هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۴:۱۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
آرکو مثل دونده های حرفه ای، کمی عقب رفت و سپس با سرعت زیاد به طرف راه پله رفت تا بره طبقه بالا و گابریل رو برای ایوا بیاره.

وقتی به طبقه بالا رسید، گابریل سرش رو برگردوند و با لبخندی شیطنت آمیز، به آرکو نگاه کرد.
-کاری داشتین؟
-چیزه... آهان! تا وزیر نیومده و جفتمون رو تبدیل به دابل برگر با سس اضافه نکرده، بیا و کاری کن که فقط یکیمون بمیریم!

لبخند شیطنت آمیز گابریل، کم کم داشت ترسناک می شد.
-جالب شد! یعنی خودم رو فدا کنم تا تو خورده نشی؟

آرکو که داشت به گابریل مشکوک می شد و می ترسید گابریل اونو به عنوان طعمه به ایوا بده، ناگهان فکر بکری به سرش زد؛ کیف حاوی بطری های وایتکس رو از دست گابریل قاپید و دوان دوان به سمت طبقه پایین رفت!
-اگه می تونی منو بگیر!
-وایسا ببینم!

نقشه ی آرکو داشت عمل می کرد! گابریل با سرعت دیوانه واری داشت به قتلگاه نزدیک می شد.

بعد از اینکه آرکو و گابریل به طبقه ی پایین رسیدن، آرکو پشت مروپ مخفی شد و در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
-طعمه ی بعدی حاضره بانو!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۰۸:۵۹ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
آرکو همونطور که داشت برای فرار از خورده شدن به این ور و اون ور می دویید به فکر فرو رفت.
-آها... بانو مروپ!یه نفر دیگه هم امروز دادگاه داشت ولی همین یه ساعت پیش تموم شد. طرف تبرئه شد.

با شنیدن این حرف لحظه ای دوییدنشو متوقف کرد
- چی گفتی آرکوی مامان؟... راست میگی؟ خب این که مشکلی نداره. می گیم نظر دیوان عالی تغییر کرده.

آرکو داشت از تعجب شاخ در می آورد.
- بانو طرف بی گناهه. تبرئه شده.
- یعنی تو می خوای بگی که جون یک مجرم از گرسنگی وزیر مامان مهمتره؟
- خب بنده مرلین بی گناهه برای چی بکشیمش؟
- جواب مامانو بده!

آرکو نگاهی به ایوا انداخت که بالاخره گلدون کاکتوس رو خورده بود و الان سعی داشت با پرتاب تیغ های کاکتوس از دهنش قربانی بعدیش رو شکار کنه.
- اِاِاِاِ... چیزه! خب یعنی نه!

مروپ با رضایت سرش رو تکون داد.
- آفرین آرکوی مامان؛ حالا بدو برو اون مجرم خطرناک رو بیار. اصلا کی هست این مجرم؟
- گابریل دلاکور بود. از قرار معلوم روی یک بنده مرلینی وایتکس ریخته بود که تمیزش کنه.
- الان کجاست؟
- رفت طبقه بالا کیف وایتکساشو که توقیف شده بود رو تحویل بگیره.




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۱۸ پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- یه کاری کنین. الان هممونو قورت می ده!

یکی از کارکنان که با وحشت به ایوایی که دهانش را همچون اسب آبی باز کرده بود نگاه می کرد، جمله بالا را گفت. و بعد، از شدت وحشت داخل کشویی پرید و لای پرونده ها پنهان شد و کشو را بست.

ایوا داشت سایز دهان باز شده اش را با سایز گلدان کاکتوس بزرگ جلوی در مقایسه می کرد.

وزارتی ها مثل مورچه هایی که لانه شان لگد شده باشد، از این طرف به آن طرف می دویدند.

- من راهشو پیدا کردم.
- ایول! می دونستم می شه بهت اعتماد کرد. راهش چیه؟
- باید وزیر رو تغذیه کنیم!

