کتی خوشگلشون
VS
مالفویشون
کتی، با سردرگمی، به نامه ای که توسط عنکبوتی پشمالو برایش فرستاده شده بود، نگاه میکرد.
- کتی، چی شده؟
کتی، نامه ای که پایینش مهر مرگخوار نمونه خورده بود را، جلوی صورت قاقارو تکان داد، که عینکش را کمی پایین آورده بود و داشت، با آن پز میداد.
- نامه برام اومده. قبل از تموم شدن و خلاص شدن از دست هاگوارتز، باید دامبلدورو ترور کنم.
- ترور؟ مطمئنی؟
کتی، دستش را زیر چانه اش زد.
- تو میدونی ترور کردن اصلا یعنی چی؟
با اینکه قاقارو، ادای دانشمندان را در می آورد، معنای این کلمه را بلد نبود. کتی، پوزخندی به قاقارو زد و با تکبر به او نگاه کرد.
- اگه فکر میکنی خیلی باهوشی، بگو ببینم ترور کردن اصلا یعنی چی؟
قاقارو، آب دهانش را قورت داد و از روی میزش، پایین پرید.
- خب...
تمام سعیش را میکرد که اضظرابش را، پنهان کرده، و بسیار خونسرد نشان داده شود
- مصدر کلمه ترور، از تروریدنه. او ترورید، پس تو هم بترور، ترور!
- مغز فندقی! مگه بهت گفتم مصدر حالشو پیدا کن؟ گفتم معنیشو بگو.
همین بود! چرا زود تر به فکرش نرسیده بود؟
- اذیت کردنه! دقیقا! ترور کردن، به معنای اذیت کردنه. یعنی، تو باید تا قبل از فارغ التحصیلیت، کلی دامبلدورو، اذیت کنی.
کتی، نگاهی بی اعتنا به قاقارو انداخت.
- خودمم میخواستم همینو بگم. اذیت کنیم. حالا بنظرت چیکار کنیم؟
و اینجا بود، که کتی و قاقارو، برای بار اول، با هم توافق داشتند...
صبح روز بعد، دامبلدور، مانند همیشه، شاد و خندان جایش بلند شد.
- سلام، بابا جانیان!
و وقتی در اتاقش را باز کرد...
-
تلپ!کیسه ای پر از شن، روی سرش افتاد. موقع صبحانه، تنها کسانی که از سر قلمه قلمه و باند پیچی شده ی دامبلدور، تعجب نکردند، قاقارو و کتی بودند.
- دیدی گفتم جواب میده.
- نخیرم. من گفتم پر از شنش کنیم. وگرنه تو با سنگ پرش میکردی.
- مگه طوری بود؟
قاقارو، اصلا نمیفهمید. چرا صاحبش، انقدر خنگ بود؟
- چونکه بهمون دستور دادن ترورش کنیم. نه اینکه بکشیمش!
- خب میکشتیمش. طوری بود؟
قاقارو، رفت تا تیزی یا سه کنجی پیدا کرده، و کله اش را به آن بکوبد.
چند روز بعد، موقع شام، دامبلدور تهدید کرده بود که اگر، بار دیگر بخواهند اذیتش کنند، از مدرسه اخراجشان میکنند؛ و وقتی که کتی، پرسیده بود، میدانی چه کسی، پشت این قضایا است؟ یا همه این حرف ها، قمپز در کردن است؟ به او، مشکوک شده بود. پس از شام، قاقارو، کتی را به داخل اتاق کشیده بود.
-
میفهمه ماییم!- نترس. نمیفهمه.
- چرا باید نفهمه؟ الکی اسمشو گذاشتن بزرگترین جادوگر؟ یعنی نمیتونه بفهمه کی داره، این کارارو باهاش میکنه؟ کتی عزیز دلم! وقتی که اون حرفو زدی، اصلا فکر نکردی! پس حالا یکم فکر کن.
- خب حالا چیکار کنیم؟ هنوز، دو روز دیگه، تا پایان سال تحصیلی، مونده.
قاقارو، پس از کمی اندیشیدن، راهکاری یافت.
- کتی، چرا نمیری خاطرات این چند روزو، داخل دفتر خاطراتت بنویسی؟ منم میرم کتابخونه. یه فکری به سرم زده.
کتی، اخمی کرد. در این چند روزه، بنظر می آمد، کتی حیوان است و قاقارو صاحبش. پس، با خودش قسم خورده بود. اگر در برابر فکر ها و رفتار های قاقارو، احساس خنگ بودن بکند، عینکش را زیر پا، له میکند.
- نه خیرم! مگه من بچم؟ خودمم باهات میام.
