هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
مرگخواران شروع کردند به هق هق گریه کردند و بعد آش-لرد با شنیدن صدای آنها گفت:
-چی شده؟! چرا هیچ کس جواب ما را نمی دهید؟! بلا چه شده؟!
صدای لرد که در میان صدای هق هق مرگخواران گم شد، تا اینکه دوباره لرد سعی کرد داد و فریاد کند و سوالش را بپرسد و گفت:
-چهههههه شدههههههه؟!
اما باز هم مرگخواران که هنوز داشتند گریه می کردند چیزی نفهمیدند، تا اینکه لینی گفت:
-چی کار کنیم؟! چرا انقدر دست و پا چلفتی بازی در آوردید؟!
-ساکت شو لینی. هر چقدر بقیه مقصرند تو هم بیشترش رو مقصری چون ایده اش رو دادی، فقط مای وفاداریم که بی تقصیریم...
-چرا من؟! من مگه انداختم، شما ایده به این خوبی رو زدین نبود کردین، شما...
شترق!
یکی از مرگخواران با پا رفت روی لینی و بعد با نگرانی گفت:
-لینی... خوبی؟


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- مرگخواران بی عرضه ی ما! ما گفتیم نمی خواهیم آش بمانیم، ولی هنوز آشیم. چرا؟

مرگخواران که در حال آوردن قالب بودند که ناگهان ایستادند.
- ارباب، راستش ما این مدت در حال حل مشکل آش بودن شما کردیم، پس غر نزدید.

مثل اینکه بعضی از مرگخواران از آش بودن لرد سواستفاده کرده بودند.

- خیلی ناراحتیم که آشیم و ارباب نیستیم. اگر بودیم یک آوداکداورا نصیبت میکردیم.

مر گخوار مورد نظر سعی کرد از صحنه خارج شودف قالب را ول کرد و بیرون رفت. ول کردن قالب هم مساوی بود با شکستنش.

- نههههه!!
- وای!
- ای بابا!!
- چه وحشتناک!

- مرگخواران ما؟ صدای چه بود؟ دارید چه می کنید؟ چرا ناراحتید؟








پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-من یه فکری دارم!
-بگو!
-میتونیم به لرد الکل بزنیم!
-و این دقیقا چه فایده ای داره گابریل؟
-ارباب تمیز میشن!

بلاتریکس ترجیح داد سکوت کنه.

-من میگم بیایم یه قالب فلزی بسازیم بعد اش ارباب رو پوره رقیق کنیم و بریزیم تو قالب،بعد یکی از معجون های هکتور رو...
-
- داشتم میگفتم...یکی از معجون های سفت کننده هکتور رو بریزیم داخل اش ارباب بعد با قالب بزاریم فريزر!

دهن همه از اینهمه دقت نظر و هوش لینی باز مونده بود! هرچی باشه لینی ریونی بود.
-خب ایده ی لینی یک... ایده ی لینی تایید شد!

خب شما برین فلز بیارین،ابزار با شما،هکتور برو معجون سفت کننده بیار نظارت هم به عهده ی خودم!

مرگخواران شب و روز کار کردند تا قالبی بسیاررررر زیبا و برازنده برای ارباب ساختن.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
- خب ارباب حالا حسابی شما رو هم میزنم...جسارتا البته...تا نمک حسابی به خوردتون بره.

روونا همان طور که با ملاقه ماکسیم آش لرد را هم میزد این جملات را بر زبان آورد. در همان زمان آش لرد قیافه ای متفکر به خود گرفته بود:

- روونا؟ مطمئنی اینی که ریختی نمک بود؟ نمک پودره، اینی که تو ریختی محلول بود!

بلا سریعا روونا را به کناری هل داد و خودش ملاقه را بدست گرفت و مشغول هم زدن آش شد:

- ارباب محلول آب و نمک بود که هرچی سریع تر شوری لازم به همه قسمت‌ها برسه.

