آرکو و جیسون، که از خلاص شدن از بین در چرخشی بسیار خرسند به نظر می رسیدند، با دیدن قیافه ی پکر بلاتریکس که آشکارا به آنها دستور میداد به کمکشان بیایند، لبخندشان از روی صورتشان محو شد و سلانه سلانه به طرف مرگخوارانِ گیرکرده رفتند.
-خب... حالا زودتر ما رو بیارید بیرون از اینجا... تا خودم نیومدم شما رو هم دوباره اینجا گیر ننداختم.
آرکو و جیسون سری تکان دادن و با ناراحتی دنبال دکمه ای گشتند تا شاید باعث درست شدن در شود و بقیه ی مرگخواران آزاد شوند.
اما قبل از اینکه بتوانند حرکتی کنند، پیش خدمتی تپل، در لباسی صورتی و پفی، بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد به سرعت خود را به آن جمعیتِ در هم گوریده رساند و با دکمه ای که روی دیوار فشار داد، باعث شد در کسری از ثانیه، مرگخواران و بلاتریکس هم مانند جیسون و آرکو به داخل پرتاب شوند.
سپس، در سکوت برگشت و به کارش ادامه داد.
-وای... اینجا... اینجا خیلی... جای... جالبی به نظر میاد.
-
-پسر...
مرگخواران، در حالی که رداهایشان را می تکاندند، با تعجب سالن صورتی رنگی که از مبل و پرده و کف آن گرفته، تا لباس آدم های داخل تابلوهایش هم صورتی بود، از نظر گذراندند.
سالن در انتها، به یک چند راهی ختم میشد. که هر کدام از راه ها هم مخصوص یکی از کلاس های هنرستان بودند.
-چقدر گوگولیه اینجا خدا!
بلاتریکس که از مبل های کوچک و تپلِ صورتی و پرده های گل دار آنجا خوشش نیامده بود، به فنریر که این را گفته بود چشم غره ای رفت.
-قرار نبود گوگولی باشه! مالک خانه ی گانت باید تو اینجا مشخص بشه؟! واقعا باید توی یه همچین جایی استعدادمون رو کشف کنیم؟
به نظر نمیرسید مرگخواران با کشف استعدادشان در چنین جایی مشکلی داشته باشند. کسی پاسخی به او نداد.
--یعنی جدی جدی میخواید تو یه همچین جای صورتی ای...؟
-گلدوزی اونقدار هم بد نیستش ها ولی...
فنریر که برخلاف ظاهرش روحیاتی لطیف داشت به یکی از راه های انتهای راهرو که به اتاقک گلدوزی ختم میشد اشاره کرد.
اما قبل از اینکه بلاتریکس بتواند به خواسته ی او عکس العملی نشان بدهد، مدیر هنرستان، که به خاطر پوشیدن لباس های پفی، و همین طور هیکل پف کرده اش، شبیه کیک فنجانی شده بود خود را به آنها رساند.
مرگخواران را که با آن لباس های مشکی و عجیب در میان آنهمه صورتی، مانند لکه بودند، از نظر گذراند و لبخند زد.