هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
هافلپاف VS گریفندور

سوژه: خدا


بوم!

چشم های اما قبل از اینکه بتواند آنها را کامل باز کند بسته شد. نه به این دلیل که خسته یا خوابآلود بود، بلکه به این علت که برای چندمین بار از تخت طبقه دوم به زمین سقوط کرده بود. در حقیقت این سقوط های از تخت به فرش تقصیر اما نبود، تقصیر خشکمالی و خشکسالی بود.
به علت خشک مالی و تبخیر شدن عجیب سکه های بودجه هاگواتز، تخت یک طبقه نازنین اما را گرفته بودند و او و لوسی را مجبور کرده بودند که از تخت دو طبقه تسترال در رفته ایی استفاده کنند. تازه به علت خشکسالی هم جریان کولر جادویی شان مدام قطع و وصل میشد و بدن بیچاره اما در تمام طول شب ، بین صحرا و قطب شمال در رفت و آمد بود. بنابراین صبح ها مغز اما آنقدری آنتن نداشت که یادش بیندازد که تختش طبقه دوم است و در نتیجه معمولا صورتش روی فرش کف اتاق نیمرو میشد.
اما که امروز حتی بیشتر از روزهای دیگر از سقوطش دردش گرفته بود زیر لب گفت:
- ای بر پدر...

با سرازیر شدن ژله سبزی بر تمام بدنش و صدای خوردن چیزی به زمین حرفش نصفه ماند و جمله اش را عوض کرد:
- این دیگه چیه؟ اه! چه لزجه!

پیتر که داشت از زمین بلند میشد جواب داد:
- پامو شکستی! ای بابا....این آب دماغ حلزون دریاییه که جنابعالی حرومش کردی! اه! میخواستم قبل مسابقه انرژی بگیرم ها!

اما که با اکراه داشت مایع لزج را از صورتش کنار میزد گفت:
-چیییی!؟ از آب دماغ حلزون دریایی؟ خجالت نمیکشی اومدی تو خوابگاه دخترا؟ مسابقه چیه؟

پیتر با نگاه عاقل اندر آب حلزون دریایی جواب داد:
- اولا که اینجا راهروعه! کدوم خوابگاه دخترا!؟ بعدشم یادت رفته که امروز مسابقه داریم؟ نگا دفاع تیم ما رو! بدو بیا تو زمین که تمرینات قبل مسابقه داریم!

اما با مغزی که تازه آتنش بالا آمده بود یادش امد که دیروز به علت خشک مالی شدید تر خوابگاهشان را گرفته بودند و دیشب در راهرو خوابیده بود و بعله امروز مسابقه داشتند.....

زمین کوییدیچ

اما که مجبور شده بود برای پاک کردن اثرات حلزونی پیتر دوش بگیرد و با عجله بیرون بیایید، بیشتر از اول صبح بدنش درد میکرد و سرش هم کمی گیج میرفت ولی قبل از آنکه فرصت نگرانی پیدا کند فریاد ملانی او را از جا پراند.
-رزم آوران و عقابهای سلحشور! امروز روز مهمیه! روز اول مسابقاته! و من ازتون خواستم که یکم زودتر بیایین که یک سری اموزشات حمله ببینین. اینم مربی تونه! ابی گولاخ! معروف به رد چاقو در ابرو و فن کف ماهی!
و مرد قد بلند و عضله ایی کنارش را نشان داد. ابی گولاخ سبیل بزرگ و جاهای زخم های متعددی داشت و با تتوی "بکش کنار، اوف میشی" روی بالای سینه اش هیچ شباهتی به مربی نداشت.
الکس که کنار اما بود پرسید:
- برای چی باید اموزش ببینیم؟ مگه جنگه؟ چند تا توپ و جاروعه دیگه!

ملانی که انگار منتظر همین جمله بود فریاد دیگری زد:
- بعله جنگه! جنگ قهرمانی! و ما نمیدونیم تیم حریف قراره با چی بهمون حمله کنه! چون چاقو رو میشه زیر ردا قایم کرد، به نظرم این سلاح خوبیه! زود باشین به صف شین! وگرنه همتون از فردا شب کنار اما و لوسی تو راهرو میخوابین!

قیافه رنگ پریده اما به قدری شبیه گربه باران خورده بود که همه به صف شدند که به وضعیت او دچار نشوند. ابی گولاخ مدل چوبی تمرینی را آورد و بعد از چند حرکت در هوا، چاقو را در پهلویش فرو کرد. همگی سرشان را تکان دادند. هیچ کس چیزی نفهمیده بود.
ملانی به هر کدامشان یک چاقو بزرگ داد و گفت:
- خب روبروی هم وایسین، فنو بزنین!

جیسون با لحنی خشک گفت:
- روبروی هم؟ چرا از این مدل چوبیا نمیدین بهمون؟
-بودجه نداریم! همین یکیو داشتیم که اونم چاقو خورد. بهتره از الان روی ادم تمرین کنین که حسابی حرفه ایی بشین! تا وقتی همدیگرو نکشین اوکیه. اگه اعتراضی دارین به راهرو اشاره میکنم!

همه جفت شدند و اما روبروی الکس قرار گرفت. حالا سرش بیشتر از قبل گیج میرفت ولی سعی کرد روی چاقو تمرکز کند. صدای ملانی را شنید که به آنها میگفت شروع کنند. چاقویش را لرزان به سمت الکس گرفت و چاقوی الکس را که داشت نزدیکش میشد دید....

بوم!

اما دیگر سرگیجه نداشت. فقط یک دفعه هوا خیلی خیلی گرم شده بود و به جای الکس دختر موقرمزی جلویش لبخند میزد.
-عهه....الان چی شد؟

دختر به برگه ایی که دستش بود نگاه کرد و گفت:
- هیچی تو مردی! ....خب اینم دفاعشون....تیم اینا کامله!

اما که ارور 404 در صورتش پیدا بود گفت:
- جانم؟! من مردم؟ چرا اونوقت؟ همینجوری الکی؟

- الکی که نه...چاقو خوردی دیگه! نگران نباش همه تیمتون با هم مردین! قشنگ دل و روده همدیگرو با چاقو سفره کردین.

اما به کنارش نگاه کرد. دختر راست میگفت تمام اعضای تیمش کنارش ایستاده بودند ولی ظاهرشان فرق کرده بود. خیلی رنگ پریده بودند و به جای ردای کوییدیچ لباس قرمز پولکی چسبانی تنشان بود.
اما به لباس های خودش نگاه کرد، خودش هم همچین لباسی تنش بود ولی نکته مهم را تازه دیده بود.

- یا پیاز آرتور! پاهام! پاهام کوش؟

در واقع نه اما و نه هیچ کدام از اعضای تیمش پایی نداشتند. بلکه بدن رنگ پریده شان در پایین تنه جمع میشد و کم کم محو میشد. درست مثل....
صدایی پشت سر اما گفت:
- روح شدی دیگه! روحا که پا ندارن!

اما برگشت. پشت سرش آموس و بقیه اعضای تیم هافلپاف جمع شده بودند. انها هم ظاهری مثل تیم گریفیندور داشتند با این تفاوت که لباس پولکی چسبانشان زرد بود.
اما با وحشت پرسید:
- واقعا مردیم؟ وایسا....شما دیگه چرا مردین؟ اینجا کجاست؟

آموس با بی حوصلگی گفت:
- یه از مرلین بی خبری کلا جو جنگ راه انداخته بود. واسه ماهم مثل شما مربی جنگی اوردن اونم جنگ با صاعقه جادویی....دیگه نتیجه اش هم داری میبینی دیگه. بعدشم معلومه دیگه! اینجا جهنمه! اونم طبقه هفتم! زدی یکو با چاقو کشتی انتظار داشتی کجا ببرنت؟

اما میخواست دوباره سوال بپرسد که چند نفر با عصاهای بلندی که از آنها آتش بیرون میزد، همه انها مجبور به راه رفتن شناور بودن کردند. بعد از چند لحظه اما متوجه شد که به سمت استادیوم بزرگی میروند و فریاد های عجیبی به گوشش میرسد.
از الکس که نزدیکترین فرد به او بود پرسید:
- میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟ ....اهم....راستی ببخشید کشتمت!
- داریم میریم بازی کنیم! انگار اون دنیا حوصله شون سررفته بوده، ما که همه با هم مردیم فکر کردن بازیو همینجا تو جهنم برگزار کنن که سرحال بیان....اشکالی نداره، به هر حال منم کشتمت دیگه.

تیم ها وارد استادیوم بزرگی شدند. دور زمین کوییدیچ شلعه های بلند آتش به چشم میخورد و حتی دروازه های دو طرف زمین هم در آتش میسوخت. روی صندلی های استادیوم، موجودات بسیار عجیبی نشسته بودند که یا آتش گرفته بودند، یا اندام های عجیبی داشتند. ولی در قسمت کوچکی در سمت راست استادیوم خبری از آتش نبود و کاملا نورانی به نظر میرسید. کسانی که در آن قسمت نشسته بودند، ظاهر انسانی داشتند و در وسط آنها پیرمردی بامزه و تپلی با موهای سفید نشسته بود.
اعضای تیم ها در جایشان مستقر شدند. البته چون شناور بوند دیگر احتیاجی به جارو نداشتند.

گزارشگر بازی که یک کپه خاکستر بود و اصلا دهان یا جسمی نداشت با حرارت شروع به صبحت کرد:
-صبح شنبه جهنمی تون بخیر! به همه اهالی جهنم و چندین عضو بهشتی که برای دیدن بازی اومدن خوش آمد میگم. بذارین بدون هدر دادن وقت بریم سراغ بازی! ....بازی شروع میشه!

اما بقیه حرفهای گزارشگر را نشنید چون در حال فرار کردن بود.
بازی جهنمی با چیزی که آنها بلد بوند خیلی فرق داشت. توپها گوی های آتشینی بودند که دنبال بازیکن ها میرفتند که آنها را بسوزانند و اسنیچ هم چشم یکی از تماشاچی های جهنمی بود که به جای بال داشتن، با مژه زدن پرواز میکرد.
در این شرایط هیچ کس نمیتوانست بازی کند. همه یا در حال نعره زدن و سوزانده شدن و یا در حال فرار بودند.
بلاخره بعد از نیم ساعت اما توانست نزدیک داور بازی که گربه ایی با دندانهای خونین بود، بشود و پرسید:
- این بازی کی تموم میشه؟اوخ! مگه نمردیم چرا آتیش اینجا درد داره؟

گربه با لبخند چندشی گفت:
-تا هر وقت که چشمو بگیرین یا امتیازتون برسه! نگرانش نباش تا ابد وقت داریم! بعدم....جهنمه دیگه! اینم جزئی از عذابتونه.

یکی از توپها اتشین به سمت اما حمله کرد و او فرصت نکرد سوال دیگری بپرسد. در حینی که داشت شناور شده فرار میکرد با خودش فکر کرد باید کاری کند.شاید اگر بازی را ببرند، بتوانند تخفیفی در مجازاتشان بگیرند. در همان لحظه نگاهش به قسمت بهشتی استادیوم افتاد. با خودش فکر کرد آنها حتما کمکش میکنند. بهر حال بهشتی ها باید مهربان باشند.
بلاخره بعد از هجده بار دور زدن توانست از شر توپ آتشین خلاص شود و به جایگاه بهشتی ها رفت و به پیرمرد بامزه وسط جمع گفت:
- امم....میگم من واقعا قاتل نیستما! یعنی اینا اشتباه زدن ما رو آوردن اینجا! شما حتما آدم خوبی بودین که رفتین بهشت نه؟ میشه کمکمون کنید؟

پیرمرد لبخند شیرینی زد و گفت:
- اما ونیتی....حتی اگه الکسم نکشته بودی، اونقدری کلاهبرداری کردی که اینجا باشی...بعدشم من که "آدم خوب" نیستم من خدام!

