هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰

محفل ققنوس

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۲ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
از از پیش یک مشت ماگل😐
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
6
تصویر شماره ی 5:
سوزان نگران در صف سال اولی ها ایستاده بود.با خودش فکر میکرد اگر قبول نشوم چه میشود؟اگر داخل هی گروهی نیافتم چه کار کنم؟به پروفسور پاتر که نام سال اولی ها را میخواند نگاه کرد برای اش جالب است فامیلی هر دوی آنها یکی است.
شاید هر دو باهم خویشاوند باشند. نکند با پاتر معروف نسبتی داشته باشند ؟
درباره هری پاتر چیزی زیادی نمی دانست فقط می دانست او سیاه ترین جادوگران زمان خود را یعنی لرد ولدمورت را شکست داده.سوزان برای اینکه استرس اش کمتر شود به روزی فکر کرد که نامه هاگوارتز را دریافت کردو برایش جالب بود که پدر و مادر ماگل اش از نامه زیاد تعجب نکردن انگار از این دنیای عجیب خبر داشتن
به نگاه عجیب آدم ها فکر کرد که یا با احترام یا با تحسین به او خیره میشدند . نگاه خیره آنها را نمی فهمید و هرچی فکر میکرد به هیچ نتیجه ای دست نمی یافت و هنوز برایش این نگاه ها سوال بود و مثل یک راز در سرش قرار داشت.
سوزان متوجه کوتاه شدن صف نشد و وقتی به خود آمد که پروفسور پاتر بلند صدای اش کرد:سوزان پاتر
او به سمت کلاه رفت استرس اش اجازه نداد صدای بچه ها را بشنود که زمزمه می کردن:پاتر؟نواده ی همان پاتر مشهور؟؟
سوزان کلاه را بر سرش گذاشت صدایی در گوش اش زمزمه کرد: اووم سخته هوش فوق العاده ای داری شجاع هم که هستی
خدای من چی میبینم عطش سیری ناپذیری برای رسیدن به اهداف ات داری..
خب فکر کنم باید بروی به:
اسلیترین
کلاه با صدای بلند گروه سوزان را اعلام کرد
سوزان کلاه را از سرش برداشت و نفس راحتی کشید
به سمت میز اسلیترین رفت که داشتند تشویق اش میکردند
در لحظه ای که نشست پروفسور پاتر را دید که داشت با تعجب به او نگاه می کرد...



سلام، خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی!

آفرین! داستان قشنگی بود. فقط بهت پیشنهاد می‌کنم استفاده از علایم نگارشی رو یادت نره.


تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۱ ۱۴:۲۹:۴۴

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
"تصویر شماره3"
*اسنیپ*

شب بود، اسنیپ طبق معمول در راهرو ها گشت زنی می کرد که اگر یک وقت دردسرسازی مثل پاتر پیدا شد مچش را بگیرد و یک امتیاز گنده ازش کم کند.
همان طور که به گشت زنی اش ادامه می داد از ته راهرو کور سوی نوری را دید . ریتم قدم هایش را تند تر کرد تا
سریع به انتهای راهرو برسد، سپس چوبدستی اش را تندی بیرون آورد تا مچ دانش آموز فراری را بگیرد.
اما کسی آنجا نبود.ولی اسنیپ اطمینان داشت هنوز کسی آنجاست ،پس با احتیاط و با قدم هایی آهسته در راهرو قدم
گذاشت. همانطور که پیش می رفت اتاقی را دید که در آن نیمه باز بود. اسنیپ در را باز کرد و وارد اتاق شد.
اطراف اتاق را به خوبی نگاه کرد، اما بازهم کسی آنجا نبود.
چشمش به پارچه ی بزرگ تیره ای افتاد که روی یک چیزی کشیده شده بود. کنجکاوانه به سمت پارچه رفت و آن را کشید
گرد و غبار زیادی بلند شد که اورا به سرفه انداخت.سپس نگاهش به آینه قدی بلندی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود.شکاکانه به سمت آینه رفت و گفت:"فینیت اینکانتاتم!"
بالاخره چیزی مثل یک آینه مرموز ممکن بود در خود جادوی سیاه داشته باشد. اسنیپ کمی صبر کرد اما اتفاقی نیفتاد.
کمی نزدیک تر رفت، ظاهرش مثل یک آینه معمولی بود اما مطمئن نبود که واقعا یک آینه معمولی باشد. به تصویر خودش در آینه چشم دوخت، که ناگهان چهره دختر بچه ای را در آن دید، با موهای قرمز آتشین و چشم ها زمردی سبز رنگ.
دخترک گفت:"سوروس!" سپس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:"سوروس! باهام بیا."
اسنیپ آن چهره را می شناخت، به خوبی هم می شناخت.حتی بعد از این همه سال چطور میتوانست درخشش چشمان زیبایش و گرمی صدای خنده هایش را از یاد ببرد؟
دستش را به سمت دخترک برد و به آرامی زمزمه کرد:" لیلی..." اما دخترک دستش را پس کشید و خنده کنان دور شد.
بلند تر گفت:"لیلی!" اما تصویر عوض شد و به جایش این بار تصویر خودش را دید که جوان تر بود، به درختی تکیه داده
بود و کتاب می خواند.
_"سوروس!"
سرش برگرداند و دومرتبه با لبخند زیبایی مواجه شد.
_"سوروس!اینجا چی کار میکنی؟"
دختر جلوتر آمد و کنارش نشست.
_"سوروس،یه قولی بهم می دی؟"
_"چه قولی؟"
_"بهم قول بده هیچوقت تنهام نمیذاری!قول بده همیشه کنار هم بمونیم ."
_"قول میدم لیلی!"
لیلی لبخندی زد و سرش را روی شانه سوروس گذاشت.
اسنیپ گرمای قطرات اشک را روی صورتش احساس کرد اما تصویر دوباره عوض شد.
لیلی را دید.خیلی زیبا شده بود.لباس سفید عروسی پوشیده بود و ولبخند بزرگی به صورت داشت به طوری که تمام دندان هایش مشخص بود.سپس خودش را دید ،که به سمت لیلی می رفت.
_"سوروس!"
دست های یکدیگر را گرفته بودند.اسنیپ به خودش درون آینه نگاه کرد، خیلی خوشحال بود.به یاد نمی اورد در زندگی اش خودش را این قدر خوشحال دیده باشد.انگار که کسی که درون آینه بود، او نبود.
_"سوروس ! حالا دیگه همیشه باهم میمونیم"
_"درسته لیلی!"
سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند .
قطرات اشک صورت اسنیپ را تماما خیس کرده بودند .نمی توانست چیزی بگوید جز اینکه لیلی را صدا بزند.این آینه دیگر چه کوفتی بود؟ انگار تمام خاطرات خوب و رویاپردازی هایش را روی سرش خراب کرده باشد.
اما تصویر آِینه بازهم تغییر کرد.
این دفعه اما همه جا تیره بود ،شیشه های خورد شده روی زمین و جسدی که بی جان افتاده بود اما چهره آشنایی داشت.
از پله ها به آرامی بالا رفت ،در اتاق که نیمه باز بود را گشود .کودکی روی تخت بود و کنار آن بدن بی جانی افتاده بود.
رعشه ای از ترس در بدنش جریان گرفت ،بدنش خشک شده بود و نمی توانست حرکتی کند،اما پاهایش طاقت نیاوردند و روی زمین افتادند.دست های لرزانش سر لیلی را در آغوش گرفتند.اشک هایش پی در پی جاری شدند وناله های سوزناکش درحالیکه اسم اورا صدا می زد،اتاق را در بر گرفتند.
_"لیلی...لیلییی...منو...ببخش...لیلی!!!"
چشم های اسنیپ بی وقفه میگریستند.روی زمین افتاد.درون قلبش درد زیادی را حس میکرد،دردی که مدت ها سعی داشت فراموشش کند اما به یکباره برگشته بود انگار که همه چیز دوباره اتفاق افتاده باشد.اشک هایش روی زمین میریختند،حس می کرد هرگز نمی تواند خودش را ببخشد.آری،تقصیر او بود، همه چیز!
اگر به خاطر او نبود این اتفاق برای لیلی نمی افتاد.
_"لیلی...لیلی...منو...ببخش!...خواهش میکنم...همش تقصیرمن بود ...منو ...ببخش...لیلی!"
تصویر آینه محو شد اما اسنیپ هنوز روی زمین نشسته بود و نمیتوانست گریه اش را متوقف کند.البته در آن لحظه برایش مهم نبود و نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
مدت نسبتا زیادی گذشت اما اسنیپ همچنان نشسته بود.


