هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#85

گریفیندور، مرگخواران

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۲:۵۰
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
گردانندگان سایت
پیام: 69
آفلاین
تف پر از تشت
vs
چندتا چوبدستی دار


سوژه: عصر حجر


پست سوم



Smashed into splinters
Shards they will fall
Tears of the timber
Blanketing all

Branches forlorn
Shed golden leaves
Order and form in the
Patterns they weave



تف‎تشت حالا کاملا تشکیل شده بود و آماده و زیبا بود و آفرین بهشون.
وینکی به اعضای جدید و قدیمی تیم نگاه کرد.
یک عدد سوراخ موش. یعنی خب... عملا یه سوراخ بود توی پوچی بی رنگ و شکل فضا که یه موش قهوه ای گاهگداری و سر و دمشو از توش در میاورد و اطرافشو مثل A menace to society نگاه میکرد. به نظر که متریال کامل تف‌تشتی رو داشت و وینکی سری به نشانه تایید تکون داد.
یک فقره رز زلر، که داشت میخندید و دست میزد و شادی میکرد و اینا.
به نظر روحیه ش به اندازه کافی بالا بود که روحیه کل تیم رو ببره و مطاع لازم برای تف تشتی بودن رو داشت.

وینکی به تایید سری تکون داد و همین برای همه کافی بود که ایمان بیارن.
عضو جدید بعدی، ریشِ سیاهی بود که به نظر هوشمند میرسید و داشت سعی میکرد توی پوچی شنا کنه و از پوچی خارج بشه. که البته تلاش عبثی بود.

- ریش تونست کارای دیگه هم کرد؟

وینکی پرسید. در حالی که دستشو زده بود زیر چونه ش و عمیقا به فکر فرو رفته بود.
ریش چیزی نگفت. مشخصا دهنش همراهش نبود. فقط چندتا از تارموهای زبر و بلندش رو به شکل علامت لایک بالا آورد تا پاسخ مثبت بده.
وینکی جن خانگی با ادب و زرنگی بود. لایک ریشِ سیاه رو با لایک پاسخ داد و رفت سراغ نفر بعدی.
گودریک گریفیندور که داشت سعی میکرد با دست هاش شنا کنه، ولی خب چندان موفق نبود.
رز زلر که حتی در اون زمان و حالت هم مشغول ویبره زدن بود، چون چرا که نه؟
و در نهایت هم خودش.
وینکی سری به تایید تکان داد.
- تبارک الوینکی احسن التیم جمع کن.
- تبارک الگودریک احسن التیم جمع کن.
- تبارک الفلافل احسن التیم جمع کن.
- تبارک السوجی احسن التیم جمع کن.

و به این ترتیب هر چهار عضو سابق و ثابت تیم حسابی زیر چونه همدیگه رو مالیدن و همدیگه رو دو انگشتی تشویق کردن به خاطر تیمی که جمع کرده بودن.

- ببرمتون از اینجا پس.

گودریک گفت. خودش میدونست. خودش آورده بودتشون اینجا و حالا خودشم باید از اینجا میبردشون. وگرنه خیلی بی مسئولیت و بی تربیت میشد و دیگه کسی نمیومد قلعه ش واسه پیوند عضو و اینا.
بنابراین گودریک تک تک دست هاش رو متمرکز کرد، و بعد با تمام مشت هاش کوبید تو تار و پود پوچی و خراش عظیمی توی پوچی ایجاد کرد که همه شون مکیده شدن به درونش و دوباره برگشتن به شهر فلافل.

- من همیشه میدونستم که یه شهرم!
- مامانت هم شهر نبود حتی. تو که هیچی.
- k

فلافل بی تربیت و حاضر جوابی بود واقعا.

خلاصه که وارد شهر فلافل شدن. یه تی‌رکس از بغل تصویر داشت سعی میکرد به رهگذرا لواشک کثیف خیابونی بفروشه ولی خب زیاد مشتری جذب نمیکرد.
و قهرمانان تف‌تشت، متوجه چیزی در مقابلشون شدن. توی پیاده رو، یک عدد پیت حلبی بود که چندتا بی خانمان توش آتیش روشن کرده بودن و دورش جمع شده بودن. و ناگهان وینکی وایساد و جیغ زد.
جیغ هاش بنفش، ولی نرم و زیبا بود. درست مثل آواز قناری.
و در حالی که گودریک و رز میخواستن بخوابوننش زمین و بهش CPR بدن، وینکی به یکی از انگشتای دراز و لاغرش به همون پیت حلبی اشاره کرد.

گودریک که مثل وینکی به Lore آشنایی کامل داشت، نفسش تو سینه حبس شد. ولی نه در حدی که نتونه حرف بزنه.
- اون guidance of the grace ئه آقا! این یعنی یه نیروی عظیم کیهانی داره ما رو به سمت الدن گوی زرین، یا به عبارتی بقیه تیکه هاش راهنمایی میکنه. و این زیباست. یاد بگیرید. برید بشینید ویدیوهای vaatividya رو ببینید که انقدر یبس واینسید ما رو نگاه کنید.

بعدشم رفت جلو، پیت حلبی رو برداشت و تک تک بی خانمان هایی که اعتراض کردن رو به خودش پیوند زد که تعداد دست و پاهاش حتی بیشترم بشن.
و حالا که دور و بر پیت حلبی خالی شده بود، همه شون میتونستن گرد طلایی رنگ خیلی محوی رو ببینن که از آتیش خارج میشد و جهت خاصی رو نشون میداد.

گودریک برداشت کل اعضای تیم رو با دستاش گرفت، و در حالی که با یکی دیگه از دستاش پیت حلبی رو جلوش گرفته بود، دوید در جهت اشاره شده.
هر چقدر که میدویدن و از فضای شهر دور میشدن، بیشتر وارد جنگل و زمین های قرون وسطایی و حتی ویکتوریایی میشدن. حتی اون پشت مشتا چندتا دایناسور داشتن با چندتا اژدها پوکر میزدن. در افق یه درخت طلایی عظیم رفته بود تا بالای آسمون و به شدت خفن و زیبا بود.

حتی یهو یک نفر از تو آسمون پرید جلوشون و گفت:
- Lowly tof tasht... emboldened by the flames of ambitions, someone must extinguish thy flames.

که خب خیلی جمله خفن و شکسپیری ای بود، ولی خب تف تشت عجله داشتن و گودریک زد یارو رو به خودش پیوند زد و به راهش ادامه داد.
و بعد دوباره یه آقای دیگه ای رو دیدن، که کلا هیچی تنش نبود به جز یه شورت مامان دوز خاکستری و به شدت عضلانی و رو فرم بود و روی سرش هم یه پاتیل گذاشته بود و دوتا هم جاروی پروازی رو روی کمرش غلاف کرده بود.
گودریک متوجه شد که طرف Health bar (نوار سلامتی) نداره و در نتیجه دشمن نیست. ولی بهرحال آماده بود این یکی رو هم به خودش پیوند بزنه که فلافل گفت:
- به عنوان بهترین شهر دنیا ازت درخواست میکنم که این یکیو نگهش داریم!
- با اینکه شهر نیستی ولی باشه.

سوجی البته با دیدن شخص پاتیل به سر، داشت از دهنش پالپ پرتقال میریخت بیرون و به جای کف کردن، پالپ کرده بود و داشت هر کی نزدیکش بود رو مورد تماس پالپش قرار میداد و نوچ میکرد.

و گودریک اون آقای تقریبا برهنه پاتیل به سر رو هم با یکی از دستاش برداشت و به مسیرش ادامه داد. از وسط چندتا دایناسور و اژدهای دیگه هم رد شدن و حتی به طور کاملا اتفاقی تخم چندتا دایناسور رو له کردن که اصلا اهمیتی نداشت و همینطور ادامه دادن.

انقدر ادامه دادن تا رسیدن به یه صخره عظیم. جلوشون یه پل چوبی فکسنی بود که با وزش کوچکترین نسیمی تکون میخورد. و در اون طرفش، تعداد زیادی سنگ و تکه های ساختمان و سایر چیزهای جالب و عجیب و غم انگیز روی هوا شناور بودن و دورشون و حتی بینشون هم گردبادهای به شدت تند و کشنده ای وجود داشت.

تف‌تشتیا بدون توصیف و توضیح و حرف اضافه ای از روی پل عبور کردن، با پرش های گنده از بین تیکه های سنگی، آجری و حتی سرامیکی معلق روی هوا عبور کردن تا بالاخره به یه ساختمون گرد و عظیم رسیدن که بالای ورودیش نوشته بود: "ورزشگاه عرق جبین"

اسم منطقی ای داشت. از کل ساختمون تیکه های سنگ و آجر مثل دونه های عرق پایین میریختن. به نظر میرسید مشکل معماری بغرنجی داشته باشه.
ولی خب مهم نبود. تف‌تشتیا وارد شدن... و دیدن که سه تا درخت طلایی عظیم در هر طرف زمین وجود داره. یعنی در مجموع شیش تا. و بالای هر درخت هم یه حلقه گذاشتن که درختا بتونن نقش دروازه رو بازی کنن. به نظر میرسید کمبود بودجه اثراتشو گذاشته باشه.

تف‌تشتیا بالاخره نگاهشون رو از درختای دروازه دزدیدن و رو به روشون در انتهای دیگه، تیم حریف رو دیدن...
و بعد هر دو تیم، بدون هیچ هشدار و علامتی، یکدفعه به سمت همدیگه هجوم بردن.
مشخص بود که پیدا کردن تیکه های الدن گوی زرین به هر دو طرف فشار و زحمت زیادی آورده بود و همه شون فقط میخواستن تیکه هارو زودتر از هم بگیرن.
هرکول داشت روی شتر یورتمه میرفت به سمت تف تشتیا.
گابریل تیت، داشت با چماقش و بلاجر هاش به تف تشتیا حمله میکرد و تف تشتیا هم طبیعتا همینطور بی کار واینساده بودن و حملات رو جواب میدادن.

هر دو تیم میتونستن حتی نوار سلامتی تیم حریف رو ببینن و بفهمن که اوضاعشون چطوره.
و تا اونموقع تف تشتیا حدود هفت - هشت هزار واحد سلامتی کمتر از تیم حریفشون داشتن. و این ترسناک بود. ولی نه به ترسناکی اینکه هرکول یهو شتر رو کرد تو زمین، خودش رفت تو هوا و ناپدید شد.
کویی-جنگ متوقف شد و همه به آسمون نگاه کردن و سعی کردن با نگاه کردن به آسمون، هرکول رو پیدا کنن.
ولی نتونستن هرکول رو پیدا کنن.
در واقع تونستن چیز دیگه ای رو پیدا کنن... یه توپ آتیشی که با حالت کات دار داشت از آسمون به سمتشون میومد.
همه چشماشون رو تنگ کردن که دقیق بفهمن چی شده و چرا؟
و همین زمان کافی بود که کل اعضای تیم تف‌تشت، وان شات بشن و بیفتن زمین و تیکه های الدن گوی زرین از توشون بریزه بیرون و هرکول شروع کنه به خوردن و اسنیف کردن تیکه های الدن گوی زرین که از تو دماغ و دهن و چشم تف تشتیا ریخته بود بیرون.

و بعد، شخص ناشناس که پاتیل رو سرش گذاشته بود و یه گوشه نشسته بود به عنوان تماشاگر، بالاخره از جاش بلند شد تا ادامه داستان رو پیش ببره. هیکلش و حرکاتش درست مثل خط فک Giga Chad بی نقص و زیبا بود.

- تو دیگه کی هستی؟

هرکول سرمست از وان شات کردن تف‌تشت گفت.
و در جوابش، صدای پر جذبه و قدرتمندی از زیر پاتیل گفت:
- when the night is dark you know i'll light the path, but you don't need to know who am i behind the mask.

که همین یک دیالوگ معرفی نشون میده طرف انقدر خوف و خفنه که حتی حاضر نیست اول جملاتشو با حروف بزرگ بنویسه و گرامر رو هم به سخره میگیره.

- خب لااقل بگو چی صدات میکنن قبل از اینکه فرو کنیمت داخل همون پاتیل رو سرت.
- legends call me: Let me solo them.

و بلافاصله بعد از گفتن اسمش، حمله کرد... با هر دو جاروش حمله کرد. با پشت جارو میکوبید تو سر و کله اعضای تیم چهار چوبدستی دار. حرکاتش انقدر سریع و غیر قابل پیشبینی بودن که چهار چوبدستی دار نه میتونستن از چوب هاشون استفاده کنن نه از دست هاشون.

تف‌تشتیا روی زمین افتاده بودن. با نوار سلامتی خالی و بدون تیکه های الدن گوی زرین. کاملا رقت انگیز و درب و داغون بودن، در حالی که چهار چوبدستی دار عملا تبدیل شده بودن به غول و به شدت عظیم و خفن و گنده شده بودن. ولی خب... اهمیت زیادی نداشت وقتی نوار سلامتیشون داشت همینطوری کم میشد و سولو میشدن.

