هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰
#20

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
سلام پروفسور!

ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقاروی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!


***


بریج با روح پیر و فرتوتش از کلاس بیرون آمد، شاید چهره اش جوان و شاداب بود اما روحش خسته و پیر و سرد و گرم چشیده بود، او شیشه ویال را با حرکت انگشتش شکست و بعد آمپول را به حالتی که انگار سال هاست دارد این کار را می کند در درون آن گذاشت و آمپول را پر کرد و بعد آمپول را بالا گرفت و با انگشت چند تا ضربه به سوزن آمپول زد و یکم از ماده اش را بیرون ریخت و بعد در کلاس را سفت کوبید، او شروع به گشتن دنبال قاقارو کرده بود!

-عه، چه پل قشنگی اینجاست! چرا یهو شبیه بزمجه شد؟!

این صدای دیزی بود، که داشت رقص باله در راهرو ها می کرد! اما بزمجه گفتن، خط قرمز بریج بود، او دیگر حالیش نبود کی هست و کجا هست، پس هرچی جلوی دستش بود را بر روی سر دیزی پرتاب کرد و بعد آمپول را که در دستش بود، نصفش را در شاهرگ و گلوی دیزی ریخت! از گلوی دیزی شر شر خون می آمد، او بر روی زمین افتاد و توجه جادوآموزان را به خود جلب کرد...

-دیزی!
-وااااااااااااای! دیزی چرا افتادی؟

شرایط خوبی برای بریج نبود، اما برای او یک فرصت پیش آمده بود! قاقارو از کلاس پیشگویی در آمده بود و پروفسور دلاکور نیز به دنبالش، به نظر می آمد قاقارو پروفسور را هم گاز زده بود و پروفسور دچار توهم شده بود، اما بریج نه فرصت و نه مقدار کافی از پادزهر را داشت که بخواهد پروفسور دلاکور را هم نجات دهد، پس به دنبال قاقارو راه افتاد که از پله مثل برق و باد می رفت، وقتی به اولین طبقه رسیدند بریج تفنگی را از دست یکی از بچه ها گرفت و آن بچه نیز به دنبالشان راه افتاد آنها از محیط هاگوارتز بیرون رفتند تا اینکه بریج آمپول را به دهان گرفت و تفنگ را به سمت قاقارو گرفت و بعد دولولش را فشار داد و فشنگ مثل رعد از کنار درختان گذاشت و خورد تو دهان کتی!

-موووو رووو چووووو کوووورووودی؟

کتی خون از دهانش سرازیر شده بود، حتی بسیاری از دندان هایش شکسته شده بود. او با اینکه فشنگ در دهانش بود اما سعی می کرد، حرف بزند! تا اینکه هاگرید آمد و از پشت او را فشار داد، دنده های کتی در اثر فشار سخت هاگرید شکسته بود، بریج فرصتی را بهتر از این برای فرار کردن نمی دانست پس عین جت شروع کرد به دویدن کرد، او قاقارو را دید که داشت با ولع یک موش فربه را می خورد، تا اینکه بریج فرصتی را بهتر از این ندید و آمپول را در دست گرفت و عین سگی تیز پا بر رویش پرید، بریج خواست آمپول را بزند، اما نتوانست چون قاقارو هی وول می خورد که ناگهان... قاقارو بریج را گاز گرفت! بریج سرگیجه داشت دنیا داشت برایش یک رنگ دیگر شده بود، او هاگرید را به شکل مرغ سوخاری ای دید و با ولع دستش را بر شکمش کشید و گفت:
-واو! مرغ سوخاری... عاشقشم!

بریج بر روی هاگرید پرید و شروع به خوردن او کرد، او بیش از هزار بار هاگرید را گاز گرفت و هاگرید نیز به مرض دچار شد، حال بریج و هاگرید باهم همه چیز را غذا می دیدند! و رو به هر کس و هر چیز می گفتند:
-گوشت سوخاری... واو!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۳ ۲۱:۳۶:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰
#19