ناامیدی در نگاه آرکو موج زد و مروپ این موج را دید.
- امروز یه مجرم خطرناک دادگاه داره. اگه موفق بشیم محکوم به اعدامش کنیم، می تونیم اونو طعمه جناب وزیر کنیم. چه فرقی می کنه سرش قطع بشه یا خورده بشه؟

برای لحظه ای برق امید در چشمان آرکو دیده شد...
و از بین رفت...

- اون مجرم خطرناک، لینی وارنره!

مروپ به فکر فرو رفت.
- حق با توئه. لینی رو نمی شه اعدام کرد. با اون قیافه آبی و مظلومش. کسی نمی تونه حکم گناهکاریش رو صادر کنه.

آرکو فریاد کشید:
- لینی برای من پشیزی ارزش نداره. ولی اون یه حشره اس! از شاخک تا نیشش اندازه این مداد منه! این همه زحمت بکشیم که ایوا یه حشره ریز بخوره؟

-خب... نمی دونم. امروز دادگاه دیگه ای برگزار نمی شه؟ درباره لینی هم فکر کن. می گن پروتین حشرات زیاده ها.




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
ایوا نگاهی به سر تا پای شخصی که برای گرفتن شناسنامه آمده بود، انداخت. لبخندی زد و باعث شد فکری در سر مروپ شکل بگیرد. مروپ نگاهی به تام انداخت. تام هم به او نگاه کرد. مروپ همچنان به او نگاه میکرد. متقابلا تام هم به مروپ نگاه می‌کرد.

-عه! تام مامان! چرا اینجوری زل زدی به من؟!
-چون شما زل زده بودین بهم.
-من داشتم سعی می‌کردم بدون... فراموشش کن!

مروپ برای چند لحظه از تام ناامید شد.
خب او انتظار داشت تام به عنوان یک ریونکلاوی این را بفهمد که می‌خواهد با حرکات چشم نقشه را به او بگوید!
به هر حال تام موضوع را نفهمیده بود و همچنان گیج رو به روی مروپ ایستاده بود.

مروپ با نگاهی پر از تاسف به تام نگاه کرد.
-نظرت چیه که اون جادوگر رو بدیم ب‍...

جیغ یکی از کارمندان وزارت‌خانه میان حرف مروپ بلند شد. تام و مروپ برگشتند تا ببینند که چه کسی جیغ زد. اما وقتی برگشتند، کسی نبود به غیر از الکساندرایی که شکمش را نوازش و دور دهانش را پاک می‌کند.
تام آب‌دهانش را قورت داد.
-ایوا زده تو کار آدم‌خواری؟!

الکساندرا با خوردن یک ساحره دیگر، مهر تایید به حرف تام زد. همان موقع بود که تام از شدت ترس جیغ نازکی زیر لب کشید.
-بانو، چیکار کنیم؟!
-گ‍- گفتم که اون ج‍- جادوگر رو بدیم بخوره.
-الان من میدم بهش بخوره!

تام با سرعتی که نویسنده از توصیف آن عاجز است، به سمت جادوگر بخت‌برگشته دوید و او را به سمت الکساندرا هل داد. مروپ از دور برای تام دست زد. الکساندرا نفس عمیقی کشید و جلوی چشمان تام، جادوگر را خورد. اینگونه شد که تام دوباره با همان سرعت وصف نشدنی به سمت در خروج دوید و حتی نیم نگاهی به پشت سرش نکرد.
حال وزارت‌خانه و کارکنانش مانده بودند با یک وزیر خیلی گشنه!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تام واقعاً درک نمی‌کرد که چطور گرسنگی وزیر جزو مشکلاتِ کلان کشوری است، اما به خودش هم شک داشت. به‌هرحال یک چای‌بَر در وزارت قدرت درک بالایی ندارد حتماً. این شد که تصمیم گرفت گوش به حرف وزیر بدهد و مشکلِ بزرگ کشور را به اعضای کابینه مخابره کند.

