سلام پروفسور دلاکور!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.___________
الکس بر روی کاناپه گرم و نرمی در سالن عمومی گریفیندور نزدیک به شومینه ای که گرمایش به پای گرمای صمیمیت میان اعضای گروه نمی رسید، نشسته بود و به تکلیفی که پروفسور دلاکور به آن ها داده بود می اندیشید.
کتابی در دستانش به چشم میخورد گویی تصمیم داشت مطالعه کند، اما ذهنش به شدت مشغول بود و تمرکز کافی برای مطالعه را نداشت.
تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و کاری کند و هر طور شده کاری کند تا پیشگویی اش به حقیقت بپیوندد.
بدون برنامه قبلی با صدای نسبتا بلندی شروع به صحبت کرد.
_بچه ها؟
انگار که صدایش به گوش هیچ کس نمی رسید. سالن شلوغ بود و هر کسی گوشه ای به کاری مشغول بود. این بار بلند تر گفت:
_بچه ها؟! یه لحظه گوش بدید.
باز هم توجهی نکردند، این بار فریاد زد.
_بچهههههههه هااااااااا؟!
همگی از فریادش جا خوردند، سکوت بر سالن حاکم شد. آرکوارت به نمایندگی از جمع جاخورده گفت:
_چیزی شده الکس؟
الکس لبخندی برای انبساط خاطرشان زد و گفت:
_نه. اتفاق خاصی نیافتاده فقط می خوام یه پیشگویی انجام بدم و مطمئنم که اتفاق می افته.
این بار جیسون با ابروهای بالارفته ای که کم مانده بود از کادر صورتش بیرون بروند و پوزخندی که سعی در پنهان کردنش داشت و ناشی از اعتماد به سقف کاذب الکس بود؛ گفت:
_حالا از کجا این قدر مطمئنی؟
الکس که در ذهنش به نقشه گنگی می اندیشید و همزمان سعی داشت فاصله اش را با محل شیشه های خون آستریکس تخمین بزند، لبخند نا مطمئن و مسخره ای زد و گفت:
_می دونم دیگه. حالا بگم؟
کتی، لوسی، اما و پیتر و بقیه سال اولی هایی که امروز در کلاس پیشگویی حضور داشتند منتظر غافلگیری های خوبی نبودند اما امید داشتند الکس دست به کار احمقانه ای نزند و خب امیدشان واهی بود.
الکس اهم اهمی کرد و از آن جایی که نمی دانست چه کند گفت:
_خب...خب من یه گوی لازم دارم تا این کار رو انجام بدم.
سال اولی ها نگاه های عجیبی رد و بدل کردند چون الکس واضحا دروغ گفته بود. در همین بین بابابزرگ ویزلی یک گوی از توی جیبش بیرون آورد که مرلین می دانست چطور آن جا بود و آن را به سمت الکس گرفت و گفت:
_بیا فرزندم، این هم گوی.
الکس که فقط به امید و امان مرلین داشت کارها را پیش می برد؛ گوی را از دستان آرتور گرفت و گفت:
_این جای سالن چیزی نمی بینم باید برم عقب تر.
بعد در همان حالت عقب عقب راه رفت. پاشنه چکمه های چرم اش روی کف سنگی سالن کشیده می شد و خللی را در سکوت سالن به وجود می آورد.
خودش را کمی به سمت چپ کشید تا به شیشه های خون نزدیک تر باشد و گفت:
_توی گوی می بینم که آستریکس قراره عصبانی بشه.
بعد جلوی شیشه های خون قرار گرفت و خودش را خیلی خیلی مصنوعی بر روی زمین انداخت و دستش را از قفسه هایی که شیشه ها بر روی آن ها قرار داشت آویزان کرد و در نتیجه شیشه های خون بر روی زمین افتادند و خورد و خاکشیر شدند. الکس خوشحال بود که نقشه اش تا اینجا به خوبی پیش رفته است. اما اعضای گروه که شاهد حرکات عجیب و غریب او بودند با فرمت "
" به خون های پاشیده شده روی دیوار و شیشه های شکسته شده بر روی زمین نگاه می کردند. گوی شیشه ای بابابزرگ ویزلی هم از دستان الکس افتاده بود و به سمت گوشه سالن عمومی رفته بود.
