هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
#50

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
نمرات جلسه سوم کلاس شفابخشی جادویی


گریفیندور:
جیانا ماری: ۱۸
داروی باحالی بود جیانا، فقط ایکاش دارویی که اثر داروت رو خنثی میکنه هم پیدا میکردی!
از جلسات قبل خیلی خیلی بهتر مینویستی، پیشرفت کردی. آفرین!
هنوز سه نقطه هایی که میذاری بیشتر از سه نقطه ن. باید دقیقا سه نقطه باشن...
قبل از شکلک هم حتما نقطه رو بذار که نشون بده جمله ت تموم شده.
اسلیترینی شاد هم داریم چرا گفتی بعیده؟

لوسی ویزلی: ۲۰
سلام لوسی! چه داروی وحشتنا... نه یعنی جالبی! شکلات و پیاز رنده شده... شخصا خوشحالم که آرتور مقاومت کرد و ازش نخورد. کُشتی و علائم جالبی پیدا کردی، آفرین به دقتت.
بیماری هم پروفسوری نبود افسروری بود.

کتی بل: ۱۸
سلام کیت کت!
اهم... عزیزم؟ شما الان کسی رو درمان کردی یا قاقاروی بیچاره رو مریض کردی؟ زبونش دوبرابر شده بود. روش عجیبی بود.
ممنون از بیماریابی خلاقانه ت، البته بیمارسازی بود.
من میرم با دوشیزه کران یه صحبتی بکنم!

اما ونیتی: ۲۰
سلام بر کلاهبردار کلاهبردارا!
تازه وقتی گفتی همه چیز با پول حل نمیشه کمی بهت امیدوار شده بودم که... بله! راه حل دیگه ای با استفاده از پول پیدا کردی.
کلاس ضدافسردگی برگزار کنی باید یه معاونت شفادهندگی که خودم باشم مالیات بدی ها گفته باشم. :relax
مثل همیشه خلاقانه و عالی بود. خوشحال شدم توی کلاسم دیدمت بنده ی مقرب.

الکس وندزبری: ۲۰+۱
سلام الکس!
ایندفعه توضیحاتت کمتر بودن و سناریو و داستان خیلی بیشتر خودش رو نشون داد. آفرین به تو!
همینکه شکست خوردی و رو به ورشکستگی هستی نشون میده که اعتماد به نفست توی نوشتن و ریسک کردن بالا رفته. برای همین بهت نمره کامل رو میدم.
حالا اون معجون عشق رو بیار تحویل بده و باید بگم وقتی اثرش بپره احتمالا لاوندر افسرده تری خواهیم داشت. درمانش با خودت!
امیدوارم بازم تو کلاسم ببینمت.

اسلیترین:
دافنه گرین گرس: ۱۶
اینکه به درمان حیوونت پرداختی ایده جالبی بود... پروفسور استانفورد تکلیفت یکم نامهربون بود ولی درکل خوب نوشتی.
یه مشکلی که وجود داشت مخلوط شدن لحن محاوره و لحن رسمی بود.
مثلا من دافنه گرین گرس تونستم خواهرم با اون بزرگی رو اذیت کنم

و جای دیگه میگه فقط مریضم را درمان کردم.

این تعارض توی پسته که گاهی (را) آورده بشه و گاهی (رو)
معمولا توصیف هارو رسمی مینویسن و دیالوگ ها راحت و خودمونی نوشته میشه، بازم هیچ محدوپیت خاصی نیست.
فقط اینکه سعی کن یک دست باشه و از فاصله ها بیش از حد استفاده نکن.
موش دارو آوردی، آفرین.

آلبوس سوروس پاتر: ۱۹
سلام آلبوس جوان!
چه خواهر خشنی داری! برادر قلدری هم داری، پسری هستی مظلوم.
خیلی خوبه که به حرفام توجه کردی.
راستش تو اول پستت گفتی هیچکس دلیل اصلی بی شور و شوق بودن خونه رو نمیدونست و خط بعد گفتی دلیل اصلی اش لیلی لونا بود! این یکم گیج کننده بود که به سرعت جواب ابهامی که ایجاد کردی رو دادی.
مورد بعدی اینکه سعی کن توی توضیحات و توصیفاتت از شکلک استفاده نکنی. یه جورایی بار معنایی توضیحت رو کم میکنه و توصیه نمیشه.
مواد معجونت جالب بودن، اگه یکبار دیگه هم جیمز معجون رو میگرفت بابا کله زخمی کچل میشد.

اسکورپیوس مالفوی: ۱۹
به وجدانت بگو که شفادهنده خبیث و جالبی شد!
میتونه بیاد و پاره وقت تو درمانگاهم کار کنه.
اگه ارباب اذیت کردنتو بفهمه دنیا تبدیل به دنیایی پر از بلاتریکس و لبخندهای ترسناکش میشه و ما میتونیم فیلم ترسناکتون رو نگاه کنیم.
دید جالبی بود که خودتو درمان کردی، آفرین.

ریونکلاو:
لایتینا فاست: ۲۰
آفرین لایت! کارت خیلی خوب بود. معجونت هم خلاقانه و البته که حال بهم زن بود.
لطفا بعدا از ذهن خوانی‌ت استفاده کن و بهم بگو که شاگردام تو کلاس درمورد درسم چه فکری میکنن!
خیلی عالی نوشتی. صدآفرین.

آلانیس شپلی: ۱۸
گربه هات چه اسم های جالبی داشتن! میشه پیتزا رو بدی یه گاز بهش بزنم؟ :droll:
معجونت از معجون لایتینا هم خلاقانه تر و حال بهم زن تر بود. انتظار داشتم ایده خلاقانه تری به کار ببری و کمی هم طولانی تر باشه.
اما در کل خوب بود.

دیزی کران: ۲۰
سلام دوشیزه کران. شما درمورد بستنی فلفلی به خانم بل مشاوره دادی؟
پس تاثیر این بود که متوجه شدی سرت کلاه رفته و بسته چیپست به غارت رفته؟
خب الان دیگه کمتر دلم برای قاقارو و زبون بادکرده ش براثر بستنی فلفلی میسوزه.
خوب نوشته بودی دیزی.

آلنیس اورموند: ۲۰
سلااااام آلنیس!
آخی! چشام قلبی شد!
لولو رفت با هلو برگشت، به به. مادرجغد بازی درنیاری ها! هوای عروست رو هم داشته باش.
درمان خیلی جالبی بود حتما باید روی بیمار های دیگه هم امتحانش کنم! بهشون میگم که برای درمان به تو مراجعه کنن. آستین هات رو بیشتر باید بالا بزنی! صدآفرین. قشنگ بود.

جرمی استرتون: ۱۸
کمی با شکلک ها دوست باش جرمی! جاشون تو پستت خالی بود.
افسردگیت با ترکیدن یه کیک خوشمزه درمان شد؟ عجیبه!
خوشحالم که دوستای خوبی داری.

