لردولدمورت ریش را از پنجره به پایین پرت کرد و اماده شد تا با آن بپرد؛ نگاه کاریزماتیکی به افق کرد و سپس پرید و با دو دستش از ریش سر میخورد و با گیردادن پایش به دیوار گهگاهی ترمز میگرفت.
-دیرین دیرین .دین دیری دین دین؛ دین دین دین! دین دیری دین دین؛ دین دین دین!
-چی میگی پیری؟
-داریم موسیقی متن جیمز باند به پس زمینه اضافه میکنیم تام.
لردولدمورت زیر لب غرولندی کرد و وقتی به چند متری زمین رسید ریش را رها کرد و پرید و قل خورد بعد هم به سبک ژیمناستیک کاران المپیک بلند شد و دستانش را مثل تندیس مسیح در برزیل باز کرد.
-اینه.
اهم... . خب دیگه نوبت توست راپونزل. بیا پایین.
دامبلدور سعی کرد یادش بیاید که تام گفته بود چطور پایین برود اما به خاطر کهولت سن و ضعف حافظه یادش نمی امد که چیکار کند.
-تام؟ تام؟
لرد ولدمورت با دیدن نور چراغ قوه و واق واق چند سگ سریع پشت گل های افتاب گردان رفت و خودش را جای یکی از انها جا زد.
نگهبان ها در حال رد شدن و سرک کشیدن بودند که انگار سگ ها با داد و هوار به چیزی مشکوک شدند.
-هی تیموتی. اون گل افتاب گردونه رو نگاه کن. یه کم عجیب نیست؟
لرد ولدمورت که معلوم نبود چطور داخل یک گل را خالی کرده بود و تخمه هایش را خورده بود و سرش را بین گلبرگ های زرد افتاب گردان استتار کرده بود سعی میکرد که چشم هایش را بسته نگه دارد و به ارامی نفس بکشد.
-نه مورتی. چیش عجیبه؟
-یه کم دقت کن. یه جوریه. اصلا مگه گل افتاب گردون سفید هم داریم؟ اکثرا سیاهن.
دو نگهبان دقیقا جلوی صورت لرد ایستاده بودند و بحث میکردند.
-این حرفت خیلی نژاد پرستانه بود. الان تو قرن بیست و یکم هستیم. بین سیاه و سفید هیچ فرقی نیست. سیاها با سفیدا برابرن و زن ها هم با مردا برابرن. زنده باد رنگ زاده ها. زنده باد ماگل زاده ها. زنده باد جنبش ال جی بی تی کیو اِی پلاس.
-دوباره این بحث هارو شروع نکن.
-تموم نمیکنم. تا کی ظلم تا کی ستم؟
نگهبان بی اعصاب پیراهن خودش را دراورد ان را پاره کرد و دور سرش پیچید.
-جنگ جنگ تا ازادی. ما از حقمون نمیگذریم. آآآآآآآ.
و به سمت در خروجی دوید.
-کـــش... مرکز... صدامو میشنوین؟ تیموتی باز زده به سرش. من میرم دنبالش. تمام.
بعد هم چراغ قوه اش را دراورد و سگ هارا به سمتی که همکارش رفته بود، هدایت کرد. لردولدمورت چشم هایش را باز کرد و سرش را از توی گل برگ بیرون کشید. غرولندی کرد و گفت:
-خودشون دیونه ان بعد مارو اینجا بستری کردن. مگه دستم به باعث و بانی ایش نرسه. د جون بکن پیری. دیگه تحمل اینجارو نداریم.
-تام ما گیر کردیم.
لرد ولدمورت که نگاهش به پنجره افتاد از خشم و غضب و تعجب احساس سر درد کرد. تخت مثل جعبه شیرینی از چهار طرف گره خورده بود و دامبلدور با ریشش داشت ان را به پایین می فرستاد.
-اینو چرا میفرستی پایین؟
-مگه نیومدیم اسباب کشی؟
-ای مرلین!