"تصویر شماره3"
*اسنیپ*
شب بود، اسنیپ طبق معمول در راهرو ها گشت زنی می کرد که اگر یک وقت دردسرسازی مثل پاتر پیدا شد مچش را بگیرد و یک امتیاز گنده ازش کم کند.
همان طور که به گشت زنی اش ادامه می داد از ته راهرو کور سوی نوری را دید . ریتم قدم هایش را تند تر کرد تا
سریع به انتهای راهرو برسد، سپس چوبدستی اش را تندی بیرون آورد تا مچ دانش آموز فراری را بگیرد.
اما کسی آنجا نبود.ولی اسنیپ اطمینان داشت هنوز کسی آنجاست ،پس با احتیاط و با قدم هایی آهسته در راهرو قدم
گذاشت. همانطور که پیش می رفت اتاقی را دید که در آن نیمه باز بود. اسنیپ در را باز کرد و وارد اتاق شد.
اطراف اتاق را به خوبی نگاه کرد، اما بازهم کسی آنجا نبود.
چشمش به پارچه ی بزرگ تیره ای افتاد که روی یک چیزی کشیده شده بود. کنجکاوانه به سمت پارچه رفت و آن را کشید
گرد و غبار زیادی بلند شد که اورا به سرفه انداخت.سپس نگاهش به آینه قدی بلندی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود.شکاکانه به سمت آینه رفت و گفت:"فینیت اینکانتاتم!"
بالاخره چیزی مثل یک آینه مرموز ممکن بود در خود جادوی سیاه داشته باشد. اسنیپ کمی صبر کرد اما اتفاقی نیفتاد.
کمی نزدیک تر رفت، ظاهرش مثل یک آینه معمولی بود اما مطمئن نبود که واقعا یک آینه معمولی باشد. به تصویر خودش در آینه چشم دوخت، که ناگهان چهره دختر بچه ای را در آن دید، با موهای قرمز آتشین و چشم ها زمردی سبز رنگ.
دخترک گفت:"سوروس!" سپس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:"سوروس! باهام بیا."
اسنیپ آن چهره را می شناخت، به خوبی هم می شناخت.حتی بعد از این همه سال چطور میتوانست درخشش چشمان زیبایش و گرمی صدای خنده هایش را از یاد ببرد؟
دستش را به سمت دخترک برد و به آرامی زمزمه کرد:" لیلی..." اما دخترک دستش را پس کشید و خنده کنان دور شد.
بلند تر گفت:"لیلی!" اما تصویر عوض شد و به جایش این بار تصویر خودش را دید که جوان تر بود، به درختی تکیه داده
بود و کتاب می خواند.
_"سوروس!"
سرش برگرداند و دومرتبه با لبخند زیبایی مواجه شد.
_"سوروس!اینجا چی کار میکنی؟"
دختر جلوتر آمد و کنارش نشست.
_"سوروس،یه قولی بهم می دی؟"
_"چه قولی؟"
_"بهم قول بده هیچوقت تنهام نمیذاری!قول بده همیشه کنار هم بمونیم ."
_"قول میدم لیلی!"
لیلی لبخندی زد و سرش را روی شانه سوروس گذاشت.
اسنیپ گرمای قطرات اشک را روی صورتش احساس کرد اما تصویر دوباره عوض شد.
لیلی را دید.خیلی زیبا شده بود.لباس سفید عروسی پوشیده بود و ولبخند بزرگی به صورت داشت به طوری که تمام دندان هایش مشخص بود.سپس خودش را دید ،که به سمت لیلی می رفت.
_"سوروس!"
دست های یکدیگر را گرفته بودند.اسنیپ به خودش درون آینه نگاه کرد، خیلی خوشحال بود.به یاد نمی اورد در زندگی اش خودش را این قدر خوشحال دیده باشد.انگار که کسی که درون آینه بود، او نبود.
_"سوروس ! حالا دیگه همیشه باهم میمونیم"
_"درسته لیلی!"
سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند .
قطرات اشک صورت اسنیپ را تماما خیس کرده بودند .نمی توانست چیزی بگوید جز اینکه لیلی را صدا بزند.این آینه دیگر چه کوفتی بود؟ انگار تمام خاطرات خوب و رویاپردازی هایش را روی سرش خراب کرده باشد.
اما تصویر آِینه بازهم تغییر کرد.
این دفعه اما همه جا تیره بود ،شیشه های خورد شده روی زمین و جسدی که بی جان افتاده بود اما چهره آشنایی داشت.
از پله ها به آرامی بالا رفت ،در اتاق که نیمه باز بود را گشود .کودکی روی تخت بود و کنار آن بدن بی جانی افتاده بود.
رعشه ای از ترس در بدنش جریان گرفت ،بدنش خشک شده بود و نمی توانست حرکتی کند،اما پاهایش طاقت نیاوردند و روی زمین افتادند.دست های لرزانش سر لیلی را در آغوش گرفتند.اشک هایش پی در پی جاری شدند وناله های سوزناکش درحالیکه اسم اورا صدا می زد،اتاق را در بر گرفتند.
_"لیلی...لیلییی...منو...ببخش...لیلی!!!"
چشم های اسنیپ بی وقفه میگریستند.روی زمین افتاد.درون قلبش درد زیادی را حس میکرد،دردی که مدت ها سعی داشت فراموشش کند اما به یکباره برگشته بود انگار که همه چیز دوباره اتفاق افتاده باشد.اشک هایش روی زمین میریختند،حس می کرد هرگز نمی تواند خودش را ببخشد.آری،تقصیر او بود، همه چیز!
اگر به خاطر او نبود این اتفاق برای لیلی نمی افتاد.
_"لیلی...لیلی...منو...ببخش!...خواهش میکنم...همش تقصیرمن بود ...منو ...ببخش...لیلی!"
تصویر آینه محو شد اما اسنیپ هنوز روی زمین نشسته بود و نمیتوانست گریه اش را متوقف کند.البته در آن لحظه برایش مهم نبود و نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
مدت نسبتا زیادی گذشت اما اسنیپ همچنان نشسته بود.
*هری*
هری سعی میکرد قدم هایش را آرام و با احتیاط بردارد.دفعه ی قبل اسنیپ تقریبا داشت گیرش می انداخت، اگر به خاطر شنل نامرئی اش نبود مطمئنا گیر می افتاد.
در هر حال بعد از رد شدن از خانم نوریس و فیلیچ به هزار زحمت توانسته بود کتابی را که میخواست بردارد ،حالا فقط باید مراقب اسنیپ می بود.همانطور که قدم میزد احساس کرد از دور صدای گریه ی ضعیفی را می شنود.با کنجکاوی به سمت صدا رفت .صدا انگار از اتاقی می آمد. آهسته سرکی در اتاق کشید.فردی در اتاق نشسته بود و گریه میکرد.
هری فقط از پشت می توانست او را ببیند اما می دید که او مو های بلند سیاه دارد.هری شک کرد،اسنیپ بود؟یعنی اسنیپ واقعا داشت گریه میکرد؟ هری نمی توانست باور کند.
هری درحال تماشا بود که یک دفعه دستش به در خورد،و در قدیمی با جیر جیر زیادی باز شد.اسنیپ سریع سرش را برگرداند و از جایش بلند شد
_"کی اونجاست؟"
هری با ترس سعی کرد از دست اسنیپ فرار کند.
_"کی اونجاست؟همونجا وایسا!"
ولی اسنیپ سریع جلو می آمد.پس هری چاره ای نداشت که بدود.اما شنلش هنوز زیادی برای یک پسر 11 ساله بزرگ بود.درنتیجه پایش به شنلش گیر کرد و زمین خورد.
_"کی اونجاست؟پاتر؟"
هری که دید دیگر نمی تواند فرار کند سریع شنلش را توی لباسش قایم کرد و تا خواست بلند شود اسنیپ از راه رسید.
_"پاتر؟"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"میدونستم یکی داره اینجا ها میپلکه پس تو بودی پاتر!"
