هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۶:۰۴
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آنلاین

ایوان سرخ شد...

البته فقط بصورت درونی و از نظر خودش. چون خونی در استخوان هایش جریان نداشت که کسی بتواند سرخ شدنش را ببیند. او فقط حرارت خشم را در مغز استخوانش احساس می کرد.
با آرامشی که به سختی به دست آمده بود و بصورت کاملا شمرده از شاگرد مغازه پرسید:
- شما... هیچ... اثری از ... تپل بودن... در من... مشاهده... می کنی؟

شاگرد مغازه چند ثانیه به صورت دقیق به ایوان نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده!

ایوان آرامش سخت به دست آورده اش را درست در همین لحظه از دست داد و با مشت و لگد به جان شاگرد جلف افتاد!
استخوانی هم بود و مشت و لگدش بسیار کارساز!

در حالی که ایوان شاگرد مغازه را کتک می زد، بقیه مرگخواران سرو صورتشان را اصلاح کرده و موهایشان را شسته و طبق عکس های روی دیوار حالت داده و ژل زده و سشوار کشیدند و بسیار گوگولی و زیبا شدند.

ایوان با دیدن این وضعیت احساس کرد از بقیه عقب مانده و سریعا به سمت تیغ اصلاح و سشوار حمله کرد که بقیه جلویش را گرفتند و قانعش کردند که نه مویی دارد و نه ریش و سبیلی و همینجوری به حد کافی جذاب است و همگی از مغازه خارج شدند.

لرد سیاه هنوز باید شارژ می شد.

نگاه بلاتریکس به سمت دیگر خیابان افتاد. جایی که عده ای جلوی مغازه ای در حال دوچرخه سواری بسیار بیهوده ای بودند!

- اینا دارن پدال می زنن... ولی جایی نمی رن. چرا؟

سو لی که در بزرگی را با خودش حمل می کرد، در را باز کرد و سرش را بیرون آورد.
- دارن انرژی تولید می کنن.

بلاتریکس مغزی متفکر و پویا داشت.
- خب... یعنی الان مثلا اگه ارباب رو مثل بادبادک ببندیم و نخاشونو محکم بکشیم و به مقدار کافی بدوییم، ممکنه انرژی لازم برای شارژ شدنشون به دست بیاد؟

-اگه نخشون در نره و به پرواز در نیان، چرا که نه...

سو این را گفت و درش را بست.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۲ ۱۸:۳۹:۵۸



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
بلاتریکس چشم غره‌ای به اسکورپیوس زد و با خشونتی که هر لحظه بیشتر میشد گفت:
- گفتم...شعر...بخون!

اسکورپیوس برای لحظاتی چشمانش را بست، نفسش را حبس کرد و بعد با صدایی لرزان شروع به خواندن کرد:
- و آنگاه...زمانی که خورشید صبحگاهی بر دشت های سرخ و خونین طلوع میکند...به یاد آر شجاعت مردمانی را که برای شرافت خویش...اینگونه در برهوتی از مرگ و تباهی ایستاده مردند...و شاید باد و کلاغ‌های خسته سالیان سال حماسه به خون کشیدنشان را برای مردمان دیگر نقل کنند. توماس هریسون شاعر قرن ۱۲!

سکوت آرایشگاه را فرا گرفت و همه به لرد نگاه میکردند. اما لرد هیچ حرکتی نمیکرد. بلاتریکس خشمگین یقه اسکورپیوس را گرفت و گفت:
- من گفتم برای ارباب شعری بخون که شارژ بشه! مگه داری وسط تئاتر برادوی شکسپیر اجرا میکنی؟

شاگرد مغازه که خنده اش تمام شده بود کمی جلو امد و به بلاتریکس گفت:
- اینطوری نمیشه. شماها حس طنز ندارین؟ آدم با خندیدن شارژ میشه! مثلا خود من اینقدر خندیدم که میتونم تا پس فردا بدون استراحت کار کنم!

عبدالله همان طور که از روی زمین بلند نیشد گفت:
- جلوی همه اینها حرف زدی ها. بعدا نزنی زیرش!

شاگرد مغازه سعی کرد به صاحب کارش بی توجهی کند و ادامه داد:
- باید یه موقعیت طنز درست کنین تا رفیقتون بخنده و حسابی شارژ بشه. بذارین ببینم اینجا چی داریم؟ هوووووم...اهان خودشه! اون اسکلتی که اون پشت وایساده بیاد جلو.

