سلام پروفسور.
وقتتون بخیر!
—✦—
- شما به مقصد رسیدید. با تشکر از شما. مدریت اپلیکشن چسب نپ.
سرش را بلند کرد.
چشمانش جز معبد برزگ شانقولیان هیچ چیز دیگر را نمی دید. کاسه صبرش داشت لبریز میشد. هر چه زودتر باید آن تحفه را به دست می آورد.
-بزن بریم!
به سرعت باد از روی پله های معبد شانقولیان بالا رفت. خیلی زود به در معبد رسید. برای چند ثانیه به کنده کاری هایی که روی در بود نگاه انداخت. خیلی زیبا بود. دستش را روی نقوش حکاکی شده کشید.
-نمی خوای در رو باز کنی، زودتر بریم سراغ زندگی مون!
- توصیف لازمه! بفهم!
- حله! ادامه بده.
دیزی که توانسته بود جواب صدای فرد پشت اسکرین را بدهد، برای در آوردن لج او هم که شده چند بار دیگه روی کنده کاری ها دست کشید. وقتی که کاملا لج فرد پشت اسکرین را در آورد، پوزخند زنان به طرف در رفت و در را باز کرد.
راهروی باریکی پشت در نمایان شد. در انتهای راهرو در دیگری به چشم میخورد. برای اینکه وقت تلف شده اش را جبران کند، با سرعت دوید. هنوز دو سه متر پیش نرفته بود که چشمش به گالیونی که روی زمین افتاد بود.
-صبر کن ببینم! نگو میخوای...
- دقیقا میخوام! خلاقیت لازمه. بفهم.
- حله!
برای بار دوم دهان فرد پشت اسکرین بسته شد.
دیزی از قصد با مخ روی زمین افتاد. نشانه دوم خوابش خیلی خوب
اجرا کرده به پایان رسیده بود.
بلند شد؛ گرد و خاکی که روی لباس ماجراجویی اش نشسته بود را تکاند و دوباره دوید. به در رسید ولی دسته ای برای باز کردن در ندید. به شانس بدش لعنت فرستاد و محکم پایش را به زمین کوبید. در کمال نابوری تکه سنگی که زیر پایش بود جابه جا و در خیلی راحت باز شد. پس از عذر خواهی از شانسش به مسیر جدید پشت در چشم دوخت. آن چیزی را که میخواست در انتهای مسیر دید. از دور هم میشد اسرار آمیز بودن جعبه را حس کرد.
ضربان قلب دیزی یک مرتبه بالا رفت. هیجان و آدرنالین گوش تا گوش بدنش را پر کرد. کاسه صبرش بر اثر فشار نزدیک بود خرد شود. دیزی نفس عمیقی کشید و دویدن را از سر گرفت.
جـــــــــیـــــــــنــــــــــــــــــگ!
تبر بزرگی از بیخ گوش دیزی رد شد.
- یا روونـــــــــا... سکته رو زدم.
- هـــــــــــه! فکر کردی به این سادگیاست. خلاقیت منو فراموش کردی؟
- روونا منو از دستت نجات بده!
فرد پشت اسکرین چشمکی زد.
- تازه داره شروع میشه.
با تمام شدن جمله فرد پشت اسکرین تله های مسیر به کار افتادند. با دیدن این همه تله دیزی مانند ژله از ترس بر خود لرزید ولی نیرویی در درونش بعد از چند ثانیه این ترس را سرکوب کرد.
فلش بک_ دو هفته قبل- این ماموریتتونه!
بلا برگه ای را جلوی چشمان دیزی، کتی و پلاکس گذاشت. قارقارو از لای جیب کتی در آمد و با عینکش کاغذ را برانداز کرد.
یاران نسبتاً جدیدمان! در معبد شانقولیان در جنگل حیونیان جعبه اسرار آمیزی جای گرفته است، آن را برای ما بیاورید.
دیزی، کتی و پلاکس همانطور که آب دهانشان را قورت می دادند به بلا خیره شدند.