وقتی در یک ثانیه مرده باشید، در طبقه هفتم جهنم باشید، مثل بچه قورباغه دم داشته باشید و از دست توپ های اتشین جهنم فرار کنید، دیگر از دیدن خدا هم تعجب نخواهید کرد.بنابراین اما ادامه داد:
- عه وا! خدایا! چه افتخاری!...من همیشه فکر میکردم خدا باید یه جور دیگه باشه! شما خیلی گوگولی این!

- خدا از دید هر کسی یه شکله! مهربون ترین شکلی که میتونه تصور کنه! مثلا تو چشم هم تیمیت آرکو الان یه چاقوی آشپزخونه گل گلی ام در ضمن بیخود تلاش نکن، من همینجوری دارم از بازی لذت میبرم بنابراین دخالتی نمیکنم!
در همان لحظه فریاد بلندی به گوش رسید. گوی آتشینی زاخاریاس و نیکولاس که در گوشه ایی پناه گرفته بودند را، همزمان سوزانده بود و به طرز عجیبی به آنها چسبیده بود و جدا نمیشد. اما متوجه شد توپهای آتشین به تدریج وحشی تر میشوند و حلقه آتش دور زمین هم مدام تنگ تر میشود. باید زودتر یک فکری میکرد. چاره ایی نداشت. او تنها یک استعداد داشت و آن هم کلاه گذاشتن سر بقیه و گول زدنشان بود.
صدایش را صاف کرد و گفت:
- میگم پروردگار بزرگ و توانا! برام عجیبه که دارین لذت میبرین، اخه احساس نمیکنین اینا دارن مسخره تون میکنن؟

خدا که داشت به نیکولاس نیم سوخته میخندید جواب داد:
- ههه....چرا مسخرم کنن؟

- اخه شما رو مجبور کرد بیایین تو جهنم....اونم یه قسمت کوچیک...تا بازی رو به روش جهنمی ببینین! اینا میخوان قدرتشونو به رختون بکشن!

خدا کمی اخم کرد و اما با امیدواری ادامه داد:
- راست میگم! مگه نباید شما قدرت برتر همه جا باشین؟ اینا چطور جرات کردن این بازیو اینجا برگزار کنن؟ باید می اوردن تو بهشت که شما مجبور نشین تا اینجا بیایین! باید دوباره قدرتتون رو بهشون نشون بدین که حساب کار دستشون بیاد!
خدا که واضحا عصبانی بود گفت:
- واقعا منظورشون این بوده؟ این خیارشورهای دریایی چطور جرات کردن!؟ همه تون رو نابود کنم خوبه؟
-ها؟ نه نه! اینجوری که کسی نمیمونه قدرتتون رو یادش بیاد! مثلا....مثلا.....میتونین بازی رو ببرین که همه بدونن فقط خدا است که میتونه هر بازی رو ببره!

- بازی رو ببرم؟...این که کاری نداره! کنارش شمام رم تبدیل به لوبیا کنم بهتر نیست؟

اما که نمیخواست وضعشان از این بدتر شود سریع گفت:
- نههه!....همون بازی کافیه! ما بندگان شما همه این اتفاقات رو تا ابد بازگو میکنیم وقدرت شما تا همیشه باقی میمونه! کسی حرف لوبیا رو که باور نمیکنه!

خدا کاملا گول خورده بود. در حقیقت اما برای این کار به خودش افتخار میکرد ولی متاسفانه مرده بود و نمیتوانست پز این اتفاق را به کسی بدهد.
خدا با چهره عصبانی شروع به بزرگتر شدن کرد تا جایی که قدش به حلقه های دوازه های آتشین رسید. با صدایی که چندین برابر بلندتر شده بود، گفت:
- از اونجایی که احساس میکنم به بارگاهم توهین شده، میخوام بهتون نشون بدم بازی یعنی چی ....اینجوری یادتون میاد قدرت اصلی مال کیه؟

استادیوم تقریبا ساکت شد. ناگهان خاکستر گزارشگر پرسید:
- الان خدا تو کدوم تیمه؟

اما سریعا گفت:
- خدا با ماست! پولکی قرمزا!

تیم هافلپاف که گیج شده بودند میخواستند اعتراض کنند ولی خدا با پرتاب اولین توپ و گل کردن آن در دروازه هافلپاف جای هیچ گونه اعتراضی را باقی نگذاشت.

خدا با چنان سرعتی گل میزد که دیگر توپ دیده نمیشد و فقط نوری از توپ آتشین از دست خدا تا دروازه نشان دهنده حرکت توپ بود. به همین ترتیب در عرض یک دقیقه امتیاز گریف پولکی به 25000 رسید. اعضای هر دو تیم چون میخواستند حداقل روحشان سالم باقی بماند، در گوشه ایی از استادیوم پشت خدا جمع شده بود و هیچ کدام نه جرات کمک و نه جرات دفاع در برابر او را نداشتند.
همه منتظر بودند که بازی با چنین امتیازی تمام شود ولی انگار امتیاز مورد نیاز در جهنم، بینهایت به اضافه یک بود و معلوم نبود که چه موقع به آن برسند. بنابراین اما که واقعا از گرمای بیش از حد کلافه شده بود سعی کرد باز به خدا نزدیک شود. به هرحال مرده بود، بدتر از این که نمیتوانست بشود.
- اهم! ای بزرگ و توانا! دهنمون از توانایی گل کردنتون کف کرده....یعنی میگم خیلی خفن اید ....فقط این چشم پرنده هم بگیرید، بازی تمومه و دیگه قدرتتون خار هیپوگریفی شده در چشم این جهنمیا!

خدا لحظه ایی از گل زدن ایستاد و گفت:
- اینو میگی؟ این خیلی وقته تو مشتمه!
و بعد چشم مچاله شده را در کف دستش نشان داد.
ناگهان صدای بلندی به گوش رسید و زمین شروع به لرزیدن کرد. همه کسانی که در استادیوم بودند میدویدند و جیغ میزدند. اما که ترسیده بود ، دوباره به سمت داور گربه ایی رفت و پرسید:
- ما بازیو بردیم نه؟ الان جایزه نداریم؟ چه اتفاقی داره میوفته؟

گربه که دیگر لبخند نمیزد گفت:
- جایزه؟ هییی....نفهمیدی چی کار کردی نه؟ شما بازیو نبردین! خدا برده!اونم از جهنم! برای همین همون مجازات میشیم! میریم هفت طبقه پایین تر! طبقه چهاردهم! اونجا جایی که حتی جهنمم نمیتونه تصورشو کنه!
اما باورش نمیشد.این درست نبود. آنها نمیتوانستند هفت طبقه پایین تر بروند.هفت طبقه گرمتر!آنها...

بوم!


- چرا زدی تو سرش؟ خب میزنن تو سر ادم غش کرده؟
-مگه نمیگین سرما خورده غش کرده؟ گفتم شاید سرماشو تف کنه!
- خدایااااا!!! اصلا کی تو رو راه داده استر؟ تو اصلا تو تیم نیستی! برو بیرون!

چشمهای اما بسته بود ولی متوانست دعوای بین آستر و ملانی را بشنود. دیگر گرمش نبود ولی باز سرش گیج میرفت. با بی حالی چشم هایش را باز کرد.

-ببین خودش به هوش اومد! گفتم سرماشو تف میکنه!

پیتر که بالای سر اما بود گفت:
- این بدبخت دیشب تو راهرو سرما خورده! نگا قیافه شو! انگار روح دیده!

اما آرام گفت:
- خدا رم دیدم! تازه برامون یه عالمه گلم زد! ما بردیم!

همه در سکوت به اما خیره شدند و بعد از چند لحظه آرکو گفت:
-گفتم کار با چاقو استعداد میخواد! نگفتم؟ تا چاقو رو دید غش کرد و الان اون یه گردو مغزی هم که داشت از بین رفته! ملانی این واسه ما دفاع نمیشه! دفاع ذخیره نداریم؟

ملانی که با ساعتش نگاه میکرد گفت:
- نخیر! بودجه نداریم! دیگه زمانیم نداریم که بگردم دنبال بازیکن جدید! ولش کنین، پاهاشو چسب میزنم به جارو! همینجوری دکوری جلو دروازه نگه اش دارین شاید یه توپی چیزی بهش خورد، افتاد خطا گرفتیم!

بقیه بلافاصله با حرف ملانی موافقت کردند و اما که همچنان بی حال بود روی زمین رها شد. لبخند زد. هم زنده شده بود و هم بازی را برده بودند. حالا مهم نبود که همه این اتفاقات در ذهن او رخ داده بود.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
هافلپاف VS گریفندور

سوژه: خدا

- گفتم بشینین سر جاهاتون، میخوام استراتژی بازی رو بگم!

آموس اینو گفت و با عصبانیت به تیمش خیره شد؛ تیمش سر جاش نشسته بود، فقط از شدت خنده به این طرف و اونطرف قل میخورد. جسیکا دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی، کاپیتان؟

بقیه از شدت خنده به اطراف پرتاب شدن. آموس به سر و وضع خودش نگاهی انداخت؛ یه عینک با دماغ گنده و سبیل، کلاه و لباس گشاد مکزیکی و کفشای دلقکی که پوشیده بود، ظاهر مسخره ای بهش میداد. اونقدر مسخره که خودش هم خنده ش گرفت، ولی به روش نیاورد.
- چـ... چشه مگه؟
- چش نیست، گوشه!
- اگه اینقد که تو طنز استعداد داری تو کوییدیچ هم داشتی، الان قهرمان بودیم، شتر.

اشک توی چشمای کسی که شتر خطاب شده بود، حلقه زد؛ ولی وقتی به این واقعیت تلخ پی برد که واقعا شتره، ضایع شد و رفت مثل بچه شتر سر جاش نشست.
- خب استراتژیتو بگو کاپیتان.
- استراتژی... اوم...

بیشتر از این هم از آموس انتظار نمیرفت؛ همینکه یادش مونده بود امروز بازیه، خودش خیلی حرف بود.

با صدای گزارشگر، در رختکن ها با صدای بوم عجیبی باز شد. دور تا دور زمین، با رعایت فاصله اجتماعی، یکی در میون شاگردای هاگوارتز و شیطانوارتز نشسته بودن. جیغ و ویغ عجیب شیاطین فضا رو پر کرده بود. وقتی که همه بازیکنا از رختکن بیرون اومدن، سوت شروع بازی زده شد.

- با عرض سلام و خنک باشید خدمت شنوندگان عزیز، گزارش بازی رو میشنوین از طبقه هفتم جهنم، که خیلی خیلی خنکه!

بازیکنا که انواع خنک کننده به جاروشون وصل کرده بودن ولی بازم کلاهشون ذوب شده بود، با خشم نگاهی به جایگاه گزارشگر که پر از نوشیدنی های خنک و کولر های گازی و گرون قیمت بود، انداختن، چند تا فحش روانه کردن و بازی رو شروع کردن.

- در سمت راستتون، شتر رو میبینید که محکم خودشو به جارو چسبونده که نیفته. در سمت چپتون هم الکس یه چیزی رو میبینید که روی جاروش لم داده. جلوتر، یک عده شیطون رو میبینین که سعی دارن آدما رو بخورن، ولی به دستور خدا سر جاشون نشستن.

شیاطین نگاه حریصانه ای به بغل دستی انسانشون، و نگاه اعتراض آمیزی به بالا مینداختن، و بعد به زمین بازی زل میزدن.

- بله، گرمای اینجا در حالت عادی طوریه که حتی شیاطین هم عذاب میکشن، ولی به خاطر گل روی هاگوارتزی ها، امروز گرما قابل تحمل تره.

