جمعیت گوشه خیابان جمع شده بودند و مشغول ساندیس خوردن و و فرو کردن کیک در لوزالمعده شان بودند.
در همین حین تراورز متوجه پرنده بنفشی شد که دوان دوان به سمت آنها می آمد. اینکه چرا پرنده پاهای بلندی داشت و می دوید مهم نبود، مهم فریاد عجیبی بود که میکشید.
تراورز که ترسیده بود گفت :
_هاگرید باز رفتی جونور غیر قانونی خریدی؟
هاگرید که داشت ساندیس ۲۴۵ را هورت کشید گفت:
_ کدوم جونور؟
تراورز به پرنده بنفش که خیلی نزدیک تر شده بود اشاره کرد و هاگرید با مهر مادرانه ایی گفت:
_اوخی..حتما اونم گوشنس...بذار یه ساندیس بهش بدم...
تراوزر که دید شبه جزیره منطق هاگرید بر اثر سیل ساندیسی که فرو داده بود زیر اب رفته، یواشکی به پشت هاگرید خزید و به بقیه هم علامت داد که کمی عقب بروند که اگر پرنده بنفش وحشی بود
بنرها مردم اسیب نبینند.
هاگرید ساندیس در مشت، دستش را بلند کرد و فریاد زد :
_بیا کوشولو...بیا بغل بابا هاگرید..
ولی کم کم همه متوجه شدن چیزی که نزدیک میشد یک پرنده بنفش نبود اما ونیتی بود که یک لباس سرتاپا بنفش پوشیده بود و بال هایی که آنها هم بنفش بودن را ناشیانه به پشتش چسبانده بود.
روی لباس اما نوشته شده بود؛
" عشق فقط یک کلام آقا ویلبرت و سلام"
چند دقیقه بعد اما به انها رسید و درحالی که نفس نفس میزد خود را به دست بزرگ هاگرید تکیه داد و گفت :
_فانوسا کجایید؟ من یه ساعت تو غرفه دست تنهام...
لوسی از پشت هاگرید بیرون امد با تعجب گفت:
_مگه قرار نبود اینجا باشیم؟ کدوم غرفه؟
اما پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من یه ساعت غرفه رو راه انداختم زود باشین بیاین کمک...
بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی باشد دست گوگو را کشید و به سمت انتهای خیابان دوید و به سمت راست پیچید و ناپدید شد.
بقیه افراد که تعجب کرده بودند به همان سمت رفتند و بلاخره غرفه ایی که اما در موردش صحبت میکرد را دیدند.
غرفه از میز بزرگ بنفشی تشکیل شده بود که جعبه بزرگی رویش قرار داشت روی جعبه نوشته شده بود:
"کمک های مردمی به وزیر برحق ویلبرت"
در بالای غرفه هم پارچه طلایی نصب شده بود که رویش نوشته بود: "ایوا....به ارواح جدم... نیستی در حدم"
اما پشت میز در حال بنفش کردن گوگو بود و با نیروی عجیبی گوگو را که می خواست فرار کند نگه داشته بود.
آرتور پرسید :
_الان اینجا دقیقا چه خبره؟
اما که فرچه بنفش را در سوراخ های دماغ گوگو فرو میکرد گفت:
_ستاد بازپسگیری وزیره دیگه این هم کمک های مردمی ان
_ الان دقیقا کی گفت کمکهای مردمی جمع کنی؟
اما که موفق شده بود نصف گوگو را رنگ کند گفت:
خود ویلبرت گفت بابا!
همه کمکها و میدین به من من سر فرصت بهش میدم
_الان بیچاره رو چرا داری رنگ می کنی؟
_ تبلیغ دیگه! پس مردم از کجا بفهمن ما دنبالرو ویلبرت ایم
تراورز که چشم هایش گشاد شده بود گفت:
-قرار بود راهپیمایی سکوت باشه این جنگولک بازیا چیه؟!
قبل از اینکه اما جوابی بدهد پسر بچه کوچکی به سمت غرفه دوید و گفت:
-مرلین کی میاد؟
ارتور پرسید:
-مگه مرلین قرار بیاد؟
اما که کاملاً موفق شده بود گوگو را مثل خودش بنفش کند با غرور به پسر بچه جواب داد :
_کم کم میاد
بعد بلافاصله به سمت آرتور برگشت و گفت :نگران نباش نمیاد
تراورز که تازه متوجه جمعیت کمی شده بود که دور غرفه جمع شدند گفت :
_نگو به اینا قول دادی که مرلین قرار بیاد!
- پس چه جوری کمک های مردمی جمع می کردم؟!
تراوز با وحشت گفت :
_الان می خوای چیکار کنی؟
اما لبخند شرورانه زد و گفت :
_نمی دونم برای همین گفتم دست تنهام زود بیاین دیگه...
بعد در حالی که گوگو رنگ شده را مثل مجسمه نمایشی جلوی غرفه گذاشت ادامه داد :
_بهتره یه فکری براش بکنید وگرنه ملت حسابی از ویلبرت متنفر میشن... اها راستی چماقامونم بنفش کردم ...کاملا امادس وقت حمله درشون میارم و اینکه وزیر ویلبرت فرمودن غنائم جنگ هم من جمع کنم براش ببرم! خلاصه حواستون باشه باید همچی رو به من تحویل بدین
قیافه جمعیت پوکرتر از این نمیشد.