آستریکس که انگار تازه ویندوزش بالا آمده بود چند قدم به سمت الکس برداشت و با فریاد گفت:
_چی کار کردی؟ مگه من شونصد بار نگفتم به شیشه خونای من دست نزن دا! اینا از خون های تازه محمدی بودن.
ملانی که ناظر گروه بود سعی کرد پادرمیانی کند.
_آستر الکس که حواسش نبود. حالا شیشه خون می گیری باز.
آستریکس و ملانی شروع به بحث کردند. بقیه اعضای سالن هم دوباره به کار خود مشغول شدند.
اما این وسط جیسون هم شاکی شده بود، هر چه نباشد او هم خون آشام بود. الکس ناگهان فکری به ذهنش رسید و برای عملی کردن آن چند قدم از جایی که ایستاده بود دور شد، به سمت لوسی رفت و طلسمی را روی او اجرا کرد. آن طلسم مافلیاتو بود که پیش از آن دیده بود گاهی هرمیون اجرایش می کند و از او خواسته بود تا آن را به او هم آموزش دهد.
سپس لبخندی زد و رو به بقیه گفت:
_الان هم جیسون عصبانی میشه و با لوسی دعوا می کنه.
لوسی که در حالت عادی هم صدایش کمی جیغ مانند بود از این احساس شنیدن وز وز ترسیده بود و شروع به فریاد و جیغ زدن کرد.
جیسون که جایی در همین نزدیکی نشسته بود با شنیدن جیغ های لوسی عصبی شده و فریاد زد:
_اه، بس کن لوسی! و گر نه به جای صبحانه فردام که الان الکس نابودش کرد خون تو رو می خورم.
لوسی اما، دست بردار نبود. جیغ هایش همچنان ادامه دار بود و از آن طرف سالن هم فریاد های ملانی که داشت دمپایی هایش را برای مستفیض نمودن آستریکس آماده می کرد به گوش می رسید. جیسون عصبانی تر شد، جلو آمد و رو به روی لوسی ایستاد. یقه ردای لوسی را در دست گرفت و فریاد زد:
_بسه!
لوسی از ترس چهره عصبانی جیسون و فریادش بالاخره ساکت شد.
آرکوارت که تاکنون مشغول صحبت با جیسون بود برای جدا کردن آن ها جلو آمد. جیسون بر سر آرکو هم فریاد کشید:
_آرکو دخالت نکن، من باید لوسی رو یه بار برای همیشه ادب کنم.
آرکو گفت:
_جیسون بیخیال شو. الان هم با هم آشتی کنین عمو آرکو ببینه.
در همین لحظه آستریکس که در حال فرار از دست ملانی بود که به او می گفت باید با تازه واردها درست برخورد کند و دنبال او می کرد به جیسون که همچنان یقه لوسی ترسیده را چسبیده بود برخورد کرد و باعث شد بر روی زمین بیافتد.
این بار آستریکس بود که هدف گلوله های خشم جیسون قرار می گرفت:
_آستر فقط مرلین به دادت برسه، کاری می کنم جغدای آسمون هاگ به حالت گریه کنن.
الکس که اوضاع را از کنترل خارج شده می دید، تصمیم گرفت اعضا را به نوشیدن لیموناد دعوت کند و در لیموناد ها قرص خواب بریزد تا این ماجرا ختم به خیر شود. قرص های خواب را از خوابگاهش برداشت و آن ها را در لیموناد ها ریخت و گفت:
_بچه ها! بچه ها! بسه. بیاین لیموناد بزنیم.
همه با این فرمت "
" او را نگاه می کردند و الکس با این فرمت "
" آن ها را؛ اما در آخر لیموناد ها را خوردند و کمی بعد به خواب رفتند تا از به دیار باقی شتافتنِ لوسی و آستریکس، به دست جیسون جلوگیری شود و این روز پر ماجرا به پایان برسد و الکس درس گرفت که دیگر هیچ گاه پیشگویی نکند.