هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- من درخواست بعدیمو دارم!
- ما الان داریم دنبال مغز میگردیم وقت نداریم به درخواست های تو توجه کنیم.
- الان سعی کردی روح منو جریحه دار کنی؟ منم عکساشو پاره کنم؟ نامه هاشو پاره کنم؟ فکر یه چاره کنم؟

لرد حس کرد در این لحظه نیاز به دخالت اون وجود داره.
- یارانمون ببینید این پیکس چی میخواد براش فراهم کنید.

مرگخوار ها هوف گویان منتظر شدن ببینن لینی دقیقا چی میخواد.
لینی که از این همه توجه و محبت به خودش در پوست خودش نمیگنجید، چیزی نمونده بود عین ذرتی که توی دیگ تبدیل به پفیلا میشه از شدت هیجان بترکه و تبدیل به لینیلا بشه. ولی درست قبل از اینکه پوستش ترک بخوره و مغزش بشکفه، صدایی اونو از حال خوبش بیرون آورد.
- پیکس اگه هر چه زودتر درخواستتو نگی بیخیال همه چی میشیم و تحویلت میدیم به هکتور!

لینی اصلا دلش نمیخواست به هکتور تحویل داده بشه اونم بعد از درخواست آخرش، بنابرین پا و شاخک ولو شدش رو جمع و جور میکنه و درخواست بعدیش رو مطرح میکنه.




ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
جیب بلا خیلی گرم بود، خیلی خیلی گرم بود، بیش از حد گرم بود و همین باعث شده بود پیتر با ناراحتی و غم و اندوه با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد از بلا که در حال گشتن بود چیزی بخواهد.
-بلا؟ من گناه دارما. یادت میاد اون‌موقع‌ها که برات خبرچینی رودولفو میکردم؟ یادته چقدر وفادار بودم بهت؟

اما مثل اینکه بلا هیچ اهمیتی به حرف‌های احساسی پیتر نمیداد و با تمرکز زیادی مشغول دنبال مغز ایوا گشتن بود. برای همین پیتر سعی کرد بیشتر از قبل برای جلب توجه بلا تلاش کند.
-بلا گوش میکنی؟ من فقط میخواستم از ارباب مواظبت کنم، وگرنه تو همیشه مرگخوار شماره یک ارباب بودی، من اصلا کاره‌ای نبودم.. یادت میاد؟

بلا همانطور که خم شده بود زیر مبل وزارتخانه نگاه میکرد دستش را در آن یکی جیبش کرد و اسکرین‌شات‌هایی حاوی حرف‌های پیتر به لرد را بیرون کشید و در آن یکی جیبش و روی سر پیتر انداخت.
-پیتر فکر کردی من احمقم؟ این اسکرین شاتارو میبینی؟ پلاکس برام گرفتتشون. دیگه سعی نکن منو گول بزنی.

پیتر همانطور که می‌لرزید و حرف‌های خودش را در اسکرین شات‌ها می‌دید سعی کرد آرامش خودش را در مقابل کاری که پلاکس کرده حفظ کند و سر جایش بماند.
و پس از چنددقیقه که پیتر در حال فکر کردن درباره راه نجاتش بودد، صدای شاد بلا باعث شد از جا بپرد. بلا با صدای بلند گفت:
-مغز پیدا کردم! این مغز ایواسـ... صبر کن ببینم؛ این مغز توئه تام؟ چرا روش اسم تام نوشته؟ تام چرا مغزتو جمع نمی‌کنی؟

تام به سرعت به سمت بلا دوید و مغزش را برداشت، تازگی‌ها اعضای بدن تام بیشتر از قبل از جایشان کنده میشدند و گم میشدند. بلا زیرلب غرغر کرد و راهش را ادامه داد تا مغز ایوا را پیدا کند و درست همان موقع صدای لینی از دور به گوش رسید.




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
صدای فریاد التماس آمیز پیتر از جیب بلاتریکس به گوش رسید.
-من پیدا می کنم ارباب. من شخصا تک تک تکه هاش رو پیدا می کنم. قول می دم. فقط منو از این جا نجات بدین.

بلاتریکس لبخند مخوفی زد و کله پیتر را داخل جیبش فرو کرد.
-تو همونجا می مونی پیتر.

لرد سیاه احساس کرد، فرمانروایی اش زیر سوال رفته.
-اینجا تصمیم ها رو ما می گیریم بلا. تو همونجا می مونی پیتر. به بلا در یافتن قطعات ایوا کمک می کنی. به نظر ما اول مغزش رو پیدا کنین. مغز حتما می دونه بقیه اش کجاست. مثلا می تونه براتون توصیف کنه که داره چی می بینه. اینجوری می تونین چشم ها رو پیدا کنین. می تونه بگه چی می شنوه. و گوش ها رو پیدا می کنین. چقدر ما باهوشیم. به ما رمز افتخاری ریون هم بدین. ما لایق اون رمزیم.

