هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
دانش آموز ها در راه کلاس پیشگویی بودند، بیشترشان در حال پچ پچ کردن درباره ی پیشگویی شان بودند، بعضی ها هم که تکلبفشان را انجام ندداده بودند مانند آلانیس در حال سر هم کردن یک پیشگویی بودند.

- چطوره که بگم فردا آسمان ابری است؟ اووم، نه فکر نکنم باشه؟
ناگهان فکری به ذهنش زد.

با عجله از دانش آموزان دیگر جلو زد و خیلی زود خودش را به کلاس رساند. پروفسور دلاکور در حال تمیز کردن لکه ای از روی پنجره بود. بی سر و صدا به پشت میز معلم رفت، آرام کشوی میز را باز کرد، در همان هنگام دانش آموزان وارد شدند.

- سلام پروفسور.
- سلام پروفسور دلاکور.
- صبحتون بخیر پروفسور.

- بچه ها! اومدید؟ خب، بشینید.
سپس به سمت میزش آمد.

آلانیس با عجله کاغذی را از کشو بیرون کشید.
- خیلی خب، قبل من لاوندر براون هست ، بعد منم پروتی پتیل. خوبه!

سپس لیست دانش اموزان را دوباره در کشو گذاشت و سپس خیلی آرام به صندلی اش برگشت.

- خب بچه ها به ترتیب لیست جلو می ریم. امیدوارم تکلیف هاتون را انجام داده باشید.

پنج دقیقه بعد

-آلانیس شپلی، نوت توئه.

آلانیس نفس عمیقی کشید و آرزو کرد پیشگویی اش درست باشد.
- پیشگویی میکنم قراره بعد از من پروتی پتیل رو صدا کنید.

پروفسور دلاکور با تعجب به لیستش نگاه کرد.
- درسته! بسیار خب، نفر بعد پروتی پتیل.





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور ! اینم تکلیف من

پروفسور گفت:
- خب یک دقیقه دیگه وقت داریم تا کلاس تموم بشه کی می خواد یه پیش گویی کوتاه مدت انجام بده ؟
بغل دستیم فورا دستشو برد بالا ولی از اونجایی که هم ته کلاس بودیم و هم به شدت به من چسبیده بود پروفسور دلاکور فکر کرد من دستم را بالا بردم . گفت :
- عالیه جسیکا ! عزیزم می شه بیایی اینجا ؟
- آآآآ خب خانم اممممم آها الان زنگ می خوره .
همان موقع زنگ خورد .
- دیدید گفتم !
آمدم به بیرون بروم که گفت :
- بچه ها همه صبر کنید جسیکا پیشگوییش رو بکنه بعد بریم . خب جسیکا حالا یه پیشگویی درست حسابی بکن .
- چشم پروفسور خب.....
یک نگاه به کل کلاس انداختم و ناگهان ایده ای به ذهنم رسید ! آرام آرام شروع کردم به دور کلاس راه رفتن و گفتم :
- خب پروفسور فکر کنم تازه چشم درونم باز شد . خب.....
به همه بچه ها نگاهی می انداختم و وقتی به بغل دستیم رسیدم ایستادم و قیافه ای نگران به خودم گرفتم :
- وای وای وای ! عجب چیزی می بینم ! یه اتفاقی برات می افته که خیلی وحشتناکه ! یه بیماری بد که اول..... چشمات، بعد موهات و بعد پوستت قرمز می شه و بعد صدات در نمی آد ! درست.... 3 ثانیه دیگه . بعد 3 ثانیه با تکان چوبدستی شروع به تغییر رنگ دادن کردم و بغل دستیم که داشت بهم می خندید متوجه شد همه به او زل زدند بعد دید که کاملا قرمز شده است و دقیقا موقعی که نزدیک بود از جیغ بنفش او همگی کر بشوی او را ساکت کردم . وقتی دید صدایش هم در نمی آید از جا پرید و از کلاس به بیرون دوید . گفت :
- خب پروفسور. حالا می تونیم بریم ؟
- بله فکر کنم....
به بیرون رفتم و از خنده منفجر شدم این هم یه نتقام خیلی قشنگ

امیدوارم خوب بوده باشه



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
دراکو در درس پیشگویی استعداد نداشت. در واقع اکثر جادو آموزها این گونه بودند.تکلیف این جلسه انجام دادن یک پیشگویی بود که در کوتاه مدت به وقوع به پیوندد.
دراکو در این هفته مشغول تمرینات کوییدیچ بود و فرصتی برای انجام تکلیفش نداشت اما در نهایت فکری به ذهن او رسید که با یک تیر دو نشان میزد.
آن روز جادو آموز ها به کلاس پیشگویی رفتند‌.
بعد از ضد عفونی شدن توسط پرفسور دلاکور سر جای خود نشستند.
پروفسور از میز اول شروع کرد و پیشگویی های آن ها را شنید تا به میزی که دراکو پشت ان نشسته بود رسید.

_دراکو تو چه پیشگویی کردی.

- من پیشگویی میکنم پاتح نمیتونه فردا توی مسابقه کوییدیچ شرکت کنه.
دراکو پوزخندی به هری زد.