قاقارو، آهی کشید. هیچ وقت، تا این اندازه، خسته و درمانده، نبود.
- باشه، بیا بریم. ولی خواهشا، دنبال من بیا. به در و دیوار، نخوری!
کتی، اخمی کرد.
- مگه چقدر چشمام ضعیفه؟ یه کمه.
با تکبر، از روی صندلی بلند شد... و با صورت روی زمین، فرود آمد. قاقارو، پایش را، زیرش جمع کرد و راه افتاد. داخل کتابخانه، کتی، داشت با قفل در بخش ممنوعه، کلنجار میرفت؛ و وقتی که قفل، با صدای ترقی باز شد، قاقارو را صدا زد.
- بیا بریم تو بخش ممنوعه.
- نه!
- چرا نه؟ طلسم های ممنوعه، اونجان.
- مگه طلسم ما، ممنوعس؟
- قطعا!
کتی، ضربه ای به کله ی قاقارو زد.
- اگه مغزت اندازه تخمه نبود، میتونستی بفهمی. همین دیروز اومدم پرسیدم. خودش گفت ممنوعس!
- اونوقت، تو طلسم فرمانو چه نیازی داشتی؟
کتی، من و منی کرد.
- برای دزدیدن آبنبات، از اون بچه سال اولیه.
- خنگ!
- با منی؟
- نه، پس، با دیوارم! با توعم دیگه. دزدین آبنبات اینقدر کار سختیه که میخواستی، از طلسم فرمان استفاده کنی؟
هردو، اخمی به هم کردند، و سرکارشان برگشتند. قاقارو، دور از چشم کتی، داخل بخش ممنوعه رفت، و کتی، دفترچه خاطراتش را، باز کرد.
- وقتی ما، تصمیم به ترور کردن دامبلدور گرفتیم، روز خوبی بود. خیلی خوش گذشت. ( جدا از اینکه قاقارو، داخل ظرف شکلات افتاد و بعد پیوز، به زور گذاشتش داخل فیریزر، تا تبدیل به بستنی شکلاتی بشه.
) داخل اولین ترورمون، کله ی دامبلدور، مورد حمله قرار گرفت. توی ترور دوم، این نظر قاقارو بود، که بند کفشای دامبلدورو، به هم، گره بزنیم، و اصلا هم انتظار نداشتیم که دامبلدور، کفش نایک بپوشه. صبح روز بعد، دیدیدم که با پای گچ گرفته، بیرون اومد.
دفعه ی بعدی، نظر من بود. اینبار، مصمم بودیم، که عینکش نصف بشه. پس، یه آونگ گذاشتیم؛ که وقتی درو بار کرد، بخوره دقیقا، وسط چشاش. اما روز بعدش، دیدیم که دستشو، گچ گرفته. خیلی سردرگم شدیم. چرا باید دستشو گچ بگیره؟ حتی، اگه یه قلمبه ی دیگه هم روی پیشونیش میدیدیم، راضی میشدیم. البته، بعد از مدتی قاقارو، فرضیه ای، بر اساس ضعیف بودن چشمم درست کرد. فرضیش میگفت، من اشتباه آونگو وصل کردم.
بعد از تموم شدن فرضیش، داشتم پیوزو صدا میکردم که گفت:
- غلط کردم!
بعد از این اتفاق، بی خیال عینک بابا قوریش شدیم. و الانم، برای حقه ی بعدیمون، قاقارو رفته بخش ممنوعه. یاه یاه! فکر کرده ندیدمش که به حرفم، گوش کرده.
تازگی خیلی رو مخ شده. شاید باید...
کتی، دست از نوشتن، کشید. قاقارو، خیلی وقت بود که آن تو، مانده بود.
- قاقارو؟
کتی، چوبش را بیرون آورد، و آرام، به داخل پا گذاشت.
- لوموس.
خیلی تاریک بود. یادش نمی آمد. دفعه ی قبل هم، به همین تاریکی بود؟ گرچه کتی، هیچی مهارتی نداشت. اما مهارتش، داخل رفتن به بخش ممنوعه، زبان زد بود.
-
گومپ!- اَه! کی این قفسه کتابو، اینجا گذاشته؟
سرش را مالید. در حالت طبیعی، کل نقشه ی کتابخانه را بلند بود. پس این قفسه، اینجا چیکار میکرد؟
- قاقارو! مرلین نیامرزدت. کجایی؟ یا همین الان، خودتو نشون میدی. یا...
-
کتی!چشمانش را ریز کرد. یک جثه بزرگ، با جثه ای کوچک.
- قاقارو، کی پشتته؟
- هیولا!