گزارشگر لیموناد خنکشو نوشید. گرما شاید واسه اون قابل تحمل بود، ولی برای هاگوارتزی ها نه. هردوتا تیم امیدوار بودن یکی زودتر اسنیچو بگیره تا بازی تموم شه. تنها مشکلشون این بود که کسی نمیدونست توی بازی چه خبره، چون گزارشگر بجای گزارش بازی، راهنمای تور ارائه میداد و آبمیوه میخورد. زمین بازی هم از نور شعله های جهنم پر شده بود و چشم، چشمو نمیدید.

- بچه ها! باید با هم همکاری کنیم! اینجوری نمیشه!
- میگی چیکار کنیم زاخار؟
- در وهله اول باید کاپیتانو پیدا کنیم!

اونجا بود که هافلپافیا متوجه شدن آموس از اول بازی غیبش زده. با ظاهر جلفی که داشت، امکان نداشت توی زمین دیده نشه.
صدای جیسون، کاپیتان تیم رقیب، توجهشونو به خودش جلب کرد.
- اینجوری نمیشه! بیاین با همکاری هم، اسنیچو پیدا کنیم. حالا سر اینکه کی بگیرش، صحبت میکنیم!

اعضای هر دو تیم، شروع به گشتن کردن؛ هیزم هارو جابجا کردن، صندلی تماشاچیا رو کنار زدن، و...
در همون لحظه، یه بلاجر به جیسون خورد و اونو از بازی بیرون کرد. چون علاوه بر اینکه محکم بود، توی اون دمای بالا، داغ داغ شده بود و اگه به کسی برخورد میکرد، بدون شک بیهوش میشد. ولی جیسون هر کسی نبود! اون کاپیتان یه تیم بود، نه، دوتا تیم! یه بلاجر برای بیرون انداختنش کافی نبود...
توی همین فکرا بود که بلاجر دوم محکم به صورتش خورد و ایندفعه واقعا از بازی بیرونش کرد.

- حالا من ناظرتونم.

کسی حوصله جر و بحث با زاخاریاس رو نداشت، برای همین به یه "چرخوندن چشم تو حدقه" بسنده کردن و به گشتن ادامه دادن.
نیکلاس نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نمیبینه، روی جاروش لم داد و آبمیوه ای که قایم کرده بود رو درآورد بخوره، که نگاهش به چیز وحشتناکی افتاد.
- آموس؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!
- هیس! صداتو میشنوه!
- کی؟!
- خدا!

و به بالا اشاره کرد.

::فلش بک::

آموس به دور و برش نگاه کرد. تا همین چند دقیقه پیش، خیلی درد میکشید. یهو دردش خوابید و وقتی چشماشو باز کرد، درد رفته و اطرافش پر از نور شده بود. سعی کرد همه چیزو به یاد بیاره... آره، وقتی میخواست به زور عصاش رو به یه زن غریبه بفروشه، شوهرش غیرتی شده و عصا رو فرو کرده بود تو حلقش.
یعنی مرده بود؟

نه، نمیتونست واقعی باشه! هنوز کلی کار داشت. هنوز کلی سمعک مونده بود که پسرش براش بخره و اون ببره بفروشه و برای پسرش پتو و بالش بخره. توی همین فکرا بود که صدای دلنشینی رو شنید.
- تو بنده خوبی نبودی آموس.

آموس یکه خورد. چون یادش نمیومد چیکار کرده. برای همین، صدای دلنشین شروع کرد به شمردن گناهانش. منتهی، هیچکدوم قابل پخش نبودن.

- حالا چی؟ میرم جهنم؟
- حالا که نه، ولی توی زندگیت یه روزی میری.
- زنده میشم؟
- اگه شروطی که بذارم رو قبول کنی.
- اگه قبول نکنم چی؟
- مستقیم میری جهنم.
- شروط چین؟

::پایان فلش بک::

- خب چیکار کردی؟ همه شروطو زیر پا گذاشتی؟
- همشو که نه، شیش تاشو.
- چند تا بودن مگه؟
- هفت تا.

نیکلاس خواست فقط شونه بندازه بالا و نوشیدنیشو بخوره، که یاد همه این هفتاد سال گذشته رقابت و کشمکش برای بدست آوردن بازو بند کاپیتانی افتاد.
- کاپیتان بشم یا خدا رو صدا...

آموس نذاشت حرفش تموم شه، سریع بازوبند رو داد به نیکلاس و هلش داد بیرون. بیرون رفتن نیکلاس از بین شعله ها همانا و توفانی شدن شدید آسمون هم همانا. صدای غرش بلندی توی کل سالن پیچید.
- بالاخره آمدی، آموس!

نیکلاس نگاهی به جای آموس انداخت، ولی آموس دیگه اونجا نبود. در عوض، متوجه شد نور شدیدی افتاده روش و همه نگاه ها به سمت اونه.

- آموس دیگوری؛ ما به تو گفته بودیم که دزدی نکنی، غیبت نکنی، دروغ نگویی، با دیگران به خوبی صحبت کنی، از جسم خود به خوبی مراقبت کنی، جنس مخالف را اذیت نکنی، و با پدر و مادرت با اخم نگاه نکنی... که تو تنها مورد آخر را رعایت کردی، چون پدر و مادرت نزد ما هستند!

روح پدر و مادر آموس از پشت سر خدا دست تکون دادن.

- و حالا، چون به شروط ما عمل نکردی، با ما می آیی!

نور خاموش شد و صدا قطع، و همه متوجه شدن خبری از نیکلاس نیست. البته، بخاطر اینکه نیکلاس هم مثل آموس پیر بود، کسی متوجه نشد نیکلاس رفته، نه آموس.
همهمه ای بین تماشاچیا پیچید. همه به این فکر میکردن که آموس چه آدم دو رو و دروغ گو و پستی بوده. حتی همگروهیاش هم ناراحت بودن که چرا بهش اعتماد کردن و بهش دستبند کاپیتانی دادن...

- پیداش کردم!

آموس اینو گفت و با جاروش بالا اومد. همه به چیز زرد رنگی که توی دستش بود خیره بودن. شبیه اسنیچ بود ولی بال نداشت. هم تیمیاش با تعجب بهش نگاه کردن.

- چیه خب؟ شعله ها شدید بودن، بالاش سوخت!

همه خواستن به داور نگاه کنن تا تصمیم نهایی رو بگیره، ولی از اونجایی که داور نداشتن، هافلپافیا با خوشحالی آموس رو روی دست گرفتن و با خودشون گفتن تا وقتی که برنده میشن، شخصیت هم تیمیشون اصلا مهم نیست! و همه دانش آموزا با خوشحالی از ورزشگاه خارج شدن.

کمی دور تر، پیش خدا

- محض احتیاط، اسنیچو با خودم آوردم که از اون ورزشگاه لعنتی نتونن بیان بیرون. مگه دستم به اون آموس لعنتی نرسه...
- هوی دیگوری، چیکار کردی هنوز داره برات گناه ثبت میشه؟
- تو کی هستی؟
- فرشته سمت راستت. فرشته سمت چپت گفت با لباس تیمتون یه اسنیچ تقلبی ساختی بازی رو بردین. این اسنیچ توی دستتو بده ببینم...


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
گریفیندورVS هافلپاف
سوژه: خدا


همه گرمشان بود، به تازگی به طبقه هفتم جهنم رسیده بودند، هوا داغ بود، آتش از آسمان می‌بارید، حوری‌های آتشی هم بودند، ولی کسی به آن‌ها نزدیک نمیشد. چون بالاخره، آتشی بودند.
-گرمه!
-من مطمئنم که ما میتونیم! گریف مصداق بارز قوی بودن و شجاعته!
-گرمه!
-پس چی شد؟ اعتماد به نفستون رو حفظ کنین، آرامش داشته باشین و طبق تمرینا برین جلو!
-گرمه!
حالا همه با هم! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گرممه!

پیتر گرمش بود، خیلی گرمش بود، خیلی خیلی گرمش بود. ولی این موضوع، نه تنها برای هیچکس اهمیت نداشت، بلکه بچه‌های گروه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن آن را نادیده می‌گرفتند. جیسون با اعتماد به نفس روی نیمکت رختکن گریف ایستاد، دست‌هایش را بالا برد و گفت:
-بلند داد بزنین! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گریف برنده میشه!
-جوری داد بزنین که صداش برسه به آمریکـ... چیز.. هافپلاف!

گروه به شک افتاد. نگاه ها به طرف همدیگر چرخید و برای چند ثانیه ای، سکوتی فضا را پر کرد:
-ولی هافپلاف هنوز نیومده تو ورزشگاه، چند کیلومتر فاصله داره از اینجـ...
-مهم نیست! شماها داد بزنید! خدا صداتونو میرسونه به هافپلاف!
-بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!

با فشار زیادی که گریفی ها به حنجره شون آوردن، صدای یکی از بچه‌ها گرفت. پیتر سرفه‌کنان به سمت بطری آبش رفت و شیشه را برداشت، می‌خواست از آن آب بنوشد که ناگهان آب درجا بخار شد. با ناچاری اول به بطری و بعد به گروه نگاه کرد. آن‌ها جوری رفتار میکردند انگار گرمای هوا برایشان مهم نبود.
-ولی من گرممه. من نمیخوام اینجا باشم، من میخوام برم خونه ریدل، میخوام برم پیش ارباب، اونجا با اینکه بلا داره، ولی کولرم داره.

پیتر نمی‌توانست برگردد، برای همین همانطور که آثار ناراحتی را از چهره‌اش پاک می‌کرد به سمت گروه گریف رفت که هنوز هم در حال شعار دادن بودند، صورت همه‌شان قرمز شده بود و از شدت گرما نفس‌نفس می‌زدند. جیسون از روی نیمکت پایین پرید و با افتخار به گروه نگاه کرد و همانطور که با دستش روی شانه پیتر می‌کوباند گفت:
-آفرین بچه‌ها. همتون یک دقیقه وقت استراحت دارین بعدش میریم برای تمرین گرم کردن دست‌ها.

پیتر با ناباوری برگشت و به جیسون نگاه کرد:
-ولی ما الان تو گرم‌ترین جای دنیاییم! دستامون همینجوریش گرمه! چرا باید گرم کنیم؟!

جیسون دستش را از شانه پیتر برداشت یک قدم به عقب گذاشت و به ناباوری بیشتری به پسر نگاه کرد:
-یعنی میگی برای مسابقه گرم نکنیم؟ خیلی ممنونم ازت که توی این شرایط استرس‌زا هم سعی میکنی بخندونیمون. بخندین بچه‌ها!

تمام اعضای تیم، قهقهه زنان خودشان را روی زمین می پلکاندند. جیسون خنده تیم را قطع کرد و چهره خنده رویش تغییر کرد:
-حالا برین استراحت کنین.

دقایقی بعد از استراحت تیم-رختکن گریفیندور

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و همانطور که بقیه برای تمرین آماده می‌شدند از رختکن بیرون رفت تا کمی راه برود و حواسش را از گرمای جایی که بودند پرت کند، فقط دعا می‌کرد که جیسون متوجه نبودش نشود، سرش را تکان و به راهش ادامه داد.
-آخه چرا باید انقدر زود بیایم ورزشگاه؟!

پسر با خودش حرف هم میزد. همان‌طور که از کنار چند حوری جهنمی رد می‌شد به اطراف نگاه کرد تا جایی را پیدا کند و کمی خنک شود، ولی جایی نبود، همه‌جا پر از آتش بود، در بطری‌های نوشیدنی مواد مذاب ریخته بودند و ساکنان ورزشگاه جهنمی بودند.
-کاش حداقل ارباب اینجا بود.