روز بعد

هری و رون به سمت زمین کوییدیچ می‌رفتند.
دراکو که پشت یک ستون کمین کرده بود ارام از پشت ستون بیرون امد و طلسمی که از کتاب های بخش ممنوعه یادگرفته بود ارام زمزمه کرد.
دراکو به سمت هری رفت گفت:چه خوشکل شدی پاتح.

-منظو...

ناگهان بدن هری شروع به خارش وحشتناکی کرد.

روی صورت و بدن هری جوش های بزرگ و سیاهی زده بود که از آن ها بوی نفرت انگیزی به مشام میرسید.
هری دستش را روی صورتش گذاشت و ناسزا گویان همراه رون به سمت درمانگاه رفت.

به نظر می‌رسید باید چند روز در درمانگاه بماند.

دراکو لبخندی زد و با خودش گفت:فکر هوشمندانه ای بود .

او به سمت زمین کویدییچ به راه
افتاد.





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________
الکس بر روی کاناپه گرم و نرمی در سالن عمومی گریفیندور نزدیک به شومینه ای که گرمایش به پای گرمای صمیمیت میان اعضای گروه نمی رسید، نشسته بود و به تکلیفی که پروفسور دلاکور به آن ها داده بود می اندیشید.
کتابی در دستانش به چشم میخورد گویی تصمیم داشت مطالعه کند، اما ذهنش به شدت مشغول بود و تمرکز کافی برای مطالعه را نداشت.
تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و کاری کند و هر طور شده کاری کند تا پیشگویی اش به حقیقت بپیوندد.
بدون برنامه قبلی با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت کرد.
_بچه ها؟

انگار که صدایش به گوش هیچ کس نمی رسید. سالن شلوغ بود و هر کسی گوشه ای به کاری مشغول بود. این بار بلند تر گفت:
_بچه ها؟! یه لحظه گوش بدید.

باز هم توجهی نکردند، این بار فریاد زد.
_بچهههههههه هااااااااا؟!

همگی از فریادش جا خوردند، سکوت بر سالن حاکم شد. آرکوارت به نمایندگی از جمع جاخورده گفت:
_چیزی شده الکس؟

الکس لبخندی برای انبساط خاطرشان زد و گفت:
_نه. اتفاق خاصی نیافتاده فقط می خوام یه پیشگویی انجام بدم و مطمئنم که اتفاق می افته.

این بار جیسون با ابروهای بالارفته ای که کم مانده بود از کادر صورتش بیرون بروند و پوزخندی که سعی در پنهان کردنش داشت و ناشی از اعتماد به سقف کاذب الکس بود؛ گفت:
_حالا از کجا این قدر مطمئنی؟

الکس که در ذهنش به نقشه گنگی می اندیشید و همزمان سعی داشت فاصله اش را با محل شیشه های خون آستریکس تخمین بزند، لبخند نا مطمئن و مسخره ای زد و گفت:
_می دونم دیگه. حالا بگم؟

کتی، لوسی، اما و پیتر و بقیه سال اولی هایی که امروز در کلاس پیشگویی حضور داشتند منتظر غافلگیری های خوبی نبودند اما امید داشتند الکس دست به کار احمقانه ای نزند و خب امیدشان واهی بود.
الکس اهم اهمی کرد و از آن جایی که نمی دانست چه کند گفت:
_خب...خب من یه گوی لازم دارم تا این کار رو انجام بدم.

سال اولی ها نگاه های عجیبی رد و بدل کردند چون الکس واضحا دروغ گفته بود. در همین بین بابابزرگ ویزلی یک گوی از توی جیبش بیرون آورد که مرلین می دانست چطور آن جا بود و آن را به سمت الکس گرفت و گفت:
_بیا فرزندم، این هم گوی.

الکس که فقط به امید و امان مرلین داشت کارها را پیش می برد؛ گوی را از دستان آرتور گرفت و گفت:
_این جای سالن چیزی نمی بینم باید برم عقب تر.

بعد در همان حالت عقب عقب راه رفت. پاشنه چکمه های چرم اش روی کف سنگی سالن کشیده می شد و خللی را در سکوت سالن به وجود می آورد.
خودش را کمی به سمت چپ کشید تا به شیشه های خون نزدیک تر باشد و گفت:
_توی گوی می بینم که آستریکس قراره عصبانی بشه.

بعد جلوی شیشه های خون قرار گرفت و خودش را خیلی خیلی مصنوعی بر روی زمین انداخت و دستش را از قفسه هایی که شیشه ها بر روی آن ها قرار داشت آویزان کرد و در نتیجه شیشه های خون بر روی زمین افتادند و خورد و خاکشیر شدند. الکس خوشحال بود که نقشه اش تا اینجا به خوبی پیش رفته است. اما اعضای گروه که شاهد حرکات عجیب و غریب او بودند با فرمت "" به خون های پاشیده شده روی دیوار و شیشه های شکسته شده بر روی زمین نگاه می کردند. گوی شیشه ای بابابزرگ ویزلی هم از دستان الکس افتاده بود و به سمت گوشه سالن عمومی رفته بود.
آستریکس که انگار تازه ویندوزش بالا آمده بود چند قدم به سمت الکس برداشت و با فریاد گفت:
_چی کار کردی؟ مگه من شونصد بار نگفتم به شیشه خونای من دست نزن دا! اینا از خون های تازه محمدی بودن.

