پروفسور؟
-هااااامممممممم!...... هااااامممممممم....!
-پروفسور!
پروفسور دلاکور، چادر بنفشی را وسط کلاس گذاشته و در آن نشسته بود؛
حوله ای صورتی دور سرش پیچیده بود و هزار مهره و زنگوله های کوچک از آن آویزان کرده بود.
ناخن های بلندش را که لاک بنفش زده بود و روی گوی بنفش بزرگی که روی بالشتک بنفشی گذاشته شده بود، می کشید.
- ها؟
-بگین چی تو گوی من میبینین تا برم پی کارم دیگه!
-آها..!
بذار تمرکز کنم...
خب، توی گوی تو...کتاب! کتاب میبینم!
-یعنی توی کل زندگیم حواسم به کتاب باشه؟
- آره کتاب خودت، کتاب دختر خالت...
- من دختر خاله ندارم!
-پس دختر عموت!
-کدومش؟
-ای بابا بچه برو بیرون کچلم کردی! برو دیگه کتاب دیدم توی گوی ات!
و با اردنگی لوسی را از چادر به بیرون پرت کرد.
لوسی همانطور که زیر لب غر میزد، راه خوابگاه را پیش گرفت.
در راه پایش به آجر بیرون زده ای گرفت پخش زمین شد و صورتش طرح آجر های کف هاگوارتز را گرفت.
-آخه کی اینو گذاشته اینجا! برم آجر بذارم سر راهش؟ همین الان اردنگی خوردم بس نبود؟
و لگدی محکم از روی حرص به آجر زد.
طوری که آجر کنده شد و جلدی چرمی زیرش نمایان شد.
لوسی چیز را برداشت. آن چیز یک کتاب بود با جلدی سیاه چرمی، که زیرش نام تام رید..!
لوسی جیغ کشید و کتاب را به سمتی پرت کرد.
-آخخخخ! برای چی پرتم کردی؟ چشمم اومد تو دماغم!
لوسی با وحشت یک نگاه به دور و برش و یک نگاه به کتاب انداخت.
-تام ریدلم... پیشرفت کرده... دیگه به جای نوشتن... حرف میزنه..!
-تام ریدل کیه بابا؟! من یه کتابم فقط! اون اسم رو هم خودم گذاشته بودم تا بترسونمت! بیا ببین! میتونم برش دارم و اسم تو رو بذارم!
لوسی مردد کتاب را از روی زمین برداشت و فوتش کرد.
کتاب به سرفه افتاد.
لوسی نام خودش را دید که روی کتاب به چشم میخورد.
کتاب گفت:
-دیدی! تازه میتونم رنگمم تغییر بدم!
کتاب به رنگ سبز،قرمز،آبی،زرد،بنفش و صورتی در آمد و چشمان درشتش برق زدند.
دهان کوچکی هم داشت که موقعی که حرف میزد از داخل دهانش، صفحات پشت جلدش نمایان میشد.
وحشت لوسی بیشتر شده بود.
به سمت خوابگاه دوید و کتاب را به ملانی نشان داد.
-یه مرلین حرف میزنه!
-لوسی، درکت میکنم. به خاطر هاگ همه خسته شدن. بهتره یکم استراحت کنی...این یه کتاب کاملا معمولیه.
-ولی...ولی!
اما جوابی نگرفت.
کتاب به او پوزخند زد.
-کسی به جز تو که پیدام کردی نمیتونه صدام رو بشنوه یا چشم و دهنم رو ببینه! فقط کسی که منو پیدا کرده قادر به دیدن و شنیدن حرف هام هست! الکی تلاش نکن!
ترس لوسی کمی ریخته بود، طبق محاسباتش آن کتاب خطری نداشت.
- حالا.. به چه دردی میخوری؟
کتاب حس کرد به او توهین شده است.
-من؟ با من بودی؟ چطور جر..یعنی منظورم اینه که من خیلی کارها میتونم بکنم! میتونم خیلی قدرت ها رو بهت بدم!
-مثلا؟
-مثلا...چیز..قدرت پرواز کردن!
-خب اونو که با جارو میتونم!
-قدرت... حرف زدن با فامیلت اونور دنیا!
-آپارت..! پودر پرواز..! چند مدت اینجا..بودی؟
-خب..چیز... می تونم قدرت تغییر رنگ موهات رو بهت بدم!
- نه ممنون همین خوبه! سوالم رو جواب بده.
-خب...خیلی سال!
و قیافه ای ناراحت و مظلوم به خودش گرفت.
-تورو مرلین! بذار کتابت باشم! منم رو دوباره نذار اون تو! من مطالب زیادی براي همه درس هات دارم! قول میدم بذارم همه چیز داخلم بنویسی! تازه..! من مشاور خوبی هم هستم!
لوسی کمی فکر کرد...
کتاب کوچولویی که قادر به حرف زدن،پرواز کردن،تغییر رنگ دادن و ... بود که تازه میخواست مشاوره هم بدهد!
به نظرش بامزه آمد.
-باشه!
حالا لوسی صاحب کتابی شده بود که از همه ی کتاب های هاگوارتز اسرار آمیز تر بود.
تازه برای امتحانات هم به دردش میخورد.