هافلپاف:

آرتمیسیا لافکین: ۱۵
توضیحاتت درمورد علائم خوب بود آرت.
متسفانه ظاهر پستت زیاد به هم چسبیده بود. کمی سطر هاتو فاصله بده.

مثل همینکاری که من میکنم. هروقت دارم موضوع دیگه ای رو میگم میرم خط بعدی و گفته هام منظم تر میشه.
علائم نگارشی‌ت مشکل داشتن. مثلا سه نقطه هات باید سه نقطه داشته باشن نه بیشتر. ویرگول و نقطه هات هم یادت نره بذاری.
با شکلک ها هم دوست باش ازشون استفاده کن تاپستت رو قشنگ تر کنن.
داروی افسردگیت کمی زیادی عادی و ساده بود. خوراکی و کتاب چیزایی خوبی ان اما خلاقیتِ بیشتر خوشحال ترم میکرد.

رامودا سامرز: ۲۰
چه شفادهنده خوش قلبی! به کلاس من خوش اومدی رامودا.
سعی کن در راه درمان بقیه سکته نکنی چون واقعا تعداد زیادی بیمار رو نمیتونی درمان کنی.
ایده ت خیلی جالب بود، علائم و درمان هم خوب بودن. خوشحال شدم که به درمانی جز معجون و خوراکی فکر کردی. همینجوری خلاق و پرانرژی ادامه بده.

جسیکا ترینگ: ۱۸
ایده ت خیلی خوب بود جسیکا!
استفاده از هکتور و بعد درمانش ساده و هوشمندانه بود. یه صدآفرین داری.
فقط اینجا یه مشکلی درمورد غلط املایی و ظاهر پستت هست. ضدافسردگی درسته نه زدافسردگی.
و سعی کن دیالوگ های بهتری بنویسی، روون تر باشن.
علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول هم به کلمه قبل میچسبن، و از کلمه بعدشون فاصله میگیرن.
مثلا:
جسیکا خلاقیت خوبی دارد، به به!
اینجا ویرگول رو به دارد چسبوندم و از به به فاصله دادم.
بیشتر بنویس، بهتر میشه. بازم آفرین!

____________________
همتون عالی بودید شفادهنده های جوان! امیدوارم تو زندگیتون هیچوقت افسردگی نگیرید و اگر هم گرفتید از درمان هایی که پیدا کردید روش استفاده کنید و شکستش بدید.
از اینکه یک ترم رو به عنوان استادتون با شما گذروندم خوشحال شدم.
با آرزوی موفقیت برای تک تکتون.


بپیچم؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#49

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تکلیف جلسه سوم


جسیکا داشت می گشت و هی از این و اون می پرسید ناراحتی یا نه و از بخت بدش همه داشتند ( به دلیلی نامعلوم ) از خوشحالی بال در می آوردند . تا اینکه بالاخره فکری به ذهنش رسید . حتما همیشه لازم نیست کارو از روش درستش انجام بدیم . پس به سرا هکتور رفت :
- هکتوووور کجایییی ؟
- بله اینجام اینجا چی کار داری ؟
- ازت می خوام یه معجون برام بسازی .
- واقعا ؟
- آره.
- چی می خواهی ؟
- معجون زد افسردگی . یه عالمه !
- فکر کنم یه چند تا همین اطراف داشتم . آها اینجاس !
- ساخت خودته دیگه ؟
- حالا چی شده انقدر به من علاقه مند شدی ؟
- چیز خاصی نیست .
- آره ساخت خود نابغمه بفرما می شه دو سیکل .

جسیکا دو سیکل از جیبش در آورد و داد و به هکتور و رفت بیرون . حالا فقط باید جیسونو پیدا می کرد . هرچی آدم عجیب تر بهتر . یه مقدار آب و رنگ قرمز و باهم قاطی کرد و معجونو بهش اضافه کرد و رفت تو انبار جیسون و از دور ترین کنج اتاق یه شیشه خون پیدا کرد اون هم بهش اضافه کرد تا قشنگ بودی خون بده. نزدیک جیسون شد و با لوس ترین حالت ممکن گفت :
- جیسون ؟
- بله ؟
- یه مقدار خون تازه پیدا کردم می خواهی ؟
- آره ! چند وقتی هست خونام تموم شده . دارم می میرم تشنگی بدش ببینم .

خونو به جیسون داد و جیسون هم سر کشید . چند دقیقه بعد جیسون داشت تغییر شکل می داد به یک تنبل . ناراحت دراز کشیده بود و غر می زد :
- وای. آخ . من چند وقت دیگه از بی خونی میمیرم . اینجام که خون به زور باید پیدا کنم همه هم مشالله طلسم محافظتی دارن که نمی شه خون ازشون گرفت . چقدر من بدبختم ! تازه کتی رو نگو که می گه من یه خون آشام کامل نیستم شاید واقعا نباشم....

جسیکا که رسما سر گیجه گرفته بود مقداری از خون را که نگه داشته بود داد به جیسون ولی کامل جواب نداد . یعنی اثر کرد ولی کم بود . انبار جیسونم خالی بود دیگه معلم نبود از کجا می تونه خون پیدا کنه . رفت سراغ پروفسور ملانی و گفت :
- پروفسور یه مشکل کوچیک هست.
- چیه جسیکا ؟
- خب راستش جیسون افسردگی گرفته و من فهمیدم با خون درست می شه .
- خب الان مشکل چیه ؟
- ذخیره خونشم تموم شده و من الان نمی دونم باید چی کار کنم .
- وای خدا بهتره خودم به این یکی از یه روش دیگه رسیدگی کنم .
- اما پروفسور نمرم چی ؟
- چون فهمیدی چی حالتو خوب می کنه لحاظ می شه حالا من دیگه برم سراغ جیسون .
جسیکا در حالی که مرلین مرلین می کرد که نفهمد کار معجون هکتور است از دسترس دور شد .



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#48

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
جرمی با بی حوصلگی وسایلش را جمع کرد. کلاس شفابخشی جادویی را ترک کرد و به سمت خوابگاه راه افتاد. شور و شوق همیشگی اش را نداشت. حس می کرد قلبش مانند همیشه نمی تپد. شاید اگر از او می پرسیدند که چه حسی دارد، خیلی شاعرانه می گفت که همه چیز را سیاه و سفید می بیند.

طبق حرف هایی که پروفسور استانفورد چند دقیقه قبلش گفته بود، جرمی به بیماری افسردگی مبتلا شده بود ولی جرمی خودش این را نمی دانست زیرا سر کلاس، اصلا تمرکز نداشت. بالاخره به خوابگاه رسید. رفت روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. معمولا جرمی بعد از کلاس ها به خوابگاه نمی رفت؛ اکثر اوقات وقتش را در حیاط قلعه با دوستانش می گذراند. اما آن روز انگیزه هیچ کاری را نداشت.

روزی که قاقارو جرمی را گاز گرفته بود و او را به ویروسی مبتلا کرده بود که باعث توهم جرمی می شد، پلاکس نگرانی جرمی بابت قاقارو هایی که در تهوم هایش می دید را متوجه شده بود. جرمی چندین بار دیگر هم طوری رفتار کرده بود که به سادگی می شد حسش نسبت به قاقارو را فهمید. پلاکس بالاخره توانسته بود متوجه حس واقعی جرمی نسبت به قاقارو بشود. جرمی واقعا به قاقارو حسودی می کرد. واقعا سخت است که حس کنی یکی از بهترین دوستانت تو را کنار گذاشته و کس دیگری را جایگزین تو کرده. به همین دلیل پلاکس از آن روز بیشتر مراقب جرمی بود و مدام او را تحت نظر می گرفت. آن روز هم متوجه بی حال و حوصله بودن جرمی شده بود. برای همین باید به دنبال راهی برای خوشحال کردن جرمی می افتاد. پس رفت تا کتی و دیزی را پیدا کند و با آنها مشورت کند.

- بچه ها من چند روزه به دلایلی حواسم به جرمی هست. امروز هم زیاد حالش خوب نبود. حقیقتا دلیلی که شما رو اینجا جمع کردم اینه که فکرامون رو بریزیم رو هم و ببینیم که چیکار می شه برای جرمی کرد.
- یعنی میگی اون بیماری هه که امروز تو کلاس راجع بهش حرف می زدند رو گرفته؟
- آره کتی.

کتی سر تکان داد و لبخند زنان گفت:
- خب چرا مثل پروفسور بهش بستنی نمی دی؟

پلاکس با چهره ای آمیخته به غم و نگرانی پاسخ داد:
- راستش مطمئن نیستم روی هر کسی تاثیر داشته باشه. و این که فکر کنم تاثیرش موقتی باشه. دنبال چیزیم که بتونه واقعا خوشحالش کنه و تاثیرش روش بمونه. نمی خوام بعد یک مدت کوتاه دوباره ناراحتیش برگرده.

هر سه چند ثانیه ای را صرف فکر کردن کردند. دیزی که تا آن لحظه کاملا خونسرد فقط آنها را تماشا کرده بود، سکوت را شکست:
- اگر دلیل ناراحت بودنش رو بدونیم، می تونیم با از بین بردن دلیلش حالش رو بهتر کنیم. خیلی خیلی بهتر.

پلاکس ثانیه ای مکث کرد و بعد طوری که به کتی برنخورد و جرمی را هم ضایع نکرده باشد گفت:
- حقیقتش جرمی حس می کنه که چند وقتیه به خاطر قاقارو، کتی داره بهش کم توجهی می کنه. حتی این حس رو میشه وقتی داره با کتی صحبت می کنه به راحتی از تو چشماش فهمید.

کتی اخم کرد. دیزی با همان آرامش ادامه داد:
- خب می تونیم دورش جمع بشیم و به طریقی بهش اطمینان بدیم که هنوز ما رو داره.
- نه دیزی. مسئله جرمی ما نیستیم...

کتی با چهره در هم حرف پلاکس را ادامه داد:
- مسئله جرمی منم. با دورش جمع شدن هم نمیشه کاریش کرد. مشکلش قاقاروئه. به قاقارو حسودی می کنه، خودم هم فهمیدم. ولی خب می خواستم چیکار کنم؟

چند لحظه ای به یکدیگر خیره ماندند. پلاکس بحث را جمع کرد و گفت:
- به نظرم باید همگی بهش نشون بدیم که ارزشش برامون از قاقارو خیلی بیشتره؛ مخصوصا تو کتی. هر طور شده باید به جرمی ثابت کنی که ارزشش برات خیلی از قاقارو بیشتره.

کتی رویش را به سمت دیگری کرد. با غصه اخم کرد و به زمین چشم دوخت.

- مگه نمی خوای حال جرمی بهتر بشه؟

کتی قاقارو را خیلی دوست داشت و از طرفی هم جرمی بهترین دوستی بود که داشت. نمی توانست به خاطر حیوان خانگی ای که فقط چند ماه با او بوده تمام لحظات خوشی که با جرمی داشته را نادیده بگیرد. جرمی هیچ گاه برای او کم نگذاشته بود؛ حالا نوبت کتی بود که جبران کند.

چندی گذشت. جرمی می خواست تا کمی از آن حال و هوا در بیاید. برای همین تصمیم گرفت به حیاط هاگوارتز برود تا کمی هوا بخورد. با بی رقمی تمام از تخت بیرون آمد و در حالی که سرش گیج می رفت، تلو تلو خوران خود را به در تالار رساند. وقتی از در تالار خارج شد جا خورد. کتی، پلاکس و دیزی با نیش هایی که تا بناگوش باز بودند رو به روی جرمی ایستاده بودند و کیکی دستشان بود که روی آن عکس قاقارو چاپ شده بود. جرمی با دیدن طرح روی کیک، از قبل دپرس تر شد. کتی گفت:
- سورپرایـــــــــــــــز! اومدیم با بهترین دوستمون تو دنیا وقت بگذرونیم.

جرمی زورکی لبخندی زد و گفت:
- تولد قاقاروئه؟ مبارک باشه. خودش کجاست؟

کتی لبخند زنان جلو رفت و گفت:
نه بابا! قاقارو چیه! اومدیم با تو باشیم! اگر هم منظورت به طرح روی کیکه، باید بگم که...

کیک را به جایی پشت سرش پرتاب کرد و کیک، با زمین برخورد کرد و از هم پاشید.

جرمی با همان چهره خسته اش لبخندی زد و به کتی نگاه کرد. نگاه های کتی و جرمی در هم قفل شد. چشم های کتی خیس بودند. خوشحال بود که توانسته بود حال جرمی را بهتر کند. بغض، گلوی جرمی را پر کرد. حالا دیگر جرمی مطمئن شده بود که کتی به حرفش پی برده. برای دوستی، هیچ جایگزینی وجود ندارد.

پایان


RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#47

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۴:۵۸:۴۴
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
- این برای تو! نمی‌خواد پولش رو بدی.
او افسرده بود. چند روزی بود که دیگر اسکورپیوس قبلی نبود. امیدش به زندگی را از دست داده بود و در حال حراج زدن زندگی و مالش در نزدیکی دکه ای بود که از زمان ورود به خانه ریدل ها کنار عمارت برپا کرده بود.

- اقا اون پنجه بوکس چنده؟

هر مشتری ای که می آمد و چیزی درخواست میکرد تیری به قلب اسکورپیوس وارد می شد و او اذیت میکرد چرا که برای این وسایل زحمت فراوان کشیده بود و الان آنها را همینطوری راحت و بدون هیچ چیزی از دست میداد ولی چاره ای نداشت دنیا دو روز بود و اصلا ارزش این چیز ها را نداشت.