ملانی که ناظر گروه بود سعی کرد پادرمیانی کند.
_آستر الکس که حواسش نبود. حالا شیشه خون می گیری باز.

آستریکس و ملانی شروع به بحث کردند. بقیه اعضای سالن هم دوباره به کار خود مشغول شدند.
اما این وسط جیسون هم شاکی شده بود، هر چه نباشد او هم خون آشام بود. الکس ناگهان فکری به ذهنش رسید و برای عملی کردن آن چند قدم از جایی که ایستاده بود دور شد، به سمت لوسی رفت و طلسمی را روی او اجرا کرد. آن طلسم مافلیاتو بود که پیش از آن دیده بود گاهی هرمیون اجرایش می کند و از او خواسته بود تا آن را به او هم آموزش دهد.
سپس لبخندی زد و رو به بقیه گفت:
_الان هم جیسون عصبانی میشه و با لوسی دعوا می کنه.

لوسی که در حالت عادی هم صدایش کمی جیغ مانند بود از این احساس شنیدن وز وز ترسیده بود و شروع به فریاد و جیغ زدن کرد.
جیسون که جایی در همین نزدیکی نشسته بود با شنیدن جیغ های لوسی عصبی شده و فریاد زد:
_اه، بس کن لوسی! و گر نه به جای صبحانه فردام که الان الکس نابودش کرد خون تو رو می خورم.

لوسی اما، دست بردار نبود. جیغ هایش همچنان ادامه دار بود و از آن طرف سالن هم فریاد های ملانی که داشت دمپایی هایش را برای مستفیض نمودن آستریکس آماده می کرد به گوش می رسید. جیسون عصبانی تر شد، جلو آمد و رو به روی لوسی ایستاد. یقه ردای لوسی را در دست گرفت و فریاد زد:
_بسه!

لوسی از ترس چهره عصبانی جیسون و فریادش بالاخره ساکت شد.
آرکوارت که تاکنون مشغول صحبت با جیسون بود برای جدا کردن آن ها جلو آمد. جیسون بر سر آرکو هم فریاد کشید:
_آرکو دخالت نکن، من باید لوسی رو یه بار برای همیشه ادب کنم.

آرکو گفت:
_جیسون بیخیال شو. الان‌ هم با هم آشتی کنین عمو آرکو ببینه.

در همین لحظه آستریکس که در حال فرار از دست ملانی بود که به او می گفت باید با تازه واردها درست برخورد کند و دنبال او می کرد به جیسون که همچنان یقه لوسی ترسیده را چسبیده بود برخورد کرد و باعث شد بر روی زمین بیافتد.
این بار آستریکس بود که هدف گلوله های خشم جیسون قرار می گرفت:
_آستر فقط مرلین به دادت برسه، کاری می کنم جغدای آسمون هاگ به حالت گریه کنن.

الکس که اوضاع را از کنترل خارج شده می دید، تصمیم گرفت اعضا را به نوشیدن لیموناد دعوت کند و در لیموناد ها قرص خواب بریزد تا این ماجرا ختم به خیر شود. قرص های خواب را از خوابگاهش برداشت و آن ها را در لیموناد ها ریخت و گفت:
_بچه ها! بچه ها! بسه. بیاین لیموناد بزنیم.

همه با این فرمت "" او را نگاه می کردند و الکس با این فرمت "" آن ها را؛ اما در آخر لیموناد ها را خوردند و کمی بعد به خواب رفتند تا از به دیار باقی شتافتنِ لوسی و آستریکس، به دست جیسون جلوگیری شود و این روز پر ماجرا به پایان برسد و الکس درس گرفت که دیگر هیچ گاه پیشگویی نکند.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
تکلیف جلسه‌ی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.

-----------------------
لوسیا سراسیمه از اینطرف اتاق به آنطرف میرفت.
حدود پنج یا شش روز را کاملا صرف پیشگویی کرده بود؛ اما فقط این روز ها را از دست داده و برای تکلیف هیچ کاری انجام نداده بود، نه اینکه انجام نداده بود، انجام داده بود یا حداقل، تمام سعی خودش را کرده بود.
تقصیر او نبود که در درس پیشگویی مانند حلزون ها بود و هیچ چیز سرش نمی شد.
پیشگویی هایش حتی راهی برای واقعی شدن نداشتند چون همگی از این قبیل بودند:
-الان بابابزرگ بال در میاره و پرواز می کنه!
-الان موهای ملانی زرد میشه!
- یه بشقاب غذا میذارم جلوی ایوا؛ ولی اونو نمیخوره!
و ...
در مورد اول ملت گریفی سال ها منتظر ماندند تا آرتور بال در بیاورد؛ اما این اتفاق نیفتاد.
در مورد دوم ملت دوباره سال ها منتظر زرد شدن موهای ملانی ماندند؛ اما موهای ملانی همچنان آبی مانده بود.
و در مورد سوم که مسلما بعید بود و همه هم می دانستند اما با این حال امتحان کردند، تا بشقاب غذا را جلوی ایوانا گذاشتند، او غذا و بشقاب و رومیزی و میز و... خلاصه همه چیز را با هم بلعید و حتی اگر جلوی او را نمی گرفتند، برج گریفیندور را هم می بلعید.

