سلام پروفسور دلاکور
وقت عالی متعالی!
————✦————
جادو آموزان سال اولی با اشتیاق به سمت کلاس پیشگویی می رفتند. بعضی بسیار برای شرکت در این کلاس ذوق داشتند و بعضی که به زور مسئول گروهشان این کلاس را انتخاب کرده بودند، زیر لب به استادی که هنوز ندیده بودند ناسزا می گفتند. ملت تازه وارد به در کلاس رسیدند؛ با اشتیاق در را باز کردند ولی در یک آن تمام اشتیاق داشته و نداشته شان پودر شد.
- چرا اینجا؟
- چرا اینجوری؟
- شنیده بودم یکم خسته و تنبله ولی فکر نمی کردم در این حد باشه.
- فایده نداره! من بیدارش می کنم.
- باز این سوسول خود شیرینش گل کرد.
یکی از جادو آموزان به سمت میز استادش رفت.
- استاد... خانم کران... لطفا بیدار شید!... استاد...
- اینجوری فایده نداره که! ببین یاد بگیر.
بچه زرنگ کلاس که در ته صف سکنان گزیده بود، همراه بطری آبی که در دستش داشت دوان دوان به سمت میز استاد کران رفت و تمام محتوایات بطری را روی صورت استادش خالی کرد.
دیزی تکانی خورد و دانش آموزان به سرعت از میز فاصله گرفتند.
- استاد فقط پنج دقیقه دیگه... قول میدم برگم رو به موقع تحویل بدم.
- استاد؟!
- الان به ما گفت استاد؟
- هـِـــــــــــــــــــــــــی! چه خواب خوبی بود.
دیزی همانطور که چشمانش را می مالید، به دانش آموزان که جلویش مانند گروه سرود ایستاده بودند، نگاه کرد.
- هیولا دیدید؟
- یه چیزی بدتر از اون!
جادو آموزان همزمان آب داخل دهانشان را قورت دادند. چهره خواب آلود دیزی با چهره ی هیولا های داخل کتاب های ترسناک مو نمیزد.
- استاد فکر نمی کنید باید کلاس را شروع کنیمـ...
- مگه نمی بینی وضع استاد خوب نیست؟ ول کن دیگه!
- کی گفته حال من خوش نیست؟
جادو آموز زرنگ به بالای سرش نگاه کرد. دیزی همانطور که لبخند ملیحی بر لب داشت، به دانش آموز زرنگ نزدیک شد و دستی بر سر او کشید.
- این رفتار من نقشه بود. می خواستم ببینم واکنش شما تو همچین موقعیتی چجوریاست.
بیشترتون تونستید این نقشه رو با موفقیت پشت سر بذارید و خب عده ای تون هم...
دیزی به دانش آموزان متعجب نگاه کرد. بعضی خوشحال و بعضی پوکر فیس بودند. با یک دستی که زده بود، توانسته بود خواب بی موقع اش را خیلی خوب ماست مالی کند و همین طور خودش را خفن نشان دهد.
- بهتره نگم...
خب بریم سراغ درسمون!
- استاد مبحث این جلسه چیه؟
- مبحث؟!
دیزی جاخورد. حافظه ماهی وارش مبحث جلسه را به باد فراموشی سپرده بود ولی خب عمل ماست مالی باز هم میتوانست همه چیز را بپوشاند.
- ام....یعنی میخواید بگید جلسه قبل مبحث این جلسه رو بهتون نگفتم؟
- استاد امروز اولین جلسه ی کلاسمونه!
-
این حال پوکر دیزی را نه تنها ماست بلکه گچ هم نمی توانست جمع کند.
- استاد اینم یه نقشه دیگه ست؟
- استاد ما مثل شما بیکار نیستیم که! کلی از وقتمون تلف شده!
- بچه جان من بیکار نیستم عه!
من کار دارم...کار!
جرقه ی ریزی در مغز دیزی پدیدار شد. او به سرعت به سمت تخته رفت و با دست خط نابودش خیلی بزرگ کلمه " کار" را نوشت.
- همینه! مبحث امروزمون رو یافتم.
