعنی الان این در که در وزارتخونه‌ست، دهن توئه؟! یعنی الان ایوا‌ئی که حق ویلبرت رو خورده، تو خوردیش؟!
-ای وای! نه! من فقط یه ساختمون عادیه‌ام! ایش ایش ایش! بهم برخورد!

قطعا از الان به بعد وزارت‌خانه ساختمان عادی‌ای جیسون نخواهد بود. با اینکه قبلا هم وزارت‌خانه جای عادی‌ای نبود ولی الان دیگر خیلی غیرعادی شده بود. سکوت برقرار بود تا اینکه، صدای قدم‌های آرام شخصی به گوش جیسون رسید. سرش را برگرداند و دختری لاغر که در هودی مشکی رنگش گم شده بود، را دید.

-این وزارتخونه مثل من فراموشی داره ها!
-مگه توام صداشو شنیدی؟!
-صدای کیو؟
-وزارتخونه رو دیگه.
-یادم نیست. شاید شنیده باشم.
-پس چرا اینجایی؟!
-نمی‌دونم. دیدم کلی آدم اینجاست، منم اومدم.
-آها، پس تو...

وزارتخانه میان گفتگوی جیسون و آماندا پرید.
-الان یعنی منو فراموش کردی؟! چقدر شماها بی‌رحم و خائن هستین. وای وای واااییی!

جیسون با کف دستش به صورتش کوبید و وقتی دستش را از روی چشمش برداشت، آماندا را ندید. سراب دیده بود یا دختر انقدر زود رفته بود؟!
جیسون برگشت و بدون اهمیت به این حقیقت که گریه‌های وزارتخانه را فقط او می‌شنود و این چه معنی‌ای می‌دهد، منتظر بالا آوردن ایوا رو به روی در ایستاد.

-میگم... جدی جدی منتظری وزیر بالا بیاره؟
-آره. حالا من یه سوال بپرسم. ایوا...

ناگهان دستی روی شانه‌ی جیسون نشست.
هاگرید بود.
-با خودت حرف میزنی؟
-آم...

جیسون پاسخی نداشت. در عوض دلیلی جور کرد که هاگرید برود.
-بریم از آخر سکانس قبل.

جیسون گلویش را صاف کرد و دوباره جدی به در وزارتخانه نگاه کرد.
-به زودی همه‌ش رو بالا میاری!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
جماعت معترض که تا همین چند لحظه پیش داشتن با داد و هوار شیشه های وزارتخونه رو پایین می آوردن، با شنیدن این حرف ارکو همگی یکه ای خوردن و به طور زنجیره وار و با تعجب، به همدیگه خیره خیره شدن.
-چ...چی؟
-چه سیستم وزارتی فاسدی نصیب ما شد که هم حق یه بنده ی مرلین دیگه ای رو برای وزارت می خوره، هم می ره ملّتو می خره تا شرایطو به نفع خودش برگردونه!
-اینطور نیست! من ارکو رو می شناسم ... اون هیچ وقت از پای اعتقاداتش اینقدر یهویی کنار نمی کشه؛ ضمناً تا جایی که من می دونم مادیات برای اون هیچ اهمیتی نداره تراورز عزیز.

جیسون این را گفت و بعدش لبه ی باغچه ی وزارتخونه نشست، و به فکر فرو رفت.
اون ارکو رو بهتر از کس دیگه ای که اونجا بود می شناخت.
اگر پول باعث نشده بود که نظر ارکو اینقدر سریع تغییر بکنه، پس یه جای کار می لنگید. یه چیزی وجود داشت که جیسون به اون توجه نکرده بود.

عده ای حرفای ارکو رو باور کرده بودن و رفتن؛ ولی کسایی هم وجود داشتن که می خواستن حقی که ایوا از ویلبرت خورده بود رو به هر قیمتی از معده ش بکشن بیرون.