- شوری لازم برای چی باید به همه قسمت‌های من برسه بلا؟

بلا همان طور بی توجه مشغول هم زدن بود:

- خب برای اینکه شما خوشمزه بشین و ما...دور از جونتون...شما رو بخوریم.

تکان شدیدی که آش لرد به دیگ داده بلا را از جا پراند:

- منو بخورین؟! چه جسارتی کردین بی مقدارها؟ من لرد ولدمورت کبیر رو بخورین؟ زودتر من رو از این وضع مسخره دربیارین یا خودم همه تون رو میخورم موجودات ناسپاس!

ماکسیم در حالی که دست هایش را زیر چانه اش قلاب کرده بود و چندین قلب بالای سرش شکل گرفته بود گفت:
- معجون اثر کرد! ارباب از توهم بیرون اومد!

اش لرد تکان دیگری به دیگ داد و گفت:
- خودتو جمع کن خرس گنده، این اداهای عشقولانه به هیکلت نمیاد! محض رضای من یکم شبیه مرگخوارها رفتار کنین...و در ضمن، جرات کردی بگی من توهم زدم؟ هرچه زودتر منو از این وضع خلاص کنین تا همه تون رو تبدیل به آبگوشت بزباش نکردم بزدل‌های دست و پا چلفتی!

مرگخوارها دوباره دور هم حلقه زدند:
- خب خوشبختانه توهم ارباب از بین رفت، فقط الان یکی بگه برای برگردوندن ارباب به حالت اول باید چه خاکی توی سرمون بریزیم!

لرد حرف رودولف را تصحیح کرد:
-...باید زودتر چه خاکی تو سرتون بریزین؟ چون دیگه دارم کم کم عصبانی میشم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
این شد که آش_لرد رو ول کردن و شروع کردن به همفکری.

فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن تا بالاخره ایده ای به ذهن روونا رسید.
-آها! بیاین از روش بوعلی سینا استفاده کنیم!

اما مرگخوارا که بوعلی سینایی نمی‌شناختند!
برای همین روونا مجبور به‌ توضیح بیشتر شد.

-بابا بوعلی سینا دیگه،همون دانشمند ایرانی...
قصه مربوط به سوژه هم اینه که یکی از بزرگان بیمار شده و فکر میکنه گاو شده، میگه منو بکشین باهام آش بپزین بعد...
و کل ماجرا رو تعریف میکنه.

- خب... فکر خوبیه روونا. ولی ارباب فکر نمیکنن گاو شدن،توهین کردی!
-خب بلا... این داستانه بود دیگه... خطاب به لرد نبود که...

-جا افتادیم! هرچه سریعتر کسی آمده و ما را بخورد!

مرگخوارا روونا را جلو انداختند. روونا هم داروی "ضد توهم" را از جیبش در آورد و آماده شد.

قاشقی از آش_لرد رو برداشت و وانمود کرد که داره میخوره.
-اومممم...ارباب بهتون برنخوره ها! ولی نمکتون کمه! برای این که ما خوش مزه بشید و کامل،باید نمک بزنم
-هرچه سریعتر نمک بزن!
-بله چشم ارباب

و داروی "ضد توهم " را داخل آش_لرد ریخت...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- ارباب مطمئنین تیکه هایی از لیسا تو اون آش نیست؟

به نظر می آمد به لرد برخورده است.
- خیر آشی هستیم بدون ناخالصی و هنوز منتظر جا افتادن و خورده شدنیم.

مشکل فرعی حل شده بود اما مشکل اصلی" آش بودن" لرد، نه تنها حل نشده بود بلکه لحظه به لحظه بدتر هم می شد.
لینی که از شدت نگرانی سرعت بال زدنش را بیشتر کرده بود، گفت:
- چیکار کنیم؟ اگه آش رو نخوریم ارباب ناراحت می شن اگه بخوریم هم دیگه اربابی نخواهیم داشت.
لینی به نکته مهمی اشاره کرده بود.

- می تونیم یکی رو داوطلب کنیم که یه ذره از آش بخوره و بگه بد مزه ست، اونوقت دیگه مجبور نیستیم همه رو بخوریم.