فلش بک - چند وقت پیش

اسکورپیوس روی مبل راحتی خانه شأن نشسته بود تلویزیون میدید و همراه آن نوشیدنی کره دار میخورد. تلوزیون فیلم ترسناک گذاشته بود و اسکور عاشق فیلم ترسناک بود.
- نرو تو نکبت! خوب وقتی میدونی اونجا خطرناک هست پس چرا میری تو؟

ظاهر اسکور معنای فیلم ترسناک را نمی‌دانست و نباید او را سرزنش کرد چرا که علاقه داشتن به چیزی نشانه دانستن درباره ی این نبود.

- کجا میری؟ به سمت من بیا! میخواهم خونت را بخورم.
- نه!

لحظه به لحظه وضع صحبت های اسکورپیوس وخیم تر میشد.
- آخه تسترال این ترس داره؟ تسترال های ما هم از این نمی ترسن!

حوصله اش سر رفت کنترل را ور داشت و کانال را عوض کرد.
- نظرتون چیه دکتر؟
- خب همانطور که بینندگان می دانند زندگی ارزش دشمنی نداره و باید با هم ساخت. مال و ثروت هم ارزش نداره و باید بخشیده بشن.
چلک!

تلویزیون را خاموش کرد و به حرف های دکتر فکر کرد. شاید راست می گفت. شاید واقعا مال دنیا ارزشی نداشت. جرقه ای در ذهنش روشن شد.

پایان فلش بک

- اون...بیست گالیون...چیز...مجانیه برای شما!
پنجه بوکس را به مشتری داد و مشتری دکه را ترک کرد.

- ازش خوب استفاده کن.
این یکی اخری دل اسکورپیوس را بدجوری ملاک کرده بود و هر لحظه افسرده و افسرده تر میشد.


- مردک این چکاریه انجام میدی؟

- تو کی هستی؟
- من وجدانتم مردک!
- وجدان من؟
- مردک افسرده نفهمم شدی؟
ظاهر وجدان بی تربیتی و بد دهنی داشت.

- مردک این چکاریه انجام میدی؟
- کار خوبی میکنم! دنیا دو روزه!
- دنیا درد! دنیا درد بی بلا ابله!
- اما...من حالم بده افسردم!
ظاهر وجدانش فکری به ذهنش رسیده بود. پس در درونش لبخند شیطانی زد و دندان های زشت خیالی اش را نشان داد.
- مردک باید اون کچل رو اذیت کنی. همونی که بهش میگی ارباب.
- اما...اون اربابم هست.
- برای من نیست حالا هر چی میگم گوش کن.

اسکورپیوس خواست اعتراض کند اما حرفش را خورد و مشغول شنیدن نقشه وجدانش شد تا با این کار افسرده ایش را درمان کند.

فردای همان روز

- بفهمیم کی ما را اذیت کرده شهیدش میکنیم.

اسکورپیوس ترسید. خیلی ترسیده بود. او با اجرا کردن نقشه های وجدانش اربابش را حسابی اذیت کرده بود و الان نگران بود.ولی خوب شده بود نه به دلیل اجرای نقشه های وجدانش بلکه بخاطر ترس از مجازات اربابش که گفته بود یک هفته ان کسی را که اذیتش کرده مجازات میکند.
او فهمید دنیا دو روز نیست چون تحمل یک هفته مجازات اربابش را نداشت.








پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#46

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور!
تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.

________________

الکس طبق معمول بر روی یکی از کاناپه های سالن عمومی نشسته بود و کتاب می خواند. در همین بین جغدی امد و با نوک زدن های مکررش به پنجره ها حضورش را اطلاع رسانی کرد. الکس پنجره را باز کرد و متوجه شد که جغد با خود او کار دارد، ظاهرا از طرف جایی برای او بسته ای فرستاده شده بود. الکس مشغول باز کردن جعبه کوچک شد ولی با اطلاع از بازگشت کتی و لاوندر به سالن، دست از کارش کشید و به آن ها چشم دوخت.
ظاهرا بحثی بین آن ها پیش آمده که کتی با داد و بیداد سعی در قانع کردن لاوندر در موضوعی داشت.
الکس نگاهی به آن انداخت.
_چی شده؟ چرا دعوا می کنید؟

کتی با ناراحتی جواب داد.
_یکی از بچه های سال بالایی به لاوندر پیشنهاد همراهی توی جشن رقص جام آتش رو داده اما اون رد کرده!

الکس متفکر پاسخ داد.
_خب این اشکالش کجاست؟

کتی این بار کلافه تر گفت:
_لاوندر مدت ها از اون پسره خوشش می اومد.

الکس این بار رو به لاوندر کرد.
_خب اگه ازش خوشت می اومد چرا پیشنهادش رو قبول نکردی؟

لاوندر شانه ای بالا انداخت.
_چون دیگه ازش خوشم نمیاد، دیگه از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد! عجب گیری گردیم ها.

الکس، متعجب پاسخ داد.
_تو، از عشق و عاشقی خوشت نیاد؟ خدای من! گوش هام دیگه درست نمی شنون.

کتی گفت:
_مشکل منم با همینه! آخرین آدمی که روی کره زمین می تونه این حرفا رو بزنه لاوندره.

لاوندر رو به هر دوی آن ها با صدای نسبتا بلندی گفت:
_بالاخره آدما عوض میشن، ایرادش چیه؟ خب منم عوض شدم.

کتی معترضانه جواب داد.
_ملت عوض میشن، اما نه اینطوری لاوندر!

الکس که در فکر بود و به یاد آنانیو و کلاس شفابخشی افتاده بود ناگهان گفت:
_نه! لاوندر تو عوض نشدی. تو افسرده شدی.

لاوندر گفت:
_نه خیرشم، من فقط تغییر کردم.

الکس در جوابش گفت:
_به من اعتماد کن، من کارم رو خوب بلدم!

از اینکه یک سال اولی که کلا چند جلسه در کلاس شفابخشی شرکت کرده است چرا باید با چنین اعتماد به نفسی پاسخ دهد می گذریم، چون مهم نیست!
کتی و لاوندر با شک و تردید نگاهی رد و بدل کردند، هر چند خود کتی هم در این کلاس شرکت کرده بود اما اطمینانی به الکس نداشت. در هر صورت باید کاری برای لاوندر می کردند که معلوم نبود چرا آن خودِِ همیشگی اش نیست.
کتی با اشتیاقی ساختگی برای به وجد آوردن لاوندر پرسید.
_خب پیشنهادت چیه؟

الکس روی کاناپه ای نشست و متفکرانه گفت:
_نمی دونم، بذار فکر کنم.

در همین بین تصمیم گرفت جعبه ای که در دست داشت را نیز باز کند و با چیز عجیبی مواجه شد. همان معجون عشق معروف! خدا می دانست چه کسی و به چه دلیلی آن را برایشان فرستاده است. اما بد هم نشده بود، نقشه ای به ذهن الکس رسید که خیلی خوب نبود اما از هیچی بهتر بود. خیلی ریلکس گفت:
_راه حل رو پیدا کردم، با این معجون عشق می تونیم لاوندر رو درمان کنیم، هم دوباره از چیزای رمانتیک خوشت میاد، هم دوباره به اون پسره علاقه مند میشی ،حتی موقت! اینطوری منم تکلیفم رو انجام دادم.