جیسون هیچ تلاشی برای جلوگیری از رفتن اون اشخاصی که از اعتراض دست کشیده بودن نکرد؛ چون کارای مهم تری وجود داشت که باید انجام می داد.
بوی عجیب و آشنایی به مشام جیسون رسید؛ بویی که جیسون اون رو بهتر از هر بوی دیگه ای می شناخت؛ بوی فلز ... یا در واقع بوی آهنی که توی خون وجود داشت!
شروع کرد به بو کشیدن ... باید از قضیه سر در می آورد.

طولی نکشید که منشاء بو رو پیدا کرد؛ قطرات گلگون خون که روی زمین مرمرین وزاتخونه نقش بسته بودن.
-پس یه تکه از بدن ارکو رو هم فرستادی که بره پیش حقی که از ویلبرت خوردی ... مطمئنم مدت زیادی طول نمی کشه تا همه رو بالا بیاری.


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۲:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۳:۲۲:۴۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- هر کی به وزارت ایمان بیاره، امان نامه می گیره و خورده نخواهد شد!

ارکو شر به پا نکرده بود، اما از تهدید و رشوه نیز خوشش نمی آمد.
- فکر می کنی با اینا ما گول می خوریم ایوا؟ وزارتو تحویل ویلبرت بده و خیال همه رو راحت کن!

جیسون، کنار ارکو ایستاده بود و به روند شورش نظارت می کرد.
- ارکو راست می گه ایوا. وزیر انتصابی نمی خوایم، نمی خوایم!

همه شورشی ها با جیسون یکصدا شدند؛ از طرفی دیگران سعی کردند فشار روی وزارت خانه را بیشتر کنند.
ایوا اما فکر دیگری در سر داشت؛ باید یکی از مهره های مهم شورش را در تیم خود جای می داد.
- انتظامات و نیروی امنیتی، بذارین ارکو بیاد تو ساختمون وزارت، خیلی خوشمزه به نظر می رسه باهاش یه معامله ای دارم!

همه شورشیان با نگرانی نگاهی به یکدیگر انداختند.
جیسون و ارکو نگاهی باهم رد و بدل کردند؛ سپس جیسون به نشانه موافقت سرش را تکان داد.
ارکو راهی ساختمان وزارت شد.

چند ساعت بعد

ملت شورشی به تنگ آمده بودند، عده ای از شدت گرما روی زمین ولو بودند، عده ای نیز نگران از، حال و اوضاع ارکو به در وزارتخانه چشم دوخته بودند.
تراورز نگاهی به هاگرید که مشغول خوردن دو کیک دیگر بود انداخت.
- برنامه چیه دابش هاگرید؟ حاجیتون داره کلافه می شه، وقتشه بریم اون ضعیفه رو از تخت وزارت بکشیمش پایین.

جیسون نگاه تند و تیزی به تراورز انداخت.
- ارکو اون توئه، شاید بلایی سرش بیارن.
جیسون خون آشام بی احساسی بود اما نمی توانست دوست صمیمی اش را رها کند.
تراورز خواست جواب جیسون را بدهد که ناگهان، ارکو و ایوا سرشان را از پنجره بیرون آوردند.
- مرگ بر ویلبرت دروغ گووو، درود بر ایوا وزیر راست گو و بر حق!

جمعیت شورشگر با تعجب به ارکویی که با سر و صورت کبود این کلمات را بر زبان می آورد، نگاه کردند.

- مرگ بر دروغ و نیرنگ، درود بر ایوا! من فهمیدم که ایوا درست ترین انتخاب بوده، کی گفته انتصابات شده؟ اصلنم بر اثر خورده شدن شیش تا انگشت پام اینا رو نمیگم!

ایوا که دید هوا پس است سریع کله ارکو را از پنجره، به داخل وزارتخانه برد.

- وااااااااااااایژطططژطسطژییطسسسززبی!
- همونطور که دیدید یکی از مهره های اصلیتون با کمال میل و بدون هیچ خشونت فیزیکی ای، به ما پیوست حالا راهی جز تسلیم شدن ندارین!
ایوا این را گفت و جماعت حیران را تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۱۶:۵۸:۲۰
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۱۶:۵۹:۲۴



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
آرکو سرمایه‌گذاری زیادی روی این انتخابات کرده بود.
او از نشریات استفاده کرده بود، به تلویزیون رفته بود، حتی ریسه‌های آر جی بی در ستادش نصب کرده بود و اکنون قافیه را به جوانکی همه‌چیز خوار می‌باخت؟
ابداً. اگر قرار بود اون برندۀ این انتخابات نباشد، ترجیح می‌داد حداقل ایوانوا هم نباشد.
این شد که از میان همان لباس خرگوشی، چاقویش را در آورد.

- صبر کن... تو چاقو داری؟

این را مامور انتظامات ساختمان که مشغول برق انداختن دستگیره در بود گفت.

- آره دارم، مشکلیه؟!

آرکو از این همه منفعل بودن خسته شده بود، ناسلامتی او چاقوکش محل بود. نباید عشقش وزارت را به این راحتی می‌داد.
در حال آماده کردن چاقویش برای پرتاب به سمت پنجره‌ای که پشتِ آن، ایوا مشغول تصور کردنِ املت با پودر سیر و گوجۀ آب‌دار بلغاری بود، قدمی به جلو برداشت. چاقو را برای پرتاب عقب برد.

- آرکو... نکن. شر میشه.

و در کمال تعجب آرکو نکرد که شر نشود.
دنیای جادویی است دیگر... مردمانش همچین عقل با منطقی هم ندارند.

- بولقاری دو نونه دوروق نگو! من خودم دیدم مردوم ذیر میز میزدن. بیا ویزارت رو تهویل ویلبرت بده.

الکساندرا استخوان ماهی‌ای که در حال جویدنش بود را هم قورت داد، آکواریوم را سر کشید و دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
ایوا در انتخابات به‌عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شده. اما عده‌ای اجنبی و فتنه‌گر ادعا دارن حق ویلبرت اسلینکرد که چند مدتیه غیب شده و روحش هم از هیچ‌چی خبر نداره خورده شده و اون باید وزیر می‌شده. اونا راه پیمایی سکوت تو خیابونای لندن برگزار میکنن. اما الان طرفدارای ویلبرت (که اینجا میتونید اسمشون رو ببینید و ازشون تو سوژه استفاده کنید) به این نتیجه رسیدن که راه‌پیمایی سکوت فایده نداره و میخوان برن درهای وزارتخونه رو بشکنن.
***


طرفداران پرشور که با حرف جیسون به وجد آمده بودند فریادی کشیدند و در حالی که بنر های "وزارت حق ویلبرت است" را تکان و همراهش شعار میدادند راهشان به سوی وزارت‌خانه را در پیش گرفتند.

"نیم ساعت بعد، جلوی وزارت خانه"


-همم... خب قدم بعدی چیه؟! اینجا اتراق کنیم و انقدر منتظر بمونیم که ایوا از ورات خونه بیرون بیاد؟
-نه دیگه... قرار بود درها رو بشکونیم بریم تو... بعدشم ایوا رو بندازیم بیرون.
- به نظر من بهتره به ساختمون و شیشه ی پنجره ها تخم مرغ و گوجه پرت کنیم‍...

ناگهان بالاترین پنجره های وزارت خوهه که مربوط به دفتر اصلی بودند باز شدند:
-کسی گفت گوجه و تخم مرغ؟ قراره املت درست... عه سلام... چه خبر؟

ملت معترض به جایی در بالا، که کله ای ژولیده ای که بهشان لبخند میزد پدیدار شده بود خیره شدند.
بعد از سکوتی ناراحت کننده، آرکوی عصبانی فریاد زد:
-قراره بیایم آبکشت کنیم!

ایوا که از پنجره خم شده بود تا بهتر صدای انها را بشنود جیغ زد:
-باشه ولی میشه قضیه ی املت هم سر جاش باشه؟


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۳ ۱۳:۱۶:۲۸


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
جیسون گوشه ای نشسته بود و بقیه را نگاه میکرد. گوگو و ارکو مانند اما با لباس های بنفش رنگ و کودکانه شان سعی در جذب کمک های مردمی داشتند.