پیتر دلش برای فرزند تاریکی بودن تنگ شده بود، دلش ارباب و کولر را می‌خواست و همانطور که اشک‌هایش در گرما بخار می‌شدند ناگهان پایش را روی جسم سخت و غضروفی شکلی گذاشت. چهره‌اش را کج کرد و پایش را برداشت. خاک‌های قرمز جهنم را کنار زد و به جسم زیرپایش دقت کرد.
-یه دماغ؟

کمی بیشتر دقت کرد. نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که نوک دماغش به نوک دماغ روی زمین چسبیده بود. در همین لحظه اشک در چشمانش حلقه زد.
-دماغ... دماغ ارباب؟... ارباب؟

آن بینی، بینی اربابش بود. رنگ پوست اربابش بود. گذشته از آن، از خودش قدرت ساطع می‌کرد، البته احتمالا. پیتر هنوز هم نمی‌توانست فرق بین قدرت ساطع‌شده از یک جسم و گرمای ساطع‌شده را بفهمد. پسر خم شد و بینی را برداشت. وقتی بینی را لمس کرد بدنش لرزید و قدرت در بدنش جمع شد.
-این یه نشونست! این یه تیکه عضو از قدرتمندترین موجود جهانه! این دماغ... خود خداست!

بینی در ذهنش بود، این را حس میکرد. آنقدر قدرتمند بود که در ذهن پیتر رفته بود، ورزشگاه ناپدید شد و پیتر خودش را در یک فضای توخالی و شناور دید. لحظه‌ای بعد بینی وارد شد و به او نگاه کرد. پیتر با گیجی به اطرافش خیره شد.
-این مغز منه؟ چرا انقدر... خالیه؟

بینی جواب داد. صدایش مثل صدایی از بهشت بود، بم و زیبا. صدای بینی، ذهن و روح پیتر را شفا می‌داد و به او این حس را میداد که در بهشت و زیر آبشار عسل است. پیتر با شنیدن صدای بینی لبخند زد. بینی گفت:
-این مغز توست، پیتر. تو برگزیده منی. تو پیامبر منی و انسانی هستی که پیامم را به هم‌گونه‌ای‌هایت می‌رسانی. من درباب هستم.
-درباب؟
-دماغ اربابت... من از او هم قدرتمندترم.
-ولی ارباب... یدونه بودن واسه‌ی نمونه بودن که.
-من خود خدام کودک! بفهم دیگه کار دارم!
-آها چشم. ببخشید خدا.
-آفرین. حالا باید من را حق بشناسی. من خدا هستم. تو پیامبر منی. من از همه موجودات برترم.
-ولی آخه قضیه این نبود، ارباب قرار بود از همه برتر باشه خب.
-من دماغ اربابتم نابخردِ کودک! بفهم دیگه! دلیل از این واضح‌تر؟
-آهان.. چشم. قانع شدم.. درباب.
-آفرین کودک. از این به بعد مرا خدا صدا میزنی و دستوراتم را انجام میدهی تا برگزیده بمانی. حالا برو بیرون و برگزیده باش. آفرین کودک.

پیتر از مغزش بیرون افتاد و شروع کرد دور دماغ را تمیز کردن، خاک‌های قرمزرنگ جهنم را با دست برداشت و در گوشه‌ای پرت کرد. دور دماغ را دستمال گذاشت، همه را دور کرد و جلوی دماغ نشست.
-شما خدای منی. موجود برتر جهان. برتر از ارباب مثلا. دماغ ارباب. خدای واقعی. هر دستوری داری بگو. برات انجام میدم.

فلش فوروارد-ورزشگاه طبقه هفتم جهنم

-بگید، توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-بلندتر!
- توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!

جیسون همانطور که دور گروهش میچرخید و به آن‌ها نکات مهم بازی را گوشزد میکرد کلاه مخصوص مدافعان را برداشت و به سمت پیتر دوید. پیتر نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
-پیتر؟ خوبی؟ چرا دماغتو بستی؟
-چی؟ هان؟ آهان. خوبم. تو خوبی؟ دماغمو بستم چون که... چون که خدا گفته ببندم.
-خدا؟
-خدای قدرتمند! از همه رنگ! اونی که از همه برتره!

ویبره زدن های پیتر شدت بیشتری گرفت. افراطی گری وجودش را فراگرفته بود و خودش را مطیع و پیامرسان درباب میدانست.
-درباب بهم گفت که من پیامبرشم و شما رو به دینش دعوت کنم. اون میخواد که یه روزی برسه همه جلوی دماغشونو محکم بگیرن و ببندن تا تنها دماغ دنیا خودش باشه. اون قدرت برتره!
-پیتر حالت خوبه؟ خدای واقعی این شکلی نیستا.
-چرا خدای واقعی اونه! شما هنوز به درکش نرسیدین! برو دماغتو بپوشون!
-پیتر؟
-من دیگه پیتر نیستم! من پیتر چیترم!
-چیتر؟
-درباب این اسمو بهم داده، بهم میگه پیتر چیتر!

جیسون دهانش را باز کرد تا حرف بزند ولی صدای سوت داور که نشان از شروع شدن بازی و بیرون آمدن بازیکنان از رختکن‌هایشان بود به صدا در آمد. پیتر کلاهش را گذاشت و همانطور که با یک دست دماغ بسته‌شده‌اش را گرفته بود و با یک دست چشمانش، به سمت زمین مسابقه رفت. داور با آرامش ایستاده بود و به بازیکنان اشاره کرد که در وسط ورزشگاه بایستند. بازیکنان هردوگروه به غیر از پیتر به هم چشم غره می‌رفتند و از همیشه آماده‌تر بودند. دراین بین که پیتر چشمانش را برای ندیدن دماغ دیگران گرفته بود جارویش به سنگی روی زمین گیر کرد و افتاد.

داور به پیتر خیره شد و همانطور که سعی میکرد نگاهش را از او بگیرد گفت:
-بگذریــم... مسابقه بین هافلپاف و گریفیندور با دست دادن کاپیتان گریفیندور یعنی جیسون سوان و کاپیتان هافلپاف یعنی آموس دیگوری شروع میشه. دست بدید و مطمئنا قوانین رو همتون میدونین. بعد از سوت من همه روی جاروهاتون مستقر شید و سرجاتون قرار بگیرین. و سوت دوم رو که زدم و بلاجرها و گوی رو رها میکنم تا بگیرینش. آفرین. همین دیگه... برید... چرا نمیرید؟ اصلا... هدف من تو این زندگی چیه؟

و پس از چنددقیقه مسابقه شروع شد. هوا گرم‌تر از همیشه بود و پیتر سعی داشت با دهان نفس بکشد چون که بینی‌اش به وسیله پارچه کلفتی پوشیده شده بود و نمیخواست آن را در بیاورد. در یک طرف زمین مسابقه شناور ماند و سعی کرد بلاجرها را ردگیری کند تا بتواند وظیفه‌اش را انجام دهد. ولی گرما باعث شده بود سرگیجه بگیرد و اکسیژن کافی به مغزش نمیرسید... به آموس دیگوری نگاه کرد و همانطور که بین زمین و هوا بود، یاد صحبت‌هایش با درباب افتاد.
-چجوری میتونم بهتون خدمت کنم؟

بینی بلند شد و گوش پیتر را گرفت، دهانش را نزدیکش برد و زمزمه کرد:
-تو باید منو به همه معرفی کنی پیتر چیتر. همه! تو باید اصولی که من میگم رو رعایت کنی و مجبور کنی بقیه رو که انجامشون بدن.
-یه خدا همچین کاری میکنه خدا؟ البته ببخشید فضـ..
-ساکت کودک! تو کی انقدر پررو شدی تو کار خدات دخالت کنی؟ هان؟ بچه‌پررو! بزنم دیگه دماغ نداشته باشی؟
-ببخشید خدا.

پیتر نشست و دماغ دست‌ به سینه ایستاد. با آن قد کوچکش دور پیتر چرخید و گفت:
-اول از همه من میخوام تنها دماغ دنیا خودم باشم. پس وقتی دینم جهانی شد به همه میگم دماغشونو بپوشونن! یادداشت کن چیتر. یکی از چیزایی که میخوام اینه که دماغای همه باید پوشونده بشه. حتی اونی که دین منو نمیخواد که غلط میکنه نخواد.
-چشم خدا.

دماغ به لباس پیتر آویزان شد و روی شانه‌اش ایستاد. سپس گوشش را گرفت و از آن بالا رفت و در آخر روی سر پیتر نشست.
-اولین کاری که باید بکنی اینه که دماغ خودت و اطرافیانتو بپوشونی و بهشون درمورد من بگی تا درمورد خدای جدیدشون بدونن.
-اگه نخواستن چی؟
-مگه دست خودشونه؟ مجبورشون کن. دماغشونو بکن!
-ام... ببخشید ولی...
-مشکلیه؟
-نه نیست.

پیتر از افکار خودش خارج شد و نگاهش به سمت بازیکنان رفت. درحالی که افراطی گری در وجودش موج میزد، فریادی سر داد.
-ای بی‌دماغ بدبخت!

پیتر جارویش را تکان داد و به سمت آموس هجوم برد. آموس با چشمانی گشاد شده به پیتر نگاه کرد و به عقب سکندری خورد و داد زد.
-بچمو بردن! حالا هم میخوان خودمو ببرن! ایهاالناس! کمک!

جاروی پیتر روی هوا لیز میخورد و به سمت آموس میرفت و وقتی که به آموس رسید، پیتر از روی جارو بلند شد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. به آموس نگاه کرد و سعی کرد نفس بکشد و با یک شیرجه روی آموس پرید.
-برای درباب! درباب ایز واچینگ!

و پارچه کلفتی از جیبش در آورد و همانطور که با آموس روی زمین و هوا شناور بود پارچه را روی دماغ آموس گذاشت و فشار داد. آموس تلاش کرد خفه نشود و دست و پا زد. اما پیتر همینطور داد میزد و میگفت:
-دین درباب واقعیه! درباب داره نگاهتون میکنه! درباب خدای جدیده! درباب گفت دماغتو بپوشونی آموس!

آموس همانطور که سرفه میکرد پارچه را چنگ زد و آن را روی زمین پرت کرد. و با ناباوری به پیتر نگاه کرد و سرفه کرد.
-من یه سوال بهتر دارم. درباب کدوم خریه؟!

پیتر گویی حرف‌های آموس را باور نمیکرد. با ناباوری خندید و در این موقعیت هردونفر هنوز هم بین زمین و هوا بودند پیتر دست‌هایش را بالا برد و به سمت دماغ آموس هجوم برد.
-توهین به درباب؟ خجالت بکش کودک!

و سعی کرد بینی آموس را بکند که ناگهان جسیکا از دور گفت:
-آموس! مگه تو گاد آو دوئل نیستی؟! کمک کن به خودت!

آموس که داشت خفه میشد به دست‌های پیتر چنگ زد و سعی کرد حرف بزند.
-اون فقط با عصا بود!

اما پیتر بیخیال ماجرا نمیشد. هنوز در تلاش بود بینی آموس را بکند که داور طلسمی به سمت او روانه کرد و او به واسطه فاصله کمش با خاک جهنم و نرمی آن، سالم روی زمین افتاد. مسابقه خراب شده بود و همه دور پیتر جمع شده بودند و پیتر هنوز زیرلب کلمه «درباب» را تکرار میکرد. همانطور که بین بی‌هوشی و هوشیاری شناور بود دستش به چیزی نرم و گرم افتاد. چیزی شبیه به یک کلاه‌گیس اما نرم‌تر و طبیعی‌تر، شاید موهای یک انسان. در بین خاک جهنم مخفی شده و دست پیتر لمسش کرده. اطرافیانش و جیسون که نگرانش بود محو شدند و او یک دسته مو را دید.
-سلام پیتر. من موهای اربابت هستم. من خدا هستم. یک خدای جدید و تو را به عنوان پیامبرم انتخاب کردم. میتوانی مرا مرباب صدا کنی.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
بازی کوییدیچ دو تیم هافل و گریف





طبقه ی هفتم جهنم، بدترین جای جهنم، جایی که تمام مجرمان و تبهکاران، خیانتکاران و غش در معامله کن ها بعد از مرگ به انجا فرستاده میشوند حالا این مکان به عنوان محل بازی کوییدیچ دو تیم گریفیندور و هافلپاف انتخاب شده بود.
دو تیم از حیاط هاگوارتز داخل اتش سردی که مخصوص جا به جایی های سریع بود پریدند و صحنه ی بعدی که می دیدند اسم رختکن هایشان بود.
صدای تماشاچیان به گوش میرسید. همگی از جهنمیان بودند پس معمولی بود که در حال شکنجه شدن باشند. همگی جیغ میزدند گریه میکردند و خودشان را به در و دیوار میزدند. فرشتگان هم از بالا روی انها ابجوش و قیر داغ میریختند.