*هری*

هری سعی میکرد قدم هایش را آرام و با احتیاط بردارد.دفعه ی قبل اسنیپ تقریبا داشت گیرش می انداخت، اگر به خاطر شنل نامرئی اش نبود مطمئنا گیر می افتاد.
در هر حال بعد از رد شدن از خانم نوریس و فیلیچ به هزار زحمت توانسته بود کتابی را که میخواست بردارد ،حالا فقط باید مراقب اسنیپ می بود.همانطور که قدم میزد احساس کرد از دور صدای گریه ی ضعیفی را می شنود.با کنجکاوی به سمت صدا رفت .صدا انگار از اتاقی می آمد. آهسته سرکی در اتاق کشید.فردی در اتاق نشسته بود و گریه میکرد.
هری فقط از پشت می توانست او را ببیند اما می دید که او مو های بلند سیاه دارد.هری شک کرد،اسنیپ بود؟یعنی اسنیپ واقعا داشت گریه میکرد؟ هری نمی توانست باور کند.
هری درحال تماشا بود که یک دفعه دستش به در خورد،و در قدیمی با جیر جیر زیادی باز شد.اسنیپ سریع سرش را برگرداند و از جایش بلند شد
_"کی اونجاست؟"
هری با ترس سعی کرد از دست اسنیپ فرار کند.
_"کی اونجاست؟همونجا وایسا!"
ولی اسنیپ سریع جلو می آمد.پس هری چاره ای نداشت که بدود.اما شنلش هنوز زیادی برای یک پسر 11 ساله بزرگ بود.درنتیجه پایش به شنلش گیر کرد و زمین خورد.
_"کی اونجاست؟پاتر؟"
هری که دید دیگر نمی تواند فرار کند سریع شنلش را توی لباسش قایم کرد و تا خواست بلند شود اسنیپ از راه رسید.
_"پاتر؟"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"میدونستم یکی داره اینجا ها میپلکه پس تو بودی پاتر!"
هری همچنان روی زمین بود و تنها نور آنجا،نور چوبدستی اسنیپ بود.ولی هری نمی توانست صورت اسنیپ را ببیند،به همین خاطر هم شک داشت که چشمانش واقعا قرمز شده اند یانه.
_"پاتر؟...پاتر؟ دارم با تو حرف میزنم ،بلند شو."
هری از جایش بلند شد و به صورت اسنیپ خیره شد.
_"این وقت شب یواشکی داشتی چی کار می کردی پاتر؟"
_"من...گم شده بودم"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"واقعا چه بهانه جالبی پاتر!بگو ببینم بهانه بهتری پیدانکردی؟"
"تو هم دقیقا عین پدرتی !دردسر ساز و خودشیفته!"
اسنیپ جمله آخرش را با نفرت خاصی گفت.
هری می خواست چیزی بگوید،اما خودش را کنترل کرد تا وضع از اینکه هست بدتر نشود!به هر حال اسنیپ بود، میتوانست حتی پنجاه امتیاز هم کم کند!
_"چرا چیزی نمیگی پاتر؟"
_"پروفسور...من که گفتم...من فقط گم شده بودم!"
اسنیپ نور چوبدستی اش را روی صورت هری انداخت و صورتش را نزدیک صورت هری کرد و عمیقانه در چشمانش خیره شد. نور چوبدستی باعث شده بود چشمان سبز هری در تاریکی بدرخشند.چشمانی که یاد آور آشنایی برای اسنیپ بودند.
هری واقعا نمی دانست چه کار کند،اسنیپ توی چشمانش زل زده بود و دست بر نمی داشت.
_"پرفسور...من..."
_"میتونی بری پاتر !"
-"من...چی؟؟"
_"گفتم میتونی بری!"
_"ولی آخه..."
_"فقط اینبار بهانه ی مسخرت رو میپذیرم پاتر !حالا فقط برو!"
هری کمی گیج شده بود،ولی اعتراضی نکرد.
_"بله...ممنون...پروفسور!"
هری با اینکه باورش نمی شد اما سریع رفت.




