هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۵۷ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
نمرات امتحان کلاس پیشگویی!


ریونکلاو

جرمی استرتون: ۹
آلنیس اورموند: ۱۰
دیزی کران: ۱۰

هافلپاف
جسیکا ترینگ: ۷
آرتمیسیا لافکین: ۹

گریفیندور

کتی بل: ۹
لوسی ویزلی: ۱۰

اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر: ۱۰
دافنه گرینگرس: ۹


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۱ ۱۸:۳۲:۲۲

گب دراکولا!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دو جلسه از کلاس های تابستانی هاگوارتز پست سر گذاشته شده بود. جرمی خیلی دوست داشت مانند استاد هایش به تدریس بپردازد؛ بنابراین از همه دانش آموزان خواسته بود تا در ساعتی مشخص در یکی از کلاس ها به او بپیوندند. ولی آلنیس و دیزی تنها کسانی بودند که در کلاس حضور پیدا کرده بودند.
البته آلنیس اتفاقی در کلاسی که جرمی می خواست در آن تدریس کند حضور داشت و فقط آمده بود دنبال یکی از لنگ های دمپایی ابری اش بگردد که گم شده بود. دیزی هم فقط به بهانه دریافت پولی که جرمی به او قول داده بود که در صورت شرکت در کلاسش به او بدهد، در کلاس شرکت می کرد.

جرمی سرش را بالا گرفت و طوری که انگار شخص مهمی است وارد کلاس شد.
- سلام به دانش آموز های گلم! سکوت! همه ساکت!
- ولی جرمی ما که چیزی...
- ساکت آلنیس! دیگه نبینم وسط حرف استادت بپری!

سکوتی که از اول برقرار بود، دوباره برقرار شد. جرمی با کج خلقی رو به دیزی کرد و گفت:
- دیزی نظرت چیه اون روزنامه نیازمندی ها رو بذاری کنار؟

دیزی بیشتر سرش را در روزنامه فرو برد.

- اگه بذاریش کنار قول می دم خودم برات کار پیدا کنم.

دیزی با بی میلی روزنامه را کنار گذاشت و تظاهر کرد که دارد به حرف های جرمی گوش می دهد.

جرمی عکسی را از جیب ردایش بیرون آورد و رو به جادو آموز هایش گرفت.
- خب! به این موجود می گن دمیگوئیز. موجودی میمون مانند با چشم های قهوه ای و مو های خاکستری. دقیقا همینطوری که تو عکس می بینین. این موجودات به شرق دور تعلق دارند و می تونن در صورت احساس خطر نامرئی بشن! هیجان انگیز نیست؟‌

همه بدون ذره ای تمایل به شنیدن ادامه درس، به جرمی زل زده بودند.

- ولی صبر کنین! داستان همچنان باقیست!

جرمی برای بیشتر کردن هیجان ماجرا بقیه حرفش را بریده بریده گفت و با گفتن هر کلمه یک ویبره زد.
- این... موجو... دات... می... تو... نن... آین...
- جرمی می گی یا برم قاقارو رو بیارم؟
- باشه باشه! این موجودات می تونن آینده رو پیشگویی کنن!

آلنیس که حرف جرمی به نظرش چندان هم خاص نبود گفت:
- خب ما هم می تونیم.
- بله! ولی ما با استفاده وسایل و برخی از اشیا و نشانه ها این کار رو می کنیم. ولی دمیگوئیز ها درون خودشون توانایی پیشگویی رو دارن.

درس تازه برای آلنیس جالب شده بود. به نظرش موجودی که بتواند پیشگویی کند از به زور واقعی کردن پیشگویی و تعبیر خواب خیلی جذاب تر بود. بنابراین به فکرش رسید که به مدیر مدرسه از پرفسور دلاکور شکایت کند ولی چون می دانست به دلیل کمبود بودجه و ناتوانی در جایگزین کردن معلم به حرفش رسیدگی نمی شود، درجا بیخیال شد.