- نکنید اقا این راهپیمایی سکوته. آسلام رو خوش نمیاد.

تراورز پس از مدت ها عصبانی به نظر میرسید. اِما اهمیتی نمیداد و با شعار "با کمک شما در دهان مشکلات خواهیم زد" مشغول شمردن پول ها بود. کمی آن طرف تر آرکو چاقو هایش را به ترتیب اندازه مرتب کرده بود و به کودکان نشان میداد.
صدایی حواس جیسون را پرت کرد.

- اونا پیاز نیست چراغه. نکن مرد حسابی.
- نخیر اینا پیازم نباشه خوردنیه!

آرتور جسم مذکور را کاملا در دهانش فرو کرد و مشغول جویدن شد.

-دیدی خوردنی نیست؟‌
- نه ! خوردنیه!
-از قیافت و اون خونی که از دهنت داره میریزه مشخصه.
- نه خوردنیه. اینم خون نیست آبشه.همینا رو میبرم محفل برا شام خیلیم خوشمزست.

جیسون که با آمدن بوی خونی که از دهان بریده شده آرتور با خرده شیشه ها می آمد از خود بیخود شده بود ترجیح داد جایش را عوض کند و سراغ بقیه برود. این جا وقت و جای مناسبی برای حمله کردن به کسی نبود.

-هوی جیسون!
- هاگرید؟

جیسون نگاهی به هاگریدی انداخت که با فرمت به بشکه ای حامل ساندیس ها تکیه داده بود.
- خوبه گفتن اینقدر نخور هاگرید.

جیسون جوابی از هاگرید دریافت نکرد. او خوابش برده بود.
- الکس حواست به این گنده بک باشه واسه ادامه تظاهرات لازمش داریم.

جیسون بالای بشکه ایستاد. جمعیت تظاهرات کنندگان به چند بخش تقسیم شده بود و هر کس کار خودش را میکرد.این خبر خوبی نبود.
جیسون یادش امد به لرد سیاه قول داده بود هر کجا که برود باران خون راه بیندازد. شاید لرد سیاه با تظاهرات علیه وزیری که از قضا مرگخوار بود موافقت نمیکرد اما جیسون میخواست لرد خوشحال باشد. او در این دنیا از همه چیز و همه کس جز لرد سیاه و لبخند شیطانی اش بیزار بود.درست است او به ایوا حسودی میکرد. جیسون باید انتقام میگرفت.
- گوش کنید ببینید چی میگم.

کسی توجهی نکرد. جیسون ماسکش را در اورد و جمعیت با دو دندان نیش بسیار تیز و براق جیسون مواجه شدند و سکوت کردند.

- این تظاهرات به درد خودتون میخوره. یکم دیگه صبر میکنیم تا بقیه ملحق شن و بعدش هم راه میفتیم سمت وزارتخونه وای به حالتون اگر این جلف بازیا رو بخواید اونجا هم ادامه بدید. باید درای وزارتخونه رو بشکنیم من اونجا با ایوا کار دارم.

ارکو که بوی خشونت به مشامش خورده بود لبخند دندان نمایی زد.
- بقیه به نفعشونه که زود تر برسن.




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
در همین حین ارکو، که در کیف بنفش شده گوگو تمام این مدت پنهان شده بود، سراسیمه از درون کیف بیرون پرید.
- کو؟ کجاست؟ کی حمله کرده؟

افراد حاضر در جمع با تعجب نگاهی به ارکو که سعی داشت جوراب گوگو را از دهانش بیرون بیاورد،انداختند.
جیسون ناباورانه به ارکو خیره شد‌.
- ارکو تو تموم این مدت این تو بودی؟ اصلا تو ابنجا چیکار می کنی و چرا تو کیف گوگو بودی؟
- چون خودم کاندیدا بودم نخواستم با اومدنم جنجال راه بندازم.
ارکو به هر طرف نگاه کرد اما هیچ عکاس و خبر نگاری ندید.
- وا چرا کسی نیست از من عکس بگیره؟ مگه قرار نبود بارون خون راه بندازیم؟ این چه وضعشه؟

تراورز با خونسردی گفت.
- منو دابشمون هاگرید، تصمیم گرفتیم بدون خون وخونریزی یه تظاهرات اعلم کنیم بلکه خجالت بکشن با دست خودشون وزارت رو تحویل بدن.
به نظر می‌آمد ارکو کمی ناامید شده بود‌.