- مبحث مون کاره؟
- بله... کار! کار و شغل آینده انسان، جادوگر و ساحره جماعت هم خودش یک نوع پیشگویی به حساب میاد. همانطور خیلی از بزرگان جامعه جادوگری هم شغل و آیندشون توسط پیشگویی تعیین شد.
عجیب بود. حافظه کوتاه ماهی وارش این سری دسته گل به آب نداد و توانست روی بقیه اعضای مغز را کم کند. حافظه کوتاه دیزی همانطور که شیطانی لبخند میزد به دنبال ادامه مطالب کتاب "چگونه یک کار دار موفق باشیم" می گشت.
- کار و شغل آینده هر آدمی به نوع خودش یه جز سرنوشت ساز زندگیه. هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه...
-نشونه کوچک؟
- اتفاقاتی که باعث میشه قسمتی از آینده برامون روشن بشه مثل خواب های کوتاه ، برخی از علاقه هامون و ... . شما هم باید این نشونه های ریز رو در زندگی تون دیده باشید.
- استاد یعنی اون خواب عجیبی که شما در رول های قبلی تون بهش اشاره کردید یه نشونه بوده؟
- آفرین... دقیقا!
- پس چرا شما الان پولدار نیستید؟
-سرت تو کار خودت باشه بچه جون!
دیزی پس گردنی حواله بچه ی تسترال خون کلاس کرد و به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.
- می گفتم... هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه، میتونه شغلش رو که بخشی از آینده خودش هست رو با روش های پیشگویی جادویی و مشنگی پیش بینی کنه.
-روش های مشنگی؟
- به روش هایی مثل جنجور، انتخاب رشته و.... گفته میشه که ما باهاش کاری نداریم. برای ما روش اول یعنی روش پیشگویی جادویی مهمه! راهی که در آن با استفاده از ابزارهایی مثل خواب هایی که افراد می بینند و گوی های شیشه ای از آینده و شغل و سِمَتشون باخبر می شند.
- یعنی میشه پیشگویی کرد من یه شعبه فست فود سلف سرویس بزنم؟
- آره چرا که نه!
- من میتونم پروفسور بشم؟
- اگه همینجوری به تلاشت ادامه بدی، حتما.
- استاد چطوری میتونیم مثل شرایط سابق شما بیکار باشیم؟
- باید هرچی پیشگویی درمورد آیندت بود رو انکار کنی.
- عه چه قشنگ و راحت!
دیزی به جادو آموزان نگاه کرد. همه محو سخنان او بودند. پس از چند دقیقه عجیبی که در ابتدای کلاس سپری کرده بودند، اکنون لبخند بر لب همگان نشسته بود. دیزی همانطور که لبخند میزد به سمت تخته رفت.
- خب بنظرم کافیه! نوبتی هم باشه نوبت تکلیفتونه!
- عه خانـــــــــــم!
- احساساتم پودر شد.
- بهونه نیارید دیگه!
دیزی چوب دستی اش را تکان داد و جملاتی روی تخته نقش بست.
- همانطور که روی تخته می بینید،
میخوام طی یک داستان کوتاه تصورتون از بیست سال بعد خودتون رو طبق نشونه های کوچیکی در زندگیتو تا به الان دیدید، برام بنویسید. از جزئیات ریز تا موارد پر اهمیت رو باید ذکر کنید. همین دیگه! جلسه بعد میبینمتون.
دیزی به سمت میزش رفت. بالشت کوچکی را از داخل کیفش در آورد و روی میز گذاشت. میخواست سرش را روی بالشت بگذارد تا در زنگ تفریح چرت کوتاهی بزند که با چندین چشم متعجب رو به رو شد.
- پس چرا به من زل زدید؟
- استاد بازم میخواید بخوابید؟
- سرت تو کار خودت باشه بچه جون!
- چشم!
جادو آموز تسترال خون همانطور که بغض سنگینش را حمل میکرد، همراه هم کلاسی هایش از کلاس بیرون رفت. آنها تا به حال همچین معلم خسته ای را نه دیده و نه شنیده بودند.
تامام
☆خسته نباشید استاد☆