لت می سولو دِم حتی موفق شده بود کلی امتیاز کوییدیچی هم به نفع تف تشت ثبت کنه، چون خیلی بزرگوار بود. حتی در بعضی مواقع جاروهاشو غلاف میکرد و با چماق، بلاجر میزد تو سر و صورت چهار چوبدستی دار.
انقدر مبارزه رو ادامه داد، تا زمانی که بالاخره نوار سلامتی هر هفت نفر عضو چهار چوبدستی دار، که مشخصا حتی اسمشونم تبعیض آمیز بود و سه تا عضوشون رو حساب نمیکردن و در نتیجه اصلا لیاقت الدن گوی زرین رو نداشتن، به انتها رسید و تیکه های الدن گوی زرین از توی دل و روده و سایر سوراخ های ورودی و خروجی جسم فانی و ضعیف و رقت انگیزشون خارج شد.

لت می سولو دِم، که نقشش رو کاملا انجام داده بود، تعظیمی به تف‌تشتیا که اونا هم وضع درست درمونی نداشتن، کرد و مثل مه صبحگاهی ناپدید شد.
و بعد، تمام جنگجویان شکست خورده، متوجه شدن که سایه ای سنگی، درست مثل یک عصر جمعه افسرده کننده، در حال خزیدن و جمع کردن تکه های الدن گوی زرینه.

و کم کم اون سایه، شکل جامد به خودش میگرفت... هر چی تیکه های بیشتری از الدن گوی زرین رو به دست میاورد، بیشتر جامد میشد.
و بالاخره حقیقت بر همگان آشکار شد. سایه در واقع عصر حجر بود...
و الدن گوی زرین وقتی در دستش کامل شد، سنگی شد و خاکستری و از درخشش افتاد.
- تمام این مدت... من و الدن گوی زرین یکی بودیم... و حالا که شما طبق برنامه من، ما رو به هم رسوندید، میتونیم وارد عصر جدیدی بشیم... عصر حجر... عصر سنگ... عصر دایناسورا حتی!

صداش نرم بود و جدی. هیچ حالت تهدید آمیزی نداشت. بیشتر حالت یه اطلاع رسانی رو داشت، که هیچ راه فراری هم ازش نبود. البته که تف‌تشتیا و چهار چوبدستی دار که داشتن کم کم تبدیل به سنگ میشدن، کاملا درک میکردن راه فرار نداشتن یعنی چی...
به خصوص وقتی که حتی بعد از اینکه کاملا تبدیل به سنگ شده بودن هم نمیتونستن بمیرن و حتی روحشون هم در سنگ حبس شده بود، و این اتفاق برای تمام دنیا می افتاد.

Was it all that you wanted and more?
Was it all you imagined before?


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#84

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۸:۴۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
تف تشت

پست دوم


در یه سمت دیگه‌ی دنیا، به دور از وقایع قلعه‌ی گودریک و مبارزه با تیم اسکورپیوس اینا، سوجی یه پاتیل رو سرش کشیده بود و تقریباً لخت داشت با یه بچه‌ویزلی وحشی مبارزه می‌کرد. بچه‌ویزلی وحشی همونطور که از اسمش انتظار میره وحشیانه می‌جنگید، اما سوجی که انگار همه‌ی حرکات دشمنشو حفظ بود، با مهارت باورنکردنی‌ای جا خالی می‌داد. وسط همین نبرد، درحالی که بچه‌ویزلی خیز برداشته بود تا روی سوجی بپره و با شمشیرش سوجی رو دو شقه کنه، صحنه متوقف شد.

فقط برای یه لحظه سکوت برقرار بود تا اینکه صدای سوجی، به سبک اون انیمیشن باحاله‌ی اسپایدرمن، به عنوان راوی داستان دیوار چهارمو شکست.

- حتماً از خودتون می‌پرسید چطور شد که کارم به اینجا کشید! اسم من سوجیه؛ و برای توضیح دادنش، باید از اول شروع کنیم.

بعد این اینتروی کلیشه‌ای، (و این انتقاد کلیشه‌ای از اینتروی کلیشه‌ای که باعث میشه رول ما خیلی متا باشه و خودشو جدی نگرفته باشه و achieved comedy کرده باشه. یوهاهاها) یهو صدای ویرررِ برگشتن نوار به عقب اومد و همزمان باهاش تصویرم با سرعت سردردآوری شروع کرد به عقب برگشتن. زمان همینطوری به عقب برگشت و برگشت و برگشت تا اینکه سوجیِ راوی آروغی زد و دکمه‌ی پلی رو فشار داد.

یه اتاق دیده می‌شد. یه اتاق تاریک که به جز یه میز گرد وسطش، چیزای زیادی از پس‌زمینه و دکوراسیونش مشخص نبود. دور میز، یه موجود سیاه‌پوش داشت به یه چیزی که بی‌شباهت به یه ظرف میوه نبود نگاه می‌کرد. ترکیب تاریکی اتاق و لباس سیاهش باعث میشه اصلاً اصلاً نشه هویت این موجود رو تشخیص داد.

- پس سوجی یار جمع کرد، وینکی هم گودریک رو آماده‌ی مسابقه کرد. وینکی جن برنامه‌ریز خوب؟

خب، شایدم می‌شد تشخیص داد اون موجود کیه. وسط ظرف میوه هم سوجی روی یه صندلی طلایی که تقریباً هم قد و قواره‌ی خودش بود نشسته بود. سرش رو به نشانه‌ی نارضایتی تکون داد و به وینکی گفت:
- نه وینکی. نه. من هیچی از الدن رینگ و اینا حالیم نیست. گفتم که... سیستمم نمی‌کشه. تو یوتوبم هرچقدر ویدیو دیدم هیچی از داستانش دستگیرم نشد.

اخمای وینکی در هم رفت. گفت:
- چرا سوجی نفهمید؟ نیازی نیست داستان چیزیو کامل فهمید. باید با اینا اینسپایر شد! مثلاً یه یاروی گنده و خفنی بود که فقط چون اسب کوچیکی داشت رفت جادوی جاذبه یاد گرفت. بعد با جادوی جاذبه‌ش رفت با آسمون جنگید! وینکی جن لذت برنده از زیبایی‌های ژانر گمانه‌زن خوووب؟

وینکی منتظر جواب نموند. بدیهی بود که وینکی جن خوب. پس از روی صندلی پایین پرید و به سمت در رفت. سوجی اما هنوز داشت چونه‌ش رو می‌خاروند و عمیقاً تو فکر بود. اما جز یه «هممممم» چیز دیگه‌ای نگفت که دستگیرمون شه به چی داره فکر می‌کنه.

In the Lands Between
سوجی همینطور هِلِک و هِلِک داشت سرزمین‌های الدن گوی زرین رو می‌پیمود و به حرفای وینکی فکر می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد: «هومممم. پس نیازی نیست چیزی بفهمم. صرفاً کافیه ایده بگیرم و برای تیم کوییدیچمون هم‌تیمی‌های خفن پیدا کنم. واقعاً فکر نمی‌کنم عضوگیری کار سختی باشه. اینجا هم انگار پر از آدمای جالبه.»

.
.
.
...Boy was he wrong

اینجا چُرت سوجی راوی پاره شد، سرش رو آورد جلوی دوربین و روایت کرد: نه اینکه آدم‌ها، یا بهتر بگم، موجودات جالب نبوده باشن ها. نه. فقط اینکه هیچکدوم، مطلقاً هیچکدوم سر صلح نداشتن. هرجایی که قدم می‌ذاشتم، هرکسی که می‌دیدم قصد جونمو داشتن. اون پاتیل‌های دست و پا دار؟ بهم حمله می‌کردن. اون روح سوارکار گولاخ؟ هربار پیدام می‌کرد به زور خودمو زنده از دستش خلاص می‌کردم. خرچنگای غول‌پیکر؟ لعنتیا از فاصله‌ی دویست متری اسنایپم می‌کردن. توپای فلزی گنده؟ بله حتی اونا هم زنده‌ان و می‌خوان لهت کنن. یه یاروی آبی رنگ نابغه که کله‌ی بزرگی داشت و یهو میومد جلوی آدم می‌گفت: «فاقد زنان؟» خب اون... اون... باشه اون یه نفر قصد جونمو نداشت. بیشتر میم بود. ولی بد ضربه‌ی روحی می‌زد دیگه. شما بگید بهم؛ برا آدم تو این شرایط توان پیدا کردن هم‌تیمی واسه کوییدیچ می‌مونه؟ نه والا!

آره خلاصه. من کل سرزمین‌ها رو به دنبال چارنفر که بتونم نظرشونو جلب کنم گشتم. اما هرجا که می‌رفتم همه بهم حمله می‌کردن. هیچکس به حرفام گوش نمی‌داد. از یه جایی به بعد دیگه حتی برام مهم نبود. عصبانی شده بودم. آره، منم باهاشون جنگیدم. کل جهانو گشتم و همه‌ی باس‌ها رو کشتم. شیطانو کشتم، خدا رو کشتم. بعد کسی نموند بکشم و در عین حال کسی هم نموند که عضوگیری کنم. دچار یأس فلسفی شدم و رد دادم. لباسامو کندم و یه پاتیل گذاشتم رو سر و رفتم تا هزار بار با بچه‌ویزلی وحشی بجنگم و سولوش کنم. اسممو گذاشتم «وانابی لت می سولو دم» چون وانابی یه یاروی لجندری ناشناس با همین اسم شده بودم و می‌خواستم مثل اون، تک تک حرکات دشمنم رو حفظ شم. تا اینکه...

حالا تصویر داشت بچه‌ویزلی وحشی رو نشون می‌داد که خیز برداشته بود تا بپره و سوجی رو دو شقه کنه و سوجی هم که همه‌ی حرکاتشو حفظ بود، آماده‌ی جاخالی بود. سوجیِ راوی با رضایت از اینکه کارشو انجام داده بود و فلش بکِ داستان رو رسونده بود به اینترو، خوشحال و خندان از گوشه‌ی کادر خارج شد و رفت پی زندگیش.

در همین حال که بچه‌ویزلی آماده‌ی جهیدن بود و سوجیِ پاتیل‌به‌سر آماده‌ی جاخالی، یهو صدای شلیک مسلسل اومد و بچه‌ویزلی سوراخ سوراخ شد. سوجی، ناراحت از اینکه یکی دشمنشو کشته و جنگشو نصفه نیمه گذاشته، پاتیل رو از روی سرش برداشت و پشت سرش رو نگاه کرد. وینکی، گودریک و فلافل داشتن با عصبانیت بهش نگاه می‌کردن.

- سوجی پرتقال بد! وینکی گفت درگیر داستان نشو اونوقت سوجی درگیر گیم‌پلی شد؟ هم‌تیمی‌های جدید کجان؟

گودریک با ناامیدی گفت: صبر کن ببینم، کارو به این پرتقال دیوانه‌ی لخت و عور سپردی؟ از اول می‌گفتی خب. من هرکسی رو که بخوای می‌تونم براتون جور کنم!

بقیه با تعجب به گودریک نگاه کردن. گودریک در حالی که با یه دستش داشت چونه‌ش رو می‌خاروند، با یه دست دیگه‌ش دستی که چونه‌ش رو می‌خاروند رو می‌خاروند، با یه دست دیگه به زیر بغل اون دسته که داشت اون یکی دستش رو می‌خاروند اسپری می‌زد و با یه دست دیگش داشت همون زیربغل رو می‌خاروند، نگاه عاقل اندر سفیهی به بقیه مخصوصاً سوجی کرد و بعد یهو همه‌ی دستاش رو به طرف آسمون باز کرد. نور خیره‌ننده‌ای ازش منتشر شد که باعث شد بقیه چشماشون رو ببندن. وقتی باز کردن، اطرافشون هیچی نبود.

هیچی. پوچی محض. حتی زیر پاشونم چیزی نبود و معلق بودن. فلافل اعتراض کرد: چیکار کردی؟!
- آروم باش. این یکی از قدرتامه... من می‌تونم تمام موجودات شایسته‌ی کوییدیچ رو بهتون نشون بدم و شما هر کدوم رو خواستید انتخاب کنید... تو نه سوجی، تو دیگه نوتلا هم بخوری فایده نداره.

اینو که گفت یهو تصاویری از افراد مختلف از جهان‌های مختلف، توی اون پوچی اطرافشون ظاهر شدن. آدمای قدرتمند و خفن. دکتر استرنجی که داشت با تانوس می‌جنگید. والتر وایتی که تو اون لحظه داشت تبدیل به هایزنبرگ می‌شد. ریک سنچزی که داشت مورتیش رو می‌نداخت تو دیگ اسید. تامی که جری رو تا دم سوراخش تعقیب کرده بود. جیسون موموآیی که داشت قرارداد آکوامنش رو تمدید می‌کرد. حتی یه زلزله‌ی هوشمند که داشت خیلی غیر عمد ساختمونای جنوب لندن رو با خاک یکسان می‌کرد. خلاصه که هزاران تصویر از آدما و موجودات مختلف که خیلیاشون رو هم حتی نمی‌شناختن.
- وینکی! فلافل! هرچی می‌خواین انتخاب کنید.