سو و لینی، دو ناظر ریونکلاو، خودشان را به آن راه زدند و سرگرم سوت زدن شدند.

-بدهید!

صدای سوت سو و لینی بلند تر شد.

-نمی دهید؟

سو و لینی از شدت سوت، به سرفه افتادند.

آخر هم رمز را ندادند. نامردها!

یک نفر این وسط حرف عاقلانه ای زد.
-مغز سنگینه. نمی تونه خیلی دور رفته باشه. از همین اطراف شروع به جستجو کنیم. پیداش می کنیم. کاش می شد یکی باهاش حرف بزنه.




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
نگاه لرد سیاه در آن لحظه حاوی رکیک ترین الفاظ ممکنه بود.
-حیف... حیف مجبوریم بخاطر ارباب بودنمون سکوت کنیم... حیف!

مرگخواران نیز سری به نشانه همدردی تکان دادند.

-الان چرا ایستادین و مثل هیپوگریف تازه از تخم درومده زل زدین به ما؟
-بریم یه فکری به حال نهار کنیم؟
-نه! فکر کنم منظور ارباب اینه که بریم به وظایف جدیدمون برسیم.
-ارباب می‌خواین بریم چندتا ماگل بیاریم شکنجه کنین روحتون شاد شه؟

پسی محکمی پس گردن گوینده دیالوگ آخر فرود آمد.
-زبونم لال، زبونت لال مگه ارباب به رحمت مرلین رفتن که روحشون شاد شه؟
-بی سواد مگه فقط مرده روحش شاد میشه؟ زنده هم روح داره. روحش شاد میشه. دو صفحه کتاب بخون. کمی فرهیخته شو... بذار اربابمون بتونن بگن چهارتا مرگخوار با سواد و کتاب خون دارم. همین امثال شمان که باعث میشن سرانه مطالعه مملکتـ...

-آواداکداورا!

مرگخوار کتاب خوان دیار فانی را وداع گفت و رفت. بلاتریکس نیز چوبدستی‌اش را غلاف کرد و به سمت لردسیاه برگشت.
-می‌فرمودین سرورم!
-می‌فرماییم... لاکن قبلش یه سوال داریم ازت بلا! اون کپه مویی که از جیبت زده بیرون... اون چیه؟

بلاتریکس لبخندی زد، کپه مو را از جیبش بیرون کشید و چهره پیتر نمایان شد.
-‌پیتره ارباب. انفجار که شد گذاشتمش تو جیبم که آسیب نبینه. باهاش کار دارم.

در نگاه پیتر حرف‌های ناگفته فراوانی وجود داشت، لاکن فرصت بیانش نبود.

-بگذریم! یارانمون... همه میرید و دنبال تکه‌های ایوا می‌گردید. همه‌اش رو بدون کم و کسری می‌خوام.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
چند دقیقه می‌گذره و بالاخره سکوت بر همه جا حکم‌فرما می‌شه. مرگخوارا هرکدوم گوشه‌ای پرتاب شده بودن و فقط لرد با مادام ماکسیمِ جلویش در کمال سلامت و صلابت سرجاشون ایستاده بودن.

- یاران ما، انفجار عظیمی رخ داد که مفتخریم اعلام کنیم حتی یک خراش هم برنداشتیم. ممنونیم مادام.

مادام ماکسیم با خوشنودی تعظیم ریزی می‌کنه و از جلوی لرد کنار می‌ره. همین‌جاس که لرد تازه با فاجعه‌ای که رخ داده رو به رو می‌شه!
تعدادی از مرگخوارا همچون کتلت به در و دیوار چسبیده بودن، تعدادیشون از لوستر آویزون بودن و عده‌ای روی زمین رو هم ولو شده بودن.

- پاتو از تو دهن من در بیار!
- هیکلتو از رو من بلند کن.
- آخ چرا می‌خوای پا شی دستتو رو صورت من می‌ذاری؟
- لطفا پا نشو. همینطور تو بغلم بمون.

آخری مسلما رودولف بود که ساحره‌ای تو آغوشش فرود اومده بود!
اما برای لرد هیچ‌کدوم از این‌ها مهم نبود. مرگخوارا بزودی بعد از مقادیری تو سر و کله هم زدن عین روز اولشون جلوش جمع می‌شدن. در حال حاضر اجزای بدن ایوا بودن که برای لرد در اولویت قرار داشت.

- یکی به ما گزارش بده ایوا مون کجاس.

