-دامبلدور تو بس کن، این...
دامبلدور با عصبانیت گفت:
-خفه شو سیریوس، الان نمی تونیم وقتمون رو سر کل کل های بیخود شما تلف کنیم...
-دامبلدور، تو باید خف...
-بلک حالیت باشه اون چیزی که از دهنت بیرون میاد وگرنه برات بد تموم میشه!
-تو خفه شو نوکر بی اختیار، تو صحبت های افرادی که مرام حالیشونه دخالت نکن!
اسنیپ با عصبانیت گفت:
-عه، چه جالب! واقعا خیلی جالبه! فکر نمی کنی که چجور کارمون به اینجا رسید؟! هان؟!
-هان؟! بگو ببینم، نکنه تقصیر منه؟!
-صد در صد، اون موقع ها یادتون نیست سر به سرم میذاشتین؟! یادتون نیست لی لی رو چقدر اذیت...
-خفه شو! خفه شو! تو حق نداری اسم اون رو به زبون کثیفت بیاری!
دامبلدور با عصبانیت گفت:
-بس کنین! با هردوتونم، الان باید ذهن هامون رو روی هم بذاریم تا به یک نتیجه مشترک برسیم، بس کنین!
و بعد دامبلدور با دست تو صورت هر دو زد و بعد دامبلدور در را نشان داد تا کمی بیرون بروند و به نتیجه ای برسند که بتوانند با هم کنار بیایند...