وینکی و فلافل که خرذوق شده بودن، هر کدوم دستشونو به یه وری دراز کردن. وینکی دستش رو به سمت یه دزد دریایی که اسمشو نمی‌دونست گرفته بود.
- این! وینکی اینو خواست!
- ریش سیاه؟ بزرگترین دزد دریایی تاریخ؟ انتخاب خوبیه؟
- دزد دریایی خر کی بود؟ وینکی فقط ریشش رو خواست!

تقریباً همزمان با وینکی، فلافل دستش رو سمت تام و جری‌ای که دویده بود تو سوراخش گرفته بود. گودریک به اون سمت هم نگاه کرد و گفت:
- گربه‌هه یا موشه؟ کدوم رو انتخاب کردی؟
- گربه؟ موش؟ منظورت چیه؟ من سوراخه رو می‌خوام!

و بعدش، توجه وینکی و فلافل همزمان به اون زلزله‌هه جلب شد. گودریک که دید جفتشون به یه جا خیره موندن، جهت نگاهشون رو دنبال کرد و با دیدن زلزله گفت:
- ریشِ سیاهِ ریش‌سیاه، سوراخ موش و رز زلر زلزله؟ عالیه، تصویب شد!

و همرمان که سوجی داشت از شدت ابزورد بودن انتخاب‌ها نعره می‌زد: «آر یو کیدینگ می؟! »، گودریک دست‌هاش رو به نشانه‌ی اجابت به هم کوبید. هم‌تیمی‌های جدید اونجا بودن.


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۲:۵۴:۳۲


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#83

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
تیم فراری‌های تیمارستان شلمرود تانزانیا
vs.
چوبدستی



I doubt you could even imagine
That which commanded all quidditch games
Giving games their fullest brilliance
The Elden Gooye Zarrin
Oooooh... Elden Gooye Zarrin
Shattered, by someone, or something
In our home, across the fog, Varzeshgahe Aragh Jabin

Soon, Elden Gooye Zarrin's offspring, Quidditch players all, claimed its shards
The mad taint of their newfound strength triggered The Shattering
A Quidditch game from which no winner will arise
A war leading to abandonment by The Great Daavar



یک.

خیلی روز بعد، وقتی وینکی در حال کُشتی گرفتن با هرکولی بلاجر به دست و سوار بر شتر بود، یاد آن روز دور و دراز افتاد که باباوینکی و مامان‌وینکی به دنیا آورده بودندش.
هنوز نصف وینکی به دنیا نیامده‌ بود که باباوینکی یک جارو و دستمال و سطل آب و پیف‌پاف و لوله‌بازکن و پرسیل و یک جاروی دیگر کف دستش گذاشت و فرستادش که برود همه جا را تمیز کند و جن خوب باشد و همیشه ماضی ساده سوم شخص مفرد حرف بزند و دوتا جارویش همیشه همراهش باشد تا با یکیشان بزند توی دماغ همه گرد و غبارها و با دیگری بزند توی دماغ هر کس که خواست بهَش آزادی و حق و حقوق بدهد.
وینکی هم گفت باشه و کامل به دنیا آمد و رفت سر کارش.
وینکی سالها کار کرد و همه جا را تمیز کرد و با یک جارویش توی دماغ گرد و غبارها زد و جاروی دیگرش را نگه داشت برای هرکسی که خواست بهش حقوق بدهد. تا اینکه یک روز صاحب وینکی و باباوینکی و مامان‌وینکی همه پول‌هایش تمام شد و فقیر شد و دید چیزی ندارد بخورد، بابا و مامان‌وینکی را فرستاد تا بچه‌وینکی را بفروشند و پول بگیرند و پول را غذا کنند. مامان و باباوینکی هم قبول کردند و وینکی را فروختند. ولی وقتی پولشان را گرفتند، دیدند درست نیست که یک وینکی ارزش داشته باشد و آدم‌ها برایش پول بدهند چون وینکی اصالتا پلشت و کم‌شعور و خون جنی‌اش کثیف است و فقط باید کار کند و آزاد نباشد و جن خوب باشد و دوتا جارویش را سفت بچسبد. پس رفتند و این بار پولی که گرفته بودند را فروختند و برگشتند. بعد هم برای اینکه صاحبشان هیچوقت گرسنه نماند، یارو را گرفتند و پختند به خودش خوراندند و خوشحال شدند و به هوششان غبطه خوردند.
آن سر دنیا، وینکی از یک بازار به بازار دیگر شنا می‌کرد و کلی خرید و فروش می‌شد و ارزش سهام‌های جهانی را بالا و پایین می‌کرد و برای خودش جن مهمی شده بود.
ولی وینکی راضی نبود. وینکی فقط باید خدمت می‌کرد و دوتا جارو می‌داشت که با یکیشان بزند توی دماغ گرد و غبارها و با دیگری بزند توی دماغ هرکس که خواست بهَش آزادی و حق و حقوق بدهد. پس از دریای بورس و اقتصاد پایین پرید تا برگردد سر خانه و زندگی‌اش. ولی به محض فرود وینکی، تمام اقتصادهای دنیا فرو پاشید و همه پول‌ها سوخت و بانک‌ها ترکیدند و همه جا جنگ شد و همه همه‌چیزشان را فروختند تا تانک و تفنگ و مسلسل بخرند و با هم بجنگند. اما وینکی...

- محل ثبت‌نام واسه اهدای عضو اینجاست؟
- عااااااااااااااااا.

وینکی فریادزنان از خواب پرید، روی هوا مسلسلش را بیرون کشید و محکم روی دسته بزرگ کاغذ روی میزش فرود آمد.
- کی خواست چیکار کرد؟ وینکی همه رو کشت. وینکی جن خووب؟
- ثبت‌نام اهدای عضو به گودریک گریفیندور. همون یارویی که قلعه‌ش اینه.

یاروی پرسنده به قلعه بزرگِ کنارشان اشاره کرد که خیلی قلعه بزرگی بود و آنقدر بزرگ بود که دروازه‌هایش هم بزرگ بودند و دورش خندق داشت که آن هم بزرگ بود و پنجره‌های بزرگی هم داشت و بقیه‌اش هم آره.
وینکی یادش آمد کی خواست چیکار کرد. عینکش را پایین داد و از بالایش یاروی پرسنده را نگاه کرد.
- درست بود. وینکی ثبت‌نام کرد. قلعه بود، ملت توش رفت، گودریک واسه ملت جشن گرفت، به ملت کلی غذا و شیرینی داد، ملتو برداشت و به خودش پیوند زد. ولی یاروی پرسنده ثبت‌نام نشد. یاروی پرسنده اصلا یارو نبود که، فلافل بود. نتونست پیوند شد. وینکی جن پُرمعلومات؟

فلافل خوشش نیامد. فلافل با یک عالمه زحمت از سرزمین‌های دوردست بلند شده بود و کوله بارش را برداشته بود و توی پارچه کرده بود و سر چوب گذاشته بود و کلی راه آمده بود و خسته بود و درمانده بود و بدبخت بود. و تازه یک عالمه آدم هم تویش بودند که آنها هم خسته بودند و از صبح سرکار بودند و پشت ترافیک مانده بودند و هی بوق می‌زدند و داد و بیداد می‌کردند و می‌خواستند زودتر برسند خانه‌هایشان و غذا بخورند و بخوابند تا فردا دوباره بروند سر کار و خسته شوند و توی ترافیک بمانند و الخ.
ولی از همه مهم‌تر، فلافل ناراحت بود. چون فلافل، فلافل نبود. فلافل، شهر بود. ولی هیچکس مغزش آنقدر بزرگ و پیشرفته و پراگرسیو نبود که قبول کند شهر فلافل، یک شهر واقعی با میلیون‌ها نفر جمعیت و هزاران ساختمان است و اصلا هم ربطی به وجه تسمیه‌اش ندارد. همیشه همه حق فلافل بیچاره را می‌خوردند و گاهی حتی سعی می‌کردند خودش را هم بخورند و فلافل خیلی ناراحت می‌شد. پس یک روز تصمیم گرفته بود برای حقش بایستد. فلافل می‌خواست اداره‌هایش را به همه نشان بدهد. می‌خواست مدرسه‌هایش را توی چشم مردم کند؛ با خیابان‌هایش همه را دار بزند؛ آدم‌ها را روی تیرهای چراغ برقش به صلیب بکشد و پوستشان را در بیاورد و دانه دانه دنده‌هایشان را بشکند و مغز استخوانشان را بیرون بکشد و بجوشاند و توی گوششان بریزد تا مخشان بپزد. بعدش مردم می‌فهمیدند. بله.

- وینکی از شهر فلافل و آرمان‌هاش اینقدر خوشش اومد که نخواست اصلا پرسید این کارا چه ربطی به گودریک و پیوند زدنش داشت. وینکی یه راست فلافل رو برداشت و برد پیش گودریک. وینکی جن فلافلرنده؟



کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر، روی سقف ورزشگاه عرق جبین، یک عصر حجر تنها و افسرده با سنگش نشسته بود و غصه می‌خورد.
- بدبخت شدم رفت. دارم رفت، ندارم رفت، آبروم رفت، شغلم رفت، زندگیم رفت. با چه رویی الان برگردم خونه پیش زن و بچه‌م؟ با بدبختی یه شغل گیرمون اومده بود که اونم رفت. کافی بود یه سوژه باشما... یه سوژه فقط... بقیشو قرار بود خودشون سر هم کنن. یه جاروی سنگی، چارتا یاروی غارنشین و یه کوافل سنگی کجاش بد بود آخه؟ حالا همه داورا دعواشون می‌کنن و بهشون نمره نمی‌دن و همش تقصیر منه.

سنگ عصر حجر کلی غصه خورد. سنگ عصر حجر باید اربابش را نجات می‌داد: باید می‌رفت و طوری توی دهان تف‌تشتی‌ها و الدن گوی زرینشان می‌زد که داورها قبول می‌کردند عصر حجر محکم توی دهانشان زده و سوژه‌شان را با خودش منطبق کرده و حالا همه‌چیز درست است و بیایند امتیازشان را بگیرند.
- برخیز ای آنکه هستی من جز انعکاسی از رخسارش نیست. برخیز که چنان اهریمنی بر حیات تف‌تشتیان رها خواهیم کرد که مثال آن در هیچ حماسه‌ای گمان نرفته. ووووواهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.



قلعه گودریک خیلی بزرگ بود. یک عالمه راه‌های عریض و طویل از سر و تهش شروع می‌شدند تا از دروازه‌های بزرگش رد شوند و توی هم بپیچند و بروند به ده‌ها آشپزخانه و آهنگری و چوب‌بُری و کوافل‌سازی و ورزشگاه و سردخانه‌اش. کنار این یک عالمه راه هم یک عالمه آدم هم بودند که شورت و پیراهن کوییدیچ تنشان بود و در جوخه‌های هفت‌نفره کوییدیچ تمرین می‌کردند و هرازگاهی یکیشان که از همه محکم‌تر تمرین می‌کرد، فراخوانده می‌شد به تالار گودریک. آنجا خود شخص گودریک یک مهمانی ترتیب می‌داد که طی‌اش بازیکن مذکور کلی هدیه می‌گرفت و تشویق می‌شد و برایش هورا می‌کشیدند و مدال می‌دادندش و آخر سر خیلی محترمانه می‌خواستند که دست و پایش را در بیاورد و به گودریک بدهد و برگردد خانه‌اش.
وسط یکی از این مراسم مبارک و میمون بود که وینکی و شهر فلافل وارد تالار شدند و یک گوشه منتظر ایستادند که گودریک مهمانی‌اش را آغاز کند.

- ... و باعث افتخار ما و تمام خونواده طلاییمونه که ما داریم یه کار خیلی پرافتخار اینجا انجام می‌دیم و ببینید، خیلی کارا هست که ما باید انجام بدیم و یکی از این کارا -که واقعا مایه افتخاره- همین کاراست و من شدیدا مفتخرم به تموم اعضای تیممون که اینقدر سخت تلاش می‌کنن که مایه افتخار باشن و تازه همین چند وقت پیش یکی از دوستان بنده با من تماس گرفت و گفت گودریک، آیا واقعا این موضوع باعث افتخار من و تیمم نیست که این کارا رو انجام بدیم؟ و من همون‌جا بهش گفتم شک نکنه که یه روز اونم مایه افتخارمون میشه.

مهمانان دست و جیغ و هورا کشیدند و محکم موافقت کردند.

- و چیزی که می‌خوام بگم اینه، جنگ نزدیکه: کوییدیچی برای پایان تمامی کوییدیچ‌ها، کوییدیچ بزرگ، کوییدیچ جهانی اول! و اگه ما نتونیم این جنگ رو ببریم، اگه نتونیم تیکه‌های الدن گوی زرین رو سر هم کنیم، کی بکنه؟ کی از ما تیمش بهتره؟ کی از ما طلایی‌تره؟ کی از ما حقشه توی نور طلایی الدن گوی زرین حموم کنه؟

مهمانان دست و جیغ و هورا کشیدند و محکم‌تر موافقت کردند.