فرار کن! کتی، چشمانش را ریز کرد. جثه کوچک داشت... از دست جثه ی بزرگ، فرار میکرد! خشکش زد. این چه بود؟ قدش، حداقل، پنج برابر قد کتی بود. قاقارو، مانند فنری، از کنارش رد شد و کتابی هم، به دندانش. کتی، نمیتوانست، حرکت کند.
- ک... کم... کمک!
-
نه!
برگشت به سمت قاقارو.
- چی شده؟
قاقارو، کتاب را انداخت و نفسی عمیق کشید. سپس، فریاد زد...
- در کتابخونه چرا بستس؟
هر دو، به در چسبیده بودند و جیغ میزدند.
- یا مرلین کبیر!
- قاقارو... تو همیشه، بهترین یار بودی.
- کتی، تو هم همینطور!
- من، نمیخوام بمیرم!
-
منم!قاقارو، صورتش را، به در چسباند.
- کاش چوب جادوییت، اینجا بود.
کتی، سردرگم، به قاقارو نگاه کرد.
- همراهمه.
-
شرق!- چرا میزنی؟
- خب این همه طلسم دفاعی! یکیو پرت کن، طرفش!
کتی، به سمت هیولایی برگشت، که سلانه سلانه، داشت نزدیک میشد.
- لوموس!
- خنگ! لوموس طلسمه دفاعیه؟ میخوای نور به سمتش پرت کنی؟
- وینگاردیوم، له وی، اوسا!
- میخوای تو هوا معلقش کنی؟ اَه! منم هنگ کردم.
- چیکار کنم؟
- ببین، در با جادو باز نمیشه؟
- چرا، اما... طلسمش چی بود؟
قاقارو، دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد.
- تو، این همه سال درس خوندی...
بعد میگی طلسمش چی بود؟ کتی، نفسی عمیق کشید. باید یادش می آمد.
- آلاهومورا!
ترق! هر دو، مانند افراد جن زده، بیرون پریدند. و قبل از اینکه کتی، در را به هم بکوبد، قاقارو، کتاب را به سمت خودش کشید.
- یا مرلین! این چی بود؟
رنگ هر دوشان، از شیر، سفید تر شده بود.
- نمیدونم. تا این کتابرو برداشتم، اومد.
کتی، کمی اندیشید.
- نطرت چیه ببینیم چیه؟ از پشت در؟
قاقارو، سرش را تکان داد. و وقتی که هر دو، هیولایی را دیدند نزدیک بود بخورتشان... کتی، پس کله ای به قاقارو زد.
- آدمک بادبادکی؟ تو داشتی از این فرار میکردی؟ قسم میخورم از ترس دو کیلو کم کردم.
- خب چیکار کنم؟ خیلی، سیاه و تاریک بود.
کتی، به کتابی که قاقارو، به دندان گرفته بود، نگاهی کرد.
- بیا بریم. فردا، روز آخره.
و جادوگر و پشمالو، دست در دست هم، به اتاق برگشتند.
کتی، روی زمین لم داده بود، و داشت کتابی که کش رفته بودند را، میخواند.
- مطمئنی، که آقای فیلچ، گزینه ی خوبیه؟
- خیلی زیاد. تنها کسیه که دوست دارم هر چه زود تر، اخراج بشه. مخصوصا اینکه، هر بار اون گربه ی نفرت انگیزشو، دنبالم میفرسته.
کتی، از شدت خنده، روی زمین دراز کشید.
- فکر میکردم تا حالا، عاشقش شدی.
- فکرات، هیچوقت، درست نیست.
کتی، از جایش بلند شد و زبانی، برای قاقارو، درآورد.
- کی برم بیارمش؟
- اصلا، تونستی از توی کتاب، حفظش کنی؟
- بلی! ايمپريوس كارس!
قاقارو، اخمی کرد.
- اصولا نباید بلدش میبودی؟ تو یه مرگخواری!
کتی، دست به سینه نشست.
- نچ!
قاقارو، آهی کشید.
- خب، کتی. برو، مواظب باش.
کتی، بغض کرد.
- چشم! حتما مواظب خودم میشم.
- تورو نگفتم! گفتم مواظب باش لو نریم!
- خب، حالا!
کتی، مانند کسانی که راهی جنگ میشوند، دستی تکان داد و از در بیرون رفت.
- مرلین به همراهم.
و از در بیرون رفت.
بیست دقیقه ی بعد!کتی، در حالی که مانند پلیس ها، دستش را به جهات مختلف تکان میداد، مواظب بود به دیواری، برخورد نکند.