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تکلیف جلسه دوم کلاس شفابخشی جادویی
در حالی که سعی می‌کردم فاصله ام را با آمپول حفظ کنم (که تقریبا غیرممکن بود) از کلاس بیرون رفتم و آمپول به دست راه افتادم و در راهرو ها گشت می‌زدم که لیلی رو دیدم که یه گوشه مچاله شده بود و هی می‌گفت :
- منو نخورید تورومرلین منو نخوریییید
داشتم به طرفش می‌رفتم که یهو از جا پرید :
- وای پادشاه زامبیا رسییییید.
دویدم سمتش ولی لیلی زیادی تند می‌دوید پس تمام تلاشم را کردم یک گوشه گیرش بندازم جیغ کشید :
- کمککک زامبیییی
گفتم :
- من زامبی نیستم
- دروغ نگو معلومه که زامبی هستیییی
سعی کردم آمپول را بهش بزنم ولی جاخالی می‌داد . گفتم :
- ببین من... نفوذیم !
- چی ؟
- آممم من... با یه جادو کاری کردم که شبیه زامبیا بشم که منو نخورن و خب این... وسیله چیزیه که... خب یه معجونه که کاری می‌کنه زامبیا نتونن بهت آسیب بزنن حالا بزنمش ؟
- آممم باشه...
سریع زدم و لیلی بیهوش شد و شروع کردم به بالا و پایین پریدن
بعد صدای قارقارو را شنیدم و دویدم به دنبال صدا. قارقارو آنجا نبود ولی پروفسور استانفورد آنجا نشسته بود و به دیوار زل زده بود و داشت قاه قاه می‌خندید رفتم طرفش و گفتم :
- پروفسور ؟
- اوه سلام جسیکا ! بیا این سیرکو ببین ! خیلی باحاله ! فهمیدم احتمالا قارقارو اورا هماز گرفته . رفتم طرفش که گت :
- وای جسیکا اون چیه دستت یه آمپوله ؟ بگذارش کنار خیلی خطرناکه !
سعی کردم قانعش کنم :
- چشم الان می‌گذارمش کنار تو این کیف سیاه دیدید فقط من برای تمرین به یه نفر احتیاج دارم که..... معاینش کنم و کسی حاضر نیست بگذاده من معاینه اش کنم می‌شه شما رو بکنم ؟
- خوبه که میبینم به درس علاقه داری باشه بیا بریم درمانگاه .
داشت می‌رفت به یه جای نامعلوم که گفتم :
- پروفسور من وسایل دارم می‌شه بریم یه جایی که من راحت تر باشم ؟
و اورا به سمت درمانگاه واقعی کشاندم. اورا نعاینه کردم و گفتم :
- شما تازگیا چیزی خوردین که مثلا کسی بهتون داده باشه ؟
- خب.. بله
- طبق تشخیص من توش یه ویال توهم زا بوده
- اما من که....
- من پادزهرشو دارم آها تو این آمپول و...
سریع آمپول را زدم. پروفسور بیهوش نشد و گفت :
- چی شد قارقارو کجا رفت ؟ اوه اون منو گاز گرفت درسته ؟ آفرین کارت خوب بود حالا برو دنبال قارقارو .
- چشم
سریع از درمانگاه خارج شدم و راه افتادم و دنبال قارقارو گشتم که ناگهان قارقارو را دیدم . منو که دید ( به همراه آمپول ) از جا پرید و در رفت . با اینکه می‌دونستم بهش نمی‌رسم دنبالش دویدم و همزمان چوبدستیم رو در آوردم و زدم به قارقارو و تو هوا معلق شد. رفتم و آمپول را بهش زوم و قارقارو بی هوش شد . گرفتمش و به امید یک ۲۰ خوشگل به سمت درمانگاه و پروفسور استانفورد راه افتادم



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#18

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
همانطور که پروفسور ملانی پادزهر را به کتی منتقل میکرد آرتمیسیا به کتی خیره شده بود که یهو کتی بیهوش شد همانطور که به کتی نگاه میکرد پروفسور رو به همه ی دانش آموزان گفت :سریعا قارقارو رو بگیرید تا به کس دیگه ای آسیب نزنه مراقب باشید به محض گرفتن قاقارو محلول رو بهش تزریق کنید !
تک تک دانش اموزان به نوبت آن وسیله ی عجیب را از کیف برداشتند و محلول قرمز را باخود به بیرون از کلاس بردند آرتمیسیا سریعا آمپول را برداشت و به بیرون رفت به محض بیرون رفتن از کلاس ازدحام زیادی ازجمعیت را دید و سرجای خود میخکوب شد افراد داخل سالن از طرفی به طرف دیگر میرفتند و دنبال یکدیگر میگشتند یا مطلبی را به یکدیگر میگفتند در آن وسط دانش آموزی را دید که در وسط سالن افتاده است و دور خود غلط میخورد......نصف جمعیت از آن فاصله میگرفتند و بعصی ها حتی نیم نگاهی به او نمی انداختند
آرتمیسیا سریع به سمت ان دانش آموز رفت. آمپول را از آن محلول پر کرد .....هنگامی که آن را به سمت آن دانش آموز برد دانش آموز به سمت دیگری رفت و سپس دوباره بر سر جای قبلی خود بازگشت
آرتمیسیا دوباره هم برای تزریق آمپول تلاش کرد ولی بازهم نشد
هنگامی که میخواست در بار سوم دوباره امتحان کند ان دانش اموز توهم زده مشتی به امپول زد و آمپول به آنطرف سالن پرتاب شد
آرتمیسیا از جایش بلند شد و به انطرف سالن رفت آمپول را برداشت و وقتی میخواست به سمت ان دانش آموز برود ......با زمینی خالی مواجه شد
با چشمانش به افرادی که در سالن حرکت میکردند نظارت میکرد که ناگهان از حیاط صدای جیغی شنیده شد ارتمیسیا سریعا امپول بدست به سمت حیاط رفت وقتی به حیاط رسید آن دانش اموز را دید سریعا به سمت او رفت

دانش اموز کنترلی برخود نداشت و هر لحظه تلو تلو میخورد
آرتمیسیا به سمت ان دانش آموز رفت حرفهای پروفسور را به یاد اورد .........نفس عمیقی کشید وبه سمت دانش آموز رفت هر لحظه که به او نزدیک میشد او از آرتمیسیا فاصله میگرفت
ناگهان دانش اموز فریاد زد :کمک! کمک! بروعقب عنکبوت زشت بروووو!
ارتمیسیا خیلی اروم گفت:گوش کن!آروم باش!من کاریت ندارم🙂
دانش اموز دوباره فریاد زد:دروغ نگو!برو عقب عنکبوت
آرتمیسیا باخود فکر کرد وگفت:من که آدم نمیخورم پس ترسی ندارم چرا میترسی؟دانش آموز جوابی نداد و همانجا سرجای خود نشست ارتمیسیا آرام آرام به دانش اموز نزدیک شد و محلول را تزریق کرد دانش اموز چشمانش سنگین شد و روی زمین افتاد ارتمیسیا دوباره آمپول را پر کرد وبه دنبال دیگر همکلاسی هایش میگشت