- آفرین. پس دست و پاتونو بردارید بیارید بدید.

مهمانان خیلی دست و جیغ و هورا کشیدند و آنقدر محکم موافقت کردند که چندتایشان ترکیدند. بعد هم رفتند اره برقی و چاقو و تبر برداشتند و مشغول شدند به درآوردن دست و پایشان.
وینکی شهر فلافل را برداشت و دوتایی رفتند پیش گودریک.
- وینکی برای گودریکِ پیوندی یه شهر آورد تا همشو پیوند زد و قوی‌ترین بازیکن کوییدیچ دنیا شد. وینکی جن شهرارندبرگدریکپوند؟
- نه جن. این یه فلافله. ببر بذارش سر جاش. امروز کلی بازیکن خوب کشف کردیم. یه بیست‌جفت دست اضافه خواهیم داشت. می‌مونه بیست جفت چماق کوییدیچ واسه هر کدوم که الان میری و می‌خری.

فلافل خواست بلند شود و به گودریک توضیح دهد که فلافل نبود و شهر بود و آمده بود به گودریک پیشنهاد تشکیل تیم بدهد تا با میلیون‌ها نفر جمعیتش با هم کلی قوی شوند و هیچکس نتواند جلویشان بایستد و خیلی راحت بروند تکه‌های گوی زرین را پیدا کنند و سر همش کنند و بازی را ببرند و بالاخره مردم بعنوان یک شهر به رسمیت بشناسندش و عذرخواهی کنند ولی فلافل عذرخواهیشان را نپذیرد و همه‌شان را به صلیب بکشد و با پوستشان خیابان‌هایش را آسفالت کند.
ولی فلافل نتوانست همه این‌ها را توضیح دهد. در همان لحظه، هرکول سوار بر اسکورپیوس مالفوی سوار بر میگ میگ، فریادزنان از آسمان در وسط تالار فرود آمدند.

- واااااااااعااااااااااااااااااااااااااااا!
- عوووووووووووواااااااااااااااا!
- میییییییییییگ میییییییییییگ!

اسکورپیوس مالفوی، هرکول را برداشت، دور سرش چرخاند و پرتاب کرد به سمت صفوف مهمانان گودریگ و همه‌شان را کُشت.
- گودریک گریفیندور طلایی، اجازه نمی‌دیم بیشتر از این به پیوندزدن و قوی شدنت ادامه بدی. گوی زرین رو ازمون نخواهی گرفت. برای مرگ آماده شو.

گودریک بدو بدو رفت برای خودش تابوت بخرد و خرما و میکادو رزرو کند و برای مراسم ختمش لباس سیاه سفارش دهد و سر راهش چند بسته دستمال کاغذی بخرد که یک عالمه تویشان گریه کند که یکهو یادش آمد قرار نبود از این کارها کند و برای خودش یک‌پا گودریک گریفیندور بود و قوی بود و یک عالم دست و پا برای همین روزها به خودش پیوند زده بود و می‌توانست همه را بزند.
پس به جایش رفت شش‌تا از مهمانانش را برداشت، هر کدام را دایره‌ای گره زد، سه تایشان را این‌ور زمین نصب کرد، سه تایشان را هم طرف اسکورپیوس و دوستانش.
- اسکورپیوس مالفوی غیرطلایی، اجازه نمی‌دم بیشتر از این الدن گوی زرین رو ازم پنهان کنی. برای مرگ آماده شو.

بعد هم از جیبش یک کوافل برداشت و به طرف دروازه حریف پرتاب کرد.

THE SHATTERING HAD BEGUN


هرکول شیرجه زد و کوافل را گرفت و آنقدر محکم پرتابش کرد که یکی از دروازه‌های حریف و نیمی از قلعه نابود شد. گودریک هم شیرجه زد و هرکول را گرفت و آنقدر محکم توی توی دروازه انداختش که دوتا از دروازه‌های حریف و نیمی از کره زمین نابود شد. میگ‌میگ از پشت گودریک بیرون پرید و با یک چماق مدافع روی کله‌اش کوبید تا دیگر از این کارها نکند.

-
-
-
-

وینکی چماق-مسلسلش را برداشت، یک خشاب پر از بازدارنده وصلش کرد و میگ‌میگ را به رگبار بست.
_

اسکورپیوس مالفوی یک کوافل از جیبش برداشت، به سمت گودریک و میگ‌میگ و وینکی و هرکول نشانه‌ گرفت و هر چهارتایشان را فرستاد توی دروازه گودریک‌اینا. بعد گرسنه‌اش شد و رفت فلافل را برداشت تا بخورد و سیر شود و جان بگیرد. ولی به جایش سوباسا از درون شهر فلافل بیرون پرید و اسکورپیوس را شوت کرد به دروازه‌اش و گل زد و آنقدر خوشحال شد که بدو بدو رفت با کاکرو ازدواج کند.
-

وینکی به جای بازدارنده، مهمانان گودریک را توی چماقش جا داد و همه‌شان را توی دروازه اسکورپیوس شلیک کرد. اسکورپیوس ناراحت شد، دروازه‌اش را درآورد و شوت کرد توی دروازه گودریک‌اینا. بعد هم میگ‌میگ و هرکول را برداشت و زد زیربغلش و فرار کرد.
- کارمون هنوز تموم نشده. دوباره به هم می‌رسیم. و اون روز، گودریک گریفیندور طلایی، برای مرگت آماده شو. عااااااااااااااااااا!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۵۳:۲۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#82

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین


VS





پست چهارم



اسکورپیوس به تیمش نگاه کرد. توی آن گرما همه مثل چی عرق می ریختند. پاهای میگ میگ به هم گره خورده بود ،تری حال خوبی نداشت. بقیه اعضا تیم هم وضعی مشابه داشتند.
- اه حیف اون همه تمرین تو چاله های گل .
- منم هنوز بدنم از دست اون قلوه سنگ هایی که برای تمرین فرار از دست اونا بود کبوده.
- یا شاخه هایی که توی کمرمون میخورد.
- طلسم گیجی خیلی کمتر از این درد داره.
- باورم نمیشه توی عصر حجر هم داور رو می خرن.

با این حرف گابریل فکری به نظر اسکورپیوس رسیده بود. با این که هنوز خودش را مقصر می دانست ولی باید کاری می کرد.

- به نطرتون میشه خریدشون؟
- واقعا؟ به نظرت داور رو میشه خرید؟
- البته هر کس یه قیمتی داره.

تری محکمی به اسکورپیوس زد.
- به نظرت جواب میده؟
- اگه قبلا خریده باشنش که نمیشه باز خریدش کرد.
-چرا میشه.
- توپول میدی؟
- فکر خوبی نیست واحد پول اینا متفاوته.
-پس چی کار کنیم جیانا؟

جیانا سرش را پایین انداخت بار ها با خودش کلنجار رفت ولی این تنها راه بود و تنها فکری که به نظرش جواب میداد. قطعا باعث می شد همه به محفلی بودنش شک کنند ولی هوش شیطانی بلا استفاده او هم بالاخره وجود داشت.
-شاید بتونیم مثلا چه میدونم رو جارو هاشون طلسمی اجرا کنیم که برعکس بشن یا یکهو اوج بگیرن . به هر حال اونا اول شروع کردن.

دهان همه به خاطر این که این نظر جیانا بود یک متر باز مانده بود . حتی شتر هم تعجب کرده بود.گابریل نگاه مرددی کرد که با لگد نابه هنگام تری خاطمه یافت.
- چته تری؟
-فکر بدی نیست ولی ...
- آره کی باید این کار رو بکنه؟

همه به اسکورپیوس خیره شدند.
- چرا این طوری نگام می کنین؟

- همه اش تقصیر خودته پس خودتم باید جمعش کنی. وگرنه بد میبینی.


- ببخشید آقای گودریک یه سوال داشتم چطوری اون حرکت رو زدین؟

تری در حالی که به سختی پایش را مهار می کرد به اسکورپیوس که پشت تخت سنگ پنهان شده بود نگاه کرد. حتی نمیدانست چرا حتی خود اسکورپیوس نباید حواس پرتی باشد.

-خب فرزندم اول باید تعادلت رو این طوری حفظ کنی البته بعد از بازی نکات بیشتری رو بهت میگم خب...

در حالی که حواس اعضای تیم تف تشت جمع تری بود تا دردسر ایجاد نکند و گودریک باعث باختشان نشود اسکورپیوس جارو هایشان را جادو کرد.
- قی قو قووووو.
- ممنونم من دیگه باید برم.
- خوش بگذره فرزندم.

تری مطمئن نبود ولی انگار شنید که گودریک به او گفته بازنده. ناراحت به اسکورپیوس نگاه کرد.
- اگه جواب نده خودم می کشمت. در ضمن صدای قرقاولت کاملا شکل کلاغ بود.
- بهتر بلدی خودت میزدی.

داور سوت دو انگشتی بلندی می زند و بازی شروع می شود.
- وای چه هیجانی اینجا در جریانه سرخگون دوباره دست تریه و گریفیندور برای بار سوم میخواد شانسش رو امتحان کنه . تا سه نشه بازی نشه ، وای باید این رو بنویسم تا برای نسل آینده بمونه.به هر حال گودریک مثل عقابی که خرگوش دیده باشه به سمت سرخگون حمله ور شده ، ولی...چی شد؟ انگار امروز روز خوش شانسی تریه . گریفیندور داره تعادلش رو از دست میده. و بله گریفیندور به سختی چوبش رو نگه داشته چوبش داره میچرخه . وای چه اتفاقی افتاده؟ جستجو گر سه چوبدستی دار گوی سنگی رو انگار دیده روند بازی داره داره برعکس میشه. دو جستجو گر در تلاش هستن.

گابریل که سرش را از کتاب درآورده بود به بالا نگاه کرد.
- اسکورپیوس ببینم میخواستی چوباشون بندری بزنن؟
- به خمیر دندون مرلین قسم من این کار رو نکردم!
- پس کار کیه؟

در یک صدم ثانیه گابریل چنان مبهوت شد که میگ میگ بهش برخورد کرد و باعث شد که زبان گابریل باز شود.
- خودشون !
- خودشون چی؟
- خودشون این کار رو کرده اند تا ما رو بد جلوه بدن . لابد ورد اسکورپیوس با مال خودشون قاطی شده.

جست و جو گر ها به بالای ابر ها رسیده بودن. این بالا دست کم خنک بود.
- حتی فکرش رو هم نکن که ببری ماری.
- واقعا؟ میبینیم.

ابر ها کم کم سیاه می شدند. و باران باریدن گرفت.
- بله ساحره ها و جادوگران عزیز انگار اوضاع آب و هوا برای جستجو گر ها خیلی سخت شده بازی برای بقیه از سر گرفته شده. انگار یکی از جستجو گر ها گوی سنگی رو گرفته ولی نمیشه درست تشخیص داد وای نه آسمون خشمش گرفته و نور مرلین عصبانی داره خطر ساز میشه.
- اسم اون رعد و برقه و...
- بله اون کسی که دچار خشم مرلین شده کسی نیست جز جستجو گر تیم تف تشت ولی صبر کنین ماری با این که تقریبا گوی سنگی رو گرفته دنبال فرد جزغاله میره تا نگذاره بیوفته ... بله و ماری در حالی که گوی سنگی رو در دست داره و بازیکن تیم حریف رو کول کرده پایین میاد و تیم چهار چوبدستی دار برنده میشه! البته گوی سنگی فقط ۲۰ امتیاز داره به خاطر نجات حریف حتی به قیمت از دست دادن گوی سنگی ۴۰ امتیاز میگیرن و جایزشون که وقت برگردونه رو تحویل میگیرن.

اعضا تیم که برای اولین بار در کل عمر پیروزی را تجربه می کردند یکدیگر را در آغوش گرفتند . لباس هایشان خیس بود ولی باران بند آمده بود و اشعه طلایی خورشید روی آنها بود. برای مدتی هیچ کس حرفی نزد تا اینکه تری سکوت را شکست.
- باورم نمیشه بدون تقلب بردیم.
- آره باورم نمیشه اونا داشتن تقلب می کردن.
- خیلی عجیب بود.

بعد از تشکر بابت بازی خوب و قول اینکه باز هم گاهی برای بازی برگردند زمان برگردان را گرفتند.
- اینا میدونن نمیتونیم برگردیم؟
- معلومه که نه ولی نباید هم بگیم وگرنه ممکنه نذارن بریم.