لوسی با یاد آوری اینها دلش خیلی گرفت.
- از همون اول هم میدونستم که بدرد نمیخورم میدونستم که فقط امتیاز گروهو میارم پایین ، اصلا کاش یکی بود یه پیشگویی می کرد بعد به من می‌گفت منم سر کلاس میگفتمش... کاش می شد برای پیشگویی هم تحقیق کرد...

گربه اش را بغل کرد و درحالی که زار زار گریه می کرد گربه ی بینوا را سفت فشار میداد.
گربه ی بیچاره هم نه میتوانست تکان بخورد، نه نفس بکشد، فقط صدایی شبیه تراکتور خراب می داد.
-
- خغخخخغغغرررررغییییرر!

اما ناگهان فکری در ذهن لوسی جرقه زد! اشک هایش را پاک کرد و جیغ بلند تری از همیشه زد:
-میشههه! معلومه که میشه! چرا نشه! باید برم کتابخونه!

و بدو بدو و جیغ زنان به سمت کتاب خانه رفت.
در راه حتی به اما که حدود پنج کیسه پول خیلی بزرگ را دنبال خودش می کشید هم توجهی نکرد.
لابد بازهم به عده ای قول داده بود که مرلین می آید و خلاصه چیزی تو این مایه ها...

در کتاب خانه

-کوش..؟ آها ایناها دیدمش! خودشه! همین رو لازم دارم!

کتاب مورد نظر، کتابی بزرگ و قطور و غرق در گرد و خاک بود، به حدی که تا لوسی فوتش کرد که خاک هایش بروند، گرد و خاکی در کتابخانه به پا شد و همه به سرفه افتادند و کتابدار در حالی که سعی می کرد کمی نفس بکشد، یاد آوری کرد:
-هیسسسسسسسسس!

بدین ترتیب همه ساکت شدند و سرفه هایشان را فرو خوردند و ما هم به مسیر اصلی داستان برگشتیم.

لوسی کتاب را باز کرد.
-خب... حالا یه پیشگویی پیدا میکنم و ... چی؟ طرف با تخم مرغ ها زلزله رو پیشگویی کرده؟ اون..؟ من که نمیتونم که! یکم آسون تر! آها اینجا! پیشگویی های کوتاه مدت!

لوسی با ذوق به بخش پیشگویی های کوتاه مدت خیره شده بود.
بعد از اینکه ذوقش تمام شد، کتاب را ورق زد و به قسمت "پیشگویی های کوتاهِ کوتاه مدت" (صد درصد تضمین شده) رفت و پس از چندی گشتن، بالاخره یکی را انتخاب کرد.
-خودشه! تازه تضمین هم شده،عالیه!
ولی این برای زمستونه...الان تابستونه...
توی پی نوشت گفته اگه تابستون بود چیکار کنیم...

تمرین کرد:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند !

در کلاس

گابریل پس از اینکه میزش را با الکل های ۱ تا ۱۰۰درصد، ضد عفونی کرد و تمام دانش آموزان را الکل پاشی کرد، ماسک و دستکشش را در آورد و رو به جادو آموزان کرد.
-خب خب، سلام! جادو آموزای عزیزم پیشگویی ها بالا! کی میاد پیشگویی می کنه؟

لوسی دستش را تا حد امکان بالا برد.

-لوسی، یه پیشگویی کن ببینم!

لوسی با غرور سرش را بالا گرفت و گفت:
-من پیشگویی می کنم که الان تمامی حضار به خاطر سرمای شدید به پالتو احتیاج پیدا می کنند!

حالت چهره ی پروفسور دلاکور از به تغییر پیدا کرد.
-می دونستی الان تابستونه؟
-بله!

اما پروفسور دلاکور نمی خواست مثل ملت گریفی سال ها منتظر بماند پس ساعتی کوچک از جیبش در آورد و گفت:
-۲ دقیقه وقت داری که پیشگوییت حقیقی بشه.

لوسی با لبخندی که تمام دندان هایش را نشان می‌داد به پروفسور خیره ماند و به همراه تکان کوچکی به چوبدستی اش چیزی نامفهوم را زمزمه کرد.

حدود ۱دقیقه بعد

تری که داشت می لرزید گفت:
-پروفسور سرده یخ زدیم!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۹:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۶ ۱۸:۰۷:۲۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!

**********************

چند دقیقه بیشتر به پایان کلاس نمانده بود. بچه ها همه با بوی بخور خواب آلود شده بودند اما پروفسور دلاکور کم نمی آورد.
-خب خب خب! چند دقیقه وقت داریم. لاوندر براون!
-بله پروفسور؟

کور خوانده اید. لاوندر نخوابیده بود. او عاشق پیشگویی بود. پروفسور لبخند زد.
-توی زندگینامه ت نوشته بودی در پیشگویی مهارت داری... میخوام همین الان یهویی یه پیشگویی برای ما بکنی.
-چشم پروفسور!

دوباره کور خواندید. لاوندر لاف نزده بود.
-خب، من الان پیشگویی میکنم که پروتی عطسه میکنه.

پروتی خیره خیره به او نگاه کرد.
-چی؟

لاوندر رو به او ابروهایش را بالا انداخت.
-گفتم، پروتی عطسه میکنه.
-آها! هاپشو!