همانطور که دنبال میگشت به سرسرای بزرگ رفت و در آنجا قاقارو را در جمعیتی عظیم پیدا کرد !
سریعا انها را شناخت....... به سمت دیگر همکلاسی هایش هجوم برد
و پروفسور ملانی را درحالیکه قاقارو در دستانش خوابیده بود تماشا میکرد همه ی دانش آموزان به کلاس برگشتند

پروفسور قاقارو را روی پای کتی که هنوز بیهوش بود گذاشت و به بالای سکو رفت ودر جای خود نشست

تک تک دانش اموزان سرجای خود نشستند و به صندلی تکیه دادند



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#17

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
استاد ملانی همانطور که پادزهر ها را به جادواموزان داده بود تا به کسانی که توسط قارقارو گاز گرفته شده بودند تزریق کنند به انها گفت : بچه ها مواظب باشید که شما را هم گاز نگیرد سرعت قارقارو خیلی زیاد شده و گرفتنش هم سخت سعی کنید به چند گروه تقسیم شید تا بهتر بتونید بگیریدش و راهش رو سد کنید ! فقط مواظب باشید برای کلاس های دیگر مزاحمت ایجاد نکنید .
_منتظر چی هستین بدویین تا کسی را گاز نگرفته
_چشم استاد
جادو اموزان با بی دقتی به حرف استادشان گوش نکردند و به چند گروه تقسیم نشدند ! دافنه که حواسش نبود از بقیه جادو اموزان جدا شده صدایی در راهرو غربی قلعه شنید و آن را دنبال کرد ! زمانی که به صدا رسید....
_الان می گیرمت
سبدی در دست گرفته بود تا موقعی قارقارو حواسش نیست از پشت سبد را روی قارقارو بگذارد.
قارقارو که صدای پای دافنه را شنید سریع سطل آب کنارش که برای تمیز کردن راهرو بود را روی زمین ریخت و دافنه که دید قارقارو متوجهش شده و در حال فرار هست او هم شروع به دویدن کرد و ...... لیز خورد
_اییییییی ای شیطون ، بالاخره که گیر میوفتی!
دافنه که دید پایش درد می کند و نمی تواند دنبال قارقاروی شیطون بدود داد زد : کممممممککک کمممممک !
استاد ملانی که صدای دافنه را شنیده بود به طراف ان دوید ....
_دافنه خوبی ؟
+نه استاد من خوردم زمین اوت قارقاروی شیطون باهوش تر از این حرفاست
_ بزار از همون امپول های شفا بخشی که از ماگل ها گرفتم برا خوب کردنت استفاده کنم !
دافنه تا این را شنید گفت : نه نه استاد من حالم خوبه ، کی گفته حالم بده؟
استاد پوزخندی زد و به طرف بقیه جادو اموزان رفت!
ناگهان صدای آمی امد !
_ چرا همتون شبیه مرغ شدید وای چرا اینقدر ترسناک شدید
بچه ها از این حرف آمی متوجه شدند که قارقارو گازش گرفته .
دافنه گفت : معلموست که قارقارو گازت گرفته ، بچه ها اگر اجازه بدهید من پادزهر را تزریق کنم خیلی دلم می خواد ازش استفاده کنم .
همه موافقت کردن ولی تا دافنه نزدیک شد که آمپول را بزند آمی شروع به جیغ داد کرد !
_ هی هی به من نگاه کن ! من و تو دوستیم خب ؟ تو داری توهم میبینی منم ترسیدم موقعی استاد بهم گفت که می خواد بهم آمپول بزنه اما تو واقعا نیاز داری امپول بزنی چون حالت وخیم است ! استاد که آمد و کنار آمی نشست و ارامش کرد دافنه یواش امپول را به آمی تزریق کرد!
_حالا خوب شد
+افرین دافنه خوب یاد گرفتی این درس رو
قارقارو هم که همینطور داشت در راهرو ها پرسه می زد ناگهان دید هیچ راه فراری ندارد چون همه جادو اموزان دور تا دورش را گرفته بودند ! قارقارو که سریع سریع نفس می کشید و ترسیده بود .... کیتی از پشت بهش نزدیک شد و پادزهر را به او زد ! استاد گفت : خب خب بچه ها اینم از درس امروز خوشحالم که قارقارو بهونه ای شد تا شما تزریق را یاد بگیرید!



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#16

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
جلسه دوم کلاس شفابخشی جادویی


-من روی صورتت دونه های ریز تشخیص دادم، تو بیماری زینوفیلازیا داری.
-تکلیف جلسه اول تموم شده دیزی.
-چه حیف!

دانش آموزان درون کلاس خنکی با دیوارهای سفید و تمیز به بالش هایی که خاندان مصطفوی وقف هاگوارتز کرده بودند تکیه دادند. جلوی هر دانش آموز یک کیف مشکی کوچک بود که کتابی باز میشد اما هیچکس جرئت نداشت بازش کند.
سرک کشیدن و فضولی در دنیای جادوگری هیچوقت عاقبت خوشی نداشت.