اسنیپ حال گیج کننده ای داشت.گذاشته بود پاتر برود...در حالت عادی حتما مچش را میگرفت و امتیاز گنده ای از او کم می کرد ولی این بار چشمان سبز رنگش اورا درست یاد لیلی انداخته بود.ممکن بود ظاهرش دقیقا مثل پدرش باشد،اما او...چشمان مادرش را داشت.




هری وقتی به خوابگاه گریفندور رسید خیلی آرام و پاورچین وارد اتاق شد.آرام روی تختش دراز کشید و به ماجرا های آن شب فکر کرد.
_"هری..."
رون با چشمای خواب آلودش خمیازه کشید و گفت:"ببینم موفق شدی؟آوردیش؟"
هری گفت:"اره..."
_"ببینم...گیر که نیفتادی نه؟آخه اومدنت یکم طول کشید منم خوابم برد دیگه"
-"خب چرا اسنیپ گیرم انداخت "
چشم های رون ناگهان از حالت خواب آلوده گرد شدند.
_"چی؟؟اسنیپ؟وای...خب ببینم چی کارت کرد؟چند امتیاز کم کرد؟گفت اخراجت میکنه؟"
_"نه ...یکم تو چشم هام نگاه کرد بعدشم گفت برو!"
رون که انگار گیج شده بود گفت"چی؟؟آخه مگه میشه اسنیپ مچت رو بگیره بعد بذاره بری؟؟اصلا باعقل جور در نمیاد!"
_"اه...خودمم میدونم ولی نمی تونم بفهمم چرا اینجوری کرد"
هری روی تختش دراز کشید.برای آن شب خیلی خسته بود.
_"ولی..."
_"رون بقیه اش رو بذار برای بعد من الان واقعا خستم!"
سپس رویش به پشت رون کرد ودر حالیکه به اتفاقات آن شب فکر می کرد خوابش برد.





**********
خب داستانم تموم شد☺ امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه ببخشید اگه طولانی شد یه ذره!❤❤❤






http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 9671_256967_5175359_n.jpg[/url]




داستان قشنگی بود!

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۸:۱۸:۲۴

ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
تصویر شماره ۱۳ کارگاه داستان نویسی
—※—

هری پاتر... یک دورگه از نسل پاتر ها یا به صورتی عمیق تر از نسل کوچکترین برادر پاورل ها.
هری، امسال آغاز به تحصیل سال سوم در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز کرد اما هیچ وقت سال تحصیلی آرامش بخشی را در هاگوارتز نداشت، او به دنبال دردسر نبود ولی گویا دردسر دنبال او بود...

-هری! هری! بیدار شو!
-رون! چی شده؟
-بابا، هری! امروز روز اول کریسمسه! پاشو!

هری با حالتی بی تفاوتی گفت:
-رون! برای من که هدیه ای نمیارن! نهایتش هدیه خانم ویزلی هست که شاید امسال نفرسته باشه، که البته گله ای نیست.

رون با حالتی کلافه از حرف های هری گفت:
-اولا که هری، مامانم برات فرستاده! اونم جوراب و تی شرت! و دوما که هدیه داری، داداش!

هری سریع از رو تخت پایین پرید و پله ها را دو تا یکی رفت تا به کنار شومینه رسید و بسته بزرگی که حالت جارو داشت را سریع پاره پاره کرد و بعد با چیز عجیبی و هیجان انگیزی مواجه شد...

-هری! آذرخش! آع، آع، واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی مبارکت باشه!

هری که دهانش از تعجب وامانده بود، با لکنت گفت:
-رون، روووون! کی، کی، کی اینو فرستاده، ببین نامه ای هست، رو کاغذ کادو؟
-نه نیست هری، ولی هر کی برات فرستاده خیلی براش عزیز بودی!

هرمیون در این حین از راه رسید و گفت:
-چی شده هری؟
-هرمیون! یکی برای هری جاروی آذرخش گرفته!
-کی گرفته؟
-هیچ کی! آدرسی نداره و همچنین نه نامه ای!

هرمیون چانه اش را خاراند و گفت:
-ممکنه خطرناک باشه، باید به پروفسور مک گوناگل خبر بدیم...
-نه هرمیون! تو اینکار رو نمی کنی...
-چرا می کنم، همین الانم انجام میدم!

هری با صدایی گرفته گفت:
-اگه اینکارو بکنی، دیگه نه ما تو رو می شناسیم و نه تو ما رو!

هرمیون کمی فکر کرد و بعد سریع در تالار را بست و به سمت کتابخانه رفت...

-از نظرت میگه؟
-شاید، اما به این زودی ها نه! بیا بریم ناهار بخوریم، خیلی گرسنه امه!

هری و رون به سمت سرسرا رفتند، چون تعداد نفرات کم بود، همه سر یک میز بودند و با ولع شروع به خوردن کردند، شب هری و رون بعد از شام خوابیدند و به خواب عمیقی فرو رفتند تا اینکه ناگهان صدایی از راهرو ها آمد...

-هری، هری بیدار شو!
-چی شده رون؟
-از تو راهرو صدایی اومده زود باش بیا ببینیم چیه، زودتر!

هری نقشه غارتگر را در آورد و گفت:
-من قسم می خورم کار بدی انجام بدهم...

و بعد نقشه طرح هایش به وجود آمد...

-هری، چی نشون میده؟
-اسنیپ و فیلچه، احتمالا دارن در مورد این صحبت می کنن که چطوری از گریفندور امتیاز کم کنن!
-خب حالا بیا سر و گوشی آب بدیم...
-فقط من میرم رون.
-اما...
-نمی خوام امایی بشنوم.

هری لوموس لوموس کنان وارد راهرو ها شد صدای فیل و اسنیپ حال واضح شده بود...

-حواست جمع باشه...
-باشه اما اگه مالفوی کار اشتباهی بکنه...
-من این چیزا حالی نیست! اگه از اسلیترین امتیاز کم بشه بدجور به حسابت می رسم... در رابطه با اون موضوع هم، زمان برگردون رو پیدا کن...

‘‘زمان برگردان چه بود؟‘‘
هری این سوال را در ذهن از خود کرد، خانم نوریس بو کشید و بوی هری را حس کرد...
-میو، میو، میو، میو!
-چی شده خانم نوریس؟
-میو میو، میو میو!

و بعد خانم نوریس با دست به دیواری که هری پشتش بود اشاره کرد، اما هری رو ندید، چون هری شنل نامرئی را پوشیده بود! هری قسر در رفته بود!