لاوندر گفت:
_با چی؟ معجون عشق؟

الکس پاسخ داد.
_آره دیگه، تو هم که با این معجون ناآشنا نیستی که.

کتی با تردید گفت:
_فکر نمی کنم ایده‌ی خوبی باشه ها.

الکس برای راضی کردن او، پاسخ داد.
_اما همینم از هیچی بهتره. خب یه نفر باید بره یه تار مو از این پسر مذکور برای معجونمون بیاره.

کتی گفت:
_گریفیندوریه، می تونیم از روی بالشتش یه دونه برداریم.

الکس سرش را تکان داد و گفت:
_خب خوبه.

لاوندر با فرمت "" به آن دو که برای خودشان می بریدند، می دوختند و به تن او می کردند نگاه می کرد. اما خب، دستانش بسته بود و کاری از او بر نمی آمد.

سه ساعت بعد، سالن عمومی

تار مو‌ی پسر پیشنهاد دهنده، خیلی چریکی طور از خوابگاه او دزدیده و معجونی که فرستنده‌‌ی آن نامعلوم بود به لاوندر خورانده شده بود؛ حالا الکس و کتی نظاره گر نتایج کارهایشان بودند.

الکس با تاسف سری تکان داد و گفت:
_ظاهرا ایده‌ی خیلی خوبی نبود.

کتی در تایید حرف او سری تکان داد.
_بیا صادق باشیم، اصلا ایده خوبی نبود!

لاوندر که ساعتی بود زیر آواز زده بود و از درد جدایی سخن می گفت، دستمالی از جعبه دستمال کاغذی برا پاک کردن اشک هایش جدا کرد و ادامه داد.
_این زندگیییییی به کسی وفا نکرده! نکردهههه، من و از تو جدا کردهههههه، کردهههه!

الکس کلافه گفت:
_این سر و صدای روی اعصاب و آواز خوندنش رو نادیده بگیریم، به خاطر پول جعبه دستمال کاغذی هایی که داره استفاده می کنه ورشکست می شیم.

لاوندر را با این وضع نمی توانستند جایی بفرستند، چون اگر می فرستادند قطعا در سطح کل هاگوارتز آبرویی برایش نمی ماند. الکس هم تصمیم گرفت جزوه‌ی کلاس شفابخشی را بار دیگر بخواند، ظاهرا درس هایش را خوب یاد نگرفته بود.



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#45

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۱۵:۴۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
سلاااام پروفسور!

توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.

________________________________________________


آلنیس پس از گذراندن چندین کلاس، به سمت خوابگاهش راه افتاد تا کمی استراحت کند. موقعی که در خوابگاه را باز کرد، جغدش، لویی را دید که بالای تخت نشسته و سرش را زیر بالَش فرو برده. با صدای قدم های آلنیس، لویی سرش را بیرون آورد و به او نگاه کرد.

- عه لویی تو اینجایی! فکر کردم الان پیش بقیه جغدایی. نامه برام اومده؟

آلنیس لبه تخت نشست. ولی لویی جوابی نداد و رویش را به سمت دیگری کرد.

- لو؟ لولو؟ حالت خوبه؟
-
- لااقل میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟ داری نگرانم می کنی!

آلنیس لویی که پشتش را بهش کرده بود روی زانو اش نشاند و شروع به نوازش سرش کرد.
- آخه یهو چت شد جوجوی قشنگم...

لویی انگشت آلنیس که می خواست زیر نوکش را ناز کند گاز گرفت.

- ببخشید حالا چرا پاچه میگیری! خب جغد قشنگم...
- هـو...(1)
- چیزی میخوای؟ نون خشک بدم بهت؟
-
- پیازم نمیخوری؟
- هـــــــــو!(2)
- ولت کردم که اینطوری شدی! هی میگم با جغدای برج بغلی نپر گوش نمیدی که! اینم نتیجه اش!

ولی لویی توجهی به آلنیس نکرد و دوباره سرش را زیر بالَش برد. با لرزش بال هایش، آلنیس فهمید که جغدش دارد گریه می کند!
با دیدن وضعیت لویی، صحبت های پروفسور استنفورد در ذهن آلنیس تداعی شد. یعنی ممکن بود حیوانات هم افسردگی بگیرند؟
آلنیس لویی را تکان داد.
- لو تو افسردگی گرفتی؟ آره؟!
- هو هوهـــو!(3)
- اینی که گفتم اسم یه بیماری بود.
- هاو...(4)

لویی کمی فکر کرد. بعد شانه ای بالی بالا انداخت و گفت:
- هو هو.(5)

آلنیس که خودش داشت بخاطر افسرده شدن حیوان خانگی اش افسردگی می گرفت، با فکری که به ذهنش رسید ناگهان از جا پرید و باعث شد لویی بترسد و حالت تدافعی بگیرد.

- فهمیدم چیکار باید کنیم! بیا ببینم...

آلنیس ساعدش را جلو آورد و لویی رویش نشست. بعد با هم به طرف برجی که جغد ها در آن نگهداری می شدند راه افتادند.
هنگامی که وارد آنجا شدند، آلنیس لویی را روی میله ای در نزدیکی خودش نشاند و وقتی با قیافه متعجب و کنجکاو او رو به رو شد برایش توضیح داد.
- دیگه وقتشه برات آستین بالا بزنم.
- هـــــو؟!(6)
- وجود یه مونس و همدم تو زندگی باعث میشه دیگه افسرده نباشی! حالا یه بانوجغد انتخاب کن که بریم واسه خواستگاری!
- هـــــــــــــــو هوهو هــو!(7)
- الان افسرده ای، این چیزا حالیت نیس. همین الانشم واسه ازدواج دیر شده! یکم دیگه بگذره باید یه دَبّه بگیرم ترشی بندازمت!

ولی لویی تا خواست اعتراض کند، چشمش به جغد سفیدی افتاد که با آرامش و وقار پرواز کرد و در یکی از حفره های بالایی داخل برج نشست.
چشم های لویی شبیه قلب شد و ناخودآگاه لبخند پهنی زد. از خوشحالی بال هایش را تکان داد و به سمت جغد سفید پرواز کرد.

- ماشاالروونا چه عروس با کمالاتی!

بعد از چند لحظه، لویی به سمت آلنیس برگشت و روی دستش نشست.
- هو هو هـــــــــــــــــــو هوهوهو!(8)
- خوشحالم که همسر آرزو هات رو پیدا کردی... برو مادر برو به زندگیت برس.

بعد لویی پیش جغد سفید برگشت؛ دو جغد با هم دور برج پرواز کردند و از پنجره بیرون رفتند.
آلنیس که تمام این مدت دستمال توری سفیدی را در دست گرفته و اشک های شوقش را با آن پاک می کرد زیر لب گفت:
- هق هم پسرم دوماد شد هم تکلیف شفابخشیم انجام شد.