این شد که سراسیمه به در کوبید و وارد اتاق معاونت شد.
- تامِ مامان! جلو پاتو ببین!

تام با چای‌ هل و دارچینِ پخش شده روی زمین روبرو شد، اما اکنون اهمیتِ خبری که باید مخابره می‌کرد بیشتر بود.
- بانو... بانو... چیز شده... بدبخت شدیم.
- یا تک تک رنگدانه‌های پوست حلیم‌بادمجون مامان، چی شده؟

تام نفسی تازه کرد.
- ایوا گشنشه.

ضربۀ دمپایی ابری اگر به جایِ مناسب وارد شود، فردِ مضروب درد بسیاری را متحمل می‌شود.

***


- یخچال که پر بود... کمکی نمی‌کنه؟

تام به دنبال پیشنهاد آرکو به سمت یخچال وزارت‌خانه رفت. وجود نداشت. یخچال یک‌جا خورده شده بود.
به پیشِ اعضای کابینۀ متفکر که نزدیک چارچوبِ در اتاق وزیر ایستاده بودند برگشت.
- نیست... یه‌جا قورتش داده.

تاکنون شیرینی‌هایِ شیرینی‌فروشیِ کنار وزارت، صندلی‌های ارباب رجوع، تیرآهن‌های بازسازی قبلی وزارت و خیلی راه‌های دیگر را امتحان کرده بودند... اما ایوا هنوز سیر نشده بود.
مروپ، داخل اتاق رفت تا وضعیت ایوا را بسنجد.
- ایوای مامان؟

نگاهِ عجیب الکساندرا از پشت پنجره به تازه‌واردی که برای دریافت شناسنامه وارد ساختمان وزارت می‌شد، فکری را به سر مروپ انداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۳:۰۵ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۲:۳۷
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 440
آفلاین
از آخرین باری که تام برای وزیر یک استکان چای برده بود سالیان طولانی سپری می‌شد. در حالی که در آبدارخانه‌ی وزارت سحر و جادو نشسته و عزای حقوق معوقه‌اش را گرفته بود تصمیم گرفت یک استکان چای دیگر برای وزیر ببرد، بلکه از این طریق بتواند برای گرفتن حقوقش مورد عنایت وی قرار گیرد.

دست تار عنکبوت بسته‌اش را از روی میز برداشت و به شانه‌اش وصل کرد. استکان چای را پر کرد و به راه افتاد.

تق تق تق

-بیا تو!

صدا هیچ شباهتی به صدای وزیر نداشت. تام وارد شد.
-ایوا؟! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟!

هنوز از شوک دیدن الکساندرا ایوانوا در اتاق وزیر در نیامده بود که متوجه دهان پر او شد.
-اون پایه‌ی میز وزیر نیست؟ و ... یک متر و نیم از عمامش؟!

ایوا ادامه‌ی پارچه‌ی عمامه را مانند ماکارونی هورت کشید و دور دهانش را با زبانش پاک کرد.
-راستشو بخوای خودش سریع دفع شد. توی معده هم درست مثل پشت این میز، بود و نبودش فرقی نداشت.

تام نیز مانند سایر کارکنان وزارتخانه خوب می‌دانست که تکیه زدن ایوا بر این صندلی چه معنایی داشت.
-همه چی رو به راهه دیگه خانم وزیر؟
-به نظرت همه چیز رو به راهه تام؟ معلومه که نیست. مملکت مشکل داره! مردم چطوری سر روی بالش بذارن وقتی وزیر مملکت گشنشه؟




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
سوجِ ژدید!


- این چایی ما چی شد؟!