خیلی داستان بامزه و قشنگی بود!
اما به نظر میاد از اعضای قدیمی سایت باشی. اگه هستی، می‌تونی مستقیما معرفی شخصیت کنی و لازم‌ نیست این مراحل رو بگذرونی.


به هر حال...

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۲۲:۵۸:۱۵

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین

اسنیپ در حالی که مطمئن شده بود تمام دانش اموزان به اتاق خودشان رفته بودند قدم زنان به طرف تالاری که اینه نفاق انگیز در انجا بود می رفت !
اسنیپ گذشته ای تاریک داشته و قلبی شکسته. قلبی که به خاطر گذشته اش شکسته و هیچوقت بهبود نیافت ! جلوی آینه قدیمی ای ایستاد که، تنها آن اینه راز اسنیپ را می دانست.بله آن اینه ، اینه نفاق انگیز بود!
اسنیپ در اینه خودش را در آغوش لیلی پاتر دید . دختری که عاشقش بود اما آن دختر عاشق کسی دیگری شده بود،یعنی همان جیمز پاتر معروف پدر هری پاتر و همسر لیلی پاتر . جیمز جادوگر حرفه ای بود و میان دانش اموزان هاگوارتز جزو بهترین شاگرد ها بود چون ورد ها را سریع یاد می گرفت و در امتحان ها همیشه اول بود اما اسنیپ نه ، اسنیپ دانش آموزی ضعیف بود که همیشه در امتحان ها پایین ترین نمره را می آورد و جیمز همیشه او را مسخره می کرد !
اسنیپ همانطور که اینه ای زل زده بود که یکی از بزرگترین آرزو هایش رو نشان می داد آن قدر غرق تماشای آن اینه بود که متوجه نشد هری دارد نگایش می کند!اسنیپ در حال نگاه کردن به آینه نفاق انگیز



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۱۵:۱۲:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
توی کتابخانه مشغول خواندن کتاب ساخت معجون بودم حدودا دو ساعتی از تموم شدن کلاسها میگذشت....صفحه ی بعدی کتاب را ورق زدم دستم را به سمت چشمهایم بردم ،چشمهایم را ماساژ دادم .نگاهی دیگر به کتاب انداختم و شروع به خواندن ادامه ی کتاب کردم.(گلپر را با....)که ناگهان از بخش ممنوعه سرو صدای عجیبی به گوش رسید.
صدایی لرزان همراه با جیغ و فریاد.به در قسمت ممنوعه نگاه کردم نگهبانان به سرعت به داخل میرفتند .لحظه ای بعد نگهبانان از قسمت ممنوعه خارج شدند و به سمت میز کتابدار رفتند و با او صحبت کردند سپس رو به افراد حاضر در کتابخانه کردند وگفتند:سریعا مکان را ترک کنید....نگاهی به اطراف انداختم .تک تک دانش آموزان از کتابخانه بیرون میرفتند.کتاب را برداشتم واز در اصلی خارج شدم همانطور که در راهرو قدم میزدم به آزمون فردا فکر میکردم هنوز ۱فصل کتاب راهم تمام نکرده بودم به سمت حیاط رفتم .
درگوشه ای کنار حوض نشستم و شروع به خواندن کتاب کردم تازه ۱ساعتی از خواندن کتاب گذشته بود که ناگهان هدویگ جغدسفیدم روی پایم فرود آمد.
نامه ای به پایش بسته شده بود...نامه را باز کردم.ونوشته ی آن را خواندم:
سلام دخترم امیدوارم خوب باشی خواستم خبر بدم قراره ما برای کریسمس قراره بریم خونه ی خاله مری توی هاگوارتز بمون امیدوارم کریسمس خوبی داشته باشی دخترم
مامان
نامه را داخل جیبم قرار دادم از جایم بلند شدم وبه سمت سالن اجتمائی گریفیندور رفتم کنار شومینه نشستم وشروع به خواندن ادامه کتاب کردم
بعداز مدتی خواندن، صدای کنار رفتن تابلوی بانوی چاق را شنیدم .سرم را به سمت تابلو برگرداندم و هرمیون را دربرابر خودم دیدم گفتم خوش اومدی و دوباره به کتاب خیره شدم که ناگهان هرمیون غرغر کنان خودش را از حرص برروی مبل سالن انداخت وگفت:اه اعصاب آدمو خرد میکنن واقعا دیگه شورشو درآوردن....سرمو به سمتش چرخوندم وگفتم:کی؟با حرص به من نگاه کردو گفت:کی میتونه باشه....بدعنق!همش باید از یه جایی سروکلش پیدا بشه و کل کاراتو خراب کنه....گفتم:مثلا؟گفت: مثلا چی؟گفتم:خب چیکار کرده؟با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:مثل همیشه!!..کتاب درسمو پرت کرد پایین پله ها بعدم باهاش فوتبال بازی کرد....گفتم:ولش کن مگه نمیشناسیش؟گفت:اه چرا توهم طرف اونو میگیری؟ اوففف از جایش بلند شد وبدون اینکه به حرف من گوش دهد به سمت خوابگاه رفت.
حدودا تا نیمه شب طول کشید تا کتاب را تمام کنم و به خوابگاه بروم.بعداز خواندن کتاب چشمانم را ماساژ دادم و به سمت خوابگاه حرکت میکردم که ناگهان دونفر از خوابگاه اسلیترین وارد خوابگاه گریفیندور شدند!
منتظر ورود انها شدم ؛وقتی وارد شدند هم آنها با دیدن چهره ی من وحشت کردند هم من بادیدن قیافه ی ان دو تعجب کردم
آن دو کرب و پنسی پارکینسون بودند!باحالت تعجبی پرسیدم:اینجاچیکار میکنید؟
ان دو فقط به هم نگاه میکردند یکباره دیگر سوالم را تکرار کردم بازهم جوابی ندادند بعد گفتم :حالا ببینم اگه پروفسور دامبلدور هم ازتون سوال کنه جواب میدید یانه!
وقتی میخواستم برم پنسی دستمو گرفت!
گفتم :خب گیریم دستمو گرفتی...یعنی بلد نیستم آپارات کنم ؟پنسی دستمو ول کردگفتمی:این موقع شب توی سالن اجتمایی گریفیندور!...چیکار میکنید؟کرب یک نگاهی به پنسی کردبعد به من نگاه کردو گفت :خب.....راستش....میشه اینو بزاریم همینجا هری برش داره؟
پرسیدم برای چی؟
گفت:خب دراکو کارش داشت گفتم :شما بدون اجازه وارد سالن اجتمائی گروه گریفیندور میشید تا حرف دراکو رو به هری برسونید؟
تا حرفی بزنن گفتم :اونوقت شما رمزو از کجا میدونستید؟
پنسی گفت:خب....رون و هری وقتی داشتن صحبت میکردن شنیدیم.
گفتم سریع بیرون وگرنه به پروفسور میگم جملم که تموم شد هردوشون به سمت تابلو چرخیدن یهو متوجه چرخش دستشون به سمت چوبدستیشون شدم!سریع به سمت چوبدستم شیرجه زدم!و اونو برداشتم اونا برگشته بودن ومنو نشونه گرفته بودن سریع به سمت کرب گفتم:استیوپیفای
همون لحظه پنسی به سمتم طلسم پرتاب کردولی جاخالی دادم وبه سمتش گفتم:اکسپلیار موس
و چوبدستیشو توی هوا قاپیدم یهو درتابلو باز شد وفیلچ وارد شد!تعجب کردم پشت سرش پروفسور مک گوناگال وارد شد و ازمن توصیح خواست.همه چیز رو توضیح دادم و به سمت خوابگاه رفتم.....به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم پلکام سنگین شد و دیگه متوجه چیزی نشدم.
صبح ساعت ۱۰:۳۲دقیقه از خواب بیدار شدم وای کلاس اول را از دست داده بودم به سرعت ردای خود را پوشیدم وبه کلاس بعدی رفتم بعداز پایان کلاس دوم ،آزمون کلاس سوم بود سریع به دخمه ی تاریک اسنیپ رفتیم آزمون شروع شد ...سوالات آسون تر از حد تصورم بود....پس از اتمام آزمون برگه را به پروفسور تحویل دادم و کلاس را ترک کردم به سمت حیاط رفتم هرمیون ناگهان به سمتم آمد!
کنارم نشست و گفت مطمئنم خوب میشم نظرت چیه بریم هاگزمید؟خنده ای ملیح زدم و گفتم:خوبه....از شر امتحان خلاص شدیم!
بلندشدیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم .
راهی کوتاه بود ولی دقایقی بعد خودم را در دهکده تماشا کردم....