و به سمت خوابگاهش حرکت کرد.


روز بعد، با صدای آشنایی از خواب نازش بیدار شد و همین آشنا بودن صدا کمی برایش عجیب بود.
- لو... وایسا ببینم، لویی؟! تو اینجا چیکار می کنی؟!

لویی و همسرش، پشت پنجره اتاق آلنیس آشیانه درست کرده و مشغول هو هو کردن بودند.

- زنت دادم که بری یه زندگی مستقل داشته باشی! من که نمی تونم از دوتا جغد مراقبت کنم بچه!

لویی لبخندی زد و سرش را کج کرد. بعد همسرش، که او هم لبخندی زده بود، بلند شد و از آشیانه بیرون آمد و چیز های گرد سفیدی نمایان شد که همسر لویی تا چند لحظه پیش رویشان خوابیده بود.

- وای نه... وای نــــــه! آخه چجوری از پنـــــج تا جغد مراقبت کنـــم!


----------------------

1 : ولم کن...
2 : دِ میگم ولم کن!
3 : خودتی!
4 : اها...
5 : چه میدونم.
6 : چــــــی؟!
7 : من زن نمیـــــــــــخوام!
8 : ازت متشکرم مادر مهربان و فداکارم! این لطف تو را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد! (بله، اون یه جمله در زبان جغدی اینقدر معنی طولانی ای داره. )


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#44

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 107
آفلاین
سلام بر پرفسور پرفسورا

-هوی! تو افسرده ایی؟
- واااااییی! ترسیدم بابا!ونیتی تویی؟! نه افسرده نیستم!
- چند سکه بهت بدم افسرده میشی؟
- چی میگی؟ معلومه که نه! برو کنار ببینم!

این چندمین نفری بود که اما در وسط راهرو خفت کرده بود و مثل بقیه نتیجه ایی نداشت. اما واقعا درک نمیکرد که چرا بقیه در ازای چند سکه خوشگل حاضر نیستند کمی ادای ناراحتی دربیاورند. حالا که ملانی مجبورش کرده بود برای بیرون رفتن از قلع حتما تکلیف کلاسش را بیاورد ، باید هر طوری که شده یک فرد افسرده را گیر می آورد.

هوا داشت تاریک میشد که به این معنی بود که همه به خوابگاه هایشان برمیگشتند و احتمالا قرار نبود کسی دیگری را در راهرو شکار کند. با ناامیدی آهی کشید و به سمت خوابگاه گریفیندور به راه افتاد.

اصلا این افسردگی دیگر چه مرضی بود؟ وقتی پول هست چرا کسی باید ناراحت باشد؟
وقتی هم که نیست کافی است جیب یک مغز پروانه ایی را برای پ.ل درآوردن سبک کرد. به همین راحتی!
اما با خودش فکر کرد میتواند یک کلاس ضد افسردگی برگزار کند و پول خوبی به جیب بزند. ظاهرا این افسرده ها حتی این اصول پایه هم بلد نبودند.پس اما میتوانست به آنها یاد بدهد!
با این فکر لبخند زد. زیر لب گفت:
-بیا! ببین حتی فکرشم شادم میکنه!به این دکترا چی یاد میدن واقعا؟

در همین فکرها بود که به تابلوی بانوی چاق رسید. با بیحالی اسم رمز را گفت:
- پیاز سوخته!
اما بانوی چاق توجهی به او نکرد. حواسش کاملا پرت گره زدن طناب ضخیم قرمز رنگی بود. در کمال تعجب اما وقتی گره زدنش تمام شد ، حلقه طناب را از گردنش رد کرد و آن را از دو طرف کشید. صورتش داشت کم کم بنفش میشد که اما متوجه قضیه شد و فریاد زد:
- چی کار میکنی؟ الان خفه میشی و خونت....یعنی رنگ ات میزنه بیرون ها!

بانوی چاق کمی طناب را شل کرد و گفت:
- منم همینو میخوام! دیگه خسته شدم از خودم! از این اضافه وزن! چقدر متلک نقاشی های همسایه رو تحمل کنم! تو هم برو پی کارت! میخوام توی این ثانیه های اخر تنها باشم!

اما اولش واقعا استرس گرفته بود ولی با حرفهای بانوی چاق لبخند موذیانه ایی روی لبش نقش بست. بلاخره موفق شده بود. او یک افسرده واقعی پیدا کرده بود. ان هم بدون آنکه یک سکه خرج کند. حالا فقط باید درمانش میکرد.
با چاپلوسی گفت:
- کی گفته تو چاقی؟ تو فقط وضوح ات بالا است بابا! این همه جلال !این همه شکوه!

اما بانوی چاق شروع به گریه کردن کرد و گفت:
- دروغ نگو! خودم میدونم الان همه لاغر دوست دارن! مثل اون داف الدوله که توی راهروی چپ طبقه هفتمه! میدونی کلی از نقاشیها هر روز میرن دیدنش؟ منم میخواستم لاغر کنم ولی نمیتونم!

اما که از گریه بانوی چاق گیج شده بود گفت:
- خب...میخوای بهت پول بدم؟ اونجوری خوشحال میشیا!

اما بانوی چاق فقط با شدت بیشتری گریه کرد. پس همه چی با پول درست نمیشد. اما با خودش فکر کرد این افسرده ها واقعا موجودات عجیبی هستند.
بعد در حالی که سعی میکرد جز پول به راه حل دیگری فکر کند گفت:
- خب....لاغری دیگه؟ غذاتو باید کم کنی!
بانوی چاق در وسط گریه اش گفت:
- کم ...هق....کردم....هق....ولی اینجوری بیشتر غمگین میشم.....هق....
اما ناگهان به یاد آورد که ملانی گفته بود یکی از عوارض افسردگی پرخوری است که افراد برای فرار از ناراحتی شان انجام میدهند. پس احتمالا بانوی چاق هم همین حالت را داشت و با رژیم گرفتن حالش بدتر مشد. باید فکر دیگری میکرد.
ناگهان گفت:
- اها! ورزش! ورزش چطوره؟ هم لاغر میشی و هم شادت میکنه.
بانوی چاق که گریه اش بند آمده بود در حالی که داشت با انتهای طناب قرمز دور گردنش بازی میکرد گفت:
- اینم امتحان کردم....ولی میبینی که لباسم چقدر پف پفیه! خواستم یکم درازنشست برم یه ور دامنم کاملا جر خورد! دیگه مجبور شدن برام نقاش بیارن که درست کنه. کلی هم سرم غر زدن که تابلومو خراب نکنم.
دیگر فکری به ذهن اما نمیرسید. سعی کرد چیزهایی که ملانی در کلاس گفته بود به خاطر بیاورد:
- افسرده ها ناراحتن....باید کاری کنیم خوشحال بشن و بفهمن مهم اند...مهم....مهم....اها! فهمیدم! اگه کسی تو رو همینطوری دوست داشته باشه حله دیگه؟ دیگه لاغرم نمیخواد بشی!
- خب آره...ولی اخه کسی که دوستم نداره.
- فقط بسپارش به خودم!