-به به، میبینم که بعد از جلسه اول هیجان انگیزمون برای اتفاقات جدید برگشتید.

ملانی استنفورد همانطور که لباس بنفشش روی زمین کشیده میشد وارد کلاس شد. کیف مشکی کوچکی هم در دست او بود و لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. دانش آموزان با استرس در جایشان جابجا شدند.

-خوبه که هیچکس به سرش نزده کیف رو باز کنه، ما جلسه پیش درمورد تشخیص با هم حرف زدیم، تکلیفاتون خیلی امیدوارانه بود. این جلسه میخوام شمارو وارد درمان کنم. آماده اید؟

واضح بود که هیچکس آماده نبود اما ملانی سکوت را علامت رضا گرفت.
-خیلی آروم با چوبدستی ضربه ای به کیف بزنید، خیالتون راحت باشه چیزی برای ترسیدن وجود...
-

بسیاری از دانش آموزان با اولین جمله ملانی کیفشان را باز کرده بودند و حالا در دورترین کنج اتاق به هم چسبیده بودند.
-اون چی بود؟
- چقد تیز و ترسناک بود.
-شبیه ابزار شکنجه بود.

ملانی بدون توجه به زمزمه ها با لبخند دیگری ادامه داد.
--چیزی برای ترسیدن وجود نداره. این وسیله ابزار درمان شماست. بهش میگن آمپول.
-اینکه شبیه یه چوبدستی کشنده س.
-کشنده نیست کتی، اتفاقا نجات دهنده س. ازت میخوام بیای جلو و امتحانش کنی.

کتی با بالاترین سرعت ممکن پشت دیگران قایم شد اما کار از کار گذشته بود و ملانی درحالی که مایع آبی رنگی را به درون سرنگ می کشید منتظرش بود.

-من... من اصلا درمان به بدنم نمیسازه. یعنی... چطوره روی قاقارو امتحانش کنیم؟

قاقارو با ناباوری به صاحبش نگاه کرد اما برای دفاع از خود دیر شده بود و ملانی موجود پشمالو را در بغل گرفت.

-خیله خب، الان می بینید که یه آمپول تقویتی یا درمانی چقدر روی بهبود بیمارتون تاثیر داره، من این روش رو... از ماگل ها... یاد گرفتم... خیلی تاثیرگذاره.

ملانی همانطور که با قاقارو کشتی میگرفت به صحبت ادامه داد.
-مهم فقط اینه که... نذارید بیمارتون از تیزی سوزن یا روش عجیبتون بترسه. بیمارتون رو قانع کنید که به نفع خودشه، به محض اینکه آمپول بخوره متوجه میشه که چقدر... تاثیر داشته. شما ممکنه مجبور شید باهاشون کشتی بگیرید. پاداش بذارید یا تشویقشون کنید، اما در هرحال ازتون میخوام یک بیماری که از آمپول میترسه... مثل این... قاقاروی... ناز رو... با آمپول درمان کنید!

دانش آموزان با ترس به سوزنی که در بدن قاقارو فرو رفت نگاه می کردند. بعضی ها حتی چشم هایشان را پوشاندند.
قاقارو ناله ضعیفی کرد که کتی را به گریه انداخت اما یک ثانیه بعد انگار که برق به او وصل شده باشد از دست ملانی پرید و سرحال و قبراق دور کتی به جست و خیز پرداخت.

-همونطور که میبینید تاثیر آمپول مثل یه طلسم خوب می مونه! مواقعی که چوبدستی ندارید یا طلسم مورد نیاز رو بلد نیستید میتونید از این روش استفاده کنید. دستور العملش توی صفحه ۲۲ کتابتون هست.

دانش آموزان با اضطراب به سوزن های بلند درون کیف هایشان نگاه انداختند، قاقارو حالا با سرعت زیادتری جست و خیز می کرد و در دست و پای همه می چرخید.

-البته این حجم از تقویت از امپول بعیده، بذار ببینم...

در همان حال که ملانی ویال دارو را بررسی میکرد قاقارو دست کتی را که برای نوازشش دراز شده بود‌ گاز گرفت و از در نیمه باز کلاس فرار کرد.

-از دست این شفادهنده ی تازه کار. یکی ویال تقویتی رو با ویال توهم زا جابجا کرده... جای نگرانی نیس با یه تزریق دیگه حل میشه. پادزهرو کجا گذاشتم...

-چرا گوریل انگوری داره جای پروفسور تدریس میکنه.

این حرف کتی بود که با گیجی به دور و اطرافش نگاه میکرد.
--دیزی! دیزی سنگی خوشمزه!

کتی با ذوق به طرف دیزی حمله کرد اما چند نفر محکم نگهش داشتند. ملانی سرنگی که مایع سرخ رنگی درونش بود را به بازوی کتی زد و گیجی و سردرگمی کتی جایش را به خواب آلودگی داد.
-این درمانش میکنه. دیدید گفتم نجات بخشه؟

همه با ناامیدی به پروفسورشان که با بیخیالی به آنها لبخند میزد نگاه کردند و آرزو کردند کاش این درس را حذف کرده بودند.

-خب اینجور که معلومه سوژه تزریقتون پیدا شد. هرکس یه ویال قرمز از کیف برداره، سرنگ رو باهاش پر کنه و دنبال من بیاد.

تکلیف:
ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقارو*ی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!
یه پست پر و پیمون ازتون میخوام.