بهتر بود به جای این که یه عالمه اتفاق رو سریع ازش عبور کنی، روی یکی از این اتفاقات زوم می‌کردی و راجع بهش دقیق‌تر و بهتر توضیح می‌دادی. چون الان بیشتر شبیه یه داستان طولانی شده که اتفاق چندان خاصی توش رخ نداده، یا هرچیم شده اونقد سریع ازش عبور کردی که خواننده نمی‌تونه هضم کنه دقیقا چه اتفاقی به چه دلیل افتاده. با این حال قرار نیست تو این مرحله متوقف شی.
راستی باید یکی از تصاویر کارگاه رو انتخاب می‌کردی و در موردش می‌نوشتی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

پیوست:



jpg  1628267890830.jpg (12.31 KB)
45824_610d6588629ac.jpg 127X250 px


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۱:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۲۱:۳۴:۳۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۳۳ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
شرکت در تاپیک داستان نویسی. مرحله اول ایفای نقش

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=347873

تصویر شماره 13 .


به ساعتم نگاهی می اندازم، ۱:۴۷ صبح بود. به سیریوس فکر میکردم؛به کسی که خنده‌هایش به من امید میداد . به چشم‌هایش که مرا در اغوش می‌گرفت و میگفت:«نگران نباش، من هستم، هواتو دارم.» اما چه زود همه چیز به خاطره پیوست.
به هدویگ نگاه میکنم که سخت مشغول بازی با موهای رون غرق در خواب بود‌. «هیس، یکم یواش تر» جغد قهوای با چشمان درشتش لحظه‌ای به من نگاهی می‌اندازد و دوباره به کارش مشغول میشود.
از روی کنجکاوی، نقشه غارتگران را از روی میزی که دیشب سیموس درحال تمرین وردی به اتش کشیده بود برمیدارم. «لوموس» نور چوبدستی روشن میشود و به اسم‌های روی نقشه نگاه میکنم. هرمیون را میبینم که در خوابگاه دختران بود. بنظر میرسید که خواب باشد. بالاخره از مطالعه کردن دست کشیده بود!
به قسمت های دیگر نقشه نگاهی می‌اندازم و با دیدن نام دوباره هرمیون در کتابخانه بشدت جا میخورم! در نقشه دوبار اسم هرمیون قرار داشت!
حتما باز از زمان برگردان استفاده کرده بود. آهان! پس برای همین بود که شنل نامرئی من و قرض گرفته بود! آه این دختر اخر من رو دیوونه میکنه.
درهمان هنگام چشمم به نام مالفوی می‌افتد که در دستشویی طبقه هفتم در بین دو نقطه در رفت و امد بود. این موقع شب در دستشویی طبقه هفتم چیکار می‌کرد؟ مشکوک بود. باید سر در می‌اورم. به سمت چمدان می‌روم تا شنل را بردارم که یادم می‌اید دست هرمیون است‌. بدون شنل که نمیشد رفت از طرفی هم نمی‌توانستم بایستم؛ پس فقط ژاکتی را بخاطر سرمای هوا می‌پوشم. «دردسر تموم شد». این را میگویم و نقشه را سر جایش روی میز میگذارم، سپس پاورچین پاورچین به سمت در ورودی خوابگاه میروم.
_هی رفیق، داری کجا میری؟
+اوه رون، ترسوندیم! هدویگ بیدارت کرد؟ پرنده شیطون. دارم میرم دستشویی.
_با چوب دستی؟
ابرویی بالا می‌اندازد. پتو را کنار میزند و از تخت گرمش بیرون می‌اید و روبه‌رو‌یم می‌ایستد.
_چی‌شده؟
نجواگونه میگویم:« اسم مالفوی رو روی نقشه دیدم و مشکوک میزنه. میخام برم سر و گوشی اب بدم.»
لحظه‌ای مکث میکند و سپس می‌گوید: «پس منتظر چی هستی؟ بزن بریم! »
از اینکه قرار است همراهی‌ام کند خوشحال می‌شوم.
پله‌ها را به سرعت و البته با احتیاط پشت سر میگذراندیم تا اینکه خانم نورییس جلویمان سبز شد. پاک فراموش کرده بودم که روی نقشه جای اقای فیلچ و گربه‌اش را بررسی کنم. بنظر میرسید اقای فیلچ در ان اطراف نباشد پس وردی را بر زبان می اوردم و گربه به سرعت در سر جایش خشک می شود! آن‌وقت برای اینکه کسی بو نبرد که ممکن است کار ما بوده باشد گربه را در هوا شناور میکنم و روی پله های طبقه دوم فرود میاورم.
رون که کنار دستم نخودی میخندید گفت:
«خوب کاری کردی، حقش بود.» سپس به راهمان ادامه دادیم تا به راهرویی رسیدیم که در انتهایش دستشویی قرار داشت. با قدم‌هایی ارام نزدیک شدیم و با شنیدن صدایی نفسمان را حبس کردیم.
_من نمیتونم... این رو از من نخواه. من... از پسش بر نمیام.
این صدای دریکو بود که می‌لرزید. به رون نگاهی می‌اندازم. او نیز مانند من متعجب شده بود. چوب دستی‌هایمان را در دست می‌گیریم و در پشت در سنگین نیمه باز پنهان میشویم.