ایوان به وضوح شاهد پراکنده شدن اجزای بدن ایوا در سرتاسر وزارتخونه بود. بنابراین با صدای تلقی استخون کتفشو سرجاش می‌ذاره و جلو میاد.
- ارباب! متاسفانه حامل پیام بدی هستم. قطعات بدن ایوا همه‌جا پخش شد و باید از نو جمعش کنیم.




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هکتور که از این شرط عصبانی شده بود جلو پرید و جلز ولز کنان گفت:
- من معجون درست نکنم؟ من معجون درست نکنم چیکار کنم؟ این توانایی معجون سازی حاصل عمری رنج و مشقت و دود چراغ خوردنه!

لینی لحظه ای به یاد نتایج معجون‌های هکتور افتاد و با قیافه درهمی گفت:
- نه که خیلی هم معجون‌های موثری میساختی!

هکتور به سمت جعبه‌های چوبی پشت سر ایوان رفت و یک بطری از داخل آن‌ها بیرون کشید و گفت:
- این آخرین محصول منه! شامپوی کلسیم خوراکی با همکاری صنایع شامپو سازی ایوان. قراره با این معجون/شامپو مشکل پوکی استخوان رو در جامعه جادویی ریشه کن کنیم. باور نمیکنین که این محصول جواب میده؟ امتحان کنین!

از آنجایی که همه از آخر و عاقبت این کار مطلع بودن چند قدمی عقب رفتن. حتی ایوان هم که خودش روی این محصول سرمایه گذاری کرده بود به بهانه چک کردن تعداد استخوان‌های ایوا به زیر میز پناه برد.

هکتور که از این برخورد شدید ناراضی بود و احساس میکرد به حاصل تلاش‌های صادقانه‌اش خیانت شده بطری شامپو را پرت کرد و با ناراحتی گفت:
- اصلا اگه التماس هم بکنین دیگه براتون معجون نمیسازم!

در ان لحظه عصبانیت هکتور برای هیچ کس مهم نبود. تمام نگاه‌ها به بطری شامپو خیره شده بود که در هوا چرخ میزد. بطری بعد از اثابت به مجسمه سنگی شامپو وسط سرسرا خرد و خاکشیر شد و تمام محتویاتش روی مجسمه پخش شد.

ارباب که میدانست اتفاق خوشایندی در انتظارشان نیست ماکسیم را با دست به جلوی خودش هل داد!
مجسمه که اکنون آغشته به معجون/شامپو هکتور بود شروع به رنگ عوض کردن کرد، جرقه هایی همانند فشفشه از آن خارج شد و قبل از آنکه کسی بتواند پناه بگیرد با صدای مهیبی منفجر شد!

موج انفجار همه چیز را ( به غیر از لرد که همچون یک ستون استوار ایستاده بود ) به اطراف پرتاب کرد. ایوان همان طور که در هوا به پرواز در آمده بود تکه های ایوا را دید که هرکدام به سویی پراکنده شدند و با نا امیدی از ته دل نداشته‌اش فریاد زد:
- نههههههههههه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- خب چرا در اختیارمون نمی‌ذاری؟
- لینی، درسته بارها تلاش کردم بفهمم چه مزه‌ای هستی، ولی مهم اینه که نخوردمت! چرا داری ازم انتقام می‌گیری؟

لینی دو نقشه‌ی مربوطه را پشتش قایم کرد که البته زیاد هم در قایم کردنشان موفق نبود.
- چون که من هم مطالبات خودم رو دارم، ولی تا وقتی که کارتون پیش من گیر نباشه، نمی‌تونم بهشون برسم.

اگر در حالت عادی بودند، مسلما لینی تا الان تبدیل به یکی از معجون‌های هکتور یا اساس و بنیان شوینده‌ی جدید گابریل شده بود... اما او الان چیزهایی داشت که مرگخوارها واقعا لازمش داشتند تا از وزارتخانه بیرونشان نکنند؛ برای همین باید به خواسته‌های او توجه می‌کردند.

- خب... حالا این مطالباتت چیا هستن؟

لینی نگاه شیطانی‌اش را به تک تک مرگخوارانی که روزی اذیتش کرده بودند یا احتمال داشت روزی اذیتش کنند یا کلا ازشان خوشش نمی‌آمد، دوخت.

- در اولین قدم، هکتور دیگه نباید معجون درست کنه!



گب دراکولا!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
ایوا به فکر فرو رفت. البته نه کل ایوا. فقط مغزش.

بدن خودش را خوب می شناخت؟

شاید! ولی توانایی ابراز این شناخت را هم داشت؟

دهان ایوا به سختی باز شد.
- خب... ببین... من دو پا داشتم که یه جایی اون پایینا وصل می شد. دو چشم داشتم که یکی بزرگتر از اون یکی بود. نمی دونم باورت می شه یا نه. ولی دست هم داشتم.