-رئیس اومد.

یکی از فرشته ها به سمت بقیه ی این را داد زد.

خدا ابری بود که با ظاهر خیلی مرتب و اراسته ارام ارام به سطح زمین (جهنم) نزدیک میشد. البته جثه ی کوچکی داشت اما احتمالا تنها در این ظاهر تجلی یافته بود. خدا اهسته به سمت جایگاه وی آی پی رفت.
اسم دو تیم از بلندگو ها خوانده شد و دو تیم با وسایلشان وارد زمین شدند. کلاه هایشان را روی سر گذاشتند و چوب های کوتاه را در قلاف تنظیم کردند. مثل همیشه اسنیچ چند دقیق زود تر ازاد شد و مستقیم به سمت بالا پرواز کرد. برق طلایی رنگش در اتش و دود گم شد. بازیکن ها سوار بر جارو منتظر پرتاب کوافل شدند.
داور بازی با کسب اجازه از خدا بازی را شروع کرد. جارو ها به پرواز درامدند. دیوار دفاعی هافلپاف به سمت دروازه ها رفت و به شکل اتوبوسی معبر را سر کرد. اموس دیگوری دسته بیل را گرفت و محکم به کوافل ضربه زد. ضربه ی محکمی که توپ را از حلقه ی سوم رد کرد و یک امتیاز برای هافلپاف ثبت کرد. کوافل به راهش ادامه داد و در صورت یکی از جهنمیان جا خوش کرد.
ملانی از پایین به سمت داور رفت تا اعتراض کند.

-این چه وعضیه؟ اگه اون توپ میخورد به بازیکن ما چی؟

داور اعتراضش را نشنیده گرفت و چشمش را به زمین بازی دوخت.

نوبت حمله ی گریفیندوری ها رسید.

-جیسون بگیر که اومد.

آرکوارت توپ را به جیسون پاس داد. مدافعان هافلپاف به سمت انها حمله کردند. بازی کم کم داشت گرم میشد. در ارتفاع بالاتری جست و جو گر دو تیم به دنبال اسنیچ بودند. نیکلاس سرعتش را بیشتر کرد و دقیقا پشت اسنیچ قرار گرفت اسنیچ در فاصله ی دستانش بود میتوانست ان را بقاپد. کوافل پر سرعتی که از پایین امد تعادل نیکلاس را به هم ریخت و چوب ماهیگیری جلو افتاد. کوافل به پایین برگشت. جیسون با چوبش توپ را کنترل کرد. به حلقه ی دوم نزدیک شد و با تمام توان به توپ زد. توپ با صدای سوتی به سمت دروازه شلیک شد.

بوم.

توپ محکم به دیوار دفاعی برخورد کرد، چند تا از اجر هایش افتاد اما توانست توپ را در میان خودش ثابت نگه دارد. جیسون دستش را مشت کرد و زیر لب چیزی گفت و بعد هم به عقب بازگشت. در بالا هنوز چوب ماهی گیری و نیکلاس درگیر بودند. اسنیچ انقدر سریع حرکت میکرد که تکان خوردن بال هایش دیده نمیشد. نیکلاس فکری به ذهنش رسید ارام پشت چوب ماهی گیری رفت و با دست ان را قاپید. طنابش را تنظیم کرد و پرتاب کرد. سیم چوب ماهی گیری یکی از بال های اسنیچ را گیر انداخت.

-اها گرفتمت.
-اها گرفتمت.

هر دو جست و جو گر به هم دیگر خیره شدند. بازی به دستور خدا متوقف شد. داور بدو بدو به سمت خدا رفت و گوشش را جلوی دهان او گرفت. بعد از مدتی برگشت و در بلند گو داد زد.

-چون اولین تماس به اسنیچ توسط جست و جو گر گریفیندور بوده تیم گریفیندور برنده اعلام میشه.

بازی با نتیجه ی صد به یک به نفع گریفیندور خاتمه یافت. نیکلاس واقعا ناراحت بود. خیلی خیلی ناراحت. باید بیشتر فکر میکرد. هافلپافی ها با اینکه برنده نشده بودند، ارامش خودشان را حفظ کردند و با لبخند بر لب راهی رختکن شدند و گریفیندوری ها وسط زمین برای شادی بعد از پیروزی جمع شدند.



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۵:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
جام کوییدیچ هاگوارتز

بازی اول


هافلپافگریفیندور


سوژه: خدا

آغاز: 6 مرداد
پایان: 13 مرداد، ساعت 23:59:59

قوانین کوییدیچ

---

تیم هافلپاف:

دروازه‌بان: شتر
جستجوگر: نیکلاس فلامل
مهاجمان: زاخاریاس اسمیت، آموس دیگوری(کاپیتان)، دسته بیل
مدافعان: جسیکا ترینگ، دیوار دفاعی

ذخیره: رز زلر

---

تیم گریفیندور:

دروازه بان: الکس وندزبری
مدافعان: اما ونیتی، پیتر جونز
مهاجمان: جیسون سوآن(کاپیتان)، آرکوارت راکارو، بشکه (مجازی)
جستجوگر: چوب ماهیگیری (مجازی)

ذخیره: ملانی استنفورد


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۶:۰۵:۳۱
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۲۰:۰۹:۲۲






پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو
Vs
ترانسیلوانیا! (مثلا ما خیلی خاکی ایم


پست آخر


"فلش فوروارد"


آخه چرا؟! لعنت به این سایت! لعنت به زوپس لعنت به "Direct access is not allowed!!" کی گفته نباید این سایت انتقال پیدا کنه؟ کی گفته اینجا نباید آپدیت شه؟

"پایان فلش فوروارد"


صبح روز مسابقه!


- فرزند خوشگلم! مو فرِ من! دست راست ارباب کی بودی تو؟!

بلاتریکس مرگخوار خیلی باهوشی بود... شاید هم تنها باهوششون! برای همین دسیسه چینی (و حتی سایر کشور ها!) رو به خوبی می‌فهمید.
- مادر جان! امروز خیلی مهربون شُدید ها! کاسه ای زیر نیم‌کاسه ست؟!

دروئلا انتظار این اندازه هوش رو از فرزندش نداشت، اما در هر صورت فرزند یک ریونی بود دیگر... مادرش قربونش بشه!
- فرزندم؟! مادرت رو دسیسه چین شناختی؟

- حالا خواسته‌ت چیه مادر؟
- حالا شدی یه فرزند خوب! میای بریم به درک؟!
- چی؟! بریم به درک؟!

مثل اینکه ئلا درست منظورش رو نگفته بود!
- فرزندم منظورم همون جهنمه!
- آها! جهنم! چی؟! جهنم؟! پیش اون مرتیکه ی هیز؟!

ایندفعه ئلا منظور بلاتریکس رو درست نگرفته بود!
- کی؟! تام درسخون؟! برم کتابامو بکنم تو حلقش؟
- نه بابا اون که همش تو تانژانت و سینوس و کسینوسه! منظورم اون شیطان بوقیه! خجالت نمیکشه اومده از من خواستگاری می‌کنه!

ئلا دیگه انتظار این یکی رو نداشت!
- شیطان؟! دارم براش!

ساعاتی بعد، دوباره ورودیِ جهنم!

- خب بچه ها! روزش رسید بالاخره!
- کلاه سو رو سوراخ سوراخ میکنم!
- آندریا رو سر و تهش میکنم!
- شیطان رو می‌کشم!

( - هوی نویسنده!
- بله؟
- مگه ئلا نمیخواد بکشه شیطانو؟!
- بله!
- پس چرا خنده ی شیطانی می‌کنه؟! اصا مگه شیطان می‌میره؟

نویسنده معترض رو به سبک ج.ا.ا دایورت کرده و به کارش ادامه داد! )

کسی به اینکه چرا قراره شیطان رو بکشن اهمیت نداد! بالاخره درهای جهنم باز شده بودن!

- وع! آتیشارو بین!
- اونجارو!

از توضیح "اونجا" معذوریم، لطفا خودتون برین به درک ببینین!

- تماشاگرارو!

خب متاسفانه توضیحش دادیم!

- من یوآن آبرکرومبی پور... نیستم! یوآن تو بازیِ قبلی مرد! او یس! من هکتورم! معجون بدم خدمتتون؟! بعله! بچه های ریونکلاو هم وارد میشن! بنده اسپانسر رسمی شون هستم! اصا ببینید چجور می‌برن ترانسیلوانیا رو!

هکتور خیلی به معجون هاش اعتماد داشت!

- خب ابیگل جعبه هارو باز می‌کنه و توپا رو بالا می‌ندازه! بازی شروع میشه!

بازیکنان محله ی ریونکلاو بازی رو خیلی خوب شروع کردن، بالعکس بازی های قبلی دیگه دروئلا دنبال اسنیچ تقلبی نمی‌گشت! البته الان هم دنبال شیطان بود در هر صورت

- اونجارو ببینین! سو توپو به کلاهش پاس میده، حالا کلاه سو توپو میگیره! جلو میره و... براک بلاجر رو به کلاه سو می‌کوبه!

کلاه سو بالاخره تو گل زدن ناموفق بود! این هم افتخاری بود برای ریون!

- چرا دروئلا داره سمت شیطان میره؟ چرا چوبدستیشو در آورده؟

دروئلا به سمت شیطان رفت...
- تو به دختر من پیشنهاد دادی؟! پس بگیرش! آواد....

بالاخره اون روی معجون های هکتور هم خودشون رو نشون دادن و ئلا یخ زد!
همه ی بازیکنا به سمت اون منظره برگشتن، بقیه ی بازیکنان ریون هم یکی یکی در حال تبدیل شدن بودن! باز هم یه شانس برد دیگه و باز هم باخت!

- ها؟! اصلا من اسپانسرشون نبودم! اصا کی گفته از معجونای من خوردن؟ من از اولم طرفدارِ ترانسیلوانیا بودم!

زمان حال، جادوگران، ساعت 23:59 دقیقه!


- بالاخره تموم شد! بالاخره تموم شد! یس!

تام دکمه ی ارسال رو فشرد...

Direct access is not allowed!!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۵:۰۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۵:۵۸

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بچه های محله ی ریونکلاو Vs ترنسیلوانیا


پست دوم

روز بعد، دم در جهنم
تیم ریونکلاو با جاروهاشون تو دست راست و شیشه ی معجون تو دست چپشون، جلوی دروازه ی بزرگ جهنم ایستاده بودن. تام، به عنوان کاپیتان تیم، با اعتماد به نفس جلو رفت و زنگ درو زد. جیغ بلندی کل محوطه رو پر کرد که این بار استثنائا مربوط به دروئلا نبود. اما جان که انگار سیستم تیراندازیش با شنیدن صدای جیغ فعال می شد، تو یه دایره دور خودش می چرخید و دستشو از رو ماشه بر نمی داشت.