+گوش کن، تو باید این کار رو انجام بدی. این وظیفه‌ای هست که لردسیاه به عهده‌ات گذاشته. این یه لطف بزرگه! الان زمان مناسبی برای اهمیت دادن به این افکار مزخرف و بی‌معنی نیست. دریکو، باید این کار رو انجام بدی.
و آنگاه متوجه می‌شوم...
این صدا متعلق به کسی بود که هرروز برای ملاقاتش لحظه‌شماری میکردم. صدای بلاتریکس بود. کسی که سیریوس را به قتل رسانده بود. صبرم لبریز شد. بدون فکر و قبل از اینکه رون بتواند جلویم را بگیرد وارد میشوم.
مالفوی را می‌بینم که رنگ پریده به سینک تکیه داده بود و بلاتریکس را که کمی ان طرف تر ایستاده بود: «اوه ببین کی اینجاست؛ پاتر کوچولو بیچاره اومده» و بعد خنده ریزی میکند.
چوبدستی ام را با نفرت به سمتش گرفتم و از خشم میلرزم. رون نیز پشت سر من وارد شده بود و چوبدستی‌اش را به سمت مالفویی گرفته بود که حتی زحمت نگاه کردن به ما را هم نکشیده بود اما رد اشک روی صورتش معلوم بود.
_نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم ولی الان زمان مناسبی برای گفت‌و‌گو نیست. یکی از اون گفت‌و‌گو های جذاب. خیلی دلم میخاد از قیافه سیریوس موقع مرگش برات تعریف کنم.
و قهقهه‌ای که در رگ‌هایم فرو می‌رود تا قلبم را سوراخ سوراخ کند. قبل از اینکه وردی کامل بر دهانم جاری شود چوبدستی‌ام از دستم خارج می‌شود و با ضربه‌ای شدید به رون میخورم و هر دو از پشت به زمین می‌افتیم. از درد به خود می‌پیچم.
_مالفوی، یا الان یا هیچوقت. تصمیمت رو بهم بگو. این کار رو انجام بده!
«نه.» صدایی امیخته از اطمینان و ضعف به گوش می‌رسد.
_بسیار خب، پس من باید این کار رو انجام بدم.
و بعد ان اتفاق می‌افتد...
صدای فریاد بلاتریکس هنگام بر زبان اوردن وردی بلند می‌شود. شیشه ها خورد می‌شوند. همه‌جا تاریک می‌شود و سکوت، ان فریاد خاموش به گوش‌هایم هجوم می‌برند. بلاتریکس رفته بود
پس... پس یعنی همه چیز تموم شده بود... یعنی... یعنی مردم؟
وحشیانه چشم‌هایم را باز میکنم. نه. هنوز زنده بودم. دلم هری میریزد. «رون!» به سرعت بلند می‌شوم و نامش را در تاریکی فریاد میزنم.
_هی... من اینجام.
نفس راحتی میکشم.
پس اگر طلسم نه به من خورده بود نه به رون، پس...
صدای سرفه خشکی بلند می‌شود. در تاریکی کورمال کورمال بدنیال چوبدستی‌ام میگردم، روشنش میکنم و بعد مالفوی را میبینم که به سختی تکیه داده بود و بدنش غرق در خون بود‌.
_رون! برو کمک بیار، عجله کن!
کنارش زانو میزنم. هیچگاه او را انقدر اندوهگین ندیده بودم. از درد به خود میپیچید و صدایش میلرزید: «من...من فقط میخواستم همه چیز درست بشه... من... من...»
صورتش غرق در اشک و بدن بی‌جانش غرق در خون.
صدای قدم های بلند و تند کسی می‌اید. اما دیگر دیر شده بود.
دیگر اثری از رنج و عذاب در چهره‌ رنگ پریده‌اش نبود. او حالا ارام خوابیده بود.


واو! عالی نوشتی! خیلی قشنگ بود! واقعا لذت بردم. فقط اینو بگم که هدویگ قهوه‌ای نبود، سفید بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط R.T در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۴ ۲۳:۴۸:۲۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۰:۲۵:۴۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
^ تصویر شماره ۱۱ ^

نسیم دل نشینی از پنجره وارد اتاق می شد و صورت پسر را نوازش می کرد.
هیچ ابری در آسمان نبود ، ستاره ها در دیدنی ترین حالت خود شب را به روزی خاطره انگیز تبدیل کرده بودند. پسر در تاریکی مطلق اتاق بر روی تختش نشسته بود و در کمال تعجب مسحور آسمان نشده بود.
در همین حین که پسر در حال دست و پا زدن در اقیانوس افکارش بود صدایی نجوا کنان از انتهای اتاق او را از آب به بیرون کشید:
- زیادی فکر کردن هم خوب نیست هری!

پسر با شنیدن صدا جا خورد ولی سریع افکارش را مرتب کرد و پاسخ داد:
- مثل اینکه هیچ وقت دست بردار نیستی ، نه دابی؟

دابی از سایه انتهای اتاق خارج شد و خودش را در معرض دید قرار داد ، حال نور آسمان محبتش را بر صورت دابی میتاباند ، بر خلاف همیشه این بار دابی اضطراب نداشت ، دابی با لحن پر از آرامشش ادامه داد:
- لازم نیست اینقدر نگران باشی ، مسیر مشخصِ نیازی هم به فکر کردن نیست.
- ببین دابی من اصلا حوصله این رو ندارم که باهات بحث کنم چه کرونا باشه چه نباشه من امسال هم به هاگوارتز میرم.