- اما این از نظر از نظر فیزیکی ممکن نیست تو کیف به این کوچیکی جا بشه ها!

گوگو بنفش با افتخار سینه فراخ کرد.
- کیف خودمه سه گالیون خریدمش، حالا بیاین بگین گوگو بنجل خره!
- تکون نخور گوگو تو نماد پیروزی مونی!
اما که از دست تکان خوردن های گوگو خسته شدبود، نگاهی به سر تا پای ارکو انداخت.
- خیلی نحیفی به درد مجسمه شدن نمی خوری اما شاید بشه...

سپس از میان خرت و پرت های لباس خرگوش بنفش را بیرون دراورد.
- اگه اینو بپوشی می تونیم بچه هایی که از اینجا رد می شن رو گول بزنیم؛ پدر مادر هام به اصرار بچه هاشون میان و ببینن چه خبره، بعدش کلی پول به جیب... ببخشید بعنی کلی کمک مردمی و حمایت به دست میاریم.

اما ارکو چندان موافق این عقیده به نظر نمی آمد.
- من می تونم اینجا نقش بادیگارد و محافظ رو ایفا کنم، چاقو های ارکو هیچ وقت خطا نرفته!
- تو گوگولی تر از این حرفایی که چاقو دستت بگیری، این بهترین کاره واسه تو، تازه اکه کسی حمله کرد اینهمه سلاح داریم تازه هاگریدم داریم!
اما، به هاگرید اشاره کرد که داشت دو کیک را باهم یک جا قورت می داد؟
ارکو، گویا قانع نشده بود.
- من برم این اطراف رو سرک بکشم ببینم کسی هست یا نه!
سپس پاورچین پاورچین از آنجا دور شد.
اما، اما باهوش تر از این حرف ها بود؛ با جستی پرید و لباس خرگوش را تن ارکو بی نوا کرد.

ساعتی بعد

کلی کودک از سر و کول ارکو آویزان بودند و اما با خوشحالی داشت اسکناس هایش را می شمرد!


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۷:۴۷:۴۶
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۸:۰۹:۴۳



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
جمعیت گوشه خیابان جمع شده بودند و مشغول ساندیس خوردن و و فرو کردن کیک در لوزالمعده شان بودند.
در همین حین تراورز متوجه پرنده بنفشی شد که دوان دوان به سمت آنها می آمد. اینکه چرا پرنده پاهای بلندی داشت و می دوید مهم نبود، مهم فریاد عجیبی بود که میکشید.

تراورز که ترسیده بود گفت :
_هاگرید باز رفتی جونور غیر قانونی خریدی؟

هاگرید که داشت ساندیس ۲۴۵ را هورت کشید گفت:
_ کدوم جونور؟

تراورز به پرنده بنفش که خیلی نزدیک تر شده بود اشاره کرد و هاگرید با مهر مادرانه ایی گفت:
_اوخی..حتما اونم گوشنس...بذار یه ساندیس بهش بدم...

تراوزر که دید شبه جزیره منطق هاگرید بر اثر سیل ساندیسی که فرو داده بود زیر اب رفته، یواشکی به پشت هاگرید خزید و به بقیه هم علامت داد که کمی عقب بروند که اگر پرنده بنفش وحشی بود بنرها مردم اسیب نبینند.

هاگرید ساندیس در مشت، دستش را بلند کرد و فریاد زد :
_بیا کوشولو...بیا بغل بابا هاگرید..