همه سر تکان دادند.
- اعضای تیم تف تشت چی میشن ؟به هر حال ما که نمیتونیم بگذاریم اینجا بمونن. به هر حال ما باعث شدیم اونا ...
اسکورپیوس تا خواست مخالفت کند از تری لگد محکمی خورد.
- این عمدی بود ، همش تقصیر توئه.
- باشه اون ها رو هم می بریم.
اعضای تیم دست هایشان را روی وقت برگردان گذاشتند.
- یک... دو ...سه
- وایسین شعاع اش...
ولی حرف گابریل باز هم نا تمام ماند و کل اعضای تیم ها و تماشاچی های عصر حجری هم با هم به درون حاله سبز نورانی فرو رفتند و وقتی چشم هایشان را باز کردند وسط استادیوم کوویدیچ ولو شدند.
- برگشتیم!
- ولی تنها نیستیم.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#81

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین


VS





پست سوم


صدای سوت داور سکوتی که در آلونک ایجاد شده بود رو شکست. اعضای تیم برای آخرین بار با عصبانیت به اسکورپیوس نگاه کردند و بعد از آلونک خارج شدند.
ورزشگاه بین دره ای عمیق ساخته شده بود. در هر طرف سه غار سنگی بودن که گابریل حدس میزد دروازه ها هستند. کف زمین هم با سنگ ریزه پر شده بود.
هوا بسیار گرم بود و گابریل کتابی قطور بالای سرش گرفته بود تا آفتاب کمتری به کله اش بخوره اما شتر که ظاهرا بسیار از این وضعیت راضی بود با آرامش میگ میگ که برای جلوگیری از گرما زدگی به سرعت در اطراف ورزشگاه می دوید رو نگاه میکرد.
در اون سمت زمین اعضای تیم تف تشت با آرامش به جاروشون تکیه داده بودن و از آفتاب سوزانی که می تابید لذت میبردند؛ برعکس تری که همه ازش فاصله گرفته بودن تا هدف بعدی تیک عصبی پای راستش نباشن.

- کاپیتان ها! باهم دست بدید...خوبه! سوار جاروهاتون بشید!

تری نگاهی به چوب کج و ماوجی که به اصطلاح جاروشون بود نگاهی انداخت و لگد محکمی نثار اسکورپیوس کرد.

- قوانین مسابقه ساده هست...سرخگون رو وارد یکی از اون سه تا غار سنگی بکنید تا امتیاز بگیرید، استفاده از هرگونه جادو هم مجازه...هرکی هم گوی سنگی رو زودتر پیدا کنه برنده ی بازیه.
-ببخشید داور؛ بازدارنده ها کجان؟
- چی دارنده ها؟
- بازدارنده ها...همون توپ هایی که مدافعانـ...
- آه بله! یه لحظه...

لحظه ای بعد داور با سه سنگ نوک تیز برگشت و با چوبدستیش وردی روی اونها اجرا کرد.
- اهم...خب کجا بودیم؟..بله بله ببخشید یادم رفته بود اینارو بیارم خب...راستی اینم چماقاتون...موفق باشید!

گابریل چوب سنگین و بد تراشی که به اصطلاح "چماق" بود رو در دست گرفت و در جای خودش در کنار هرکول قرار گرفت. لحظه ای قبل از شروع مسابقه صدای تق! بلندی به گوش رسید و دقایقی بعد هرکول نقش زمین شده بود و در فاصله ی یه متری جاروی شکسته اش افتاده بود.
اسکورپیوس به سرعت به سمت هرکول رفت تا مطمئن بشه حالش خوبه و میتونه بازی کنه؛ قطعا در اون شرایط وجود یک مدافع قوی مثل هرکول در تیم حیاتی بود. بعد از وقفه ی کوتاهی هرکول سوار جاروی جدیدی که جیانا طلسمش کرده بود تا زیر وزن هرکول نشکنه شد و در کنار گابریل قرار گرفت.
با سوت داور مسابقه شروع شد.صدای هیجان زده گزارشگر در محوطه ی مسابقه به گوش میرسید.
-سرخگون دست بوته...اوه حالا دیگه نیست...بزار ببینم دست کیه؟...اوه الان دست گریفیندوره...گیریفیندور جلو میره، یا ریش مرلین چه سرعتی داره؛ مداقع هارو جا میزاره و... گللل!

صدای جیغ و داد هیجان زده تماشاچیان در بین دره اکو میشد و پژواک گوش خراشی ایجاد میکرد. گابریل که سر در کتاب بود و دنبال بهترین و مصالمت آمیز ترین راه برای کوبوندن بازدارنده ها به سمت حریف بود از صدای جیغ و داد خسته شد و دنبال منبع صدا گشت؛ صدا از سمت جایگاه تماشاچیان که غارهای سنگی ای بود از پیش براشون طراحی شده بود و به دور از تابش خورشید میومد.
برای لحظه ای گابریل خیال کرد که یکی از تماشاچیان از شدت هیجان با مخ سقوط کرد اما وقت کافی برای دنبال کردن مسیر سقوط تماشاچی نداشت چون داور سرخگون رو از داخل غارهای سنگی در آورده بود.

- تف تشت چهل، چهار چوبدستی دار صفر!
- یه لحظه! تف تشت چهل؟
- بله هر گل چهل امتیاز داره، مگه نمی دونستید؟
-

دوباره با سوت داور مسابقه شروع شد.

-ایندفعه هم سرخگون دست بوته، به نظر میاد گیریفیندور باز هم میخواد سرخگون رو بدست بیاره...یا پیژامه مرلین! چه حرکتی!...یه چرخش 360 درجه از تری بوت! چه میکنه این بازیکن! خب حالا اون داره به سرعت به سمت غارهای سنگی میره...وایستا ببینم...به نظر میاد جستجوگر تیم تف تشت گوی سنگی رو دیده!

برای لحظه ای حواس تری روی جستوجوگر تف تشت که به سمت پایین شیرجه زده بود متمرکز شد و همین فاصله کافی بود تا بازدارنده محکم به دستش برخورد کنه.

-هومم...به نظر میاد گوی سنگی ای درکار نیستـ...صبرکنید ببینم سرخگون کجاسـ...اوه! گللل!
-تف تشت هشتاد ، چهارچوبدستی دار صفر!

داور دوباره به هوا پرواز کرد و بین تری و گیریفیندور قرار گرفت تا سوت شروع دوباره مسابقه رو بزنه.

-درخواست وقت استراحت دارم!

صدای فریاد اسکورپیوس از اون سمت زمین به گوش رسید.

-پذیرفته میشه.

بنظر می‌رسید اسکورپیوس راهکاری بهتر از وقت استراحت برای فرار از شکست تیمش نداشت. حتی خودش هم نمی دانست این وقت استراحت تاثیری دارد یا نه. بهر حال اسکورپیوس اصلا کاپیتان خوبی نبود. همه ی این قضایا تقصیر او بود و این باخت فجیع که هر لحظه به حقیقت نزدیک تر می شد.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۱۶:۲۲:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۲۱:۱۵:۴۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#80

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین


VS





پست دوم





چند روز از گرفتن بسته از مستر الاغ می گذشت ولی اسکورپیوس حتی یک کلمه هم درباره آن با اعضای تیمش صحبت نکرده بود و از آنها خواسته بود که ذهنشان را روی بازی پیش رو متمرکز کنند و تمرین کنند تا در صورت جواب ندادن نقشه آمادگی کافی داشته باشند.
فقط سه روز تا مسابقه مانده بود که هر سه عضو دیگر تیم با نوک خوردن از جغد سمج اسکورپیوس مجبور به بیدار شدن و دل کندن از تخت گرم و نرم خود شدند.
هر سه غرولند کنان به سمت سرسرای بزرگ رفتند، آنجا به هم پیوستند و به سمت محوطه مدرسه به راه افتادند.
به محض رسیدن به حیاط مدرسه نسیم صبحگاهی خنکی را حس کردند و در حالی که به غرولند کردن ادامه می دادند خمیازه‌ای نسبتا طولانی کشیدند.
خورشید تازه داشت از پشت کوه ها بیرون می آمد و اشعه های نورش پس از عبور از شبنم های روی برگ ها که خبر از باران دیشب می دادند به شکل رنگ های زیبایی روی زمین سنگ فرش شده می افتادند.
هنوز کسی بیدار نشده بود و همه جا را سکوتی دلنشین و آرامش بخش فرا گرفته بود که پرندگان با صدای زیبایشان سعی در شکستن آن داشتند.
هیچ کدام دلیل این همه تمرین را درک نمی کردند.
همین دیشب اسکورپیوس تا ساعت دو صبح مرتب به سراغشان می آمد تا درباره بازی صحبت کند و حالا هم...
- آخه کدوم احمقی تا حالا ساعت سه و نیم صبح پاشده تمرین کوییدیچ کرده که ما دومیش باشیم؟
- تری راستش یه نفر این کارو تو ژوئن سال ۱۹۵۳...
- خیلی خب بابا غلط کردم. باز این علامه دهر درونش فعال شد.
هر سه ادامه مسیر تا رختکن را در سکوت سپری کردند. به محض اینکه می خواستند وارد رختکن شوند صدایی به گوش رسید.
- پیس...

گابریل پشت ردای جیانا و تری را که داشتند وارد رختکن می شدند کشید و به سمت اسکورپیوس که سرش را از بین بوته‌هایی در نزدیکی زمین بیرون آورده بود اشاره کرد.
به سمت اسکورپیوس راه افتادند و بعد از رد شدن از بین بوته ها کنارش روی زمین نشستند.
قصد داشتند به محض دیدن اسکورپیوس سه نفری به سرش بریزند و حسابش را کف دستش بگذارند ولی با توجه به محل ملاقاتشان تصمیم گرفتن فعلا این کار را به طور موقت به تاخیر بیندازند و فقط به یک پس گردنی که از طرف تری زده شد اکتفا کردند.
اسکورپیوس که گردنش را می مالید بلافاصله بعد از نشستن آنها شروع کرد.
- خب! همونطور که حتما می دونین امروز تمرینی نداریم...

پایان این جمله مصادف بود با یک پس گردنی دیگر اما اینبار از جانب گابریل.

- اِ... نمی دونستین؟
- یعنی چی؟ یعنی می خوای بگی که ما رو بلند کردی آوردی اینجا که بگی تمرین نداریم؟

اسکورپیوس با بلند کردن دستش گابریل را ساکت کرد.
- آره تمرین نداریم. چون امروز نوبت تمرین تیم تف تشته.

تری با تعجب به اسکورپیوس زل زد.
- نکنه می خوای بریم جاسوسی‌شونو بکنیم؟
- نه! منظورم این نبود. کارمون در رابطه با اینه...
اسکور بسته‌ای را که از مستر الاغ گرفته بودند را از جیبش خارج کرد و روی زمین گذاشت.
- هر چی که هست طبق گفته مستر تا نیم ساعت دیگه راه می افته و هرکی اطرافش باشه رو برای مدت نسبتا کوتاهی ناپدید میکنه. باید برسونیمش دست تیم اونا.
- اون وقت چجوری؟
- راستش... یه نقشه‌ای دارم.

چند دقیقه بعد جیانا در حالی که بسته را در جیبش می چپاند از بوته ها بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. به اعضای تیم تف تشت نگاهی انداخت که داشتند برای شروع تمرین آماده می شدند و به سمتشان به راه افتاد.
- سلام گودریک! چطوری؟

گودریک برگشت و با جیانا رو به رو شد که داشت قدم زنان به سمتش می آمد.
-‌ اوه... سلام جیانا اینجا چیکار می کنی؟

جیانا نفس عمیق دیگری کشید و چیز هایی که اسکورپیوس گفته بود را برای گودریک بازگو کرد.
- اِ... خب راستش ما تو خانوادمون یه رسمی داریم. قبل از مسابقه به تیم حریف یه هدیه کوچیک می دیم و کاپیتانشون هم باید اونو در حضور اعضای تیم باز کنه... بفرمایید!
جیانا بسته را در دستان گودریک گذاشت و عملا از آنجا فرار کرد.
بعد از دور زدن زمین کوییدیچ برای شک نکردن گودریک وارد بوته ها شد و کنار بقیه نشست.
- دفعه بعدی خودت باید بری سراغ اینجور کارا اسکور.

ولی اسکورپیوس فقط به گودریک زل زده بود که داشت اعضای تیم را صدا می زد تا بسته را باز کنند.
- فقط بیست ثانیه...
این را گفت و شروع به شمردن کرد.
- بیست... نوزده... هجده... هفده...
- میگم... گفتی شعاع قدرتش چقدره؟
صدای تری بود.

- گفتم که... دقیق یادم نیست! ولی فکر کنم یه چیزی حول و حوش شصت هفتاد متر بود. نه... هشت... هفت...
اسکور شروع به شمردن کرد و متوجه فرار اعضای تیمش نشد.
- سه... دو... یک... حالا وقتشه... اِ... کجا رفتین؟

درست در همان لحظه دستگاه در دست گودریک شروع به لرزیدن کرد و نور سبز آبی درخشانی از خود منتشر کرد که تمام ورزشگاه را روشن کرد.
بعد موجی از دستگاه خارج شد و بعد از محو کردن اعضای تیم تف تشت به اطراف حمله‌ور شد.
اسکورپیوس در حالی که با شگفتی به موج زل زده بود در آن بلعیده  شد؛ و اعضای تیمش که بیهوده جیغ زنان فرار می کردند هم در آن فرو رفتند.
چند ثانیه بعد نه خبری از اعضای دو تیم بود و نه خبری از زمان برگردان و موج درخشانش.
محوطه دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود.