پروفسور دلاکور لبخند زد.
-آفرین! حالا یه پیشگویی در مورد کسی بکن که دوستت نباشه!
-اممم... مثلا... من پیشگویی میکنم که قارقارو الان از روی زانوی کتی میپره پایین.

اما قارقارو نپرید پایین. لم داده بود و خرخر میکرد.

-گفتم، قارقارو میپره پایین!

قارقارو جنب نخورد.لاوندر ضایع شد.
-خب... الان پیشگویی میکنم که... رون به عشقش به هرمایونی اعتراف میکنه!

بعد رو به هرمایونی گفت:
-های کله وزوزو! رون منو بیشتر دوست داره!

هرماینی جیغ جیغ کرد.
-نخیرم!
-چراهم!
-نخیرم!
-چراهم!
-دروغگو!

هرماینی از رون پرسید:
-تو منو دوست داری یا این عفریته خل و چل تسترال هیپوگریف مانتیکورو که تا حالا یه صفحه هم از کتاب تاریخچه هاگوارتز رو نخونده؟
-معلومه که تو رو!

لاوندر رو به پروفسور گفت:
- من که گفتم! یا مثلا الان پیشگویی میکنم میز ما چپه میشه.

چوبدستی اش را تکان داد و میز پرتاب شد. اما میز رو به پروفسور بود و شوت شدنش همانا و لهیدن پروفسور بین میز و دیوار، همانا. این یکبار لاوندر نمره گرفته بود، ولی حالا پروفسوری نبود که به او نمره بدهد!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
سلام پروفسور!

تکلیف جلسه‌ی اول:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.

---------------------------------------------

آلنیس با بی حوصلگی به ساعت کلاس نگاه کرد. چند دقیقه دیگه کلاس تموم می شد. نصف جادوآموزا سراشون رو روی کتاب و دفترشون گذاشته بودن و صدای خر و پفشون بلند شده بود، میز آخریا داشتن با هم پچ پچ می کردن و لقمه های نون پنیر کدوحلواییشون رو می خوردن و اون بدبختایی هم که جلو نشسته بودن، از جمله آلنیس، مجبور بودن حواسشون رو به حرفای پروفسور دلاکور درباره شیوه های مختلف پیشگویی بدن؛ هرچند که فقط در ظاهر داشتن گوش می کردن.
آلن هر چند ثانیه یه بار به ساعت نگاه می کرد تا اینکه با صدای پروفسور حواسش اومد سر جاش.
-آلنیس می خوای برامون پیشگویی کنی؟

به روی خودش نیاورد. اصلا شاید منظورش آلانیس شپلی بود؟ سعی کرد همچنان خیلی عادی به ساعت نگاه کنه.
پروفسور گلوش رو صاف کرد و این دفعه دیگه آلنیس نتونست نادیده بگیرتش.
-اورموند؟

تا اونجایی که می دونست اورموند دیگه ای توی کلاس نبود... روش رو از ساعت برگردوند و به صورت پروفسور دلاکور که رو به روی میزش وایساده بود و اخم کرده بود نگاه کرد. آلنیس خیلی آروم از جاش بلند شد و سعی کرد یکم فکر کنه، شاید یه چیزایی از درس یادش بیاد...
-مثلا... مثلا من الان پیشگویی می کنم که... اممم... زنگ می خوره...؟

چند لحظه سکوت عجیبی به فضا حاکم شد و تا پروفسور خواست چیزی بگه...
دی دینگ! زنگ خورد! چه پیشگوی قهاریه این اورموند! چه می کنه این بازیکن!
آلنیس با قیافه ای که توش یه «جون هر کی دوس داری فقط بیخیال شو» ـی خاصی موج می زد به پروفسور نگاه کرد. جادوآموزا هم با شنیدن صدای زنگ از خواب بیدار شدن و داشتن کیف کتابشون رو جمع می کردن برن که با صدای پروفسور متوقف شدن.
-بچه ها چند دقیقه بمونین تا دوستتون جواب بده.

بچه ها همونطور که زیر لب به دوستشون و جد و آبادش و همینطور جد و آباد استاد بد و بیراه می گفتن پشت نیمکتاشون نشستن. پروفسور روش رو به سمت آلنیس برگردوند.
-خب حالا... می تونی یه پیشگویی درست و حسابی برامون بکنی؟

آلنیس نگاهای خیره بقیه رو روی خودش حس می کرد که منتظر بودن فقط یه جوابی بده و پروفسور کلاسو تموم کنه. سعی کرد فکر کنه ولی یه چیزی تمرکزش رو به هم می زد... صدای خر و پف تری که پشت سرش نشسته بود داشت رو اعصابش می رفت! یه نفس عمیق کشید و...
یهو چاره خلاصیش از دست پروفسور رو پیدا کرد! ناخوداگاه لبخندی روی لباش نشست.
-پروفسور تا چند دقیقه دیگه یه دعوای ناجور بین بچه ها توی کلاس راه میفته!

پروفسور همونطور که به سمت میزش می رفت گفت:
-اوه فکر نکنم چون می خوام دیگه کلاسو تعطیل کنم...
-امم بله... درسته...