ولی کم کم همه متوجه شدن چیزی که نزدیک می‌شد یک پرنده بنفش نبود اما ونیتی بود که یک لباس سرتاپا بنفش پوشیده بود و بال هایی که آنها هم بنفش بودن را ناشیانه به پشتش چسبانده بود.

روی لباس اما نوشته شده بود؛
" عشق فقط یک کلام آقا ویلبرت و سلام"

چند دقیقه بعد اما به انها رسید و درحالی که نفس نفس میزد خود را به دست بزرگ هاگرید تکیه داد و گفت :
_فانوسا کجایید؟ من یه ساعت تو غرفه دست تنهام...

لوسی از پشت هاگرید بیرون امد با تعجب گفت:
_مگه قرار نبود اینجا باشیم؟ کدوم غرفه؟

اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من یه ساعت غرفه رو راه انداختم زود باشین بیاین کمک...

بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد دست گو‌گو را کشید و به سمت انتهای خیابان دوید و به سمت راست پیچید و ناپدید شد.

بقیه افراد که تعجب کرده بودند به همان سمت رفتند و بلاخره غرفه ایی که اما در موردش صحبت میکرد را دیدند.

غرفه از میز بزرگ بنفشی تشکیل شده بود که جعبه بزرگی رویش قرار داشت روی جعبه نوشته شده بود:
"کمک های مردمی به وزیر برحق ویلبرت"

در بالای غرفه هم پارچه طلایی نصب شده بود که رویش نوشته بود: "ایوا....به ارواح جدم... نیستی در حدم"

اما پشت میز در حال بنفش کردن گوگو بود و با نیروی عجیبی گوگو را که می خواست فرار کند نگه داشته بود.
آرتور پرسید :
_الان اینجا دقیقا چه خبره؟

اما که فرچه بنفش را در سوراخ های دماغ گوگو فرو میکرد گفت:
_ستاد بازپس‌گیری وزیره دیگه این هم کمک های مردمی ان

_ الان دقیقا کی گفت کمک‌های مردمی جمع کنی؟

اما که موفق شده بود نصف گوگو را رنگ کند گفت:
خود ویلبرت گفت بابا! همه کمکها و میدین به من من سر فرصت بهش میدم

_الان بیچاره رو چرا داری رنگ می کنی؟

_ تبلیغ دیگه! پس مردم از کجا بفهمن ما دنبالرو ویلبرت ایم

تراورز که چشم هایش گشاد شده بود گفت:
-قرار بود راه‌پیمایی سکوت باشه این جنگولک بازیا چیه؟!

قبل از اینکه اما جوابی بدهد پسر بچه کوچکی به سمت غرفه دوید و گفت:
-مرلین کی میاد؟

ارتور پرسید:
-مگه مرلین قرار بیاد؟

اما که کاملاً موفق شده بود گوگو را مثل خودش بنفش کند با غرور به پسر بچه جواب داد :
_کم کم میاد
بعد بلافاصله به سمت آرتور برگشت و گفت :نگران نباش نمیاد

تراورز که تازه متوجه جمعیت کمی شده بود که دور غرفه جمع شدند گفت :
_نگو به اینا قول دادی که مرلین قرار بیاد!

- پس چه جوری کمک های مردمی جمع می کردم؟!

تراوز با وحشت گفت :
_الان می خوای چیکار کنی؟

اما لبخند شرورانه زد و گفت :
_نمی دونم برای همین گفتم دست تنهام زود بیاین دیگه...

بعد در حالی که گوگو رنگ شده را مثل مجسمه نمایشی جلوی غرفه گذاشت ادامه داد :
_بهتره یه فکری براش بکنید وگرنه ملت حسابی از ویلبرت متنفر میشن... اها راستی چماقامونم بنفش کردم ...کاملا امادس وقت حمله درشون میارم و اینکه وزیر ویلبرت فرمودن غنائم جنگ هم من جمع کنم براش ببرم! خلاصه حواستون باشه باید همچی رو به من تحویل بدین

قیافه جمعیت پوکرتر از این نمیشد.