توضیح دیگه ای خواستید برام جغد بفرستید. موفق باشید!

*قاقارو‌ حیوون خونگی پشمالوی کتی بل‌ه


بپیچم؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#15

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
امتیازات جلسه اول کلاس شفابخشی جادویی



ریونکلاو

دیزی کران: ۲۰
توصیف هات خیلی خوب بودن دیزی. استفاده از شکلک هات هم مناسب بود اما بعضی جاها مثل دیالوگای انتهایی بیش از حد شده بود.
قسمت نامه ش رو خیلی دوس داشتم، خلاقانه بود.
چند جا غلط تایپی داشتی و بعضی جمله ها طولانی و شلوغ شده بودن، در کل آفرین!

آمانو یوتاکا: ۱۵
شروع پستت خوب بود، اینکه پریدی یقه یکیو گرفتی دقیقا مقصود تکلیفم بود.
اما در ادامه دیالوگا خیلی دستپاچه بود، بیشتر فضاسازی کن، بهتره که حرفای آمانو با خودش تو توصیف نباشه.
کمی از حال آلانیس و رفتارش میگفتی بد نبود.
من میخواستم که آمانو با خونسردی و اعتماد به نفس به طرف حس شفا داده شدن و تحت کنترل بودن بده اما اینا تو پستت نبود.
آخرش غافلگیرانه بود. به به.

میوکی سوجی: ۲۰
خیلی خوب بود میکی!
معاینه ت و توصیف پسر خنگ و همچنین خلاقیتی که توی پیدا کردن مریض داشتی عالی بود.
خونسردی میکی و تحت کنترل داشتن فردی با آپاندیس ترکیده بود که میخواستم.
روی دیالوگات بیشتر کار کن، بهتر میتونی بنویسی‌شون. با این حال کارت درسته.
اگه میخوای وارد صحنه ای بشی با ابزار بولد پررنگش کن
اینجوری:
❲دقایقی بعد در حیاط مدرسه❳


آلانیس شپلی: ۱۹
ایده خیلی جالبی داشتی آلانیس.
برخوردت با افراد مختلف و تلاش هات باحال بود. روی دیالوگ هات بیشتر کار کن. میتونن بامزه تر بشن.
لحن رسمی توصیفات هم گاهی توی دیالوگ اومده بود، حواست به اینم باشه.
چندجا غلط تایپی داشتی، حتما قبل از فرستادن یک دور پستت رو بخون. مشکل خاصی تو پستت نبود. آفرین بهت!

تری بوت: ۱۹
دقتت به کتاب و اتفاقاتش عالی بود تری. به خوبی ایده تو پرورش دادی. صدآفرین!
فقط یادت باشه که ما توی توصیف شکلک نمیذاریم. توی دیالوگ میتونی حالت فرد رو با شکلک توضیح بدی.
توی توصیف توضیح بدی کافیه.
بیشتر بنویس. موفق باشی!

هافلپاف:

جسیکا ترینگ: ۱۰
ممنون از شرکتت توی کلاسم جسیکا.
برای تکلیف من، بهتر بود نمایشنامه مینوشتی و از توصیف بیشتر فضا و آدما و البته دیالوگ ها استفاده میکردی.
پستت بیشتر یه خاطره کوتاه بود تا تکلیف برای آدم سالمی که باید مریض جلوه ش بدی.
درمورد استاندارد نمایشنامه نوشتن هم وقتی داری فضا و خود جسیکا رو برای خواننده توضیف میکنی از شکلک استفاده نکن.
با نقطه گذاری و اینتر زدن هم پستت رو مرتب تر کن.
امیدوارم دفعه بعد بهتر بنویسی و نمره کامل رو بگیری.


گریفیندور:

لیلی اوانز: ۱۴
سلام لیلی.
مرسی که تو کلاسم شرکت کردی، ایده ی داستانت قشنگ بود اما نوشتارش اشتباه بود.
انگار که داشتی خاطره تعریف می‌کردی. من ازت میخوام که سعی کنی یه صحنه رو توصیف کنی و شخصیت هارو وارد اون صحنه کنی، دیالوگ هاشون رو از توضیحات جدا کنی.
بری خط بعد و حرفاشون رو بنویسی.
مثلا:
لیلی به صورت غمگین سونی نگاه کرد.
-به خاطر دستت مسخره میشی مگه نه؟

نه اینکه بگی من گفتم سلام اونم گفت سلام خوبی. اینجوری نوشته ت بی نظمه و قشنگ نمیشه.
لطفا از شکلک های خود شایت جادوگران استفاده کن. توی داستانت از شخصیتایی که داخل سایتن استفاده کن تا خواننده هم باهاشون ارتباطی رو حس کنه. ما اصلا سونی رو نمیشناسیم.
بیشتر پستای دیگرانو بخون و بیشتر بنویس.
شجاعتت توی درمان خوب بود، آفرین که درمان جدیدی یافتی. بنویس و درخواست نقد بده تا بهتر و بهتر بشی.

لاوندر براون: ۲۰
سلام لاو لاو.
شوخی منشوری با استاد؟
همه تلاشتو کردی تکلیفو با عشق و شخصیت پردازی لاوندر گره بزنی. هرچند که شخصا راضی نیستم اما آفرین.
همه چیز پستت عالی بود.