تنها چند ساعت بعد از این مکالمه سر بانوی چاق به قدری شلوغ شده بود که افراد گریفیندور دیگر به راحتی نمیتوانستند به خوابگاه رفت و آمد کنند. بچها ی گروهای مختلف ، اساتید و حتی روح ها به بانوی چاق سر میزدند و کلی از او تعریف میکردند. بانوی چاق هم تمام جریان لاغری را فراموش کرده بود و حتی میخواست برای دیدارش از این بعد نوبت بگیرند.
در واقع حدس اما درست بود. همه چیز راه حل یکسانی داشت. فقط کافی بود برای درج یک آگهی در پیام امروز پول بدهد. در آگهی نوشته شده بود:
نقل قول:
طلسم خوش شانسی بانوی چاق!
فقط با تعریف از تابلوی بانوی چاق تا پنج روز بیمه خوش شانسی میشوید! کاملا مجانی! بشتابید و در ایام امتحانات خودتان را خوش شانس کنید!
آیا در عشق شکست خورده اید؟ با تعریف از بانوی چاق میتوانید برای بردن قلب معشوقه خود خوش شانس شوید!


همه چیز با پول حل شده بود! به همین راحتی!


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#43

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۸:۲۱:۲۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 235
آفلاین
سلام استاد.
تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.
—✦—


- گشـــــــنمه!

هیچ کس به او توجه نکرد.

-خســــــــتمه!

باز هم هیچ کس توجه نکرد.

- خیر سرم مدافع تیم تونم.

برای هیچ کس ذره ای اهمیت نداشت.

- وقتی من رفتم تازه می فهمید چه گوهری رو از دست دادید.
راهش را گرفت تا برود. مکث کرد ممکن بود کسی جلوی او را بگیرد.

-به سلامت!

دیزی برگشت و به هم گروهی هایش نگاه کرد. همه باهم به دیزی زل زده و جمله آخر همانند گروه سرود های مشنگی بر زبان آورده بودند. دیزی که از این رفتار جا خورده بود غر غر کنان به سمت تخت خوابش رفت. به اتاقش رسید و رو تخت ولو شد.
- اگه همینا بعدا نیومدن عذر خواهی... آخ!
- عه اینجا تخت تو بود؟

دیزی به قارقارو نگاه کرد.
-نه متاسفانه! اشتباه اومدید ...پ ن پ.. تخت کتیه!
-ببخشید!
- چرا اومدی اینجا؟
- اومدم باهات درد و دل کنم. بنظرت من تغییر نکردم؟ یه چیزی در درون من فرق نکرده؟

دیزی با بی حوصلگی قارقارو را بر انداز کرد.

-همه چیز عادیه!
- دقت کن.

دیزی با دقت نگاه کرد.
- عادیه!
-بیشتر دقت کن.

دیزی بیشتر دقت کرد.
- مثل همیشه! هیچی تغییر نکرده.
- مرلین به روونا رحم کنه که تو تو گروهشی... اینجا رو نگاه کن.

قاقارو با انگشت کوچک گربه ای اش به نقطه ای اشاره کرد. یکی از هزاران تار مویش کمی به سمت پائین مایل شده بود.

- خیلی تغییر کرده! مگه نه؟
- به این میگی تغییر؟
- آره دیگه.
- خب الان چرا این تار موت برات مهم شده؟
- فکر میکنم افسردم.
- جان!... افسرده... تو؟
-مگه پروفسور استانفورد نگفت افسردگیبه نشونه هایی دارد، اینم نشونست دیگه.

دیزی ضربه ای به سرش زد. قارقارو کاملا اشتباه برداشت کرده بود.

- باز کتی به تو مفهوم رو اشتباه رسونده! ببین منظور پروفسور از تغییر یه تغییر کلی بود نه مایل شدن یه تار مو. بعدشم این تغییر باید تحت تاثیر رفتار بقیه باشه تا آدم افسرده بشه و تغییر کنه.
- خب منم رفتار بقیه رو دیدم که افسرده شدم.
- پوف! تو افسرده نشدی که فقط یه تار از موهات تغییر حالت داده که با یه دست شونه کشیدن قابل حله؛ این حالت اسمش که افسردگی نیست.
- هیچ کس منو نمی فهمه! هق... هق...

قطرات کوچک اشک از چشمان قاقارو سقوط میکرد و روی رو تختی می ریخت. دیزی محو قطرات اشک شده بود. او نمی توانست دل این گربه کوچولو را بشکند. دستمالی برداشت و به قاقارو داد. کم کم داشت باور میکرد قاقارو افسرده شده است.

-آخی! من کمی می فهمم! بیا چندتا نفس بکش تا یکم حالت بهتر شه.

قاقارو طبق توصیه دیزی نفس عمیقی کشید.
- یکم بهتر شد. ولی خب...

دیزی به کلاس امروز فکر کرد و جرقه ای در ذهنش روشن شد.
- قاقارو کتی چجوری خوشحالت میکرد؟
- من رو میبرد شهربازی!
- متاسفانه الان نمیشه بریم. بعدی...
- کتاب برام می خوند.
- ایده بی زحمت تر تو دست و پنجولت نیست. اصلا حالش رو ندارم.
- آهان فهمیدم... باهم چیپس میخوردیم!
-امم...

تمام شرایط برای اجرای این ایده محیا بود. دیزی به قفسه بالای تختش نگاه کرد. بسته ی چیپسی که همین امروز صبح از هاگزمید گرفته بود، بیشتر از همه چیز در چشم بود.
-من...یه... بسته... چیپس...

قاقارو به سرعت و پا برهنه وسط حرف دیزی پرید.
- تو چقدر مهربونی! میشه بدیش به من؟
دیزی که جا خورده بود، من من کنان ادامه داد.
-ام... شایـ...
-خیلی خیلی ممنون!
قاقارو به سرعت قفسه رفت و چیپس را در یک چشم به هم زدن به چیپس را برداشت.

-ممنون بابت کمکت! کاری نداری؟ من باید برم.
- صبر کن! کجا؟ باهم نخوریم؟
- نه دیگه... طعم چیپس باید با خرش خرش خوردن کتی همراه باشه تا من خوشحال بشم.
- خب باشه ... توی راه مراقب باش!
- چشم!

قاقارو چشمک ریزی زد و به سرعت غیب شد. شاید این رفتار قاقارو اول برای دیزی عجیب بود ولی الان کاملا حس و حال او را درک کرده بود. لبخندی که بر لب داشت بر همه چیز گواه بود.

چند دقیقه بعد_ خوابگاه گریفندور

-خرچ... خرچ... به به چقدر خوبه!
- واقعا که! منو بگو سر زی رو برای تو شیره مالیدم.