تام جاگسن، مرگخواری شریف و پاک دست بود. تا به حال نه رشوه گرفته بود، نه زد و بندی با آستاکبار داشت و نه هیچ چیز دیگه ای، تنها جرمش چند عدد قتل و غارت بود که خب تو جامعه ای که امثال مورفین گانت و باروفیو وزیرش شدن، خیلی هم نورم جامعست! یاد تمام حرف های اربابش افتاد که میگفت یه بار دیگه پاتو بذاری تو وزارت، پاتو قلم میکنم. شاید باید پاهاش قلم میشد و وارد وزارت نمیشد ولی خب، باید نونش در می اومد.

- میارم الان حاج وزیر، شما تکون نخور به خودت زحمت نده.

استکان چای رو بدو بدو برد پیش تراورز تا چند تا سکه ناقابل بریزه کف دستش، بتونه دو لیتر بنزین بزنه. تام استعداد زیاد داشت، همین چند هفته پیش بازم خودشو تیکه تیکه کرد و از هر جفت تو بدنش، راستیه رو فروخت به یکی و چپیه رو نگه داشت واس گرفتن. اونم صرف نداشت، کارش کشید به بالا پایین رفتن با یه پا بین طبقه های وزارت خونه تا یه استکان چای برسونه به تراورز. معمولا وقتی به اتاق وزیر میرسید نمیتونست از نزدیک تراورز رو ببینه، فقط از لای در هیکل گنده ای رو میدید که روی یه تخت گیر کرده و هر روز گنده و گنده تر میشه.

- باید، باید این وزیر رو به کار بندازیم!
- مودی راست میگه، حقوق مردم خیلی وقته واریز نشده، چاه تموم توالتا گرفته، صادرات چیز به حداقل رسیده!

دل تام از چیزی که از اتاق سر راهش شنید، لرزید. وزیر به کار بیفته؟ حتما دو روز دیگه هم میبردنش ورزش کنه. دستمزد چایی بردناش چی میشد؟ اگه همه چیز درست میشد اون وقت به داشتن فقط سمت راستیِ هر جفت بدنش چه کاری بهش میدادن؟ چیکار میخواست بکنه؟ مودی برای هرکی هم راست میگفت، برای تام و امثال تام راست نمیگفت. وزیر نباید به کار بیفته!



every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۲:۳۷
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 440
آفلاین
(پایان سوژه)


هرچند یک کیسه فریزر ابزار مناسبی جهت شکار یک مهر سرکش به نظر نمی رسید اما جماعت ساحره به قدری بخاطر رفتن به تعطیلات ذوق و شوق داشتند که اهمیتی به این مسئله نمی دادند.

-خب نقشه اینه...رکسان تو جلوتر از بقیه ساحره ها میری و این کیسه رو میکشی روی مهره به طوری که نتونه فرار کنه.
-ولی آخه...من...من نمیتونم. می دونید چون...
-آهان...لابد چون مهر هم چندشه!
-آخه به اون قیافه چندش آورش نگاه کنید با اون جوهری که از خودش پس میده.

بلاتریکس آهی کشید. میل شدیدی به کوبیدن سر رکسان به در و دیوار را در وجودش حس میکرد اما حالا پای تعطیلاتی باشکوه وسط بود و نباید اعصابش را بیهوده درگیر می کرد.
-ببین رکسان. تو باید به ترس هات...

و بار دیگر جمله مشهور رکسان تکرار شد!
-کی گفته من میترسم؟! من فقط چندشم میشه.
-باشه بابا...به چندش هات غلبه کنی!
-ولی آخه...
-

بلاتریکس چوبدستی اش را بالا آورد.

-ب...ب...باشه بلا. چرا حالا خشونت به خرج میدی. من همین الان متوجه شدم از مهر چندشم نمیشه. اصلا مهر به این قشنگی برای چی چندشم بشه؟!

بلاتریکس با نوک چوبدستی اش انبوه موهایش را کنار زد و با آرامش سرش را خاراند و نگاه تحسین آمیزی به رکسان تحویل داد.