اطلاعات جامع و کاملی که ایوا از آناتومی بدنش داده بود، چشمان ایوان را پر از اشک نکرد. چرا که ایوان چشمی نداشت و فقط صاحب دو حفره خالی بود.

لینی که دیگر بال نمی زد و روی بدن عنکبوت سیاه و درشتی نشسته بود و خودش را باد می زد اعلام کرد:
- من عکس کامل و عکس تیکه تیکه شده شو دارم. از روی این الگو می تونین وصلش کنین. البته اگه همه تیکه هاش حاضر باشه.

مرگخواران خوشحال شدند که بالاخره لینی هم به یک دردی خورد.

ولی لینی خیال نداشت به این سادگی ها به دردی بخورد.
-کی بهتون گفته که حاضرم همینجوری و به این سادگی، نقشه های با ارزشم رو در اختیارتون بذارم؟




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
به درخواست ایوان مرگخوارها تکه‌های بدن ایوا را به سرسرای اصلی کنار میز کار ایوان میبرند تا کار را شروع کند. لرد هم که از ایفای نقش ستون خسته شده بود همراهشان میرود تا به کار ایوان نظارت کند.

ماکسیم که آغوشش توانایی حمل بار بیشتری داشت تکه های ایوا را روی میز کار ایوان خالی کرد و چند قدم عقب رفت تا ایوان فضای لازم برای چسباندن ایوا را داشته باشد.

ایوان با آشفتگی نگاهی به مجسمه و بعد نگاهی به تکه‌های ایوا انداخت و زیر لب گفت:
- اخه مجسمه یک تکه شامپو چه ربطی به آناتومی داره...!

لرد چشم غره‌ای به ایوان رفت و گفت:
- مشکلی هست اسکلت؟

ایوان که استخوان‌هایش به لرزه در آمده بود جمجمه‌اش را به شدت تکان داد و گفت:
- نه ارباب به هیچ وجه!

ایوان به حسرت نگاهی مغز ایوا انداخت و بعد گوش ایوا را بالا گرفت و زمزمه کرد:
- ببین ایوا، من الان مسئول سرهم کردن تو هستم. ولی باید خودت تو این کار کمکم کنی. به هر حال تو بدن خودتو بهتر از من میشناسی، کارم تموم شد نگی چرا این رفته اونجا، چرا شست پام کم شده و اینا!



ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۳:۳۱:۴۰
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۳:۳۲:۱۷
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۴:۳۱:۱۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
سو با شنیدن اسم خودش از جا می‌پره. نمی‌‌دونست چرا از بین این همه مرگخوار باید قرعه به نام خودش میفتاد. ولی چیزی که بیشتر نمی‌دونست تعداد استخونای ایوا و این که چطور باید بشمردشون بود.

از طرفی یه لحظه شک می‌کنه تعداد استخونای ایوان رو باید می‌شمرد تا مبادا از ایوا چیزی کش نره، یا تعداد استخونای ایوا رو باید می‌شمرد تا مبادا ایوان چیزی ازش کش نره. چرا باید اسم ایوا و ایوان اینقد شبیه به هم می‌بود و در یک لحظه‌ی خاص جفتشون به استخون ربط پیدا می‌کردن؟

لرد با نگاه موشکافانه‌ای سرتاپای سوی متفکر رو از نظر می‌گذرونه.
- سو؟ ما با تو سخن گفتیم. به ما توجه کن.

سو با شنیدن مجدد اسمش، از تصوراتش بیرون میاد. وقتش بود از هوش ریونکلاویش بهره ببره!
- چشم ارباب همین الان انجام می‌دم.

سو چنان با اطمینان اینو گفته بود که حتی خودشم باورش نمی‌شد. ولی مشکلی وجود نداشت! فقط کافی بود یه مدت این‌ور اون‌ور بچرخه و بعد برگرده و یه عددی تحویل بده. کی می‌خواست بفهمه اشتباه کرده یا نه؟

به فرضم کسی تعداد دقیق رو می‌دونست و می‌گفت که چه بهتر! سو می‌تونست با بیان جمله "می‌دونستم می‌خواستم ببینم شما هم می‌دونین یا نه" سر و ته قضیه رو هم بیاره. سو بسیار از تفکرات خودش راضی بود.

پس جمع مرگخوارا رو ترک می‌کنه و می‌ره ادای کساییو در بیاره که دارن تعداد استخونای ایوا رو می‌شمرن!
و یکم بعد برمی‌گرده.

- شمردم ارباب. 206 استخون داره که با جزئیات اینجا ثبت شده.

سو اینو می‌گه و صورت‌جلسه‌رو تحویل ایوان می‌ده.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.