ایوان با شک و تردید جلو آمد. شاگرد استخوان دستش را گرفت و او را جلوی ارباب آورد و گفت:
- این یه موقعیت طنز بی نظیر میشه. تو الان برای رفیقت یا اربابت نمیدونم هر نسبتی که دارین، با صدای بلند شعر توپولو ام توپولو رو بخون!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۱

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
- یعنی چی؟ باید واسه ارباب شعر بخونیم؟

بلاتریکس، عصبانی به اسکورپیوس نگاه کرد. فکر او بود و اسکورپیوس آن را به زبان آورده بود. اما الان مسئله مهم تری وجود داشت و بلاتریکس باید توجهش را مشغول آن می کرد.

- یکی بیاد داوطلب بشه تا واسه ارباب شعر بخونه.

چند دقیقه گذشت.

چند دقیقه دیگر هم گذشت و کسی داوطلب نشد.

کارد به استخوان بلاتریکس رسیده بود. اگر چند دقیقه دیگر همینطوری می گذشت قطعا منفجر می شد. باید اربابش را نجات میداد و هم کاری می کرد دلش خنک شود.

- اسکور بیا واسه ارباب شعر بخون.

- بلا!

به هر حال هر کس فکر دیگران را به زبان می آورد مخصوصا فکر بلاتریکس را باید منتظر عواقبش هم می بماند.

اسکورپیوس قبل از تغییر چهره بلاتریکس، به صورت خودکار به لرد سیاه نزدیک می شه و آماده میشه واسش شعر بخونه...اما اولین کلمه در نطقه در خفه می شه.

- آخ.

انگار لرد سیاه زیاد از شعر اسکورپیوس خوشش نیومده بود و به صورت اتوماتیک سیلی محکم به اسکورپیوس زده بود.


حالا اسکورپیوس بدجور گیر افتاده بود.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۱/۱/۵ ۱۳:۲۱:۵۸



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
مرگخواران مفلوک و سردرگم که هر از چند گاهی ریش های بلندشان در زیر پایشان قرار می‌گرفت، اشک در چشمانشان که پر از شاخ و برگ درخت شده بود، حلقه زد. البته این حلقه‌ی اشک چندان معلوم نبود، اما این مورد بخاطر غرور مرگخواریشان نبود، بلکه بخاطر شاخ و برگ موجود در چشمانشان بود.

- بلا، می‌گم نظرت چیه اول خودمونو تمیز کنیم؟ ببین چشام کاسه خون شدن! تازه اگه ارباب می‌فهمید ما چنین ریشی در آوردیم... یه ریش مثل دامبلدور... خیلی ناراحت و عصبانی می‌شدن... البته اصلا نمی‌خوام فکر کنم که چه تنبیهی برامون در نظر می‌گرفتن!

بلاتریکس نگاه خشمگینی به مرگخوار مذکور انداخت. لب و لوچه‌اش حالت عجیبی گرفت. چشمانش حالت عجیب تری گرفت. دستانش مانند بیدی در زمستان می‌لرزید. اما چیزی نگفت. یعنی هیچ چیز نمی‌توانست بگوید زیرا حرفِ مرگخوار حقیقت بود. اربابشان هر جمعه به جمعه، سر مرگخوارانش را با حداکثر حالت ممکن، کوتاه می‌کرد. حتی گهگاهی ابرو هایشان را نیز می‌تراشید. البته آن برای حالات خاص بود که وصف آن شرایط فقط از یک مرگخوار که آن را تجربه کرده بود، برمی‌آمد. حتی از مرگخواری که آن را به چشم دیده بود نیز برنمی‌آمد زیرا آن را تجربه نکرده بود.

- باشه، پس مرگخوارای مرد شروع کنن به کندن ریش سیبیلاشون و ما زنا هم اربابو برمی‌داریم و می‌ریم پیش شارژر فروش تا حساب رو از حلقومش بیرون بکشیم.

اما دستور بلاتریکس باب میل مرگخواران زن نبود.
مرگخواران زن لب از دهان گشودند:
- اما بلا، ببین پشت لب ما هم سبز شده. به نظرم ما هم باید بشینیم و اینا رو بکنیم. چون بالاخره ما زنا برترینیم.
زنی که لب از دهان گشوده بود، یک فمنیست بود.

