مرحله اول جام آتش
نماینده گریفیندوردر حالی که از خستگی نای راه رفتن نداشت، در جنگلی بزرگ می گشت. می گفتند که جنگل ممنوعه پر از موجودات عجیب و اسرار آمیز بود، حال خودش هم جزو این موجودات محسوب می شد. سرش را چرخاند و نگاهی به دم آسیب دیده اش انداخت. چقدر زمان داشت برای اینکه به حالت اولیه اش برگردد؟ آیا درمان می شد؟ البته این اولین بارش نبود که با چنین دردسری روبه رو می شد. به هر حال بیشتر عمرش در تعقیب بود.
" کار زیادی از دستم بر نمیاد، همیشه همینطور بوده. همیشه تنهایی مبارزه کرده م..."
با گفتن این حرف خودش را سرزنش کرد. چطور می توانست جنگیدن دوستانش را نادیده بگیرد؟ چطور توانسته بود چنین فکری بکند؟
" اونا همیشه از من شجاع تر بوده ن. همه شون!"
البته این فقط در حد حرف بود. شجاعت مثال زدنی اش همیشه ورد زبان همکلاسی هایش بود. اما همه چیزش را از دوستان عزیزش داشت.
لبخند تلخی بر لبانش نشست. گروه چهار نفری شان در کل مدرسه مشهور بود. مگر می شد خاطراتش را از یاد ببرد. آری اگر دوستانش نبودند او نیز نبود.
" شاید اگه الان اینجا بودن از حرفم خنده شون می گرفت؛ ولی من از درون ضعیف بودم."
با پیچیدن دردی عمیق درون پایش از راه رفتن ایستاد. نگاهی دقیق به درخت روبه رویش انداخت.
" وقتشه!"
لحظه ای بعد موجود پشمالویی که دقایقی قبل در جنگل پرسه می زد، ناپدید شده بود و جایش را به قامت بلند مردی میانسال داده بود. روی کنده درخت نشست تا نفسی تازه کند. با دقت نگاهش را تا سر تا سر جنگل سوق داد. چقدر مانده بود تا به مقصدش برسد؟
جنگل ساکت بود و موجود عجیب غریبی در نزدیکی پیدا نمی شد.، فقط و فقط تاریکی مطلق.
" چی شده پیرمرد! از تاریکی می ترسی؟"
با فکر کردن به این حرف خنده اش گرفت؛ سپس خودش جواب خودش را داد.
" حالا اونقدر ها هم پیر نیستم."
دستی به صورتش که با ده سال قبلش تفاوت آشکاری داشت کشید.
" حداقل از نظر سنی!"
نگاهی به پای زخمی اش انداخت. آنقدر ها هم که فکر می کرد جدی نبود. بعد از یک ساعت دوباره به راهش ادامه می داد، البته امیدوار بود که در راه با موجود عجیبی برخورد نکند، زیرا دیگر توان جنگیدن نداشت.
" چقدر غرغرو شدم! کل اهدافم رو از یاد برده م."
با گفتن این حرف چشمانش را بست و به صدای جنگل گوش داد. صدایش متفاوت از چیزی که می شناخت بود؟ حس می کرد حتی حال و هوای جنگل نیز با وقتی که جوانتر بود با دوستانش به اینجا می آمدند، متفاوت بود. شاید هم او تغییر کرده بود، به هر حال هر کسی که پا به سن می گذارد، با جوانی اش متفاوت است.
موهایش را از روی صورتش کنار زد. به هدفش فکر کرد. آیا به موقع می رسید؟ آیا می توانست او را ملاقت کند؟ آیا او حرفش را باور می کرد؟
" همه اینا به شانسم بستگی داره و اینکه تا چه حد شبیه باباشه."
با گفتن این حرف لبخند محوی بر روی لبانش شکل گرفت و در خاطرات خوب گذشته غرق شد. روز هایی که با دزدی از آشپزخانه و شب های که با پرسه های یواشکی در جنگل می گذشت. همه و همه یادآور روزهای شیرینی بود که هرگز باز نمی گشتند.
بدون اینکه بداند به خواب عمیقی فرو رفت و در رویای بودن دوباره در مدرسه ای که پر از خاطرات و تلخ و شیرین بود، گم شد. البته شیرینی اش بیشتر از تلخی اش بود زیرا تنها راهی که می تونست ننگی که گریبانش بود را از یاد ببرد همان خاطرات بود.
صبح فردا با قطره ی شبنمی که روی صورتش می خورد، بیدار شد. صدای پرندگان در سرتاسر جنگل شنیده می شد و نسیمی صورتش را نوازش می داد.
" صبح شده؟"
جواب را با گشودن چشمانش و نور خورشیدی که به چشمانش برخورد می کرد، یافت. دستش را سایبان کرد و به دور دست خیره شد. برج هاگوارتز را از فاصله نه چندان دور می دید. پس برخلاف تصورش راه زیادی نمانده بود.
از جایش بلند شد و خود را تکاند. حال که قلعه را دیده بود بر تصمیمش مصمم تر بود بدون تردید به راهش ادامه داد. نباید اینبار شکست می خورد باید همه چیز را درست می کرد.
" من دارم میام، فقط یکم صبر کن!"