دابی پوزخندی زد ، سرش را به سمت نامه ای که در دست هری بود چرخاند و گفت:
- منظور من نه کرونا بود نه هاگوارتز ... من درمورد اون نامه صحبت میکنم نامه ای که این همه ذهنت رو درگیر کرده.
-دابی دابی دابی ، اخه تو چی میدونی ؟ ها؟ چی...

ناگهان دابی حرف هری را قطع کرد و گفت:
- موقعی که داشت نامه رو مینوشت من کنارش بودم

هری چشمانش از تعجب گرد شد:
-چی ؟ حالش چطور بود؟ میتونست راحت نفس بکشه؟
-اره هری حالش خوبه بهترم میشه ، البته فقط موقعی که تو هم با یه نامه جوابش رو بدی. نه نگران باش نه شرمسار فقط جواب نامش رو بده و مطمئن باش میری به دیدنش.

هری دوباره نگاهش را به نامه ای که رون برایش فرستاده بود دوخت و چیزی را در دلش زمزمه کرد.
از هرچه بگذریم هری مقصر اتفاقی بود که برای رون افتاده است ، باید خودش را سرزنش می کرد.
هری سریع کاغد و قلمی به دست گرفت و شروع به نوشتن نامه کرد.



جن‌های خونگی اینطوری حرف نمی‌زنن که. آدم فکر می‌کرد دامبلدوری کسی اومده داره با هری صحبت می‌کنه. با این حال قرار نیست اینجا متوقفت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۳ ۱۳:۰۵:۱۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین

***


برایش عجیب بود... اینکه چرا او جادوگر بود؟ اینکه چرا مانند اعضای دیگر خانوادش عادی نبود؟ مگر خون پدر و مادر به بچه ارث نمی رسه؟ پس اگه درست باشه اون نباید جادوگر باشه، اما اون جادوگر بود...
الکس داشت این افکار را در ذهنش مرور می کرد که ناگهان یکی با هیجان در را باز کرد و گفت:
-ببخشید، این کوپه خالیه؟ می تونم بشینم؟
الکس که داشت با دقت اون پسر رو بر انداز می کرد، گفت:
-اوممم، آره می تونی بشینی، مشکلی نداره اتفاقا من هم تنها بودم.
-خیلی ممنون!
و بعد پسر در کوپه رو بست و نشست...
-خب اسم تو چیه؟
-من الکسم، الکساندر ویلیام.
-الکساندر ویلیام؟ اسم فامیلیت تا حالا به گوشم نخورده، راستش از این نظر میگم به گوشم نرسیده چون بابام تو وزارته...
-بایدم ندونه! من مشنگ زاده ام، بابا و مامانم مشنگن! گفتی وزارت؟ وزارت کشور؟
-نه بابا وزارت سحر و جادو! عه که اینطور... بابای منم تو وزارتخونه تو بخش شناخت وسایل مشنگا کار می کنه، خانواده ما و همچنین من اعتقاد داریم که بین مشنگ زاده و دورگه ها و اصیل ها فرقی نیست... راستی من خودم رو معرفی نکردم من رونم، رونالد ویزلی!
الکس پسر ساکتی بود، ولی از صحبت با رون واقعا لذت می برد و حتی خودش خیلی از بحث ها رو باز می کرد، اونها تا هاگوارتز با هم صحبت می کردند و صدای خنده شون تو قطار می پیچید، تا اینکه به هاگوارتز رسیدند...
-سال اولی ها با من بیاین...
و بعد الکس و رون پشت سر هاگرید راه افتادند، آنها به سرسرا رسیدند تا اینکه پروفسور مک گوناگل گفت:
-خب سال اول ها باید گروه بندی بشن، به ترتیبی که اسم می برم بیاین بالای سکو و بعد روی این صندلی بشینین تا کلاه گروهتون رو انتخاب کنه... خب اولین نفر، مالفوی، دراکو!
و بعد پسری که با غرور خاصی راه می رفت، به بالای سکو رسید و کلاه بر روی سرش قرار گرفت، مدتی نگذشت که کلاه فریاد زد:
اسلیترین!
رون در گوشی به الکس گفت:
-خدا کنه، اسلیترین نیفتم!
-چرا؟
-چون گروه این جور آدماست!
الکس که متوجه منظور او نشده بود، خواست ازش سوال بپرسد ولی نتوانست چرا پروفسور مک گوناگل او را صدا کرد...
-ویزلی، رون!
و بعد رون به بالای سکو رفت، پروفسور کلاه را گذاشت و کلاه مانند مالفوی فریاد زد:
گریفندور!
رون خوشحال شد و به میز گریفندور که اغلب شبیه خود رون مو نارنجی بودند پیوست، پروفسور مک گوناگل گفت:
-ویلیام، الکساندر!
الکس با راحتی و آرامش خاصی که تا آن روز مشابهش را تجربه نکرده بود به سمت کلاه رفت و کلاه روی سرش قرار گرفت...
-اوممم، به نظر خیلی شجاعی، و همچنین ساعی... موندم هافلپاف بفرستم یا گریفندور...
الکس که دوست داشت پیش دوستش باشد زیر لب گفت:
-گریفندور، گریفندور لطفا!
-که این طور، از نظر خودم هم برای گریفندور مناسب تری، پس:
گریفندور!
الکس با خوشحالی و تشویق همگروهی هاش به میز گروهشان پیوست، حالا که فکر می کرد جادوگر بودنم خوبه!