اعضای دوتیم در حالی که روی زمین چمن پوش شده‌ای افتاده بودند از خواب بیدار شدند.
خورشید کاملا طلوع کرده بود و همه جا روشن شده بود. همگی از جای خود بلند شدند و به اطراف خود خیره شدند. خبری از زمین کوییدیچ و مدرسه نبود و انگار در وسط جنگلی بزرگ با درختان بلند و سرسبز ایستاده بودند.
طوطی ها از بالای سرشان عبور می کردند، سنجاب ها از روی درختان خزه گرفته با ترس به تازه وارد ها خیره شده بودند و سگ های آبی هم با سرعت در حال ساخت سدی بر روی رودی در همان کنار بودند.
اگر شرایط آن قدر دهشتناک نبود مطمئنا همگی از این همه زیبایی تحت تاثیر قرار می گرفتند.
گابریل از همه زودتر خود را جمع و جور کرد و سکوت را شکست.
- اینجا دیگه کدوم قبرستون درّه‌ایه اسکور؟ اون موج چی بود؟
تا اسکورپیوس خواست جوابی بدهد چند نفر از پشت درخت ها بیرون پریدند.
همه آنها به جز یکی لباس هایی از پوست گرگ پوشیده بودند و با چوبدستی های کج و کوله‌ای آنها را هدف قرار داده بودند.
- شما کی هستین؟
این همان شخصی بود که به جای پوست گرگ لباسی از جنس پوست خرس قهوه‌ای داشت.
- آلفرد؟

مرد چوبدستی‌اش را پایین آورد.
- گودریک؟
- تو اینجا چی کار می کنی؟ تو مگه نمردی؟
- می بینی‌ که زنده‌ام و صحیح و سالم اینجا وایستادم.

گودریک و مرد خرسینه پوش یکدیگر را در آغوش کشیدند و با دعوت گودریک برای صحبت و توضیح شرایط به پشت یکی از درخت ها رفتند.
درست در همین لحظه تری لگدی به اسکورپیوس زد.
- آخ... تری صد دفعه بهت گفتم هیجان زده که می شی اونوری وایستا پامو داغون کردی.

تری لگد دیگری به ساق پای اسکورپیوس زد و گفت:
- این یکی تیک نبود. کاملا واقعی بود. اصلا می فهمی چی کار کردی اسکور؟ اون آلفرد خرسینه پوش بود. تو کتابای تاریخی نوشته شده آلفرد خرسینه پوش به چهار بنیان گذار تو ساخت مدرسه کمک کرده. یعنی اگر این آلفرد خرسینه پوش باشه که مطمئنا هست این یعنی تو ما رو با زمان برگردونت عملا آوردی به عصر حجر.

اعضای تیم تف تشت که تازه متوجه ماجرا شده بودند داشتند به سمت اسکورپیوس حمله‌ور می شدند که گودریک و آلفرد از پشت درخت ها بیرون آمدند.
آلفرد به سمت بازیکن ها رفت و لبخندی زد.
- سلام! من آلفرد خرسینه پوش هستم. رئیس جادوگر ها.
گودریک همه چی رو برام تعریف کرد. به زمان ما خوش اومدین.
راستش زمان برگردونتون رو افرادم برداشتن.
اگر می خواین پسش بگیرین باید کاری رو انجام بدین.
راستش الان در حال حاضر تیم های ما بازیشون افتضاحه.
چندین ساله که آرزو به دل موندم که یه بازی درست و حسابی ببینم.
گودریک گفت که قرار بوده که مسابقه‌ای رو برگذار کنین. شما مسابقه رو برگذار کنین و منم زمان برگردونتون رو پس می‌دم. چطوره؟

همگی با تعجب به او خیره شدند و در نهایت با دیدن سر تکان دادن گودریک به نشانه اینکه حرفش را قبول کنند مسابقه را پذیرفتند.



در سه روز بعدی اعضای دو تیم در آلونکی در نزدیکی زمین کوییدیچی عهد قجری شب را صبح می کردند و صبح تا شب هم مشغول تمرین بودند.
علاوه بر این آلونک آلفرد سه نفر را هم برای کامل شدن ترکیب تیم چهار چوبدستی دار معرفی کرده بود.
اوّلی مشنگی قوی هیکل به اسم هرکول بود که می‌توانست حتی بزرگترین درختان را با مشتی خورد کند.
دوّمی پرنده‌ی آبی رنگ نسبتا بزرگی به اسم میگ میگ بود که سرعت فوق‌العاده‌ای داشت.
و آخرین فرد هم شتری بود که معلوم نبود دقیقه چه مهارتی دارد.

سه روز مهلت تمام شد و روز مسابقه فرا رسید. اعضای هر دو تیم در آلونک منتظر توصیه های نهایی کاپیتان خود بودند.
از بیرون صدای هیاهوی جمعیت به گوش می رسید.
هیچ کدام فکرش را هم نمی کردند که روزی در عصر حجر کوییدیچ بازی کنند.




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#79

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین


VS




پست اول


تابستان از راه رسیده بود. تابستان هم مصادف شده بود با مسابقات فدراسیون کوییدیچ و حواشی و مشکلاتش. اعضای تیم چهار چوبدستی دار جلسه اضطراری برگزار کرده بودند تا راه حلی برای مشکلشان پیدا کنند. اعضای تیم بخاطر مسائل مادی و نبود امکانات لازم مجبور شدند جلسه را در بالکن برگزار هاگوارتز کنند.

- اینطوری نمیشه.

این دیالوگ را اسکورپیوس گفته بود. همگی اعضای تیم با تکان دادن سر موافقت خودشان را اعلام کردند. نکته عجیب این بود که این اولین اشتراک نظر همه اعضای تیم بود. چون اعضای تیم چهار چوبدستی دار بخاطر علایق و خصوصیات های مخصوص و فرق داشتن گروه هایشان با هم از همان اول بر سر مسائل تیم با هم اختلاف داشتند و این اولین جلسه از زمان تشکیل تیمشان بود و برای همین این جلسه اهمیت زیادی داشت.

- من می‌دونم. خود شما هم میدونید. تیم اونا خیلی از تیم ما قوی تره. مطمئنم اگه باهاشون بازی کنیم حتما آبروی همه مون می‌ره. تازه مشکل یکی دوتا نیست. سه تا یارم نداریم باید تا بازی آینده جور کنیم وگرنه به دلیل نبود اعضای کافی همون اول حذف میشیم.

اینبار هم اعضای تیم سری به نشانه موافقت تکان دادند. ظاهراً موافقت های اعضا و اشتراک نظرهایشان رو غلتک افتاده بود. ولی حالا مشکل بزرگتری وجود داشت و آن هم پیدا کردن راه حل برای مشکل قوی بودن تیم حریف بود.

- خوب من می‌خوام هر کدومتون یک دونه راه حل بده واسه این مشکل. البته فعلا تیم حریف اولویت اولمونه. پیدا کردن هم تیمی می مونه واسه بعد.

همه اعضای تیم بعد از حرف کاپیتان اسکورپیوس انگشت به دهان شأن کرده و مشغول فکر شدند.

- من می گم باهاشون مذاکره کنیم که انصراف بدن.
- بعدی.
- من می گم به پروفسور دامبلدور بگیم همشون رو طلسم کنه.
- بعدی.
- من میگم یه کاری کنیم مفقودالاثر بشن یا نتونن برای بازی حاضر بشن.
- بعدی. ...چیز اشتباه شد. چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرارش کن؟
- کدومو؟ که مفقودالاثر بشیم؟
- مطمئن هستی این بود؟
- ببخشید جابجا گفتم. که یک جوری مفقودالاثر بشن؟
-

چند ساعت بعد - دیاگون - بازار سیاه

اسکورپیوس به همراه تیمش از هاگوارتز به سمت کوچه دیاگون حرکت کرده بودند. بعد از حرف تری بوت جرقه ای در ذهن اسکورپیوس شکل گرفته بود. البته او این جرقه را که به فکر تبدیل شده بود را با اعضای تیم در میان نگذاشته بود. چرا که دو محفلی در تیم عضو بودند و این فکرش در جا رد می شد.

بعد از چند ساعت حرکت بی وقفه اعضای تیم چهار چوبدستی دار به کوچه دیاگون رسیدند. اسکورپیوس به همراه اعضای تیم وارد کوچه دیاگون شد و سپس از درگاه مخفی ای که بجز اسکورپیوس هیچکس دیگری از آن خبر نداشت به کوچه دیگری انتقال یافتند.

بنظر می رسید این همان کوچه دیاگون است. فقط چون بازار سیاه در آن دایر بود فضای سیاه و دارکی داشت. فضا کوچه اصلا خوب نبود. بجز اسکورپیوس که گاهی برای معاملاتش به آنجا سر می زد و آنجا برایش عادی بود بقیه همگی به خود لرزیدند.

- خوب. اینجا بازار سیاهست. من الان می‌خوام برم دنبال یه وسیله که باعث میشه اعضای تیم تف تشت نتونن با ما بازی کنن و سر موقع حاضر بشن.

سپس بدون منتظر ماندن برای بقیه به سمت چپ کوچه حرکت کرد و اعضای تیم که هنوز لب به سخن باز نکرده بودند به دنبالش رفتند چرا که نمی خواستند تک و تنها در این بازار گیر بیفتند و گم شوند.

بعد چند دقیقه به مقصد مورد نظر رسیدند.

- معرفی میکنم. مستر الاغ. همکار همیشگی و دوست خوب من.
- عرررر.
- می‌پرسی اینا کین؟ این جیانا...این گابریل و این هم تری ... هم تیمی های کوییدیچ من.
- عرررر.

اعضای تیم به همکار اسکورپیوس زل زدند. تعجب کردند. الاغ بزرگی روبه رویشان بود و داشت با کاپیتان تیمشان صحبت می کرد. اعضای تیم سعی کردند با اشاره نیشگون و لگد به اسکورپیوس بفهمانند کمک گرفتن از الاغ کار زیاد مناسبی نیست اما این کارشان زیاد جواب نداد. چرا که اسکورپیوس به گرمی مشغول صحبت با مستر الاغ بود و به این اشارات توجهی نمی کرد.

- عرررر.
- برای چی اومدم؟ ببین. با به یه تیم قدر افتادیم. ممکنه اگه باهاشون بازی کنیم آبرومون بره. پس حالا یه چیزی می‌خوایم که باعث بشه اونا نتونن سر موقع برای بازی حاضر شن.

اینبار الاغ بر خلاف عرررر کردن به سمت وسیله اشاره کرد.

- عرررر. عرررررررررر.

بر خلاف نظر نویسنده به نظر می رسید عرررر کردن در ذات مستر الاغ است.

اسکورپیوس وسیله را برداشت و پولش را به مستر الاغ تحویل داد. حالا باید برای عملی کردن نقشه هایش آن را به تیم مقابل می دادند.




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#78

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: عصر حجر

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#77

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
گریفیندور vs اسلایترین


دست های الکس برای خودشان مشغول بندری رفتن بودند و او با شرمندگی به اعضای تیم نگاه می کرد و عرق از سر و رویش می چکید، البته نه! اشتباه نکنید؛ عرق ریختنش از خجالت نبود، از بس که هوا گرم بود همه اعضای تیم همین اوضاع را داشتند. الکس نگاهی به سمت ملانی انداخت.
-من واقعا متاسفم، اما فکر نکنم بتونم امروز بازی بکنم. سابقه نداشته دستام این طوری بلرزن اصلا. این چه استرسیه آخه.

ملانی با لبخندی اطمینان بخش نگاهی به او انداخت.
_اصلا نگران نباش الکس، اتفاقه دیگه پیش میاد. برای بازی های بعدی یه راهکاری پیدا می کنیم. جیسون با مسئولین بازی صحبت کرده، مشکلی نیست من جای تو بازی کنم.

جیسون هم با نهایت همدلی ای که می توانست از خودش نشان دهد گفت:
-دیگه چی کار کنم الکس، مجبور بودم صحبت کنم. بچه ها پاشید پاشید الاناست که بازی شروع شه.

آرکوارت در حالی که با دستمالی پیشانی عرقی اش را پاک می کرد گفت:
-اشکالی نداره الکس، خودت رو ناراحت نکن. از این خون آشام ما هم ناراحت نباش، یه کم زیادی خونسرده.

الکس که همچنان شرمنده بود گفت:
-مهم نیست آرکو. موفق باشید بچه ها و بازم ببخشید که نتونستم بازی کنم.