بلاتریکس اندیشید. آن زن هم راست می‌گفت. راهی باید می‌بود. راهی که در نهایت باب میل او فقط رخ بدهد. یعنی راهی که سبب شارژ شدن ارباب بشود و مو های مرگخواران نیز کوتاه و آراسته شود. برای مورد دوم نیز چنین راهی وجود داشت.
- همه‌تون میاین جلو و خودم موهاتون رو می‌کنَم.

این راه باب میل هیچ یک از مرگخواران، نه مرد و نه زن، نبود. تام جاگسن که در میان جمعیت ایستاده بود و یکی از دستانش را که کنده بود تا ته در گوشش فرو برده بود، ایده‌ای داشت. این پسر پر از ایده های نوین و کار آمد و نا کار آمد بود.
- هی بلا! چرا کندَن؟ چرا خشونت؟ خب همینجا مو هامونو اصلاح کنیم دیگه! آخه اینجا سلمونیه!

تام راست می‌گفت. آنها پریز برق را در آرایشگاهی پیدا کرده بودند، که هنگام ورود یکی از کارکناش با نامِ عبدالله، فریاد می‌زد: "اینجا رعایت آسلام واجبه! برو بیرون خواهر مو فرفری من!". البته او پس از اینکه این سخن را بر زبان خویش آورد، توسط بلاتریکس خشمگینی که دیگر بی‌نگاه کروشیو رها می‌کرد، قلع و قمع شد و بی هیچ چون و چرایی آنها را به درون آرایشگاه راه داد.

بلاتریکس فکر کرد. می‌خواست نه بگوید، تهدید کند، کتک بزند؛ اما هیچ کدام را نکرد. به نظرش می‌آمد که تام چندان بد نیز نمی‌گفت. او با حالتی حق به جانب گفت:
- بخاطر کاهش اتلاف انرژی از من، اجازه‌ی چنین کاری رو صادر می‌کنم. این عبدالله و اون شاگردشو صدا کنین بیان.

مرگخواران عبداللهی را که بر روی زمین افتاده بود و هر از گاهی دستانش می‌لرزید را به همراه شاگردش که به او خنده های هیستریایی دست داده بود را، به نزد بلاتریکس بردند.
بلاتریکس انگشت اشاره‌اش را به سمت عبدالله گرفت.
- هوی مردک. همین الان موی همه‌رو می‌تراشی. فهمیدی چی گفتم؟

او نفهمید. زیرا به نظر می‌آمد فلج شده باشد. او مانند لرد ولدمورت بر روی زمین افتاده بود و هیچ کلامی را بر زبان نمی‌آورد.
شاگرد که هنوز هم دیوانه‌وار می‌خندید، با صدای نامفهومی گفت:
- شارژش... هــــاهاهاها!... تموم شده... هــــــاهاهــاهاها!... یکی یه دهن کفتر کاکل به سر براش بخونه حالش جا میاد... دوباره شارژ می‌شه... هــــــاهــــاهـــاهــا!

بلاتریکس، با شنیدن این حرف شاگرد، فکری به ذهنش رسید. شاید راه شارژ اربابش نیز نه شارژ الکتریکی، بلکه شارژ این چنینی بود.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۳:۴۱:۳۴
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۴:۵۷:۲۱
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۴:۵۸:۵۸
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۵:۰۲:۳۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۵:۰۷:۲۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۵:۱۷:۲۶
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۱۶:۵۸:۱۰
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۶ ۲۲:۳۲:۵۳


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
- سلام؟ اینجا شارژر فروشیه؟
- بله! بفرمایید داخل!

مرگخواران پس از دو هفته گشتن، با کمر های قوز کرده و ریش های درآمده، اربابشان را روی پیشخوان شارژر فروشی انداختند.

- با احتیاط، ملعون ها!

بلاتریکس، در حالی که داشت بدترین چشم غره اش آماده میکرد، دستور داد.
- هر چی پول ته جیباتون مونده، روی پشخوان بریزین.

در یک هفته ی گذشته، مرگخواران با خوردن شاخ و برگ درختان، زنده مانده بودند. به گفته ی بلاتریکس، پولشان باید صرف خریدن چیز های مهمی مانند شارژر برای اربابشان میشد.
اما پیدا کردن شارژر فروشی دیگری، آن هم بدون پرسیدن آدرس، ( بلاتریکس میگفت نباید غرورشان به عنوان مرگخوار زیر سوال برود. ) بسیار سخت بود.

- خب، پیری! بهترین شارژری که میتونیم با این پولا برای اربابمون بخریمو بیار.

پیر مرد شارژر فروش، لوازم ریخته شده روی میز را با دقت نگریست.
- حیوون قبول نمیکنیم!