-اگه قول میدین اینو کنترل کنین، راتون میدم تو.
مجسمه ی سر شیطانی که روی دروازه ی جهنم نصب شده بود، بعد از گفتن این حرف نگاهی پر از شک به جان انداخت. اما صحبت کردن یه مجسمه ی نصب شده روی در برای تیم ریونکلاو به حدی عجیب بود که بخار ناباوری و تعجب از گوششون بیرون می زد.
-مگه ریونکلاوی نیستین؟ ینی من از اون سر عقاب حوصله سربرتون عجیب ترم؟ مردک فک میکنه خیلی بارشه، همه ش خودشو میگیره... بیاین برین تو!

تیم ریونکلاو که هنوز از سر و کله و گوششون بخار بیرون می زد، از کنار مجسمه که حالا دروازه رو باز کرده بود رد و وارد جهنم شدن. دروئلا نقشه ای رو از توی کیفش درآورد و سعی کرد سر و ته و شمال و جنوبشو پیدا کنه.

-بچه ها؟ واسه جهنم یکم زیادی خنک نیست؟
-نه! طبقه ی اولیم. کوره شون زیرزمین طبق هفتمه. ئلا را بیوفت بریم.
دروئلا با اینکه هنوز سر از نقشه در نیاورده بود، راه افتاد که برن. به هر دوراهی که می رسیدن، وایمستاد، یه گالیون بالا مینداخت و بعد به راهش ادامه می داد.
-بچه ها...
-ساکت جرالد!براک!
براک، جرالد رو که سعی می کرد به جایی اشاره کنه بلند کرد، کلاهشو رو سرش کشید و انداختش روی شونه ش. تام کاپیتانی شده بود جدی و بی اعصاب!

بعد از مدت ها گشتن تو دالانا و اتاقای مختلف و ترسناک، هنوز تابلوی "طبقه ی اول جهنم" رو می شد دید.
-دروئلا! بده به من اون نقشه رو!
تام نقشه رو با عصبانیت از دست دروئلا بیرون کشید. به توانایی مسیر یابیش خیلی اطمینان داشت. در گذشته تامی بود مسیر یاب. حالام تامی شده بود درسخون که می تونست راحت نقشه بخونه. ولی نه هر نقشه ای! نقشه ای که تو دستش بود، جز نقاشی بچگونه ای از جهنم چیز دیگه ای نبود.
-این.. این چیه؟
-نقاشی بچگیای بلاس. خیلی تو کشیدن چیزای ترسناک استعداد داشت دخترم...
-یس.. می... جا... سو... هت!
-چی؟ سو؟ امروز که روز تمرین ماس!
با اشاره ی تام، براک کلاه تام رو از رو سرش برداشت.
-یه ساعته می خوام بگم اونجا یه آسانسور هست.
-تیم ریونکلا! همگی به سوی آسانسور! خودم با محاسبه ی معادلات دیفرانسیلی سنگین پیداش کردم.

طبقه ی هفتم جهنم
طبقه ی هفتم، ورزشگاه بزرگی بود که طبق آخرین استاندارد ها ساخته شده بود. کولر، سیستم ضد حریق، لباس های ضد حریق، توپ های ضد حریق، جورابای ضد حریق و هر چیز ضد حریق دیگه. اما مشکلی که وجود داشت، نبود خود حریق بود! برخلاف تصور تیم ریونکلاو و تعریف و توصیفای ماتیلدا، اونجا هیچ آتیشی نبود. براک و استیو که فکر کرده بودن به عصر یخبندان سفر کردن، به ذوق و شوق بقیه رو ول کردن تا دنبال شکار ماموت برن.

-تعطیله... برین... دیگه بازی نداریم.
-ولی ما که تمرین داریم. خود فنر نامه داد بهم.
-اون بانو با زلف مشکی پریشونم که بازی قبلی اینجا بود، همراتونه؟
برق چشمای شیطان به وضوح قابل دیدن بود. ولی نمی دونستن دقیقا اون بانو با زلف مشکی پریشون کیه.
-ما یه بانو همرامونه... ببین زلفش مشکی و پریشونه؟
تام دروئلا رو هل داد جلو. دروئلا آب دهنشو قورت داد و یه قدم جلو رفت. شیطان سرشو جلو آورد و از فاصله ی 5سانتی متری قیافه و موهای دروئلا رو بررسی می کرد.

-این نیست... ولی شبیهن... یه شباهتایی دارن. شما اسمت چیه؟
-د... دروئلا. البته صدامم میزنن ئلا.
-دروئلا... ئلا... اتفاقا اون بانو هم اسمشون یه چیزی تو این مایه ها بود. دِلا؟... گِلا؟... تِلا؟...
-بلا؟
شیطان با شنیدن اسم بلا، یکی از شیاطین زیر دستشو صدا زد و به محض ظاهر شدن دشکای قرمز پشت سرش، غش کرد. بچه های تیم ریونکلاو با دیدن صحنه ی غش کردن شیطان، مجددا شروع کردن به بخار بیرون دادن. اما جرالد این دست رفتارا رو خوب می شناخت. شیطان عاشق شده بود.


پ.ن: به جای جرالد ویکرز!


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۷:۰۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بچه های محله ی ریونکلاو Vs ترنسیلوانیا


پست اول

-نه... این نه... اینم نه... این یکیم نه... نه... نه...
-اسم روشونه خب! می تونی قبل اینکه برشون داری اسمشونو بخونی!

تام رو به روی کتابخونه ی دروئلا دست به سینه ایستاده بود و داشت به دقت به کتابا نگاه می کرد. به این نتیجه رسیده بود که برای برد، باید کوییدیچ رو از پایه و اصولی با تیمش تمرین کنه.
صبح اون روز بعد از ظاهر شدن این نتیجه تو مغزش، به طرف اتاق دروئلا رفته بود، بدون هیچ حرف و توضیحی و بی اهمیت به غر زدنای دروئلا که " ناسلامتی اینجا اتاق منه! خجالت نمی کشی همین طوری وارد اتاق یه ساحره میشی؟ به ارباب میگم! به گبی می گم! تو جلسه ی بعدی انجمن حتما ازت شکایت می کنم"، مستقیم به طرف کتابخونه ی دروئلا رفته بود تا کتاب آموزش کوییدیچ مناسبی پیدا کنه. هر بار بعد از مدت کوتاهی نگاه کردن، شروع می کرد به بیرون کشیدن چند تا کتاب از کتابخونه، خوندن عنوان کتابا و پرت کردنشون پشت سرش.

اون طرف تر، پشت سر تام، دروئلا دمر روی زمین دراز کشیده بود. هروقت تام شروع می کرد به پرت کردن کتاباش، این ور اون ور می دویید و کتاباشو تو هوا می گرفت و با گرفتن هر کتاب، "ایشالروونا ارباب به هیچ چا سر نمی زنه"ای زیر لب می گفت.

براک، استیو و کاپیتان پرایسم چون اجازه ی ورود به خانه ی ریدل رو نداشتن، پشت پنجره نشسته بودن و یه قُل دو قُل جادویی بازی می کردن. وقتی پرتاب کتاب تام شروع می شد، با دست و جیغ و هورا، دروئلا رو برای گرفتن کتابا تشویق می کردن. جان هم با شنیدن سر و صداشون، پست نگهبانی و زیر نظر گرفتن سو و رودولف که دم در خونه وایساده بودن رو ول می کرد و مسئول ثبت امتیاز مسابقه ی "پرت کن، بگیر" بین تام و دروئلا می شد.

انقدر هیجان مسابقه بالا بود که دوست داشتن وارد اتاق بشن و خودشونم نقشی تو مسابقه داشته باشن. اما نمی تونستن. چیزی مانع ورودشون به اتاق می شد. البته برای اون چها نفر نه تهدیدای دروئلا و نه هشدارهای تام در مورد پودر شدن در صورت ورود به خانه ی ریدل مانع محسوب نمی شد. مانع اصلی جرالد بود که تو چارچوب پنچره نشسته بود و سرش توی صفحه ی چت پاترونوسیش بود. از لبخند روی لبش می شد حدس زد داره با ماتیلدا صحبت می کنه.

-الان سه ساعت و سی و شیش ثانیه س دارم با سرعت شونزده کتاب در ثانیه تو کتابخونه ـت می گردم و دنبال یه کتاب کوییدیچی می گردم. هیچکدومشون کوییدیچی نیستن! همه رو با زاویه ی شصت و هشت درجه پشت سرم پرت کردم که اگه انتگرال کسینوس ده درجه رو در طول اتاق ضرب کنی و بر تعداد پاترونوسای جرالد تقسیم کنی میشه... میشه... میشه دویست هفتاد و نه تا کتاب!
-کتاب لازم نداریم.
- دویست و هفتاد و نه تا کتاب غیر کوییدیچی! اگه احتمالشو حساب کنیم، به عنوان یه جستوجوگر باید...
- کتاب لازم نداریم!
- ها؟

همزمان شیش تا سر با چشمای از حدقه بیرون زده و فکای به کف چسبیده به طرف جرالد برگشتن. جرالد بعد از فرستادن یه قلب پاترونوسی، صفحه ی چت پاترونوسیشو بست و از لبه ی پنجره پرید پایین.
- ماتیلدا گفت جهنم خیلی داغه. جارو و لباساشون سوخت. می گفت تیم تف تشت لباس ضد حریق پوشیده بودن.
- لباس ضد حریق؟ ماگلن مگه؟ ما جادوگرا همچین کاری نمی کنیم. هرگز!
- راه حل بهتری داری؟
جرالد با بی حوصلگی محض این سوالو از تام پرسید و بعد از برداشتن یه سیب از رو میز دروئلا، از طریق پنجره، پرید تو حیاط. تام که جدیدا تصمیم گرفته بود تام درسخونی شه، خیلی دلش می خواست علم و دانش تازه کسب شده ـش رو به رخ همه بکشه.
-آره! ما از معجون ضد حریق استفاده می کنیم.

ساعت ها بعد، اتاق دروئلا
-مطمئنی لازم نیست از هکتور کمک بگیریم؟
-نه لازم نیست. بگرد. این همه کتاب معجون سازیو میخوای چیکار؟
تنها واکنش دروئلا به این حرف، پرت کردن کتاب "معجون سازی به زبان ساده" به طرف تام بود.

اتاق دروئلا از همیشه بهم ریخته تر بود. کف اتاق پر بود از انواع و اقسام کتاب با رنگا و طرحای مختلف، ولی موضوع یکسان؛ "معجون سازی". چند ساعتی بود که تام و دروئلا بین کتابا دنبال دستور تهیه ی معجون ضد حریق می گشتن.
-معجون مخصوص خون دماغ شدن... معجونی برای درمان دل پیچه ی گربه ـیتان... اینو باش... معجون طعم دهنده ی سوپ پیاز، مخصوص خانم ویزلی!

براک، استیو، کاپیتان پرایس و جان، هر چهارتاشون، پشت پنجره خوابشون برده بود. جرالدم مدتی می شد که غیبش زده بود. البته جای نگرانی نداشت. احتمالا رفته بود تمرین تیم زرپافو ببینه و ماتیلدا رو تشویق کنه. تام و دروئلا م همچنان دنبال دستور تهیه ی معجون ضد حریق می گشتن و هر از گاهی کتابی به سمت سر تام پرت می شد و تام با محاسبه ی سرعت و زاویه ی پرتاب، جاخالی می داد و کتاب بدبخت به دیوار می خورد.‌‌‍‌‎‏

گوشه ی دیوار اتاق، کتابای پرت شده جلسه ی فوق سری انجمن کتابان تشکیل داده بودن.
-بگو عزیزم، بگو از چی گرفته دلت.
-این دروئلا... این همه ش یادش میره منو دستمال بکشه. ببین...
و انگشت اشاره شو روی جلدش کشید. روی انگشتش لایه ای از گرد و غبار جمع شده بود که "نچ، نچ" کتابای دیگه رو درآورد.
-دروئلا همه ش منو پرت می کنه!
-د... درو... دروئلا...