اما ونیتی: ۲۰
سلام کلاهبردار قشنگم
این ایده های ناب رو از کجا میاری بچه، فرا موشی! آستر دافی! حسابی خندیدم. یه پا اینساید اوت بود.
با کلاهبرداری خودتو تازه وارد جا زدی؟
آفرین به خودت و خلاقیتت. بهترین تکلیف بود.

کتی بل: ۲۰
چه عینک قشنگی به به.
از اولین پستی که ازت خوندم خیلی پیشرفت کردی. واقعا آفرین کیت کت.
خیلی عالی با قاقارو ارتباط گرفتی و درمانش کردی. به تکلیفی که داده بودم دقت کرده بودی. هزار و شونصد آفرین.

اسلیترین:

آلبوس سوروس پاتر: ۱۹
پست قشنگی بود آلبوس، مثل ساندویچ دو نونه دوتا درمان توش بود.
تنها ایرادی که میبینم غلط های تایپی زیادته، حتما قبل از ارسال یک دور پستت رو بخون.
یکم هم پاراگراف هات رو از هم فاصله بده و اینتر بزن. اینجوری پستت منظم تر و قشنگ تر میشه. خسته نباشی!

خوشحالم که به خوبی شفابخشی رو تمرین کردین، راضیم.
یه کف مرتب برای همتون.


بپیچم؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#14

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۰۴
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

—✦—

قـــــــــیژ
-بفرمائید داخل!
-سلام مادام کران. حالتون خوبه؟

دیزی سعی کرد مانند انسان های متشخص و متین درفیلم های سینمایی با یک حرکت صندلی رو به دیوارش را روبه مشتری بچرخاند ولی خب تمام اتفاقات درون فیلم ها حقیقت ندارد و در کمال زیبایی ضایع شد.
- سلام... خیلی خیلی به کلوپ ما خوش اومدید، بفرمائید مشکلتون چیه؟
-هیچی! سلامتی!
-جان؟
-سلامتی پدر جان!

دیزی آن روز اصلا اعصاب نداشت ولی خب از آنجایی که یک مدیر باید شخص متشخصی باشد خشمش را خورد.
-خانم محترم لطفا برید سر اصل مطلب!
-گفتم که سلامتی پدر جان
-خانم محترم میشه بیشتر توضیح بدید
-بله!

بلاخره خانم محترم علاقه ای به همکاری کردن نشان داد.

-مسئله مربوط به سلامتی پدر جانم هست! دو سه هفته ست اصلا چیزی نمیشنوه.
-که اینطور!
دیزی با دستمال قرمزی پلاکاردی که روی میزش قرار داست را برق انداخت و آن را در معرض دید خانم محترم قرار داد.
خانم محترم اشتباه زده بود.
- اینجا نوشته "پیشگو و سرمایه گذار دیزی کران" نه "دکتر دیزی کران".اگه مشکل جدیه ارجاعتون بدم به شفا بخش متخصص.
-بله میدونم. اتفاقا من رو یک شفا بخش اینجا فرستادن گفتن که شما میتونید به من کمک کنید.
-شفا بخش؟
-بله مادام استانفورد!
-جالبه!
دیزی حدس میزد حتما استاد استانفورد چیزی می دانست که بیمارش را پیش او فرستاده بود.

-یادم باشه بعدا ازشون تشکر کنم. خب بیمار کجاست؟
-پدر جان داخل منزل هستند. آخی بابای پیرم با اینجا دوتا کوچه بیشتر فاصله نداره!
- بریم پدر جان رو ببینم.

چند دقیقه بعد

دیزی وارد اتاق کاملا سبز رنگی شد. در گوشه ای پیرمردی که ظاهرا پدر جان بود با پیژامه سبز پسته ای رنگ رو صندلی چرخ داری نشسته بود.
_سلام
-
_سلام پدر جان؟ خوبید؟
-‌
- گفتم که جدیدا چیزی رو نمیشنون! ببخشید کن طاقت دیدن پدر در این وضعیت رو ندارم

خانم محترم جمله اش را تمام کرد و گریه کنان از اتاق بیرون رفت.

دیزی نیز از فرصت استفاده کرد و رفت تا پدر جان را معاینه کند. همه چیز عادی بود! طبق گفته هایی که از کلاس های شفابخشی استاد استانفورد و جوجل به یاد داشت، پیرمرد باید همه چیز رو می شنید. اتفاق عجیبی بود. دیزی چند دقیقه دور اتاق قدم زد بلکه خود پیرمرد زبان باز کند ولی پیرمرد مانند قبل بود و هیچ تغییری نکرد تا اینکه خانم محترم دوباره وارد اتاق شد.

- این نامه خانم استانفورد همون روزی که پدر جان رو دیدن به من دادند تا به شما بدم.

دیزی نامه را گرفت و هنوز نامه را کامل باز نکرد بود که خانم محترم دوباره زار زار کنان بیرون رفت.
-مردم دیوانه شدن! بزار ببینم اینجا نوشته:
نقل قول:
سلام دیزی
مطمئنا تو هم فهمیدی که پیرمرد هیچ مشکلی نداره.
ولی باید بهت بگم که نه! پیرمرده دو هفته ست ناشنواست!
من اون روزی که اونجا بودم زیر صندلی پیرمرده یه شیشه کوچیک معجون شنوایی پیدا کردم. کار این معجون تقویت شنواییه ولی اگه ساخت هکتور باشه چطور؟
کلا تاثیرش بر عکس میشه!
دیگه کاری از دست من بر نمیاد.
هکتور هم رفته مرخصی!
امیدوارم بتونی یه جوری از این پیرمرده پول به جیب بزنی و نصفش رو هم به من بدی!