بلاتریکس، با لبخند، پشمالو را از روی پیشخوان برداشت و درون حلق کتی، فرو کرد.
- پول بده. حیوونت به دردمون نمیخوره.

و پس از خالی کردن جیب های کتی روی پیشخوان، سر جایش برگشت.
- خب؟

پیرمرد، میدانست اگر کمی دیگر وقت تلف کند، قطعا سرش به باد میرود. نباید سر به سر بلاتریکس گرسنه گذاشت. هر چه روی پیشخوان بود را، درون کیسه ای ریخت و پس از رفتن به ته مغازه، با جعبه ای برگشت.
- بهترین شارژری بود که میتونستم بهتون بدم. حالا هم از مغازم بیرون برین!

مرگخوران خسته و گرسنه، اربابشان را روی کولشان گذاشتند و از مغازه بیرون رفتند. پس از پیدا کردن پریز برقی، شارژر جدید را درون پریز فرو کردند و سر شارژر را درون دماغ های لرد سیاه، فرو کردند. شکم لرد، درخشید و رنگ قرمز، پس از کمی سبز شدن، خاموش شد. شارژر، با زدن جرقه ای پکید و دود راه انداخت.
لرد، پس از اینکه کمی پلک هایش را باز کرد و به اولین مرگخوار بدبخت موجود کروشیو زد، باز شارژش تمام شد.

- ام، بلاتکریس... فکر کنم شارژره رو بهمون انداختن.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۵۸ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
هیچکس دوست نداشت روی حرف بلاتریکس حرفی بزند. حتی چند نفر، دوست نداشتند دیگر لرد سیاه را، خاموش و ساکن ببینند. برای همین از روی زمین بلند و برای رفتن به مغازه موبایل فروشی آماده شدند.

_ اگه بریم و باز پلیس‌ها اونجا باشن چی؟

بلاتریکس چشم غره‌ای به لینی رفت:
_ جواب واضحه، قتل عام پلیس‌ها، خبر اول روزنامه مشنگی.

پلاکس به فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه تامل مفید گفت:
_ اما اونطوری میشیم مرکز توجه شهر و همه به سمت ما هجوم میارن؛ بعد... بعد نمیتونیم شارژر بخیریم و... ارباب... ارباب...

اشک های پی در پی نگذاشتند پلاکس بیش از این دّر افشانی کند.
بلاتریکس که تحت تاثیر قرار نگرفته بود، نگاهی به لرد سیاه انداخت. باریکه هایی از اشک که را به دلیل وجود غبار در هوا، در چشمش دیده میشد با پشت دست پاک کرد و به سمت ارتش تاریکی برگشت.
_ کسی پیشنهادی نداره؟

تام جاگسن ایده داشت، او سالهای طولانی مشغول مراقبت از تسترال ها بود و گاهی، ناچارا پایش به مغازه های مشنگی باز میشد.
_ تو کل شهر که فقط یه شارژر فروشی نیست، میتونیم بریم یه شارژر فروشی دیگه!

ایده تام معقول بود و مقبول جمع هم شد.

_ پس زودتر راه بیوفتین. ارباب همینجوری... .

پلاکس بلاتریکس برای لرد بسیار نگران و دلتنگ بود و دیگر نمی‌توانست وضعیت را تحمل کند.
مرگ‌خواران طبق عادت پشت هم قطار شده و در خیابان های شهر راه افتادند تا مغازه موبایل فروشی دیگری پیدا کنند.

_ عه اوناهاش!
_ بالا پایین نپر ایوا، چی پیدا کردی؟
_ روی تابلوش نوشته رستوران، عکس غذا داره.
_ فقط ساکت شو ایوا.

بلاتریکس در کمال آرامش با ایوا برخورد کرد و سپس اورا به آرامی به آنسوی مرز های خلقت پرتاب کرد.

_ ادامه میدیم.



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۶:۰۴
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آنلاین
خلاصه:

لرد سیاه بطور ناگهانی خاموش شده. مرگخوارا فکر می کنن شاید شارژ لرد تموم شده باشه و باید شارژش کنن.
برای این کار از فروشگاه اپل‌استور یه شارژر می‌گیرن تا لردو شارژ کنن ولی باتری لردو خراب می‌کنه و متوجه می‌شن علاوه بر باتری باید شارژر نوکیا می‌خریدن. از طرفی چون پول مشنگی نداشتن و با اسکناس تقلبی شارژر اپل رو گرفته بودن تحت تعقیب هستن.