راستش داستانت با تصویر جور نبود، اما اونقد خوب نوشته بودی که نتونم ردت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۲ ۱۹:۰۴:۱۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
جینا مرلین دختری بود که به نظر دیگران خیلی معمولی بود شاید زیادی معمولی ولی از همون روز اول با هوش سرشارش آلبوس سوروس پاتر رو زیر نظر گرفته بود و نمیدونست چرا ولی براش مهم بود که اون پسر چطوریه
زمانی که توی قطار توی کوپه ای خالی درست بعد ازکوپه اسکورپیوس مالفوی نشسته بود دید که وارد اون کوپه شد البته نه تنها بلکه همراه با رز گرنجر ویزلی ولی رز فقط بیرون اومد و فهمید که آلبوس دوست صمیمی خودش رو پیدا کرده و کمی حسودیش شد ولی زود خودش رو جمع کرد وقتی به ایستگاه رسیدن هیچگی بهش توجهی نداشت عجیب هم نبود ولی یکم احساس بدی بهش دست داد
یادش اومد که هری پاتر کنار آلبوس ایستاده بود و باهاش خداحافظی می کرد کاش پدر و مادر خودش هم مثل اونا بود گرچه دیگه فرقی نداشت اون یه جادوگر بود و اونا ماگل گرچه احساسی به او میگفت این تقصیر اون نیست
وقتی وقت گروهبندی شد خیلی آروم اون رو زیر نظر گرفت و عصبانی شد که آلبوس توی اسلیترین افتاد و تصمیم گرفت زمان رو به عقب برگردونه و کار کنی اوضاع جور دیگه ای پیش بره که پالی چپمن(یکی از بچه هایی که تازه گریفیندوری شده بود و داشت میرفت که سر جاش بشینه) از پشت سرش رد شد باید بیشتر احتیاط می کرد تا کسی نفهمه داره چی کار می کنه آروم چوبش رو بالا گرفت درسته تازه سال اولی بود ولی در حد یه دانش آموز کلاس ششمی بود و تازه هنوز درس ها رو شروع نکرده بود البته معجون سازیش هم عالی بود و کویدیچ هم براش آب خوردن بود گرچه هیچ وقت محبوبش نکرده بود
مو های فرش رو کنار زد و بنگ طلسم عقب رفت زمان و فرمانبرداری آلبوس دوباره نشست ولی این بار کلاه بلند گفت گریفیندور ... آروم خندید که یکهو صداش کردن .
کلاه گروهبندی : جینا مرلین .... گریفیندور
پروفسور مک گانگال لبخندی زد و جینا سر جاش نشست و فکر کرد دیگه بهتر از این نمی شد. گرچه خبر نداشت که توی کدوم گروه میوفته ولی از انتخواب کلاه راضی بود حتی با این که از کلاه نخواسته بود که به کدوم گروه بفرستش
وقتی سال پنجم اون سری اتفاق ها برای آلبوس افتاد وقتی می خواست همراه اسکورپیوس از روی قطار بپرن پایین دنبالشون کرد گرچه خودشو نشون نداد و دنبالشون رفت در طول تمام ماجرا هیچکس متوجه حضورش نشد و هیچ کس هم متوجه کمک هایی که به اونا کرد نشد ولی بالاخره بعد از اتفاقات جرعتش رو جمع کرد تا با آلبوس صحبت کنه توی کلاسا فقط معلما تا حدودی متوجه اون بودن بنابر این وقتی می خواست حرف زدن رو شروع کنه برا اولین بار بود که کسی از دانش آموزا اون رو میدید
-سلام من جینا هستم ببخشید میشه راجب چیزی باهات حرف بزنم البته فکر نکنم منو بشناسین ولی من شما رو .... خب ... مدتهاست که میشناسم
-اوه حتما فقط میشه بپرسم چرا؟
- چیز های زیادی هست که باید بهتون بگم



نسبت به قبل خیلی بهتر شد!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

پیوست:



jpg  download.jpg (4.14 KB)
45813_6106b53cef8dc.jpg 259X194 px


ویرایش شده توسط آتیمرا در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۰ ۱۸:۱۲:۴۱
ویرایش شده توسط آتیمرا در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۰ ۱۸:۲۲:۴۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۰ ۱۸:۵۵:۳۱

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به : کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ی دو :

طبق معمول داشتم توی دستشویی ها چرخ می زدم که یک دفعه صدای گریه ی بلند کسی به گوشم رسید ...
نشستم لبه ی پنجره تا بهتر بتونم ببینم .
کسی دویید داخل دستشویی...
از رنگ موهایش توانستم تشخیص بدم که چه کسی است .
دراکو مالفوی بود!
ولی دراکو چرا باید گریه کنه ؟
آروم چیزی رو زیر لب زمزمه کرد ...
گوشام رو تیز کردم که بشنوم اما موفق نشدم😔
سرش رو بلند کرد و به چهره ی آشفته ی خودش توی آینه نگاه کرد ، مات و مبهوت مانده بود و روی آینه دست می کشید ؛ ناگهان عصبانی شد و مشتی به آینه کوبید تکه های ریز خورده شیشه های آینه در دستش فرو رفت اما توجه ای نکرد و زیر لب به کسی ناسزا گفت . نزدیک تر رفتم تا واضح تر بشنومم ...
که دوباره در دستشویی باز شد و کسی که شنل سیاهی بر تن داشت و کلاه شنلش روی سرش بود وارد شد ...
صبر کردم حرف بزند بلکه از روی صدایش تشخیص بدهم چه کسی است ...
دست هایش را روی شانه دارکو گذاشت و دیوانه وار تکانش داد وگفت :( اگر ماموریتت رو تا دو روز دیگه به خوبی انجام ندی لرد سیاه پدر ومادرت رو میکشه .)
گریه ی دراکو شدید تر شد و ملتمسانه گفت :( بلاتریکس خواهش می کنم ، لطفا ازش بخواه که یک هفته دیگه بهم فرصت بده ، خواهش می کنم )
سایه ی لبخند تلخ زن از زیر شنلش معلوم بود .
او گفت :( خودت بهتر می دونی که لورد سیاه به حرف هیچکس در این باره گوش نمیده )
این را گفت و با سرعت از دستشویی بیرون رفت ‌‌.
دراکو سرش را پایین انداخته بود و همچنان گریه می کرد ؛ ناگهان با سرعت به سمت شیر آب رفت و صورتش را شست و چوب دستی اش را در آورد و با سرعت از دستشویی خارج شد ...
با این عجله کجا میرفت ؟
ماموریتش چه بود ؟ [r[/quote]تصویر شماره دو


خوب بود!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط hermione_ap در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۱۶:۱۸:۰۵
دلیل ویرایش: اشتباه تایپی
ویرایش شده توسط hermione_ap در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۱۶:۳۶:۰۸
دلیل ویرایش: عنوان اشتباه
ویرایش شده توسط hermione_ap در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۱۶:۳۷:۰۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۹ ۱۸:۰۲:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.