اعضای تیم جاروهایشان را از گوشه و کنار رختکن برداشتند و به سمت زمین بازی رفتند. جیسون غر غر کنان زیر لب از گرما شکایت می کرد. الکس همراه تیم به کنار زمین بازی رفت تا آن ها را بدرقه کند که ناگهان نگاهش به بشکه قهوه ای رنگی که مثل غورباقه ها با جهش راه می رفت و به کنار آن ها می آمد، افتاد. رو به آرکو گفت:
-این بشکه هه خیلی شبیه یکی نیست؟

آرکو با خنده ای که سعی در کنترلش داشت، گفت:
-چرا، خیلی شبیه یکیه. ولی خودش نیست.

الکس متفکر گفت:
-شبیه کیه؟ مخصوصا با رنگ قهوه ای که داره من و یاد یکی می ندازه.

آرکو گفت:
-شبیه جناب اچ.اسه بشکمون. دیگه هم نپرس کی که اگر به گوش موشای دیوار برسه کارمون ساخته است.

جیسون غر غر کنان گفت:
-چی میگید شما دو تا؟ بسه دیگه. الکس توام نمیتونی اینجا بایستی. زود باشید بچه ها.

اما رو به جیسون گفت:
چطوری میشه زود بشیم؟

جیسون با ریلکسی تمام گفت:
-اگر نمی خوای شام امشبم بشی بهتره از این سوالا نپرسی.

این بار پیتر بود که گفت:
-تا حالا هزار بار این تهدید رو کردیا جیسون، حنات بی رنگ شده.

جیسون قدمی به سمت پیتر برداشت و نگاه ترسناکی به او انداخت.
-مثل اینکه خیلی دلت می خواد عملیش کنم؟

ارکو پا در میانی کرد و جلوی الکس را گرفت:
-جیسون نکن شر میشه ها! بچه ها آماده شید شما هم.

اعضای تیم سوار جارو ها شدند و به همراه بشکه و چوب ماهیگیری کنار زمین قرار گرفتند. اعضای تیم اسلایترین نیز آماده شده بودند و پیتر و بلاتریکس، دو پاچه خوار اعظم و قدیمی لرد محبوب اما مرحوم شده شان، نگاه های عجیب و رقابت جویانه ای رد و بدل می کردند. الکس در حالی که به سمت جایگاه تماشاچی ها می دوید فریاد زد:
موفق باشید بچه ها!

فلش بک، چیزی حدود ده روز پیش، خوابگاه گریفیندور

الکس مشغول کار کردن با تلفن همراهی بود که از یکی از دانش آموزان پروفسور آبرکرومبی به امانت گرفته بود و قصد داشت سری به اکانت هایش در فضای مجازی ماگلی بزند که ناگهان با خبری عجیب رو به رو شده بود. یا مرلین! اون چه می دید؟ کتاب های هری پاتر؟ در مورد همان اتفاق افسانه ای که در همین جا، مدرسه هاگوارتز رخ داده بود؟
این برای الکس باور کردنی نبود. با سرچی در اینترنت با انبوهی از اطلاعات در مورد این کتاب مواجه شد. نویسنده این کتاب های فردی به نام جی. کی. رولینگ بود.

فردای همان روز، نه روز قبل از مسابقه کوییدیچ، سالن عمومی

_بابابزرگ آرتور شما این اطلاعات رو از کجا آوردین؟

آرتور ویزلی که مشغول خوردن سوپ پیاز بود گفت:
-من موهامو توی وزارت خونه سفید کردم بابا جان.

الکس سری به تایید تکان داد. با اطلاعاتی که از بابابزرگ آرتور گرفته بود، تکه های پازل جور در می آمدند. جی‌. کی. رولینگ خبرنگاری بود که برای کسب در آمد در دنیای ماگلی اتفاقات بین هری پاتر و لرد ولدمورت را در چند کتاب شرح داده بود. این کار مخفیانه صورت گرفته بود و وزارت خانه نتوانسته بود جلوی چاپ کتاب ها را بگیرد. در نهایت جی‌. کی. رولینگ به دادگاه جادوگران احضار شده بود تا برای نقض قوانین دنیای جادوگری مورد محاکمه قرار بگیرد. اما هیچ کس نمی دانست باید به چه جرمی او را مواخذه کنند. فی الواقع او قوانین را نقض کرده بود اما در عین حال نکرده بود. در نهایت دادگاه به او آزادی مشروط بر افشا نکردن چیز دیگری از دنیای جادوگری داده بود و رولینگ خوش و خرم زندگی اش را می کرد.

الکس بعد از صحبت با بابابزرگ ویزلی باز هم مشغول گشت و گذار در اینترنت ماگلی شد و در نهایت تعجب سایتی یافت که ماگل های طرفدار کتاب های رولینگ در آن خودشان را به جای شخصیت های دنیای جادوگران جا زده بودند و برای خودشان قصه می نوشتند. حدس بزنید نام سایت چه بود؟ جادوگران!

پس از کمی گشت و گذار متوجه شد می تواند در این سایت عضو شود. شناسه ای را انتخاب کرد و به این فکر کرد که با تقلب و ایده گرفتن از اطرافش می تواند چیز های جالبی بنویسد.

پایان فلش بک، روز مسابقه، جایگاه تماشاچی ها


الکس در صندلی ای دور از جماعت تشویق کننده‌ی هیجان زده جا خوش کرده بود. همچنان عرق از سر و رویش می چکید، به دنبال دستمالی در جیب های ردایش می گشت که ناگهان با تلفن همراه ماگلی ای که به امانت گرفته بود مواجه شد. مثل اینکه تلفن تمام مدت در ردایش جا مانده بود. تصمیم گرفت مسابقه امروز را عینا در سایت جادوگران شرح دهد. بالاخره طوری سرش گرم می شد.

فقط مرلین می داند در فاصله سه کیلومتری خورشید چگونه سیگنال اینترنت به تلفنِ همراهِ الکس می رسید، از من به شما نصیحت، ذهنتان را درگیرش نکنید.

الکس همان طور که مشغول نگاه کردن به حرکات بازیکن هایی بود که هنوز بازی را شروع نکرده بودند، همه چیز را نیز شرح می داد.

"کاپیتان هر دو تیم با یکدیگر دست داده اند. همه بر روی جاروها سوار شده و با سوت داور که نشان از شروع بازی بود شروع به پرواز کردند. چوب ماهیگیری از همین الان خیلی با دقت به دنبال گوی زرین است. ظاهرا سرخگون در دستان هکتور قرار دارد و او به سمت دروازه می رود با پرتابی دقیق سرخگون از کنار ملانی می گذرد و نه! ده امتیاز برای اسلایترین در دقیقه اول بازی. طرفداران گریفیندور آه بلندی کشیدند و طرفداران اسلایترین شروع به شادی کردند. بازی از سر گرفته می شود. این بار سرخگون در دستان آرکوارت قرار دارد."

الکس نوشتنش را متوقف کرد و نگاهی به سمت ارکوارت که به طرف دروازه های اسلایترین می رفت انداخت. یک توپ بازدارنده هم به لطف بلاتریکس لسترنج به سمت جیسون در پرواز بود. اما الکس یک لحظه اشتباه کرد و نوشت:
"توپ بازدارنده آرکو را هدف گرفته است."

با نوشتن این جمله جمعیت هین بلندی کشیدند، الکس چه می دید؟ انگار توپ بازدارنده مسیرش را با حرف او عوض کرده بود و آرکو که اصلا آمادگی این برخورد را نداشت هدف قرار داده بود و او صدمه دیده بود. با این حال به جیسون علامت داد که می تواند به بازی ادامه دهد. سرخگون این بار در دستان پلاکس بود. الکس تصمیم گرفت ایده ای را که به ذهنش رسیده بود امتحان کند، بنابراین در خلاف واقعیت نوشت:
"جیسون به سمت سرخگونی که در دست پلاکس است می رود و او نیز به راحتی سرخگون را به جیسون می دهد."

الکس سرش را بلند کرد، جمله اش بدل به واقعیت شده بود. باورش نمی شد، او کنترل بازیکنان را در اختیار داشت؟ یا خود مرلین! اما چطور این اتفاق افتاده بود؟ چه اتفاق جذابی! ندای درون الکس که دید اگر دست به کار نشود او تا خود فردا می خواهد بگوید "چه جالب"؛ به او نهیب زد.
-زود باش یه کاری بکن دختر. بعد هم می تونی تعجب بکنی!

بازی در جریان بود، جیسون یک گل را به ثمر نشانده بود و جمعیت طرفداران گریفیندور فریاد می زدند:
-توپ تانک فشفشه گریف برنده میشه!

الکس این بار نوشت:
"تمام بازیکنان اسلایترین گیج شده بودند و با فرمت "" به افق خیره شده بودند. دروازه مجازی از کار افتاده بود و تنها سیستم کنترل هوشمند خودکار. در همین بین آرکوارت گل دوم را وارد دروازه مدهوش کرد. بیست امتیاز برای گریفیندور! "

الکس بدون توجه به خوشحال گریفیان نگاهی به داور که به حالت اعضای تیم اسلیترین مشکوک شده بود انداخت. پس این بار نوشت:
"داور عین خیالش هم نبود. اصلا انگار نه انگار که بازی عجیب شده بود. بازدارنده ها در جایی از زمین متوقف شده بودند. چوب ماهیگیری و سیستم کنترل هوشمند خودکار همچنان به دنبال گوی زرین بودند. اعضای تیم گریفیندور هم بی توجه به اسلایترینی ها به کارشان ادامه می دادند، حتی پیتر، اما و بشکه هم به جیسون و آرکوارت پیوستند تا گل های بیشتری را وارد دروازه کنند. "

الکس این بار نگاهی با طرفداران اسلایترینی که به روند بازی مشکوک شده بودند انداخت و نوشت:
"تماشاگران هم سکوت کرده بودند و اصلا به چیزی مشکوک نبودند."

اما این بار نوشته اش اثر نکرد، الکس بیخیال تماشاگران شد و نوشت:
"بازیکن های گریفیندور همین طور گل می زنند و گل می زنند و به گل زدن ادامه می دن."

ده دقیقه بعد

امتیاز گریفیندور به چیزی حدود ۱۰۰۰ رسیده بود. الکس دید که این امتیاز دیگر کافی است، نوشت:
"بالاخره چوب ماهیگیری گوی زرین رو می گیره."

چوب ماهیگیری گوی زرین را گرفت و اهمیتی به نگاه های چپ چپ سیستم کنترل هوشمند خودکار نداد. داور پایان بازی را اعلام کرد و گفت:
-گریفیندور ۱۱۵۰ امتیاز. اسلایترین ۱۰ امتیاز. برنده بازی گریفیندور!

الکس نوشته اش را با گفته داور به پایان رساند و به بازیکنان خندان گریفیندور پیوست. اما او کور خوانده بود اگر فکر می کرد بردن به همین راحتی هاست، بازیکنان اسلایترین بالاخره به خودشان آمدند و شروع به اعتراض کردند و می گفتند که انگار کسی آن ها را بیهوش کرده بود. طرفداران اسلایترین به زمین بازی ریخته و شروع به اعتراض کردند اما همهمه ها با صدای مقتدر داور به پایان رسید.
-همینه که هست!

الکس در ادامه حرف داور گفت:
-تا شما باشید از جاهای نامعتبر جنس نگیرید دوستان.

بازیکنان تیم گریفندور از الکس پرسیدند که او چه دیده است و چه اتفاقی افتاده است چون آن ها نیز انگار مدهوش شده بودند. الکس فقط شانه ای بالا انداخت و گفت:
-مهم اینه که ما برنده شدیم! بیخیال حاشیه ها...



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#76

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
گریفندور .VS اسلیترین



- اگه همه چی یه دروغ باشه چی؟
- منظورت چیه؟
-به اطرافت نگاه کن ... چی میبینی؟
- دنیامون رو!
-نه ... دنیای من این شکلی نیست ؛ نمیتونه این شکلی باشه ... این فقط یه کابوسه! یه کابوس گذرا!
- جیسون؟

چشم هایش را باز کرد. چند ثانیه طول کشید تا تصویر آشنای پسری خندان با موهای سفید و چشم های قرمز رنگش ، در ذهنش شکل بگیرد.

-آنکی؟
-چی شده آرکو؟
-امروز بازی داریما کاپتان! پا نمیشی؟
- تو برو منم میام.

جیسون از روی تخت بلند شد و به سمت کمدش رفت. هرکار میکرد خواب دیشب راه را به بیرون مغزش پیدا نمیکرد. چشمانش را بست و سرش را به دیوارتکیه داد. تلاش کرد تمرکز کند. الان وقتی نبود که او خودش را تسلیم افکار بیهوده کند. نفس عمیقی کشید ؛ چشم هایش را باز کرد و لباس کوییدیچ گریفندور را پوشید و از اتاق خارج شد.

-کاپتان؟
-الکس؟
- خوبین؟
-خوبم. چه طور؟
-اخه چند دقیقست همین طور خیره شدید به در و دیوار!

