خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا احتیاج به زهر مار دارن. مرگخوارا برای معجونی که هکتور و اسنیپ قراره درست کنن و محفلیا برای سوپ زهر ماری که دامبلدور گفته برای رز زلر بپزن تا سرماخوردگیش خوب بشه.
***
محفلی سرگردان و خسته، در حالی که وسط پیاده رو ایستاده، و ناخواسته راه باقیه مردم را سد کرده بودند، با گیجی به شهر شلوغ نگاه کردند.
یکی از افرادی که پشت تجمع محفلی ها گیر کرده بود به اعتراض چیز به آنها گفت.
دامبلدور متفکرانه و بی توجه به او، دستی به ریشش کشید.
-ببینید عزیزان بابا... بهتره همگی ذهن هامون رو به کار بندازیم و مشغول تفکر بشیم.
محفلی ها هم دستشان را مانند دامبلدور به ریششان کشیدند. حتی کسانی که ریش نداشتند هم، همین کار را تکرار کردند.به گفته ی دامبلدور این روش تفکر تضمینی بود.
-آفرین باباجانیا! حالا با خودتون فکر کنید مارها تو کجاها زندگی میکنن؟
محفلی ها سخت مشغول اندیشه شدند. عابران پیاده ی سرخ و عصبانی که منتظر حرکتِ آن گروهِ دست به چانه ایستاده بودند، غر غر کنان به ساعتشان نگاه کردند.
-چیزه... توی جنگل؟
-ولی ما وسط شهریم.
-باغ وحش... میتونیم بریم یه مار بدزدیم!
دامبلدور پلک هایش را با بهت و ناراحتی بر هم زد.
-بدزدیم باباجان؟ دزدی تو کار ما نیست. ما بچه های روشنایی هستیم!
محفلی ها دوباره فکر کردند. یا شاید صرفا وانمود به فکر کردن، کردند. چون صدای آزار دهنده ای که مدام زیر و بم میشد باعث میشد نتوانند تمرکز کنند.
-پروفسور من نمیتونم خوب فکر کنم.
دامبلدور دست از ریشش کشید و به صدا گوش کرد. صدای وحشتناک نواختن یک نوع ساز بادی بود. انگار یک نی بود که توسط شخصی نابلد نواخته میشد.
محفلی ها به سوی صدا حرکت کردند. کمی آن طرف تر وسط میدانی کوچک، مردی که در حس فرو رفته و چشم هایش را محکم بسته بود، رو به روی یک سبد ایستاده بود و با سرعت نی میزد.
مرد با تمام توانش در نی فوت میکرد و صداهای ناهنجاری از آن بیرون میآمد.
به نظر مردم آهنگ دلنشینی نبود چون همه به سرعت از آنجا عبور میکردند. محفلی ها دست هایشان را روی گوش هایشان گذاشتند.
-پروفسور میتونید صدای اینو خف... خاموش کنید؟
همان لحظه، یه مار دراز سبز از داخل سبد بیرون آمد و وحشت زده، در حالی که دمش را روی سرش گذاشته بود کناری کز کرد.
محفلی ها ابتدا به مار و سپس به یکدیگر نگاه کردند.
-پروفسور فکر کنم تونستیم بدون اینکه بریم دزدی مار پیدا کنیم.
-بله... فقط ما رو نیش نزنه یهو بابا جان...؟
محفلی ها به مار خیره شدند. به نظر نمی رسید نی زدن مرد، مانند کارتون ها باعث رام شدن مار شده باشد.
-باهاش... مذاکره می کنیم! یکمی زهر مار میخوایم فقط دیگه...