- نه! نری تو دیوار! صاف راه بیا. من خودمم نمیتونم جلومو ببینم اونوقت باید تورم راهنمایی کنم؟
کتی، نگاهی به سر تا پای فیلچ انداخت.
- لباسات بنظر نو شده. عضله هم که داری. گربت کو؟ موهاتو رنگ کردی؟ یا به خاطر نوره؟
کتی، پشت مجسمه ای قایم شده بود و روی اولین کسی که در راهرو ظاهر شد، طلسم فرمان اجرا کرد.
- مطمئنم خود فیلچی. وگرنه کی ساعت 3 و نیم نصفه شب تو راهرو ها، پرسه میزنه؟ دنبالم بیا.
در راه، کتی با صورت در دو دیوار و یک راه پله رفت و هر بار، وقتی به جایی میخورد، فیلچ هم از پشت به کتی میخورد. پس شدت ضربه، دو برابر میشد. و هربار، کتی، از وزن و جثه ی بزرگ فیلچ، متعجب تر میشد. انتظار داشت، فیلچ بسیار سبک و لاغر مردنی باشد. تا اینکه، به در نشانه گذاری شده اش رسید، ایستاد و به طرف فیلچ برگشت.
- بگو ببینم، تو فیلچی؟
- تو فیلچی؟
- نه، منظورم اینه که جواب سوالمو بده. تو فیلچی؟
- من فیلچم؟
کتی، لگدی به فیلچ زد.
- اینقدر هر چی میگمو تکرار نکن!
- اینقدر هر چی میگیو تکرار نکنم؟
کتی، یقه اش را گرفت و داخل اتاق، پرت کرد.
- بیا، قاقارو. اینم فیلچ.
قاقارو، چکش را پایین گذاشت و به آدمی که کتی، داخل پرت کرده بود، نگاهی کرد.
- کتی! چرا اسکورپیوس مالفویو، ورداشتی آوردی؟
در آن لحظه، کتی، به لکه های دیوار، علاقه ی زیادی پیدا کرده بود. قاقارو، پوفی کشید.
- بهش، دستور بده به حرفم گوش کنه.
- به چه دلیلی؟
- چونکه میخوام نقشه رو براش توضیح بدم.
کتی، با بی میلی، رو به اسکورپیوس کرد.
- به حرفش گوش کن.
ساعت 5 صبح، اسکورپیوس، در حالی زیر وزن قفس خم شده بود، با طلسم اختراعی کتی، به راحتی از در، وارد اتاق دامبلدور شد. جای قفس را مشخص کرد و طنابی که پای دامبلدور، باید به آن میگرفت و بعد داخل قفس می افتاد را، وصل کرد. بعد، جلوی دوربین های مداربسته ای که تازه نصب شده بودند، قری داد( فکر کتی بود. ) و در رفت.
نگهبان های امنیتی، در حالی که روی همدیگر سوار شده بودن و منتظر بودند دامبلدور، بیدار شود، داد و فریاد میکردند. منتها، خواب دامبلدور، از خواب زیبای خفته نیز، سنگین تر بود.
- دامبلدور! جلوی پات! مواظب جلوی پات باش.
- قفس! قفس!
- مواظب...
و همه، با صدای ساعت زنگی دامبلدور، ساکت شدند.
- آه! هشت صبحه. سلام باباجانیان! اینجا چه میکنید؟
صحنه، روی اسلوموشن بود. دامبلدور، قدم برمیداشت و نگهبانان فریاد میزدند. پای دامبلدور، به طنابی که روی زمین بود، گیر و روی زمین افتاد. عاقبت، عینکش از وسط نصف شد و داخل قفس افتاد.
کتی و قاقارو، که داشتند، با دوربینی که اسکورپیوس، وصل کرده بود، بر اتاق دامبلدور نظارت میکردند، هورایی کشیدند، و از در، بیرون رفتند. هر دو، پشت پنجره، منتظر نامه ای با مهر مرگخوار نمونه بودند، که نوشته باشد آنها، ماموریت را به اتمام رساندند. اما تنها جغدی که نامه ای با مهر مرگخوار نمونه بود، جغدی بود، که برای اسکورپیوس، نامه میبرد؛ و درونش نوشته بود:
- آقای اسکورپیوس مافلوی! تبریک میگوییم. نقشه ای که برای زندانی کردن دامبلدور کشیدید، معرکه بود. ورود شما، به جمع مرگخواران نمونه را، خوش آمد میگوییم.
پس آن نامه، هر دو به بیابان زده، و تا الان، خبری از آنها نشده است. در صورت رسیدن خبر جدید، شما را مطلع میکنیم.
مدیر بخش افراد به بیابان زده.