پلاکس با دست روی پیشانی اش کوبید.
- آخه آی کیو ارباب تو آش پخشن اگه یه ذره هم بخوره یه تیکه ای از ارباب رو خورده؛ تازه اگه بگیم آش ارباب بدمزه ست ناراحت می شن.

مروپ با ناراحتی به پاتیل حاوی آش لرد خیره شد.
- چقدر به عزیز مامان گفتم میوه بخور برات خوبه، اینم شد آخرو عاقبتش!
مروپ همانطور به پاتیل خیره شده بو و افسوس می خورد و اصلا به این نکته توجه نداشت که، میوه نخوردن ربطی به آش شدن ندارد!

- داریم حسش می کنیم! کم مونده جا بیافتیم و آشی لذیذ شیم؛ بعدش افتخار می دیم که یکی از شما مارو نوش جان کنه!

مرگخواران با نگرانی به یکدیگر خیره شدند؛ تا زمان جا افتادن کامل آش فرصت کمی داشتند که نقشه درست و حسابی بکشند.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت توهم زده و همه رو به شکل سبزیجات میبینه. محفلیا از وضعیت لرد سوءاستفاده میکنن و ازش آش درست میکنن تا بفروشن. ولی مرگخوارا، لرد-آش رو به زور نجات میدن.
لرد اما به گفته ی خودش آش مسئولیت پذیریه و میخواد که خورده بشه و به همین منظور دستور میده که مرگخوارا روی شعله بذارنش که جا بیفته. اما شعله ای که از قضا سخنگوئه، از آش لرد خوشش نمیاد و او نو پرت میکنه رو زمین. مقداری از آش حاوی لرد هم روی زمین میریزه و میره لای کاشی های خونه! ( )
مرگخوارا میترسن اون مقدار آشی که رفته لای کاشی ها، قسمت مهمی از لرد، مثل قلب یا کبدش بوده باشه. و تصمیم میگیرن آش ریخته شده رو جمع کنن. ولی چون نمیتونن لردو از لای کاشی ها جمع کنن، تصمیم میگیرن خونه ی ریدل ها رو کج کنن که لردِ آشی ای که داخل کاشی مونده بریزه داخل پاتیل و به باقی لرد بپیونده!
***


مسلما نقشه ای بهتر از آن، برای نجات یک ارباب که بین کاشی های خانه گیر کرده باشد وجود ندارد. این را هر مرگخواری که در آن لحظه در جمع حضور داشت، میدانست.
بعد از یک تلاشِ بی اثر در هل دادن خانه ، آنها باز هم دست از کوشش نکشیده بودند و امیدوارانه در حال چیدن یک نقشه ی جدید و تنظیم جایگاه هرکس در نقشه بودند.
اما بالاخره صبر راوی به سر آمد و تصمیم گرفت در روند داستان دخالت کند.
-اِهِم... عذر میخوام...

مرگخواران دست از کار کشیدند دستشان را سایه بان چشمانشان کردند و با اخم به جایی در آسمان، که احتمالا صدای پر طنین و آسمانیِ راوی از آنجا به گوش میرسید نگاه کردند.
راویِ مذکور خود را جمع کرد و با دستپاچگی ادامه داد:
-ببینید من اصلا قصد دخالت ندارما... ولی شماها واقعا فکر میکنید میتونید یه خونه رو بلند کنید و باقی مونده ی لرد رو بریزید تو پاتیل؟! باور کنید موفق نمیشید.

مادا ماکسیم پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
-آهای راوی! ما خودمون خوب میدونیم تو آسمونی و خیلی مقدسی و باعث نوشته شدن این پست ها میشی... ولی ببین تا الان که ما رو تو این بدبختی گذاشتی و مجبومون کردی این کارا رو بکنیم. پس لطفا دخالت نکن تو کارمون!

دختر بچه راویِ آسمانی و مقدس که چیز دیگه ای برای گفتن نداشت، آخرین حرفش را از پشت لپ تاپش فریاد زد:
-باشه ولی همینجا می‌مونم و می‌بینم که نمی‌تونید این کار رو بدون جرثقیل انجام بدید.