دقایقی بعد

رکسان شجاعت بی سابقه ای را در تک تک رگ هایش حس می کرد.
-آره یه مهر که چندش نیست. مهر ها زیباترین اشیاء جهان هستند.
-آفرین رکسان...همینه.
-چه شجاعتی!
-رکسان...رکسان...تو افتخار مایی.
-دیدین گفتم اگر آش رشته رو روی پرتقال بریزیم و بدیم رکسان مامان بخوره باعث شجاعتش میشه فرزندان مامان؟
-بانو شما فوق العاده اید.
-شما اسطوره ای تکرار نشدنی هستید.

ناگهان مروپ جو گیر شد و حس کرد در حال گرفتن جایزه اسکار است. فورا ملاقه اش را مانند میکروفون در دستش گرفت.
-ممنونم...ممنونم. من و میوه هام متعلق به همتونیم. میخوام از همین تریبون از تمام کسایی که به من گفتن "نه" از جمله تام گور به گور شده تشکر کنم. چون باعث شدن من بیشتر تلاش کنم و معجون عشق بسازم و...

گابریل نگاهی نا امیدانه به مروپ انداخت و سرفه خشکی کرد.
-خب دیگه رکسان، شروع کن.

رکسان جلوتر از بقیه گروه ساحره های سلاح به دست به سمت میز شروع به حرکت کرد. در دست لرزانش کیسه پلاستیکی نگه داشته بود و در حالی که با تمام وجود سعی می کرد کمترین تماس فیزیکی را با کیسه داشته باشد کشوی میز را بیرون کشید.
-واااای مهرررررر.
-زهر مارو مهر! پَ میخواستی چی اونجا باشه؟
-جیـــــــغ!

با فریاد رکسان، ربکا هم جیغش گرفته بود. رکسان که بیشتر ترسید بود کیسه فریزر را روی سر بلاتریکس کشید. بلاتریکس که خشمگین بود شروع به پرتاب کروشیو هایی به هر سوی اتاق کرد.

-ببین اگر فقط یدونه از شما کروشیو ها به من برخورد کنید با تک تکتون قهر می کنما! حالا خود دانید!

لیسا چنان چشم غره ای به طلسم کروشیویی که به سمتش آمده بود رفت که طلسم از خودش خجالت کشید و عرق شرم ریزان و عذر خواهی کنان به سمت تاتسویا روانه شد.

تاتسویا با انعطاف یک سامورایی سرگرم جا خالی دادن از طلسم بود که ناگهان کاتانا از دستش رها شد و کتابی که دروئلا در دست داشت را به هزاران تکه مساوی تقسیم کرد. ئلا که بسیار خشمگین شده بود هر تکه از کتاب را به این سو و آن سو پرتاب کرد.

مروپ، نجینی و بچه رابستن را در آغوش گرفت تا طلسم های بلاتریکس و تکه کتاب های مادرش به آنها برخورد نکند اما رکسان که از دقایقی پیش بخاطر خوردن پرتقال و آش رشته حالت تهوع شدیدی احساس می کرد ناگهان بر روی هر چه در آن اتاق بود و نبود مقادیر عظیمی رشته و ویتامین ث بالا آورد.

گابریل به نقطه جوش رسید. بشکه اسیدش را از جیبش در آورد و این برای ساحره ها فقط یک معنی داشت.
-اسید پاشــــــــــــــی...فرار کنید!

و دقایقی بعد گابریل مانده بود و اتاقی که گویی در آن بمب منفجر شده بود. شاید اقدامات وزارت سحر و جادو در زمینه حمایت از ساحره ها باید کمی...فقط کمی منظم تر و سازماندهی شده تر می شد!




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
-

هیچکس به سمت صدا بر نگشت؛ چون همه میدونستن این صدا از جانب کی بلند شده و حتی بعد از شنیدن صدای بسته شدن کشو میز بلافاصله بعد از صدای جیغ، متعجب نشدن. قایم شدن رکسان توی کشوی میز برای همشون بهتر بود.