آلنیس سرش رو پایین انداخت و قیافه مثلا شرمنده و ناراحتی به خودش گرفت؛ ولی خیلی نامحسوس چوبدستیش رو از جیبش درآورد و به سمت میز عقبی گرفت. وردی زیر لب زمزمه کرد و امیدوار بود درست نشونه گرفته باشه...
جادوآموزا دیگه بلند شدن تا از کلاس خارج شن که یهو تری که با طلسم خراش موقتی که آلنیس زده بود از خواب پریده بود و اخ و اوخ می کرد از بغل دستی اش، کتی بل، فاصله گرفت.
-آییی پاااااام می سوزه! کتی ببین این جونورت چیکار کرد باهام! اصلا چرا باید بذارن همچین چیزیو بیاری سر کلاس!

کتی جا خورد. اصلا نفهمید تری داره درباره چی حرف می زنه؛ فقط دوتا کلمه توجهش رو جلب کردن، "جونورت" و "چیز" ...
-به قاقاروی من میگی جونور؟! حالیت می کنم!

و بعد یکی از کتاباشو به سمت تری پرت کرد. ولی تری جاخالی داد و کتابه خورد پس کله اسکورپیوس!
اسکورپیوس هم کل کیفش رو برداشت و خواست پرتش کنه ولی چون سنگین بود کج رفت و خورد به یه بدبخت از مرلین بی خبر! جادوآموزا افتادن به جون هم، هر کس هر چی وسیله داشت پرت می کرد سمت بقیه و از اونجایی که هدف گیری هاشون تعریفی نداشت، به یکی دیگه می خورد و هی افراد بیشتری درگیر این جنگ می شدن.

-ساکت... ساااکت!

ولی صدای پروفسور بین اون همهمه اصلا شنیده نمی شد.
لبخند آلنیس پهن تر شده بود.
-بهتون گفتم که...!

بعد وسایلش رو سریع برداشت و از بین بقیه جادوآموزا و کیف و کتاب هایی که بینشون در پرواز بودن به سمت در کلاس حرکت کرد.


Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
سلام پروفسور!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوس بعد از بیرون آمدن از کلاس پیشگویی سخت درگیر بود که تکلیفش را چگونه انجام دهد. همنانطور که داشت به سمت دخمه ها می رفت تا استراحتی بکند که صدایی آشنا او را به خود آورد
- هی آسپ! چطوری؟
- خوبم جیمز! کاری داری؟
- نه فقط میخواستم ازت بپرسم که کلاس امروزت چجوری بود؟
- هی بد نبود.
- ببین این اصلا نباید برات مهم باشه که تو درس پیشگویی استعدادی نداری.
آلبوس از این تغغیر ناگهانی و خبیثانه ی جیمز یکه خورده بود فورا اولین جمله ای را که به ذهنش می رسید به زبان آورد
- کی همچین حرفی زده؟ من خیلیم تو پیشگویی استعداد دارم.
- پس نشونم بده!
- الان که دیر وقته و من خیلی خستم و به خاطر همین نمیتونم درست پیشگویی کنم.
-هه! فکر کردی با این کارا میتونی میتونی منو گول بزنی؟ بالاخره که خورشید دوباه بالا میاد و اونقت همه خواهیم دید که آلبوس سوروس، بر خلاف برادر بزرگتر و دانا ترش جیمز سیریوس هیچ استعدادی تو درس پیشگویی نداره و قراره توی کلاس بعدی حسابی جلوی پروفسور دلاکور کم بیاره!
- خفه شو جیمز! هیچم قرار نیست که من جلوی هر کس، مخصوصا پروفسور دلاکور و اونم توی کلاسش کم بیارم! فردا خواهیم دید که من حتی پیشگوی بهتری هم نسبت به تو دارم.
- خواهیم دید آسپ!
آلبوس و جیمز از هم جدا شدند. آلبوس در راه با خود فکر میکرد که چگونه باید پیشگویی کند که واقعا درست باشد، اما هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه می رسید. خلاصه پس از سه ساعت فکر کردن تمام در تخت خواب آلبوس به خواب فرو رفت.
ورود به خواب آلبوس
صدای خنده های جیمز حسابی کفر آلبوس را درآورده بود.
- بس کن جیمز!
- آلبوس بیچاره! تو واقعا یه احمقی پسر! بابا از داشتن پسری مثل تو خجالت میکشه!
- نهههههه! تمومش کن جیمز! تمومش کن...
خروج از خواب آلبوس
-هوووف! عجب خواب عجیبی دیدم! نباید بزارم فردا همچین اتفاقی بیوفته! شاید الان باید از جیمز تشکر هم بکنم! پس... بریم تو کارش!
آلبوس چوبدستیش را برداشت و سریعا اقسون سرخوردگی را روی خود اجرا کرد تا از نظرها مخفی بماند! سپس به آرامی از ازاق خوابش خارج شد و بعد از کمی پیاده روی به سالن غذاخوری رسید.
- خب! اینجا جاییه که همیشه جیمز و رفقاش میشینن. باید یکم اینجا رو دستکاری کرد!
سپس با افسونی آن تکه از میز را جادو کرد تا اگر کسی روی آن نشست سفت به آن بچسبد!
- خب الان نوبت راهرو هاست. جیمز همیشه از راهروی مخفی به سالن غذا خوری میاد! چون اول باید سر میز و باشه و اولین ناخنکو به بشقاب های غذای جلوش بزنه!
آلبوس پاورچین پاورچین به سمت راهرویی رفت که جیمز همیشه از آنجا برای رسیدن به سالن غذاخوری استفاده میکرد! اول چند بمب بد بو را آنجا مخفی کرد تا با نزدیک شدن جیمز به آن منفجر شوند. بعد جلوی درب ورودی بین راهروی اصلی و مخفی کمی از کود اعلای اژدها که از خانه ی هاگرید کش رفته بود را گذاشت تا جیمز تبدیل به بک بوگندوی حسابی شود!
- الان وقتشه که یه نامه برای جیمز بفرستم!
آلبوس کاغذ پوستی را برداشت و چیزهایی روی آن نوشت سپس به سمت انبار جغد ها رفت و به جغد فهماند که این نامه را بی سر و صدا به جیمز برساند و منتظر جواب او هم نماند. سپس به سمت اتاق خوابش رفت و خود را برای صبح فردا آماده کرد.
سرانجام صبح روز موعود فرا رسید. جیمز پس از اینکه از خواب بلند شد نامه ای را پایین تختش دید. روی نامه اسم آلبوس با رنگ سبز و نقره ای نوشته شده بود. جیمز نامه را باز کرد و گفت، قبل از اینکه آخرین نفر به میز صبحانه برسی نیاز به حموم پیدا میکنی داداش!
- اوه! فکر کنم آلبوس روانی شده! من اولین نفر به سالن میرم.
جیمز قدم زنان راه افتاد تا از رواهروی مخفی همیشگی به سالن غذاخوری برود که صدای ترکیدن چیزی را شنید و سپس بوی بدی به مشامش رسید!
- اههه! بدعنق دوباره شروع کرد!
جیمز کمی به سمت جلو حرکت کرد تا درب راهرو را باز کند، اما پایش درون چیز لزج و نرمی فرو رفت. جیمز پایش را بیرون آورد و به کفشش نگاه کرد اما تا چشمش به ماده ای که روی کفشسش بود افتاد رنگش بنفش شد و درجا بالا آورد!
- باید برم حموم!
جیمز سریعا به حمام رفت اما زمانی به سالن غذا خوری رسید که صدای همهمه دانش آموزان از آنجا به گوش می رسید. جیمز به سمت دوستانش رفت تا پیش آنها بشیند که صدای آلبوس را شنید
- هی جیمز! چرا انقدر دیر کردی؟
بعد رو به بقیه دوستانش کرد و به آنها گفت که پیشگویی که صبح به آنها گفته بود راست بوده.
اما جیمز به او اعتنایی نکرد و پیش دوستانش نشست. صبحانه را به خوبی و مفصل نوش جان کرد.
- هی جیمز! میخوای یه پیش بینی دیگه هم واست بکنم؟ یه مشکلی واسه ی نیمکتی که روشی پیش اومده.
جیمز سعی کرد تا از جایش بلند شود اما اینکار نتیجه ای جز پاره شدن ردایش و خنده ی دانش آموزان نشد.
- اعتراف کن جیمز! اعتراف کن که من پیشگوی خوبی هستم.
- هرگز!
- اصلا مهم نیست چون کل اسلیترین ها در جریان پیشگویی من بودند و بهم باور دارن. حالا یکم که بگذره سر و صداش تو کل مدرسه میپیچه! راستی من باید برم کلاس دارم...



EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین

جلسه‌ی اول تدریس کلاس پیشگویی



در مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز، شور و شوق زیادی به چشم می‌خورد. ترم تابستانی شروع شده بود و همه بسیار خوشحال به نظر می‌رسیدند و داشتند با آمادگی بالا، دنبال کلاس‌های این ترمشان می‌گشتند.

البته، همه به جز گابریل.

گابریل اصلا خوشحال نبود و دلایل خودش را برای ناراحتی داشت... یکی از این دلایل این بود که اخیرا تمام هاگوارتز را از دم انواع شوینده‌ها گذرانده بود و از جادو آموز بگیر تا استاد و نیمکت و چوب‌دستی، همه تمیز بودند؛ در نتیجه، گابریل به مکان‌های جدیدی احتیاج داشت تا تمیزشان کند و از این طریق روحش آرام شود؛ اما توی هاگوارتز گیر افتاده بود و نمی‌توانست برود.

اما دلیل اصلی، حسن مصطفی بود که دیروز به سراغش آمده بود و خبر از مرخصی مدرس کلاس پیشگویی داده بود و این‌که حالا او باید تدریس را به عهده بگیرد. هر چقدر هم که گابریل گفته بود پیشگویی بلد نیست و اصلا تدریس چیست، حسن فقط قاه قاه خندیده بود.