هری همچنان روی زمین بود و تنها نور آنجا،نور چوبدستی اسنیپ بود.ولی هری نمی توانست صورت اسنیپ را ببیند،به همین خاطر هم شک داشت که چشمانش واقعا قرمز شده اند یانه.
_"پاتر؟...پاتر؟ دارم با تو حرف میزنم ،بلند شو."
هری از جایش بلند شد و به صورت اسنیپ خیره شد.
_"این وقت شب یواشکی داشتی چی کار می کردی پاتر؟"
_"من...گم شده بودم"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"واقعا چه بهانه جالبی پاتر!بگو ببینم بهانه بهتری پیدانکردی؟"
"تو هم دقیقا عین پدرتی !دردسر ساز و خودشیفته!"
اسنیپ جمله آخرش را با نفرت خاصی گفت.
هری می خواست چیزی بگوید،اما خودش را کنترل کرد تا وضع از اینکه هست بدتر نشود!به هر حال اسنیپ بود، میتوانست حتی پنجاه امتیاز هم کم کند!
_"چرا چیزی نمیگی پاتر؟"
_"پروفسور...من که گفتم...من فقط گم شده بودم!"
اسنیپ نور چوبدستی اش را روی صورت هری انداخت و صورتش را نزدیک صورت هری کرد و عمیقانه در چشمانش خیره شد. نور چوبدستی باعث شده بود چشمان سبز هری در تاریکی بدرخشند.چشمانی که یاد آور آشنایی برای اسنیپ بودند.
هری واقعا نمی دانست چه کار کند،اسنیپ توی چشمانش زل زده بود و دست بر نمی داشت.
_"پرفسور...من..."
_"میتونی بری پاتر !"
-"من...چی؟؟"
_"گفتم میتونی بری!"
_"ولی آخه..."
_"فقط اینبار بهانه ی مسخرت رو میپذیرم پاتر !حالا فقط برو!"
هری کمی گیج شده بود،ولی اعتراضی نکرد.
_"بله...ممنون...پروفسور!"
هری با اینکه باورش نمی شد اما سریع رفت.
اسنیپ حال گیج کننده ای داشت.گذاشته بود پاتر برود...در حالت عادی حتما مچش را میگرفت و امتیاز گنده ای از او کم می کرد ولی این بار چشمان سبز رنگش اورا درست یاد لیلی انداخته بود.ممکن بود ظاهرش دقیقا مثل پدرش باشد،اما او...چشمان مادرش را داشت.
هری وقتی به خوابگاه گریفندور رسید خیلی آرام و پاورچین وارد اتاق شد.آرام روی تختش دراز کشید و به ماجرا های آن شب فکر کرد.
_"هری..."
رون با چشمای خواب آلودش خمیازه کشید و گفت:"ببینم موفق شدی؟آوردیش؟"
هری گفت:"اره..."
_"ببینم...گیر که نیفتادی نه؟آخه اومدنت یکم طول کشید منم خوابم برد دیگه"
-"خب چرا اسنیپ گیرم انداخت "
چشم های رون ناگهان از حالت خواب آلوده گرد شدند.
_"چی؟؟اسنیپ؟وای...خب ببینم چی کارت کرد؟چند امتیاز کم کرد؟گفت اخراجت میکنه؟"
_"نه ...یکم تو چشم هام نگاه کرد بعدشم گفت برو!"
رون که انگار گیج شده بود گفت"چی؟؟آخه مگه میشه اسنیپ مچت رو بگیره بعد بذاره بری؟؟اصلا باعقل جور در نمیاد!"
_"اه...خودمم میدونم ولی نمی تونم بفهمم چرا اینجوری کرد"
هری روی تختش دراز کشید.برای آن شب خیلی خسته بود.
_"ولی..."
_"رون بقیه اش رو بذار برای بعد من الان واقعا خستم!"
سپس رویش به پشت رون کرد ودر حالیکه به اتفاقات آن شب فکر می کرد خوابش برد.
**********
خب داستانم تموم شد☺ امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه ببخشید اگه طولانی شد یه ذره!❤❤❤
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 9671_256967_5175359_n.jpg[/url]
داستان قشنگی بود! تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی