- جیسون کن!
مرگخواران با تعجب به ارکویی که سربع در را برای جیسون باز کرده بود، نگاه کردند.
بلا چشم غره برای ارکو رفت تا به آن "دارم برات" قبلی بپیوندد؛ ولی گویا این چیز ها برای ارکو مهم نبودند.
- جیسون کن! خوش اومدی!
ارکو به همان سرعت که در را برای جیسون باز کرده بود، با همان سرعت جیسون را در آغوش گرفت و دستش را دور گردن او انداخت؛ سپس رو به دیگر مرگخوارا کرد.
- جیسون کن واقعا به دردمون می خوره من خیلی وقته می شناسمش رفیق فابمه!
جیسون که گویا از چسبیدن زیادیی ارکو به خود ناراحت بود، کمی ارکو را از خود دور کرد.
- بله ارکو مرسی از توضیحت!
ارکو چشمکی به جیسون زد، اما جیسون منظورش را نفهمید.
- خب شماها برین تو من خودم نقشه رو واسش توضیح می دم.
سپس در جایی که کسی نمی دانست کجا بود را بست، تا خودش و جیسون تنها باشن.
- خب نقشه اینه، نباید بذاریم ایوا کلاه گذاری کنه!
جیسون گیج شده بود.
- مطمئنی؟ من شنیدم که گفتن می خوان رد ایوا رو واسه کلاه گذاری پیدا کننا!
ارکو این پا و آن پا کرد.
- خب اونا می خوان اینکارو بکنن ولی من نه!
- چرا که نه؟
گویا ارکو منتظر شنیدن همین سوال بود. دمپایی های ابری صورتی اش را دراورد.
- چیکار می کنی ارکو؟ پاهات بو میده!
ارکو در حالی که خودش را کنترل می کرد تا اشک نریزد، با صدایی دورگه گفت:
- ببین فقط چهار تا انگشت دارم، شیش تای دیگه شو ایوا درسته قورت داد؛ تازه تهدید کرد اگه زندانبان نشم الکس و پیترم قورت می ده!
ارکو فین فین کنان ادامه داد:
- تازه میخواد داسمم بخوره، داس خوشگلم که به کسی نشونش نداده بودم، آخه تازه آنباکسش کردم!
جیسون با تعجب به ارکویی که حلقه اشک چشمانش را فرا گرفته بود نگاه کرد.
- خب به من چه؟
ارکو متعجب شده بود.
- خب ما باهم رفیقیم، مگه نه؟ یادت میاد اون فروشنده هه رو واست کشتم، یا اون یارو که از کنارت رد شده بود، یا وقتی که مریض شدی واست شکار کردم یا وقتی که...
- بسه فهمیدم!
گویا جیسون خیلی به ارکو مدیون بود.