- سلام و صد سلام به جادوآموزان زیبای کلاس پیشگویی!
- پروفسور دلاکور، ما پیشگویی داریم. چرا شما اومدین؟
- معلممون نیومده؟
- پس تو رو سالازار بذارید وسایلمونو جمع کنیم آروم بریم تو حیاط.
- اشکال نداره یکم از لقمه‌مون بخوریم؟
- می‌شه پاک‌کن بازی کنیم؟
- به نظر من باید بریم پای تخته تمرین پیشگویی حل کنیم تا برای جلسات بعد آماده باشیم و روونا هم ازمون راضی باشه.
-
- نه عزیزان... چیزه... من از این به بعد براتون پیشگویی تدریس می‌کنم!
- ولی شما که پیشگویی بلد نیستین...
- کی گفته؟ من خیلیم پیشگوی خوبیم. مثلا... مثلا پیش‌بینی می‌کنم که الان از توی کیفم یه قلم‌پر در میارم...

و همین‌طور که از توی کیفش قلم‌پر را بیرون می‌آورد با لبخند گشادی گفت:
- دیدین گفتم!

اما متاسفانه جادوآموزها زیاد علاقمند به نظر نمی‌رسیدند و گابریل برای این‌که نظرشان را جلب کند تا درس را حذف نکنند، باید تلاش می‌کرد.

- با پیشگویی‌های کوتاه مدت درس رو شروع می‌کنیم. من همین الان پیشگویی می‌کنم که الان پلاکس میاد پای تخته و می‌خوره زمین!

پلاکس اصلا علاقه‌مند به آمدن پای تخته نبود، اما گابریل با چشم‌غره و درآوردن وایتکس از توی جیب و نشان دادن تی گوشه‌ی کلاس کمی او را در فشار روحی و جسمی قرار داده بود و نمی‌توانست نیاید.

- خب... الان همینجوری میاد و تق! می‌خوره زمین!

هیچ صدای زمین خوردنی در کار نبود.

- خب... یکم دیگه راه برو... الان دیگه تق! می‌خوره زمین!
-
- می‌خوره ها... یکم صبر کنین!

اما پلاکس خیلی خوب بلد بود راه برود و تنها راه باقی‌مانده کمی غیر انسانی به نظر می‌رسید.

تق!

- دیدین گفتم!

پلاکس به پای دراز گابریل که به شکل ناگهانی تغییر مسیر داد و برایش زیر پایی گرفت چشم غره رفت و قسم خورد روزی با پخش یک کاریکاتور از گابریل آبرویش را در سطح جامعه ببرد.

وقت کلاس رو به پایان بود و دانش آموزها هنوز هم به پیشگویی‌های کوتاه مدت گابریل علاقه‌ای نشان نداده بودند. این لحظات آخرین فرصت گابریل برای نجات شغل و آبرویش بودند و او باید برگ برنده‌اش را رو می‌کرد.

- اهم اهم. برای حسن ختام این جلسه، شما رو دعوت می‌کنم که منتظر آخرین پیشگویی من بمونید... در چند دقیقه‌ی آینده، مدیر مدرسه‌ کاملا تر و تمیز و سفید مفید جلوی در کلاس خواهند بود و شاید کمی هم عصبانی باشن .

با اینکه جادوآموزها اصلا امیدی به این پیش‌بینی _ و همچنین دیدن مدیر مدرسه با حالتی به جز قاه قاه خندیدن _ نداشتند، اما منتظر ماندند. و چند دقیقه بعد با باز شدن در کلاس راجع به تصورشان نسبت به پروفسور دلاکور، تجدید نظر کردند.

حسن مصطفی با لباس و سر و روی سفید جلوی در ایستاده بود و به دلایل شاید نامعلوم، بسیار عصبانی بود.
گویا عوض کردن شیر آب با شیر وایتکس جواب داده بود.


______________________________


تکلیف جلسه‌ی اول:

به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.


گب دراکولا!


کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
کلاس پیشگویی
با تدریس پروفسور گبریل دلاکور

نوع درس: اختصاصی

* اساتید محترم موظف هستن زمانبندی های زیر را جهت تدریس و تصحیح تکالیف در نظر داشته باشند. تاخیر در تدریس یا تدریس زودهنگام موجب کسر امتیاز از گروه استاد می شود مگر آنکه از قبل با دفتر مدیریت مدرسه هماهنگ شده باشد.

جلسه اول
زمان تدریس: از ساعت 00:00:00 تاریخ 1 مرداد تا ساعت 23:59:59 تاریخ 2 مرداد
آخرین مهلت پذیرفتن تکالیف: ساعت 23:59:59 تاریخ 13 مرداد
شرح امتیازات: هر زمان قبل از تدریس جلسه دوم

جلسه دوم
زمان تدریس: از ساعت 00:00:00 تاریخ 15 مرداد تا ساعت 23:59:59 تاریخ 16 مرداد
آخرین مهلت پذیرفتن تکالیف: ساعت 23:59:59 تاریخ 27 مرداد
شرح امتیازات: هر زمان قبل از تدریس جلسه سوم

جلسه سوم
زمان تدریس: از ساعت 00:00:00 تاریخ 29 مرداد تا ساعت 23:59:59 تاریخ 30 مرداد
آخرین مهلت پذیرفتن تکالیف: ساعت 23:59:59 تاریخ 10 شهریور
شرح امتیازات: قبل از جلسه امتحانا برای کلاس های تخصصی و حداکثر تا 15 شهریور برای کلاس های عمومی

* امتحانات کلاس های اختصاصی از 12 تا 19 شهریور برگزار خواهد شد و دستور العمل های مرتبط با آن در اطلاعیه دیگری منتشر می گردد.












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.