دیزی تازه دو گالیونیش افتاد. برای همین بلافاصله دست به کار شد.
-خانم محــــــــــــــــترم!
خانم محترم هق هق کنان برگشت.
-بله بفرمائید
-نگران نباشید! همه چیز تحت کنترله!
-واقعا؟
برق شادی در چشمان خانم محترم نمایان شد.

-بله! شما اصالتا ایتالیایی هستید درسته؟ynerd:

رگ پوارویی دیزی گل کرد.
-بله!
-پس درست حدس زدم!

دیزی پوارو درست به هدف زد.

-پدرتون دچار بیماری زبون نفهمی شده.

برق از چشمان خانم محترم رفت.
- بیماری بدیه؟ وای نگید که از دست می دمش؟
-نه خانم! همه چیز کنترل شدست! ببینید پدر شما نیاز دارن دوباره زبون مادریشون یعنی ایتالیایی رو یاد بگیرن!
-عه! اینکه راحته! خودم میتونم بهش...
-نه دیگه نشد! ما در کلوپمون خیلی حرفه ای بهشون یاد می دیم! آموزش خانگی فایده نداره!
-که اینطور! بازم مشکلی هست؟
-بله! پدرتون نیاز به تفریح داره! انواع و اقسام طور های گشت گردی که کلوپ ما در اختیارتون میزاره، برای پدرتون الزامیه!
-هزینه ش زیاد نمیشه؟
- باهم کنار میایم نگران نباشید! بفرمائید نسختون! مطمئنید باشید پدر خیلی زود خوب میشند.
دیزی نگاهی به پیرمرد بی نوا انداخت. اثرات شاخ در آوردن و تعجب در چهراش پدیدار شده بود. پدر جان به تور بد روانشناسی افتاده بود.
-چند روز دیگه برای برنامه ریزی دقیق و دریافت هزینه همراه مادام استانفورد خدمت میرسم. روز خوش!

دیزی لبخند زنان از خانه خانم محترم بیرون رفت. او باید ماجرا را برای استاد استانفورد تعریف میکرد.



بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
#13

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
آمانو همونطور که داشت قلم پرش رو میجوید و تو حیاط قدم میزد، کل بچه ها رو از نظر گذروند.

-هوفففف یعنی واقعا هیچکی نیستتت؟!

و یهو نوری از طرف الهی بر روی یه بنده خدا تابید.
و اون بنده خدا کسی نبود جز...

-النیس! آهایی...

آمانو دوید پیش آلنیس ولی وسط راه متوقف شد. به فکر فرو رفت.

-باید چه مریضی ای بهش تطبیق بدم؟
-هی آمانو... کاری داشتی؟

آمانو که وقت برای فکر کردن نداشت خودشو جمع کرد و به آلنیس نگاه کرد.

-وای مرلین من! آلنیس ببین چقدر رنگت پریده...

آمانو که نمیدونست چی بگه به تته پته افتاد ولی یهو لامپ رو سرش تلق صدا کرد و روشن شد.
چوب دستیشو در آورد و آروم تکونش داد جوری که النیس متوجه نشد.

-آلنیس! اون چیه رو صورتت! پناه بر ریش مرلین! آلنیس تو دچار آبله مرغون شدی!
-آمانو چرت نگو امروز صبح که تو آینه-

آمانو آینه جیبیشو رو نشون آلنیس داد و آلنیس جیغ کشید.

-آروم باش من میتونم کمکت کنم قبل بیشتر شدنش از شرش خلاص شی!

ولی خدایی از درونش میگفت«تو هیچی نمیدونی دختره ی هالو! »
متاسفانه آلنیس هم مثل آمانو هالو نبود که حرفشو باور کنه...

-تورو به پیژامه مرلین قسم از سر راهم برو کنار باید برم پیش خانم پامفری!

آمانو که دیگه مغزش نمیکشد با دستپاچگی جلوی آلنیس دراومد.

-نه نه نه! اِ... مگه نشنیدی که تو درمونگاه پر مریضه... عممم... اگه بری اونجا مریضی بدتر میشه!

و این خیلی عجیب بود که آلنیس هم به حرف آمانو گوش کرد!

-خب زود باش بهم بگو چیکار کنم!
-اول نفس عمیق بکش... حالا...

آمانو به فکر فرو رفت.
«بهش پماد همه کاره بدم یا معجون قورباغه جوش بر؟ »

-آمانو!

آمانو با جیغ النیس به خودش اومد و دستشو کرد توی جیبش. پماد همه کاره رو در آورد و چپوندن تو دستاش.

-اینو ساعتی یک بار بخور... نه نه یعنی بزنش به جوشا... اه ولش کن کلا میگم ساعتی یک بار استفادش کن...

آلنیس با عجله از آمانو دور شد و رفت.

{شب}

آمانو حین عوض کردن رد اش دستش به یه چیزی خورد.