جیسون سرش را پایین انداخت و لبخندی زد.
-چیزی نیست الکس ... خوبم.

خوبم! کلمه ای که تعابیر زیادی برایش نوشته شده است. جیسون با خودش خندید. او خوب بود؟ بعید میدانست.
نگاهی به اعضای تیمش انداخت. آرکو و پیتر ویبره زنان با یکدیگر صحبت میکردند و اِما سعی در کلاه گذاشتن سر الکس برای گرفتن هدایای تولدش داشت. بشکه و چوب ماهیگیری، کنار هم نشسته بودند و استراحت میکردند.
جیسون لبخندی زد. شاید وضعیت هنوز آنقدر ها هم که فکر میکرد بد نشده بود.
- بچه ها؟ چند لحظه جمع شید لطفا.

جیسون کمی صبر کرد تا همه به صف شوند.
- خب میدونید که امروز با اسلیترین بازی داریم!
-توپ تانک فشفشه گریف برنده میشه!
-خب درسته ... داشتم میگفتم. بازی حساسیه و امتیازش برامون مهمه. حواستون رو جمع کنید.
-چشم.
-توپ تانک فشفشه ...
-بسه دیگه پیتر! گفتی یه بار!


جیسون جلوتر از بقیه کنار در ورودی ورزشگاه ایستاد و منتظر شد تا آن را باز کنند. به آسمان نگاه کرد. آسمانی بنفش ، درست همانند رنگ زمینه بقیه محیط اطرافشان ؛ تنها تفاوت کلماتی بودند که در آن حک شده بودند : ۳۳ کاربر آنلاین است. (۲۰ کاربر در حال مشاهده سایت انجمن ها)
جیسون به در نگاه کرد؛ تابلویی زرد رنگ کنار آن نصب شده بود و با حروفی سرخ رویش نوشته شده بود : فدراسیون کوییدیچ ؛ ورزشگاه عرق جبین (کیوسی ارزشی)
صدای خنده ی بچه ها را از پشت سرش میشنید. چشم هایش را بست و دوباره نفسی عمیق کشید. در ورزشگاه با صدایی باز شد. و نور زرد رنگی چشم هایش را زد. سوار جارویش شد و وارد زمین بازی شد.
به جایگاه تماشاچیان نگاه کرد. جایگاهی که چندین سال قبل همواره پر از دوستان و هم گروهی هایش میشد. کسانی که روی این صندلی ها مینشستند و تا شروع بازی برای هم از برنامه های شرکت در هاگوارتزشان میگفتند و برای جام آتش ذوق داشتند و حسابی تمرین کری خوانی کرده بودند.
اما این بار جیسون جز چند دوست قدیمی و چند تازه وارد دوست داشتنی کسی را ندید. صندلی ها خالی بودند. دوستانش دیگر آن جا نبودند و شاید هیچ وقت هم برنمیگشتند.

-جی؟ چیزی شده؟
-نه الکس! چیزی نیست اماده شید بازی تا چند دقیقه دیگه شروع میشه.

چیزی نیست! جمله ی دیگری که معمولا در صورت استفاده دروغی تلخ طلقی میشد. جیسون این را خوب میدانست.

-هی جیسی! بالاخره این اتاق کری خونی به روز شد نگاه کن!

جیسون نگاهی به تلویزیون بالای سرشان انداخت که بالایش درشت نوشته شده بود : پیام کوتاه
-آره ظاهرا یکی یه چیزی گفت بالاخره. کِبِره بسته بود.

صدای سوتی در فضا طنین انداز شد. همه جا برای چند ثانیه تاریک شد و سپس شکل و شمایل ورزشگاه تغییر کرد. آن ها در بیابانی بی سر وته بودند!

-میدونستم گرمه ولی نه تا این حد. خورشید تو چشممونه که عملا.

حق با الکس بود. آسمان بنفش رنگ از بین رفته بود و خورشیدی بزرگ بر سرشان نورافشانی میکرد. خورشیدی که عجیب نزدیک به نظر میرسید.

-پنج سال پیش یعنی اخرین باری که این جا بودم اینقدر نزدیک نبود.
-تا بازی شروع نشده برم بدزدمش؟‌
-
-به دردمون میخوره ها. میفروشیمش به این دامبولک که ظاهرا پیوندی ناگسستنی با نور و خورشید داره بعد پولشو خرج تالار میکنیم.
-نظرت چیه که پشمکم گریفیه اِما؟
-ام ... حالا اونو یه کاریش میکنیم.
-اما ... لطف کن چیزی ندزد! آرکو چاقوهات رو تو اون بشکه بیچاره فرو نکن! پیتر دو دیقه از جایگاه طرفدارای اسلی و لرد ولدمورت دل بکن بیا اینور بچه!

جیسون نگاهی به تیم حریف انداخت.
هکتور ویبره زنان با اعضای تیمش حرف میزد و راهنمایی های لازم را انجام میداد. لبخندی زد. چقدر همه ، همه چیز را جدی گرفته بودند.

- ووی ... ووی ... ووی!

جیسون نگاهی به بلندگوی ورزشگاه انداخت. بازی داشت شروع میشد.حسن مصطفی بلندگو به دست به ورزشگاه وارد شد و تعظیم بلندبالایی دربرابر صندلی های خالی انجام داد.
- خب اینجانب حسنم ! ووی ووی! کچل نیستما! اون یه حسن دیگست! به دلیل کمبود آدمیزاد، داوری و گزارش به عهده خودمه ! ووی ووی ووی!
-
-اهم... خب بلاتریکس عزیز متوجه شوخی بنده نشدن و باید بگم خیر گزارشگر یکی دیگست! حتی داورم یکی دیگست! اومدم قبل بازی انرژی بدم و میدونم که موفق بودم.
-

- همون طور که میدونید امروز بازی جذاب اسلیترین و گریفندور رو داریم. میخوان همدیگه رو له کنن. ولی مواظب باشید زنده بمونید پول نداریم بدیم بابت تعمیر شما. وضع خرابه ! ووی ووی ووی.

واژه ی "تعمیر" لرزی بر اندام جیسون انداخت.

- هک ؟ جیس ؟ بیاید دست بدید شروع کنیم باید به بازی ریون و هافلم برسم.

جیسون و هکتور رو به روی هم ایستادند. جیسون دستش را به طرف هکتور دراز کرد و با یکدیگر دست دادند.

-ما میبریم!معجون بردن دادم بهشون!
-کارو برای ما آسون کردی هکتور. ممنونم ازت!
-این که مسخرم کردی رو کاملا نادیده میگیرم!
- اهمیت نمیدم!
-منم اهمیت نمیدم که ...
-بسه دیگه!

بلاتریکس سوار بر جارو در حالی که اسکورپیوس را زیر یک بغل و پلاکس را زیر بغل دیگر زده بود بر سر هکتور فریاد میکشید و پلاکس را در حالی که جیغ میکشید همچون بلاجری خشمگین سوی او پرتاب کرد.

- خب بینندگان عزیز هم اکنون شاهد دعوای اعضای اسلیترین هستیم! ووی ووی ووی!

این بار نوبت اسکورپیوس بود که به طرف مدیر مربوطه پرتاب شود.
حسن مصطفی بلندگو را به گزارشگر تحویل داد ؛ شکلکی برای بلاتریکس در اورد و در جایگاهش ایستاد.
جیسون سری از روی تاسف تکان داد و به سمت تیمش برگشت. با سوت حسن مصطفی بازی آغاز شد.

- خب سلام! اقای مصطفی لطف کردن بالاخره از بلندگو دل کندن! تشکر میکنیم ازشون! همین طور که میبینید شروع بازی با اسلیترین بود که سرخگون رو گرفته و همین طور دارن پاس کاری میکنن. هکتور ویبره زنان سرخگون رو پاس میده به سمت تینر و خب ...

گزارشگر سکوت کرده بود. سرخگون کاملا در تینر فرو رفته بود. پلاکس سراغ تینر رفت و با تلاش بسیار سرخگون را از آن خارج کرد.

-خب ... ظاهرا سرخگون باید عوض شه چون رنگش رو از دست داده ... چی؟ پول نداریم توپ جدید بخریم؟ بله ... بله ... همون طور که میدونید اغاز به کار دولت جدیده و ظاهرا دولت قبلی کلا سایت رو ... بله؟ حرف سیاسی نزنم؟ چشم!

پلاکس سرخگونی که دیگر سفیدگون شده بود را خارج کرد و آن را به هکتور پاس داد. هکتور به جیسون و ارکو نگاهی کرد.
- شما ها نمیخواید حرکتی بزنید؟
-گفتم که کار رو برامون آسون میکنی هکتور!

هکتور برای ثانیه ای دست از ویبره زدن برداشت. نگاهی به سرخگون ، نگاهی دیگر به جیسون و اخرین نگاهش را نثار دروازه کرد و سپس پرتاب کرد.

- خب همون طور که مشخصه هکتور سرخگون رو سمت دروازه پرت میکنه و گل! یک هیچ به نفع گریفندور!
-

بلاتریکس با نگاهی که خشم از آن می بارید به هکتور نگاه کرد.
- تو به من بگو ... فقط به من بگو چه فعل و انفعالاتی تو ذهنت رخ داد که توپ رو انداختی سمت دروازه!
-خب دروازه مگه جایی نیست که توپ رو میندازن توش!
-نابغه دروازه ، اسم دروازه بانمونه!

بلاتریکس نزدیک ترین چیزی که دم دست داشت - یعنی پیتر ویبره زن- را محکم گرفت و به طرف هکتور پرتاب کرد.

- خب باید بگیم بلاتریکس مدافع فوق العاده ایه! توانایی پرتاب هر چیزی رو داره بلاجر که جای خود. بازی ادامه پیدا میکنه بلاتریکس هر چیز که دم دستش بیاد رو به سمت اعضای خودشون و گریفندور پرتاب میکنه.
-بگیرش جیسون!
-اما! بلاتریکس با تو ! ما میریم جلو!
-چشم کاپتان!

جیسون سرخگون در دست به سمت دروازه ی اسلیترین حرکت میکرد. کمی جلو تر اما ، سعی داشت با غالب کردن معجون های جذب کننده ی لرد ، بلاتریکس را آرام کند.
-ببین بلا! این معجون ۱۰۰۰ گالیونه ... اما اگه بخوری لرد عاشقت میشه!
-لرد عاشقم هست!
-خب عاشق تر میشه! قول میدم!
-باشه یکی بده!
- اخ جون!

اما شیشه ای که همان صبح از آب مرلینگاه خوابگاه پر کرده بود را به بلاتریکس داد و هزار گالیون را در جیبش گذاشت.

-اما؟ چی توش بود؟
-ام ... نمیدونم ولی هر چی هست خوبه لابد! من چیز بد به کسی نمیدم!
-مشخصه.

جیسون و ارکو همچنان پاس کاری میکردند و امتیاز میگرفتند. هکتور ویبره زنان گاهی سرخگون را به سمت دروازه ی خودی و گاهی به سمت دروازه ی گریفندور پرتاب میکرد.

- همون طور که میبینید گریفندور سی به پنج جلوعه. نبرد زیبایی رو پایین زمین بین چوب ماهیگیری و سیستم کنترل هوشمند شاهد هستیم. چوب ماهیگیری تلاش زیادی میکنه تا سیستم رو متوقف کنه اما نمیتونه حتی ببینتش!

بلاتریکس نگاهی به تماشاگران انداخت. لرد ولدمورت کاغذی در دست داشت ؛ نقد مینوشت و توجهی به بازی نداشت. بلاتریکس اصلا از این وضعیت خوشش نمی آمد . شیشه ای که از اما گرفته بود را نگاه کرد ؛ درش را باز کرد و آن را نوشید و با لبخندی کریه منتظر شد.

- خب همون طور که شاهدید گریفندور همچنان ... صبر کنید اون جا چه اتفاقی داره میفته؟

همه ی سر ها به سمت بلاتریکس برگشت. بلاتریکس رنگ عوض میکرد و سبز میشد.

- چه اتفاقی داره میفته؟

بلاتریکس خشمگین تر از همیشه فریادی زد و به طرف هکتور حمله کرد. وحشت برای اولین بار در صورت حسن مصطفی دیده میشد.
-نگید که بلاتریکس ویروسی شده!

جیسون فریاد زد.
-چی شده؟

فردا صبح


- دیدی ما بردیم اخر جیسون؟‌
-هیچ کس نبرد هک! قراره هممون بمیریم!
-چرا آنکی!
-دنیامون ویروسی شده آرکو! البته دنیای من که نه! این جا دنیای من نیست! این فقط یه کابوسه! یه کابوس خیلی بد!
-ووی ووی نترسید بابا! این تاپیک پاک میشه فقط تو تاپیکای دیگه هستین!
-تاپیک چیه؟
-هوم ... اینقدر پول نداریم که این چیزا رو بخوام توضیح بدم. بازی تمومه برنده ای هم نداره! این جا هم پاک میشه! ووی ووی ووی!
-








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.