قاقارو به کتی نگاه کرد. کتی بسته چیپس که قبلا متعلق به دیزی بود را در دست داشت و دو لپی چیپس میخورد.
- همه چیز... خرچ... طبیعی به...خرچ...نظر رسیده دیگه؟
- با اشکایی که من ریختم دل تخت خوابشم برام آب شد.
- خوبه!... خرچ... آفرین!

قاقارو خودش هم باورش نمیشد، توانسته بود با گریه و زاری روی دیزی تاثیر بگذارد.

تامام



تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#42

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ببخشید یادم رفت بنویسم :

سلام پروفسور قشنگم!


تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.


کتی، حوصله ی پیدا کردن بیمار نداشت. فکر خوبی بود! خودش یکی را بیمار میکرد.پس، تمام مدت، قاقارو را زیر نظر گرفته، و بسته بسته چیپس میخورد.

- کتی؟
- هوم؟
- میشه بپرسم چرا از صبح تا حالا به من زل زدی؟ کارتون چیپسم تموم کردی! ببینم... هنوز از اون سرکه ایاش مونده؟

کتی، چشمانش را ریز کرد و پاکت خالی بنفش رنگ را، جلوی صورت قاقارو، تکان داد.
- قاقارو، ببینم... دلیلت برای زندگی چیه؟

قاقارو، از کتی دور شد و بسته پفیلایی باز کرد.
- از بس چیپس خوردی و تلوزیون دیدی مخت هنگ کرده.

کتی، دفترش را که پر از اثر انگشت چیپسی بود، باز کرد.
- اولین نشانه: بد بینی. خب... داشتی میگفتی. دلیلت برای زندگی چیه؟

قاقارو، پفیلایی به سمت کتی پرت کرد.
- فرو کردن پفیلا تو دماغت.

کتی، زبانی برای قاقارو درآورد، و یادداشتش را ادامه داد.
- نداشتن دلیل منطقی برای زندگی. بزار ببینم...

یاداشت حرف های پروفسورش را درآورد.
- خب... قاقارو! تو الان افسردگی داری. تبریک میگم.

قاقارو، نیشخندی زد.
- خب، چرا برام یه چیزی درست نمیکنی بخورم خوب شم؟ مثل بستنی شکلاتی؟ مطمئنم خوشحالم میکنه.
- لازم نکرده! خودم بلدم.

و دست به کار شد.
چند دقیقه ی بعد، کتی، در حالی که بستنی شکلاتی با شکل و شمایل عجیبی را حمل میکرد، نامه ی دریافتی از دیزی را، مچاله کرد و داخل جیبش گذاشت.
- خب قاقارو. حالا اینو بخور.

و بستنی شکلاتی اش را، درون دهان قاقارو چپاند. قاقارو، با خوشحالی اولین گاز را به بستنی زد و...
- سوختم!

قاقارو، درون اتاق میدوید و فریاد میزد.
- خب، بیمارم درمان شد. ولی، بستنی فلفلی عجب فکری بود. دست دیزی درد نکنه.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۹ ۱۴:۳۹:۰۴

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#41

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۴:۱۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
-سلام سِد ! چه خبرا؟
-خوبم.

چند وقتی بود که سدریک دیگه حال و حوصله نداشت، فی الواقع هیچوقت نداشت! ولی قبلاً به گلای تالار آب می داد، کتاب می خوند و به هافلیا انگیزه می داد تا تکالیفشون رو انجام بدن.
ولی در حال حاضر سدریک هیچکدوم از کارای بالا رو انجام نمی داد و فقط گوشه ای می نشست و با هیچکس حرف نمی زد.

-آخ بمیرم که قلبِ ارشد مظلوممون رو شکستن!
- چیزی نیست! به هر حال تالارنشینیه و هزار درد.

رامودا می خواست که کنار سدریک بشینه تا با هم گریه بکنن و اینطوری هردو خالی بشن؛ ولی همون موقع چهره ی پروفسور استانفورد توی ذهنش پدیدار شد.
-چه جادوآموز تنبلی! تا الان دو جلسه توی کلاس من غیبت کردی و حالا هم نمی خوای تکلیفی که دادم رو تحویل بدی؟!

اضطراب، وجود رامودا رو فرا گرفت.
اگر نمره ی کافی توی دَرسا دریافت نمی کرد، بعدا مجبور بود به جای کار توی ساختمون وزارت سحر و جادو، یه چرخ دستی پر از هَله هوله جادویی رو توی قطار از این کوپه به این کوپه ببره و انگشت نمای جادوآموزا بشه!

حالا که موقعیت انجام تکلیف پیش اومده بود ، رامودا یه گوشه نشست و به این فکر کرد که با چه روشی سدریک رو از افسردگی در بیاره.
-خودش گفت علت افسردگیش تالارنشینیه، پس باید از تالار بکشونمش بیرون و ببرمش گردش.

توی مرحله بعد رامودا باید تصمیم می گرفت که سدریک رو کجا ببره.
شهربازی گزینه مطمئن و خوبی بود؛ تنها اشکالی که داشت این بود که هیجاناتِ وسایلش خیلی زیاد بود و این تهدید بزرگی برای رامودا به حساب می اومد!

امّا وقتی که به نمره ی تُپُل تکلیف فکر کرد، نظرش عوض شد و رفت که سدریک رو ببره شهربازی.
-هی سدریک! ظاهراً تو دچار افسردگی شدی و برای خلاص شدن ازش، نیاز به برنامه ی درمانی داری و من برات برنامه شهر بازی تدارک دیدم.

همونطور که برای رامودا قابل حدس بود، سدریک مخالفت کرد؛ اما رامودا اونقدر اصرار کرد که سدریک پیشش کم آورد و رفتن شهر بازی.

در شهربازی

-دوتا بلیت ترن هوایی لطفا.

امّا این حرف از دهن رامودا پریده بود بیرون و در واقع رامودا می خواست دوتا بلیت تکان دهنده کودک بگیره که به نظرش هم ایمن و هم سرگرم کننده بودن، ولی حالا دیگه دیر شده بود و بلیت فروخته شده پس گرفته نمی شد!

نهایتاً سدریک و رامودا سوارِ ترن هوایی شدن.
همون دور اول، رامودا احساس درد توی منطقه ای بین معده و قلبش کرد.
بعد از حدود سه دور، سرعت ترن هوایی اوج گرفت و ضربان قلب رامودا از حد معمول گذشت ؛ به طوری که مسیر گردش خونش رو احساس می کرد!
-مرلینا کمک!

توی شروع دور چهارم، چشماش سیاهی رفت و توی آخرین لحظات ، با حسادت به سدریک نگاه کرد که به نظر می رسید داره لذت می بره؛ آخه چطور می تونست از این وضعیت لذت ببره؟

در آخر ترن هوایی ایستاد و نتیجه ای که حاصل شد شامل یه سدریکِ سَرِحال و یه رامودای سکته کرده بود!


پسره ی خاله زنک!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.