دقیقه ای بعد، مرگخواران تا سه شمردند و طبق استراتژی جدیدشان، شروع به هل دادن خانه ی ریدل ها کردند. خانه به سمت راست کج شد. بعد به سمت چپ تلو تلویی خورد و بالای سر پاتیل حاوی لرد قرار گرفت و آشی که لای کاشی ها گیر کرده بود، قطره قطره داخل پاتیل چکید.
سپس خانه ی ریدل ها، به همان سرعتی که از جا بلند شده بود با صدای گرومپ مهیبی سرجای خود قرار گرفت.
راوی به سرعت صحنه را ترک کرد و نوری که تا چند لحظه پیش فضای را پر کرده بود از بین رفت.

از آن طرف، لردِ داخل آش، که حالا احساس رضایت میکرد از جایی داخل پاتیل دستور داد:
-خب... حالا که آشی شدیم تکمیل و ذراتمان سر جای خودشان قرار گرفتند، سرِ حرفمان هستیم. ما نیاز دارم که جا بیفتیم و خورده بشیم. وگرنه با همتون قهر میکنیم.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
مرگخوارا یه دایره تشکیل دادن و شروع کردن به نقشه کشیدن:
-من میگم بیایم......
-نه این چه نقشه ی مزخرفیه؟
-چطوره بیایم.....
-به نظر من که خوبه
-چاره سازه!
-ایده ی تام یک........ ایده ی تام دو....... ایده ی تام سه...... ایده تام انتخاب شد!

دایره ی مرگخواران باز شد و به سمت خونه جلو رفتن


چند دقیقه بعد جلوی خونه

- بلا من یه پیشنهاد دارم
-بگو
- اصلا این خونه ی سخن گو رو ولش کنید ما برای جمع کردن بقیه ی لرد به یه اسفنج نیاز داریم!
- اره فکر خوبیه!

نقشه ی مرگخوارا گرفت!‌ خونه حسودیش شد و گفت


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
مرگخوارا با شماره ی سه سعی کردن کردن خونه رو هل بدهند اما خونه تکون نمیخورد.

-دوباره سعی میکنیم...با شماره ی سه...یک...دو...سه!

مرگخواران دوباره خونه رو هل دادن بلکه خونه دو سانتی متر حرکت کند اما خونه همچنان استوار بود.

-دِ تکون بخور دیگه!
-دوباره...یک...دو...سه!

مرگخوار ها برای بار سوم هم خونه رو هل دادن اما همونطور که در سه خط قبل گفتم، خونه تکون نخورد.

-خونه ی مامان تکون بخور دیگه!
-نموخوام!
-اما خونه ی مامان، پسر مامان در واپسین لحظات زندگیه.
-نموخوام!

مرگخوارها نگاهی به یکدیگر کردن. باز هم باید با یک شیئ سخنگوی دیگه معامله میکردن و آخر هم تام یکی از اندام های بدنش رو از دست میداد.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-نه! هورت نه! نمی‌ذارم اربابم رو هورت بکشید! ممکن نیست!
-خب پس چیکار کنیم؟ اینجوری هدر میرن! ما چه می‌دونیم بخش هدر رفته کجاشونه؟ یهو دیدی کبد بود!

لحظه‌ای مرگخواران در تصور لردی بدون کبد غرق شدند و سپس به خود لرزیدند.
-چیکار کنیم؟

اینبار به دنبال راه چاره غرق شدند.

-فهمیدم!

دقایقی بعد، بلاتریکس پاتیل به دست بیرون خانه، رو به روی در ایستاده و سایر مرگخواران پشت خانه جمع شده بودند.

-من حاضرم!
-ما نیز هم!مراقب ذراتمون باشید. هدر نریم!

-با شماره سه هل میدیم!

نقشه آسان بود.
خانه را هل می‌دادند تا کج شده و جاذبه زمین آش حاوی لرد را به سمت پاتیل بکشاند.

-یک... دو... سه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.