-این چیه؟ -

چشمای آمانو گرد شد. اون پماد همه کاره رو به آلنیس نداده بود. پماد جوش زای فروشگاه شوخی ویزلی رو بهش داده بود.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۰:۰۰ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰
#12

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
رفتم سمت یکی از تختا که یه نفر روی آن دراز کشیده بود و آه و ناله می‌کرد آمدم معاینه اش کنم که یهو صدایی در سرم جیغ کشید نکنه بیماریش واگیر دار باشه سریع یک دستکش و ماسک از روی نیز قاپیدم و گفتم :《 خب.... مشکلتون چیه ؟》گفت :《 استخون پام کاملا نصف شده‌》اینو که گفت مغزم سوت کشید مگه می‌شه ! رفتم و از پروفسور استانفورد یک داروی عجیب غریب و یه کتاب جادو برای درمان گرفتم و رفتم پیش مریض . خب... آها صفحه ۵۷۳. اول با جادوی ایکس ری باید محل شکستگی را پیدا می‌کردم که آسون بود بعد باید اون دارو رو با یک جادوی عجیب غریب از پوست رد می‌کردی و می‌گذاشتیش رو محل شکستگی خودش یه ربع طول کشید ! ولی بالاخره شد بعد باید بیرونشو طلسم می‌کردی که تا ۲ هفته فریز بشه و بعد تموم . به سمت پروفسور استانفور رفتم به امید نمره کامل......




در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#11

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.


میکی که عادت داشت همیشه قبل از انجام تکالیف، درمورد موضوع تکلیف کتاب های زیادی بخواند و تحقیق کند، اینبار نیز به کتابخانه رفت تا به خوبی درمورد این نوع درمان تحقیق کند. اما ای دل غافل... او ساعت ها تمام کتابخانه را گشت اما کتابی راجب تشخیص بیماری خاص درون یک فرد سالم را پیدا نکرد!!

_اینشکلی که نمیشه!

او حتی چند باری تصمیم گرفت برای راهنمایی بیشتر پیش پروفسور برود اما نمی‌دانست دقیقا چه چیزی از او بپرسد!
میکی سردرگم از کتابخانه بیرون رفت. چگونه شخصی را پیدا می‌کرد که حاضر شود به خاطر تکلیف او معاینه شود؟ از نظر میکی همچون شخصی به هیچ وجه پیدا نمی‌شد. با ناامیدی سرش را پایین انداخته بود و در راهروی هاگوارتز قدم می‌زند. اما او نمی‌دانست کائنات برای ثابت کردن واقعیت جمله «در ناامیدی بسی امید است» هم که شده، می‌خواهند به میکی کمک کنند! آنها پسری خنگ را در راه او قرار دادند که داشت با دوستش درمورد مشکلش حرف می‌زد. میکی آرام آرام به سمت آن دو رفت و به حرف هایشان گوش داد:

_وای رفیق! امروز شکم دردم بیشتر شده بود!!
_باید حتما بری پیش یه دکتر ببین چند وقته اینشکلی شدی.

پسر خواست جواب پسر مقابلش را بدهد که میکی با نیشی تا بناگوش باز، به کنار آنها رفت و گفت:

_هی هی...من اتفاقی شنیدم شکمت درد می‌کنه نه؟ راستش من یه شفا بخشم.

او دروغ گفته بود، اما بدون این دروغ نمی‌توانست تکالیفش را تکمیل کند.

_اوه چه خوووب می‌تونی منو معاینه کنی؟

پسر خنگ بدون توجه به نوع سن میکی و حتی اینکه او دروغ می‌گوید یا راست، جواب داده بود! این بهترین فرصت بود.

_چرا که نه. می‌خوای بریم تو حیاط روی یه صندلی دراز بکشی تا معاینه‌ات کنم؟
_اوهوم حتما.

❲دقایقی بعد در حیاط مدرسه❳

_خیلی خب وایسا ببینم، من شکمتو فشار میدم هروقت درد کرد بگو.
_باشه.

دستش را به سمت شکم پسرک گرفت و آرام آرام شکم شخص را فشار داد، و هر چند لحظه که می‌گذشت فشار را بیشتر کرد و نقاط مختلف را بررسی کرد. اما شخص هیچ دردی حس نکرد.

_حالت تهوع هم داری؟
_فکر نکنم زیاد، خیلی کم پیش میاد.
_معمولا درد چند ساعت طول می‌کشه که قطع بشه؟
_هوم... فکر کنم فقط چند ساعت بعد غذا خوردن این اتفاق میوفته.
_حالا دهنت رو باز کن بگو آآ...
_آآآ...

اینبار میکی رنگ زبان فرد و دندان هایش را چک کرد. در آخر نبض شخص مذکور را گرفت و گفت:

_اینم از این تموم شد.
_خیلی ممنونم... مشخص شد چرا شکمم درد می‌کنه؟
_بله آپاندیستون ترکیده. تا وقتی که شکم دردتون خیلی طولانی تر نشد اصلا مشکل بزرگی نیست. میشه گفت شایدم در حال ترکیدنه نگران نباشین و در بهترین فرصت برین پیش یه متخصص.

میکی آنقدر آرام و با متانت این را گفت که شخص مذکور اصلا نگران نشد و با آرامش و آسودگی خیال گفت:

_پس خداروشکر زیاد مشکلش جدی نیست خیلی کمکم کردین ممنون خدافظ.
_کاری نکردم که مرلین پشت و پناهت فرزندم.

اینگونه بود که یک دل پیچه‌ی ساده تبدیل به آپاندیس ترکیده شد! و پسرک جاهل حرف های میوکی کم تجربه را باور کرده و با آسودگی به سمت قلعه به راه افتاد.

پایان!


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.