مرگخوارا به خانه ریدل ها برگشتن.

..............................................


بلاتریکس مرگخواران نامتوجه را جلوی خودش چیده بود و مشکلات را یکی یکی برای آن ها توضیح می داد.
- من نمی دونم چند دفعه دیگه باید قضیه رو برای شما باز کنم. اربابی داریم خاموش! پول مشنگی برای خرید شارژر نداریم. بقیه مشکلات هم فعلا اهمیتی ندارن. روی مشکل اصلی تمرکز کنین.

- الان یعنی بلا گفت ارباب مشکل هستن؟ زیادی و سربار ما هستن؟ ای کاش کلا نبودن؟
- فکر کنم همینو گفت. ولی غیر مستقیم. تو هم مستقیم اشاره نکن. درست نیست.

بلاتریکس ادامه داد:
- الان اولویت ما پیدا کردن پوله. کی پول مشنگی داره؟ از نوع غیر تقلبیش!

کتی بل در حال تلاش برای پنهان کردن چیزی، لای موهایش بود که آن "چیز" روی زمین افتاد و بعد از صدای "جرینگ" قل خوران به سمت بلاتریکس رفت.

- به به! می بینم که کتی یک سکه باارزش داره که اونو به میل و خواست خودش به ارتش سیاه اهدا کرد.


کتی آه سردی کشید و بلاتریکس سکه را به طرف جمع گرفت.
- این برای خرید شارژر کافیه؟... کافی نیست؟... کسی نمی دونه؟... خب. می بریمش مغازه. اگه کافی نبود باید دنبال راهی بگردیم که پولی که داریم رو بصورت قانونی و درست، زیاد کنیم. چون پلیس های مشنگی زیاد گیر می دن. آماده حرکت بشین.






پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
و بعد دسته ای از مرگخواران دوان دوان به همراه بلا که با اصالت و جنون خاصی راه می رفت به سمت عمارت ریدل ها راه افتادند...
-بلا، اینجا چقدر شلوغه!
و بعد بلا با حالتی عصبی و کلافه گفت:
-خب من الان چی کار کنم؟! می خوای تو رو بکشم و باهات مزگخوار سوخاری درست کنم؟!
مرگخوار که از ترس نزدیک بود از حالت نیم خیز بر روی آسفالت خیابان بیفتد ناگهان به چراغ راهنمایی ای اشاره کرد که سبز شده بود و بعد گفت:
-باید راه بیوفتیم! چراغ سبزه...
بلا که نگاهش به سمت مرگخوار بود، مثل همیشه با عصبانیت گفت:
-به چه حق سبزه؟! ارباب فقط می تونن سبز باشن! مرگخوار بی لیاقت!
و بعد ناگهان کامیونی دقیقا از لاینی که بلا و مرگخواران درش بودند از راه رسید و با شدت بوق می زد:
-بوقققققق!
بلا با عصبانیتی بیشتر گفت:
-نکنه این نقشه دیگرت. برای دور زدن ما باشه؟! هان؟! اصلا همین الان می کشمت!
و بعد چوبدستی اش را در آورد که ناگهان کامیون که هنوز داشت بوق و چراغ می زد از روی همه ی آنها رد شد و بعد تا هفت ماشین جلوتر یک تصادف زنجیره ای صورت گرفت، مرگخواران که له و لورده بودند به تنها نفری که داشت سعی برای بلند شدن می کرد نگاه کردند، یعنی بلا و بعد یکی از میان به ظاهر جنازه های سیاه پوش گفت:
-بلا... آی... ای عشق من... آی... بیا منو یاری بکن! آخ... ای ساحره با کمالاتم... آخ... بیا منو یاری بکن!
مرگخواران که توان حرکت دادن سرشان را هم نداشتند با شنیدن این صدا هم سرشان را تکان ندانند، اما گوششان که کار می کرد! تا این صدا را شنیدند فهمیدند که رودولف دوباره شروع به هذیون گفتن کرده و همه می دانستند این کار در این شرایط به معنای امضای سند مرگشان است، پس همه سریع خود را به مرگ زدند تا حداقل حداقل کمی دیر تر بمیرند!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
بلا و باقی مرگ خواران آنقدر رودولف را زدند تا اینکه کبود شد. سپس بلا دستور توقف حمله را صادر کرد.
- خب دیگه بسشه.
مرگ خواران دست از زدن رودولف برداشتند.