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۲ ۱۴:۴۲:۳۳

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
فلش بک ساعت شش صبح خوابگاه گریفیندور

الکس از دیشب تا به حال فقط از این پهلو به آن پهلو شده بود و به خاطر تغییر جای خوابش نتوانسته بود حتی لحظه ای پلک روی هم بگذارد.

دیگر از این حالت خسته شده بود و تصمیم گرفت که به سالن عمومی برود و کمی مطالعه کند. لباس مناسبی پوشید و پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون زد و روی مبلی گرم و نرم مشغول مطالعه شد. کمی به همین منوال گذشت ولی الکس متوجه شد که دوست دارد در قلعه شروع به گشت و گذار کند.

هنوز نتوانسته بود جاهای مختلف قلعه را ببیند و برای این کارهیجان داشت.
نگاهی به ساعتی که همیشه در دستانش بود انداخت ساعت شش و چهل دقیقه بود. از حفره سالن عمومی بیرون زد و پا به راه رو ها گذاشت و شروع به گشت و گذار در مکان جدیدی که در آن پا گذاشته بود کرد.

دو ساعت بعد:

الکس بی هدف در قلعه می چرخید،  تا جایی که امکان داشت به همه جا سرک کشیده بود و حالا حوصله اش سر رفته بود.

تصمیم گرفت به تالار گریفیندور باز گردد و با سالن نسبتا خلوتی مواجه شد. از کتی بل که داشت مطالعه می کرد پرسید:
_سلام کتی، صبح بخیر! بقیه کجان؟
_سلام، رفتن تظاهرات.

الکس که متعجب شده بود، پرسید:
_تظاهرات؟
_آره تظاهرات، چون ما فکر می کنیم که وزارت حق ویلبرته.
_اهان. خب، من چطوری می تونم باهاشون برم؟
_لوسی و پیتر رفتن پیش گابریل تا با هم برن. برو ببین پیداشون می کنی.
_ممنون.

الکس به سمت خروجی سالن دوید و به سوی تالار اسلیترین رفت. هنوز نیمی از راه را‌ طی نکرده بود که با لوسی و پیتر و گابریل مواجه شد و رو به لوسی گفت:
_لوسی منم هستم!
_کجا هستی؟
_تظاهرات و میگم دیگه.
_آهان، تظاهرات. برای اینکه شام جیسون نشی اومدی؟
_چی؟ من اومدم ببینم چه خبره خب.
_باشه، بریم.

و انگار که دوباره داغ دلش تازه شده بود گفت:
_پیازم با خودت بیار، بابابزرگ دوست داره!

الکس متعجب گفت:
_پیاز؟!

پیتر از پشت سر لوسی لب زد.
_بازم آمپر چسبونده، توجه نکن.

بحث پایان یافت و چهار نفری شروع به حرکت کردند.

پایان فلش بک


هاگرید بی توجه به حرف های الکس که از او می خواست توضیحی برایش بدهد چندین بنر که سه برابر الکس بودند و مرلین می دانست چطور می خواهد آن ها را در دست بگیرد را در دست هایش چپاند.
الکس گفت:
_هاگرید من نمی تونم اینا رو بلند کنم!
_هر کی به آغوش آسلام خوش میاد، باید بتونه این بنرا رو بلند کنه.

الکس که متوجه منظور هاگرید نشده بود، گفت:
_چی؟!

هاگرید که انگار الکس را نمی دید گفت:
_بیا اینم ساندیست، میدم که فریاد بزنیا!

الکس که فهمید از هاگرید آبی گرم نمی شود به سوی جمعیت کمی که همراهانش تشکیل می دادند، رفت و بنرها را بر سر آن ها هوار کرد و خودش به گوشه ای رفت و تلاش کرد نی را از آن جایی که نباید در ساندیسش فرو کند؛ چون تازه متوجه علامت های معده بیچاره اش که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بود، شده بود.


ویرایش شده توسط الکس وندزبری در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۱ ۱۸:۵۶:۵۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.