- چرا ما؟
- چون ارباب گفتند.
- این جنگله آدم خوار داره!
- مار آبیاشو چی میگی.
- لازم به ذکر بگم آبشار چی چی گارا رو هم داره، میتونیم بریم ببینیمش.
کتی چشم غره ای به قارقارو رفت و او را در ته جیبش مخفی کرد.
- رک و راست بهت بگیم، میشه نریم؟
-
- آهان! پس حتما باید بریم. ما بریم دیگه.
پلاکس کتی و دیزی را با خود کشید و برد. کتی در راه اتاق هایشان به دیزی خیره شده بود.
- زی تو چرا ساکتی؟
- مغزم درگیر این بود که چجوری دو نفر رو از سر راهم کنار بزنه. برای همین سکوت اختیار کردم!
کتی و پلاکس هاج و واج به دیزی نگاه کردند.
پایان فلش بکدیزی به چند ساعت پیش فکر کرد. او با بی رحمی تمام پلاکس را در آبشار چی چی گارا غرق کرد بود و کتی را به عنوان ناهار تقدیم گله آدم خواران کرد بود. او به حدی رسیده بود که برای به دست آوردن آن جعبه حاضر بود هر کاری بکند.
- تو نمی تونی جلوی منو بگیری!
- میبینم.
در بهت و ناباوری موتور درون دیزی روشن شد. دنده اش را عوض کرد و به راه افتاد. موتور کاری کرد که دیزی با مهارت تمام توانست از زیر تبر رد شود. کائنات که این حرکت خفن را دیدند در پلی لیست تیک تاک گوشی همراهشان خفن ترین آهنگ ممکن را پیدا و پخش کردند. همه چیز شبیه فیلم های سینمایی شده بود. دیزی به عنوان نقش اول در تمام سکانس ها خیلی خوب بازی کرد. بیشتر موانع را پشت سر گذاشت تا به چند قدمی جعبه ی اسرار آمیز معلق در هوا رسید.
- اینم از آخریش! به من میگن زی نه برگ چغندر...
بــــــــــوم! چکش بزرگی از پشت سر محکم به دیزی خورد و مانند کتلت او به کف
ماهیتابه دیوار چسباند.
- هــــــــــــی هـــــــــا! دیدی گفتم. مرلینا تهش خیلی خوب خراب شد.
- هی تو! اینجا رو نگاه کن.
فرد پشت اسکرین به دیزی نگاه کرد. دیزی توانسته بود جعبه را در حین پرتاب شدن به سمت دیوار بگیرد.
او حالا میتوانست با خیال راحت همراه با جعبه اسرار آمیز به سمت خانه ریدل ها برگردد.
چند روز بعد _ خانه ریدل هادیزی مشتاقانه پشت در اتاق لرد سیاه منتظر بود تا در باز شود و جعبه را تحویل اربابش دهد. در ذهنش نقش های مختلف را بررسی میکرد و هر جه جلوتر می رفت بیشتر لبخند میزد.
- ممکنه ارباب بخواد با این جان پیچ نهمش رو درست کنه.
شاید... اگه اینو به ارباب بدم. ممکنه بتونم جای بلا...
- ادامه بده!
دیزی به بالای سرش نگاهی انداخت.
- عه بلا تویی! موضوع مهمی نبود.
الان میتونم برم ارباب رو ببینم؟
- نه! خودم جعبه رو میبرم.
بلا بدون معطلی جعبه را از دیزی گرفت.
-حداقل بزار ببینم چی داخل جعبه است.
-این چیزا برات زود بچه! برو بشین سر درس مشقت!
- خب اینم درس و مشقم بود دیگه...
بلا بی اعتنا به دیزی وارد اتاق لرد سیاه شد و محکم در را بست. دیزی پوکر فیسانه به سمت اتاقش برگشت. دیزی هیچ وقت به راز درونی جعبه پی نبرد. این ماجرا تنها چیزی که نصیب او کرده بود فضای آرام بدون سر و صدای پلاکس و کتی بود.
تامام