بلا چهره ترسناکی پیدا کرده بود و بقیه مرگخواران که خوف در بر گرفته بودشان به او زل زدند.
- خب دیگه بسه این مسخره بازی ها بریم سراغ شارژر ارباب.
و بعد از این حرف با یک افسون پرتاب کننده همه مرگخواران را به بیرون از مغازه پرت کرد.
بلا خودش را کمی آرام کرد.
- خب حالا کجا بود این مغازه؟
- فک کنم ته همین کوچه‌اس.
- خب پس بریم.

همه مرگخوارها دنبال بلا راه افتادند.
دیگه داشتند به مغازه میرسیدند که یهو همکار همون جناب دکتر که توسط نجینی بلعیده شده بود سر راهشون ظاهر شد.
- اِاِاِ ... سلام شمایین؟
- بله ماییم فرمایش.
- اِاِاِاِاِاِ ... چیزه شما دکترو ندیدین؟ برادرش که شهرداره اینجاست دو ساعته داره دنبالش میگرده. فک می کنه داداششو دزدیدن. میگه اگه دزدو پیدا کنه بیچارش میکنه. دکتر آخرین بار با شما اومد نمی دونین کجا رفته؟

مرگ خواران هول شده بودند.
- نه ما نمی دونیم.
- نه این اواخر کسیو ندادیم نجینی بخوره اصن.
- اصن دکتر کیه،
- اصن خودت کی هستی؟

همکار دکتر تعجب کرده بود.
- خیله خب بابا. این نجینی چیه دیگه؟ سگی گربه ای چیزیه؟

مرگ خواران عصبانی شدند.
- چی؟ به مار ارباب توهین می کنی.
- بانو نجینی یک مار اصیل هستن نه سگ و گربه.
- باید کشته بشه این مرد مشنگ بی عقل.
- تا مرگتو نبینیم/ آروم نمیگیگیریم.

بلاتریکس برای خفه کردن مرگ خواران طلسم بیهوشی را به همکار دکتر زد و او را نقش بر آسفالت کرد.
- تو رو مرلین خفه شین دیگه. مشکل کم داشتیم یکی دیگه هم بهش اضافه شد،
- نه بابا کدوم مشکل ما که مشکلی نداریم.
فقط باید یه شارژر نوکیا برای ارباب بخریم دیگه. همین! مشکلش کجاست.

بلاتریکس کروشیویی به طرف مرگ خوار مذکور روانه کرد.
- برای مرگخواران احمقی نمی دونن مشکلات ما چیه میگم.
۱- پول نداریم برای خرید شارژر
۲- مامورای امنیتی مشنگا بخاطر دادن پول تقلبی به فروشگاه اول دنبالمونن.
۳- حالام که شهردار شهر دنبال دکتره که تو شکم نجینیه.
هنوزم به نظرتون مشکلی نداریم؟

مرگ خواران که بر اثر برخورد چنین موج بزرگی از مشکلات داشتند چپه میشدند خود را جمع و جور کردند.
رودولف فک خویش را از روی زمین جمع کرد.
- خب حالا نجینی کجاست؟

مرگخوار دیگری گفت:
- آخرین بار تو آشپزخونه خونه ارباب دیدمش.

بلا گفت:
- بدویین بریم تا دکترو هضم نکردن بانو.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-چرا دستت لرزید پلاکس؟!
پلاکس که لرزش دستانش افزایش یافته بود گفت:
-بلا، عزیزم همینطوری لرزید...
و بعد بر بر به بلا نگاه کرد!
-نه یک کاسه ای زیر نیم کاسه است، بگین چی کار کردین؟ اگه خودم بفهمم با یک کروشیوی بزرگ افتخار بندگی ارباب رو ازتون می گیرم!
مرگخواران که همه اکنون داشتند عین بید در زمستان می لرزیدند با کمی فکر و نگاه عاقل اندر سفی برای مدتی طولانی ساکت ماندند، تا اینکه بلا گفت:
-پس نمی گید هان؟! حالا کررروووو...
-نه بلا! همه چی رو مو به مو بهت میگم! فقط من رو نکش عزیزم؟ باشه؟
رودولف اینها را گفت و بعد بلا با خشم به رویش گفت:
-بستگی داره!
-پس من نمی گم!
-حالا باشه! آکِی! آکِی!
-خب...
و بعد مرگخواران با هرچی که داشتند، شروع به حمله به رودولف کردند و رودولف درمیان کتک خوری گفت:
-آی! آخ، غلط کردم!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.