همه ی کتابا بشدت از دروئلا دلخور بودن. وقتش بود یه درس حسابی بهش بدن. وقتش بود که یاد بگیره کتاب برای خوندنه، نه پرت کردن. کتابا در حال ترتیب دادن یه شورش بودن که یکی از پنجره پرید تو و روشون فرود اومد.
-پیدا کردم... نگردین... حل شد!
-ساکت جرالد داریم مطالعه می کنیم!
-معجونو از هکتور گرفتم. اون معجون ضد حریق داشت.

تام و دروئلا به خوبی با نحوه ی عملکرد معجونای هکتور آشنا بودن. ولی چاره ای نداشتن. نمی تونستن کل زمانی که میتونستن تمرین کنن رو به درست کردن معجونی اختصاص بدن که تضمینی برای بهتر کار کردنش وجود نداشت.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۳:۲۳
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۷:۴۵

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
ترنسیلوانیا vs بچه های محله ریونکلاو

پست سوم
آقای مافیایی بعلاوه آمپرش چیز دیگری را نیز از دست داده بود، حواسش آنقدر پرت دامبلدور بچه جدیدش شده بود که بچه خودش را از یاد برده بود. بچه ای که حال کمر به خاک بر سر کردن تیم پر افتخار ترنسیلوانیا بسته بود و از موضعش کوتاه نمی آمد و چیزی جز کاپیتان بودن را برازنده خودش و مهارت های فوق العاده اش نمی دانست. مهارت هایی که آنها را که مدیون ژن خوبش میدانست.

زمین تمرینات تیم ترنسیلوانیا

_سو به روونا این نقشه م دیگه حرف نداره. برا بادیگارداش شربت ببر، حالشون که بد شد بچه رو بنداز تو سونامی فوق فوقش پنج دیقه بعد جنازشو تو زمین چال می کنیم یه فاتحه هم میفرستیم که دیگه عذاب وجدان نداشته باشیم.
_آره! یه لیوان شربت هیکل به اون گندگی رو زمین میندازه. فیلم زیاد میبینی نه؟
_شما ایده بهتری داری بفرما ماهم یاد بگیریم.
_معلومه که دارم.
_نخیر نداری! اگه داشتی میگفتی!
_اتفاقا یدونه خوبشم دارم از مال توهم بهتره، ولی نمیگم در جهل خودت بمونی. جاهل!
_دروغگو!
_بسه!

سو دیگر تحمل نداشت. مغزش مگر چقدر گنجایش داشت؟ هرچه بود اوهم ساحره ای عادی بود. تحمل بچه مافیایی کم بود، حالا دعواهای بی پایان آندریا و گابریل هم اضافه شده بود. باید اوضاع را هرچه سریع تر سروسامان میداد. وقتی نمانده بود.
_شما دوتا تا آخر این بازی حق ندارید باهم حرف بزنید! فهمیدین؟!

سرهایشان را تکان دادند ولی چشمانشان چیز دیگری میگفت. حرف های پنهان در اعماق نگاه های غضب بار و چشم غره هایشان به یکدیگر را، فقط خودشان میفهمیدند.
سو لحنش را آرام کرد با جارویش آرام به آقازاده نزدیک شد و کلاهش را از روی سرش برداشت.
_ولی اگه شما کاپیتان بشید کی بهترین و خفن ترین و حیاتی ترین نقشو تو زمین داشته باشه. هیچکی اندزه شما لایق ابر دروازه بان بودن نیست.

آقازاده بچه بود ولی احمق نبود که با این حقه قدیمی تسترال شود.
_قبوله! قبوله! همون پست حیاتی خیلی مهمه رو میخوام!

درست است. آقازاده تسترال نمیشد. همانطور که نمیشود به یک ساندویچ گفت «ساندویچ باش!»، تسترال کردن آقازاده هم کاملا بی فایده بود، او مادرزادی تسترال بود.

_چه عالی! پس شما ابر دروازه بانمون باشید، منم کاپیتان میمونم.

سپس کلاهش را روی سرش گذاشته، دست هایش را بر کمر زده و نگاهی کلی به بازیکنانش انداخت و زیر لب گفت:
_همه چیز تحت کنترله.

آقازاده با پست جدیدش حال میکرد حتی با اینکه نمیدانست چیست. آندریا و گابریل همچنان همدیگر را چپ چپ نگاه میکردند و برای پایان مهلت تحریم دعوایشان تیکه هایشان را اماده میکردند. چوپان و گوسفند هایش توپ ها را به سمت دروازه های تقریبا بی دروازه بان پرتاب کرده و از اینکه گل میشد ابراز خوشحالی میکردند. وضع سونامی هم مشخص بود، همچنان به دنبال t بود. این وضعیتی بود که کاپیتان آن را تحت کنترل میدانست؟ جواب بله ای قاطع بود.

ورزشگاه طبقه هفتم جهنم- روز بازی

اینبار نورافکن ها چشم هیچ یک را آزار نداد و صدای تشویق ها تیم ترنسیلوانیا را به وجد نیاورد. نه به این خواطر که بعد مدت ها بازی به آن عادت کرده بودند. بیشتر از تمام تماشاچی های سالن، بادیگاردهایی اطراف تیم را گرفته بودند که نمیذاشتند حتی صدایی به گوش اعضا برسد. هرچند که اگر می شنیدند هم، کل ورزشگاه مشغول تشویق آنها بود. حتی تماشاچی هایی که برای تشویق تیم مقابل آمده بودند! اگر هم می دیدند در قسمت VIP آقای مافیایی و پیرمردی ریشو که از پای مرد آویزان شده بود و مرتبا تکرار میکرد «بابا برام اوجولات میخری؟»، مطمعنا توجه شان جلب می شد.
در زمین جایی برای تیم مقابل نبود پس از همان ابتدای کار، تام جاگسن و اعضای تیمش با جاروهایشان اوج گرفته بودند. این صدای گزارشگر بود که در زمینی که بیشتر از چمن هایش از بادیگارد تشکیل شده بود، طنین انداز میشد.
_بازی جدیدی رو در پیش داریم با تیم های بسیار محبوب ترنسیلوانیا و بچه محله های ریونکلاو. تیم هایی که در بازی های قبلی حاشیه های زیادی رو به دنبال داشتن و مطمعنا ما فقط نظاره گر بخشی از اون بودیم.

صدای جیغ و فریاد ها لحظه ای خاموش نمیشد. گزارشگر ادامه داد.
_در این طرف زمین تیم کارکشته ترنسیلوانیا با اعضای خیـــــــــلی محبوبش رو داریم و گله ای رم کرده از بادیگارد هایی که معلوم نیست چطوری راهشون دادن تو زمین.

آقای مافیایی لبخندی نامحسوس زد. دری نبود که با پول بازنشود.

_و در اونطرف زمین هم...عه خب بازم بادیگارده، اینجام بادیگارده...اونجاهم بادیگارده...خلاصه که تا چشم کار میکنه بادیگارده. و اما اعضای تیم ترنسیلوانیا!

ناگهان دستی غول مانند را روی شانه اش احساس کرد.
_یا مرلین! آقا چته؟! سکته کردم... ادب نداری شما؟ میخوان بیان تو در میزنن!

بادیگارد بدون گفتن کلمه ای، پاکتی را جلوی گزارشگر انداخت. گزارشگر بعد از خواندن کاغذ درون آن، با چشمان گرد شده و نیشی باز رو به بادیگارد کرد و گفت:
_چشم! شما به اون رئیس دست و دل بازت بگو جون بخواد!

و در میکروفون مقابلش ادامه داد:
_ابر دروازه بان خوش چهره ترنسیلوانیا که عمرا کسی تو دنیا باشه که شیفته ش نباشه!

آقازاده با جاروی آخرین مدلش چرخی در سرتاسر زمین زد که گفته میشد تلفاتی بیشتر از جنگ جهانی اول و دوم و نبرد هاگوارتز، به بار اورد.

_مطمعنا ترنسیلوانیا تمام بردهاشو مدیون یه همچین ابر دروازه بانیه! اصلا مگه وجود داره ابردروازه بانی به مهارت آقای آقا زاده؟!

برحسب اینکه آقازاده، اولین ابردروازه‌بان تاریخ بود، جواب خیر بود. اعتراضات چند تن از هواداران ترنسیلوانیا هم که او بتازگی عضو تیم شده و اصلا در بازی های قبلی حضور نداشته، در میان صدای گوشخراش تشویق ها که از حد خارج شده بود، به گوش خودشان هم نرسید!
گزارشگر نصف زمان بازی را به مدح و ستایش آقازاده پرداخت که به نسبت پولی که دریافت کرد، کم هم بود.

_بازی شروع میشه مهاجم تیم ترنسیلوانیا سرخ گون رو بدست گرفته و پیش میره. داره به دروازه نزدیک میشه و مهاجمای تیم حریفش رو کنار میزنه... اماده گل زدن میشه و...و...هعییی! اونجارو ببینین! عجب ژستی گرفته ابردروازه بان! مگه میشه اینهمه زیبایی در یک نفر گنجیده بشه؟!

گابریل توپ را گل کرده بود و پوزخندی به آندریایی که با اخم نگاهش میکرد، زد. حال توپ در دستان مهاجمان حریف جا خوش کرده بود و به سمت ابردروازه بانی که هیچ چیز از دروازه بانی نمیدانست، رفت و توپ را به سمت دروازه خالی پرتاب کرد. ابردروازه بان حتی به توپی که از بغل گوشش گذشت نگاه هم نکرد.
سو اسنیچ را خیلی وقت بود که تعقیب میکرد و بدنبالش به میان دریایی از بادیگارد ها شیرجه زده بود.
آندریا بی توجه به پستش فقط به گابریل که بعد از هرگل زدنش با پوزخند نگاهش میکرد، چشم دوخته بود و از عصبانیت موفق به منحرف کرد یک بازدارنده هم نشده بود و فقط چوبش را شکسته بود. وقتی به خودش آمد که دید دارد با بادیگارد هایی که در دستش بود به بازدارنده ها ضربه میزند؛ که خب منکر آنکه با بادیگارد ها ضربه های بهتری میزد نمیشویم.
در تمام این مدت که بچه محله های ریونکلاو با اختلاف امتیاز صدتایی شان از ترنسیلوانیا جلوتر بودند، به جز بازیکنان هیچکس حواسش به جو آشفته زمین نبود. همه به این فکر میکردند با پول هایی که پس از تشویق آقازاده میگیرند چه کارهایی میتوانند بکنند.
سو هم بیش از چند دقیقه طاقت نیاورد و بی خیال اسنیچ، به طرف بادیگارد رویاهایش پرواز کرد.
-میگم شما می تونی بیای نگهبان عمارت ریدل رو نابود کنی و خودت به جاش استخدام بشی؟ انقد هوای اون منطقه خوبه!

سو، بیشتر از ده دقیقه با بادیگاردی که لال به نظر می رسید، صحبت کرد. بی توجه به بازیکنانی که با سرعت، از بالای سرش عبور می کردند و سرخگون را به هم پاس می دادند. یا مدافعانی که بازدارنده را به هر جایی، به جز حوالی دروازه ترنسیلوانیا پرتاب می کردند.
-ببین، حالا برای اینکه یادت نره، من آدرس عمارت ریدل رو برات نوشتم. می ذارم تو جیب کتت... عه! این چیه؟

در مقابل چشمان متعجب هیچکس، سو لی مفتخرانه و اسنیچ بدست، از میان گله ای سیاه پوش بیرون آمد و متعجبانه به اسنیچ درون مشتش خیره شد.
اینهمه بی توجهی برایش بی سابقه بود.
در نهایت که پس از داد و بیداد های سو و اعضا گزارشکر و جماعت تازه متوجه برد ترنسیلوانیا شده بودند.

_و بعله! برد این بازی هم بدون آقازاده غیر ممکن بود!