دنبال مهر وزارت دویدن، کار ساده ای به نظر می رسید، اما در عمل اصلا ساده نبود. مهر خیلی کوچک و فرز بود.

- اینجام!
- اونجاست! بگیرینش!
- نیست.
- حالا اینجام!

بعد از چند دقیقه دنبال بازی، ساحره ها با خستگی، هر کدوم یه گوشه اتاق ولو شدن.

-

این دفعه، همه به سمت صدا برگشتن.

- ببینین این مهر لعنتی با دفتر من چیکار کرده؟!

گابریل این رو گفت و با سرعت، غیب شد و با طی و وایتکس و یه سطل پر از آب ظاهر شد، و شروع کرد به طی کشیدن.

- ای بابا، حوصلم سر رفت. کریس خیلی سریع تر بود.

یه جادوگر؟ سریعتر؟ به هیچ وجه! بلاتریکس چوبدستیش رو برداشت و تهدید آمیز به سمت میز، که صدا از توش میومد حرکت کرد که...

-

باز هم صدای جیغ رکسان و بعد، بسته شدن کشوی میز.

- این... اینجاست!

ساحره ها با احتیاط به سمت کشو می رفتن، و گابریلی که با طی و وایتکس پشت سرشون رو تمیز میکرد.

- یکی یه کیسه بیاره. یه مهر واسه شکار داریم.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
تصویر کوچک شده

این با عقل جور در نمیومد که مهر کریس اونجا نباشه. به هر حال اونجا قبلا دفتر کریس بود و گابریل بارها برای تایید درخواستای مرخصی، وام، خرید چای و شکر و وایتکس، یواشکی وارد اون دفتر شده بود، کشوی میزو کشیده بود و اون مهرو از لای پر قو درآورده بود و درخواستاشو مهر زده بود.

- ساحره های عزیز، نگران نباشین...مهر کریس تو کشوئم نیست...

ساحره ها اول وخامت اوضاع رو درک نکردن. پیام شادیِ رفتن به تعطیلات، هنوز داشت تو عصباشون می دویید و بالا پایین می پرید. بعد از اینکه پیام شادی دور افتاخاریشو تموم کرد، وخامت اوضاع کم کم تو عصباشون پخش شد. تک تک عصباشون پر شد از درک وخامت اوضاع. همین که درک وخامت اوضاع باز به مغز برگشت، صدای جیغ و داد ساحره ها بود که کل دفتر وزیرو گرفت. جیغ و ترس و وحشت ساحره ها انقدر زیاد شد که مبلا و صندلیا و میزای اتاق کریسم ترسیدن. همه شون از ترس توی اتاق می دوییدن و خودشونو به در و دیوار می کوبیدن.

- برگرد اینجا مبل بی مقدار! خواب بودیم!

همه ساکت شدن و به صاحب صدا نگاه کردن. حتی درک وخامت اوضاعم رفت پشت چشم ساحره ها و با شوق و ذوق و پاپ کردن به دست، زل زد به صاحب صدا.

- چیه؟ مهر وزارت ندیدین؟ خجالتم که نمی کشن... همچین زل زدن...
حرفا و حتی عصبانیت مهر واسه ساحره ها هیچ اهمیتی نداشت. تنها قسمت مهم حرف مهر، "مهر وزارت" بود.
- چرا دارین جلو میاین؟ نیاین! ما مهر خیلی عزیزی هستیم. وزیر ما رو تو پر قو نگه می داشت. نمی دونیم کجا رفته ولی... چرا هنوزم دارین جلو میاین؟ شمام دلتون بازی می خواد؟

مهر، بدون اینکه منتظر جواب ساحره ها بمونه، فرار کرد تا به یاد روزای شادش با کریس، با ساحره ها قایم باشک بازی کنه.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۳۵:۵۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.