جماعت از تشویق خسته شده و بالاخره میتوانستند یک نفس راحت بکشند. بادیگارد ها پشت سر آقای مافیایی صف کشیدند و ورزشگاه خلوت تر شد. تماشاچی ها به سرعت نور ورزشگاه را تخلیه کرده و پس چند ثانیه جز بادیگاردها، اعضای تیم ترنسیلوانیا، آقازاده، آقای مافیایی و فرد ریشوی چسبیده به پایش کسی در ورزشگاه نماند.
آقای مافیایی با سبک خفن مخصوص به خودش، به آقازاده رسیده و با اشک هایی که درچشمانش حلقه زده بود اما به دلیل ابهت زیادش هرگز چکیده نمیشد، پسر حقیق اش را در آغوش کشید.
_تو همیشه مایه افتخار این مملکت و پدرت هستی پسرم!
_میدونم فادر!

صحنه احساسی بود. ملت بزور اشک هایشان را نگه داشته بودند که آقای مافیایی رو به سو کرد و گفت:
_دوشیزه لی!برد پر افتخار پسرم رو بهتون تبریک میگم. اگه منو نداشتین که پسری به این فوق العادگی و با این ژن منحصر بفرد براتون تربیت کنم، میخواستین چیکار کنین؟!
_واقعا میخواستیم چیکار کنیم؟

در این میان هیچکس به آندریا و گابریل توجه نمیکرد که داشتند همدیگر را تکه پاره میکردند یا دامبلدوری که منافعش را درخطر دیده بود و هرچه محکمتر پای آقای مافیایی را چنگ زده بود و چوپان و سونامی که سعی در جدا کردنش داشتند. به هرحال این بازی هم تمام شده بود و گوی، درخشان تر از همیشه، دردستان کاپیتان میدرخشید!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۶:۱۰


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
ترنسیلوانیا vs بچه های محله ریونکلاو

پست دوم


عمارتِ اون آقا مافیائیه

آقا مافیائیه - درحالی‌که روایتگر هیچ ایده‌ای برای اینکه چطور صدایش بزنند ندارد - ، همین‌طور که روی صندلی‌اش لمیده‌بود، دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به‌ جای خالی ِ آقازاده نگاه‌کرد. سرش را چرخاند و ناگهان نگاهش روی صورت پر از ریشی متوقف شد که لبخند گشادی زده‌بود و با ذوق و تند تند پلک می‌زد.
- چرا اینجوری من رو نگاه می‌کنی؟

نیش دامبلدور از حد استاندارد هم بیشتر باز شد‌.
- بابایی!

آقای مافیایی - روایتگر از اختراعِ این نام ِ با مسمی به‌شدت تسترال‌ذوق می‌باشد- ، لحظه‌ای از این نحوهء خطاب شدن مُرد اما صرفا به دلیل حفظ جذبه‌اش هم که شده‌بود، به زندگی برگشت و آب دهانش را قورت داد.
- با من بودی؟
- بله... بابایی!

ابتدا قصد آقای مافیایی این بود که ریش دامبلدور را بافته و با همان دارش بزند، اما حقیقتش را بخواهید، او دلش برای "بابایی" گفتن های آقازاده تنگ شده‌بود. برای وقت‌هایی که خودش را لوس می‌کرد یا وقت‌هایی که از سر و کول‌اش بالا می‌رفت... آقای مافیایی بغض کرد.
- من نمی‌تونم دوری ِ فرزندم رو تحمل کنم!

دامبلدور که با خم کردن خودش و گلوله کردن ریشش سعی داشت کم سن و سال‌تر به نظر بیاید، خودش را به شکل نامحسوسی به آقای مافیایی نزدیک کرد.

- خب ما می‌تونیم کنار هم‌ حلش کنیم...
-
- بابایی.

***

زمین تمرینی ِ تیم ترنسیلوانیا


- تسترال ِ زبون نفهم!

سو بعد از اینکه آقازاده شونصدمین گل در یک ساعت اخیر را خورد، فحش داد... توی دلش البته. تازه با شادی و ذوقی نمایان در چهره‌اش هم این‌کار را کرد؛ چرا که تعدادی بادیگارد با یونیفرم‌های خفن و هیکل‌های شِبه غول غارنشین هر کدامشان را احاطه نموده و منتظر بودند کسی با نگاهش گوگولی ِ بابا را معذب کند تا جارویی که رویش نشسته بودند را به‌جای دماغشان جا بگذارند.

- نظرتون راجع به اینکه یه دروازه‌بان دیگه پیدا کنیم چی... غلط کردم!

چند تایی مسلسل رو به آندریا گرفته‌شده‌بود.

- ببین، دروازه‌بانی ممکنه یکم اذیتت کنه‌آ... می‌خوای به‌عنوان سرمربی نقش ایفا کنی؟

آقازاده که با آن کت و شلوار مارک و عینک آفتابی‌ای که استفاده از آن در نیمه‌‌های شب کاملا پُز محسوب می‌شد لبخندی زد تا لمینت دندان‌هایش به خوبی دیده‌شود و بعد گفت:
- من تازه دارم می‌فهمم که این‌همه مدت داشتم تباه می‌شدم... من برای این‌کار به دنیا اومده‌بودم اصلا.
- گل خوردنه رِه می‌گه؟

آقازاده همان‌طور که لبخند می‌زد و نور لمینتش چشم‌های ملت را کور می‌نمود، اخمی کرد و نهایتش این شد که بیست و سه گوسفند چوپان تکه‌پاره شدند.

سو سعی کرد بدون توجه به عربده‌های چوپان که سعی داشت با بهم چسباندن ِ ریز ریزهای گوسفندان آن‌هارا به زندگی بازگرداند، خونسردی‌اش را حفظ نموده و به این نیم‌وجبی با ضریب هوشی ِ در حد کرم فلوبر، چیزی بفهماند.

- یه نگاه به اون دروازه بنداز عزیزم... تو باید جلوش وایستی نه پشتش!
- خب جلوش وایستم که چی بشه؟

سو نفس عمیقی کشید.
- که نذاری سرخگون بره توی دروازه!
- آها... حالا، سرخگون چی هست اصلا؟
-
- چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
- بیخیال!
- حالا اگه این سرخگون‌هایی که می‌گی به سمتم پرت بشن، من چیکار باید بکنم؟
- واضح نیست؟! خب باید بگیریشون دیگه!
- چی؟ بگیرم؟ آخه چرا؟
- ننه روونا، تو رو خدا!

گابریل خودش را به سو نزدیک کرد.
- می‌گم...
- چی شده؟
- عاممم... خیلی مهم نیست‌آ...
- خب حالا تو بگو دیگه!
- چرا رو جارو برعکس نشسته؟

سو با ناباوری به آقازاده نگاه‌کرد که با اعتماد به‌نفس کامل، برعکس روی جارو نشسته‌بود و با لبخند یک‌وَری‌ای سعی می‌کرد پشت و جلوی دروازه را تشخیص دهد.
ابتدا سو قصد کرد از همان بالا خودش را به پایین پرت کند تا از این زندگیِ سراسر بدبختی خلاص شود، اما بعد سعی‌کرد احساسی نباشد. او باید لیگ را به پایان می‌رساند، و سپس هفت‌تیری از یک ماگل کِش رفته و ابتدا این موجود خنگ و بعد هم خودش را می‌کشت.

- کاپیتان... به‌نظرت من برای بازی آماده‌ام؟
- مربیگری هم خیلی خوبه‌آ...
-
- تمرینات که تموم بشه مطمئنم آماده‌ای!

آقازاده هم با رضایت راه افتاد تا استراحت کند، که ناگهان چیزی یادش آمد و ایستاد.
- کاپیتان...
- بله؟
- من تو رو رو صدا نزدم... کلمهء کاپیتان... خیلی خفنه! الان که فکر می‌بینم چقدر به من میاد... اینطور فکر نمی‌کنین؟
-
- نمی‌شه... نمی‌شه برگردی پیش پدرت؟
- نه!
- دلش‌ برات تنگ شده‌آ...
- فادِر می‌دونه من می‌خوام ترقی کنم! تازه فهمیدم استعدادم توی چیه. این لیگ که آخراشه، ولی من کمکتون می‌کنم به سلامت به پایان برسونیدش و بعدشم ‌بلافاصله به فادِر می‌گم یه لیگ دیگه راه بندازه تا اونم ببرم!

اعضای ترنسیلوانیا به هم نگاه کردند؛ گویا که قرار بود بی آبروئیشان تاریخی شود.

***
باز هم عمارتِ اون آقا مافیائیه


- بابایی من از اونا می‌خوام!

آقای مافیایی در حالی که تمام نیرویش را به کار گرفته‌بود تا قدرت تخیلش به ماکزیمم مقدار برسد و بتواند آن مرد گنده و ریشو با چین و چروک های صورتش را جای یک پسر بچه تصور کند، لبخند زورکی‌ای زد.
- برات می‌خرم فندق ِ بابا!

دامبلدور آبنبات چوبی‌اش را لیس گنده‌ای زد و پایش را با لجبازی روی زمین کوبید.
- همین الان می‌خوام، زود باش زود باش بابایی همین الان!

دامبلدور که حسابی از اینکه "فندق ِ بابا" خطاب شده‌بود عشق می‌کرد، بدجوری توی نقشش فرو رفته‌بود و همه‌اش هم برمی‌گشت به آن دوران کودکی‌اش که نه کسی فندق بابا صدایش می‌زد و نه دستش آبنبات چوبی می‌دادند. نتیجتا قصد داشت آن‌قدر بچه خوبی بشود که آقای مافیایی قصد برگرداندن فرزند واقعیش را نداشته و او را به فرزندی بپذیرد تا شاید چیز بیشتری هم از این زندگی ِخرپولی نصیبش شود.

- بابایی میای با هم ماشین بازی؟
- نه.
- خب آخه چرا بابایی؟
- کار دارم.
- بابایی می‌دونستی روحیهء‌ ما بچه‌ها خیلی لطیفه و اگه بهمون بی‌محلی بشه آسیب روانی می‌بینیم؟
-
- خب پس بریم ماشین‌بازی بابایی؟
- به من نگو بابایی!
- دوست دارم بگم بابایی!
- دیگه داری عصبانیم می‌کنی...
- واقعا؟ می‌خوای برم ‌تو اتاقم به کارای بدم فکر کنم؟ اتاقم کو؟

آقای مافیایی ابتدا سعی کرد آرامشش را حفظ نموده و به ادامهء بازی مشغول شود؛ اما راستش را بخواهید هر چقدر که زور زد آمپر روی بیشترین مقدار ایمجین اسکیل نایستاد و نه اینکه تقصیر ریخت و قیافهء دامبلدور باشد ها... نه. آمپر آقای مافیایی خراب است احتمالا.
نتیجتا عربده‌ای زد و ماشینی که توی دست‌های دامبلدور بود و تا چند دقیقه پیش قان قان کنان دور خانه آن را می‌گرداند قاپید و توی حلقش فرو کرد.
- بابایی دیگه دوستم نداری؟
- به من نگو بابایی!
- ولی آخه بابایی...
- بمیر!

اما طرف حساب ِ آقای مافیایی، دامبلدور بود که به این راحتی‌ها نمی‌مرد.

- نگهبانا، اینو بندازین بیرون!
- قربان آخه دامبلدوره... چه‌جوری از پسش بربیایم؟
- بابایی میای یه گردش ِ پدر پسری بریم؟
- ازت متنفرم! دست از سرم بردار!

دامبلدور که در حال با عشق نگاه‌کردن ِ آقای مافیایی بود بعد از این حرف سکوت نموده و بغض کرد؛ گویا آن جمله کارساز بود.

- الان یادم اومد بابام هیچ‌وقت دست روی سرم‌ نکشید! ... بابایی دست روی سرم می‌کشی؟


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۹:۵۲

گب دراکولا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.