- سوالی نبود عزیزان؟

آلنیس دستش را بالا برد و پرسید:
- میگم جرمی من هم می تونم دِمی سوسیس داشته باشم تو خونه مون؟
- نه آل! گرفتن دمیگوئیز کار هر کسی نیست. در ضمن می تونن فرار کنن. من به شاگرد های پرشور و با انگیزه ای مثل تو افتخار می کنم آل!

آلنیس چندان هم پرشور و با انگیزه نبود؛ فقط دنبال بهانه ای می گشت تا از پدرش چیز گران قیمتی بخواهد تا بتواند به دیگران پز بدهد.

- سوال دیگه ای نبود؟ دیزی؟

دیزی که عینکی به چشم زده بود که رویش طرح چشم بود، خود را بیدار نشان می داد، در حالی که از حرف های جرمی خوابش برده بود. جرمی برای این که ضایع نشود گفت:
- سوال خوبی بود دیزی! بله بله داشتیم می گفتیم! حالا می ریم سراغ تکالیف تون!

دیزی با شنیدن کلمه «تکالیف» از جا پرید و عینک را کنار گذاشت و آن لنگه از دمپایی ابری آلنیس که هنوز گم نشده بود را از پای آلنیس در آورد و به سمت جرمی پرتاب کرد. جرمی جا خالی داد ولی دمپایی کمانه کرد و به پس کله جرمی کوبیده شد. بعد هم آن لنگه از دمپایی هم به سویی نامشخص رفت و گم شد.
- دمپاییم!

جرمی که از ضربه دامپایی با صورت به میز خورده بود، خود را جمع و جور کرد و طوری کاملا استادانه همه چیز را عادی جلوه داد.
- داشتم می گفتم! به عنوان تکلیف ازتون دو تا چیز می خوام. اول از همه این که تحقیق کنید و ببینید که دمیگوئیز ها وقتی در حال پیشگویی هستند چه تغییری در اونها ایجاد میشه. یعنی از کجا میشه فهمید که الان دارند پیشگویی می کنن؟ دوم هم می خوام در صورت دیدن قاقارو دو تا اردنگی بهش بزنید!


بعد با حالتی که معلوم بود دارد ادای پروفسور دلاکور را در می آورد گفت:
- دقت کنید تکالیف تون حتما در قالب رول باشه! زمین رو هم خوب بسابید! موفق باشید جادو آموز های وایتسک خورده من! می تونید برید!

با شنیدن جمله آخر جرمی، آلنیس و دیزی با حداکثر سرعت ممکن از کلاس خارج شدند و تا حد امکان از جرمی و "وایتسک" هایش دور شدند.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۲۲:۵۶:۵۸

RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
سلام پروفسور!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فلش بک به صبح امروز

گابریل از این همه کثیفی در تالار اسلیترین کلافه شده بود. امروز می خواست کف تالار را با وایتکس تمیز کند، بعد از اینکه وایتکس را روی زمین ریخت با سرعت سرسام آوری شروع به سابیدن کرد. بلاتریکس از همه جا بی خبر داشت از تالار رد می شد تا خبر مهمی را به لرد برساند، گابریل در اثر ساییدن زیاد سرش گیج رفت و قبل از اینکه روی زمین پخش شود، جارویش از دستش رها شد و صاف یه سر بلاتریکس خورد.

- من میتونم همه چی رو توضیح بدم.

و اینگونه بود که بلاتریکس گابریل را برای ارائه پاره ای از توضیحات با خودش برد. گابریل در آخرین تقلاهایش برای فرار از دست بلاتریکس، آلبوس را دید و به او گفت:

- تو امروز جای من تدریس کن...

ادامه حرف گابریل دیگر به گوش آلبوس نرسید.

پایان فلش بک

آلبوس خرامان خرامان به سمت کلاس به راه افتاد، تمام دیشب را به موضوعی که باید در کلاس آن را توضیح می داد فکر کرده بود و با اینکه می دانست، چیزی از پیشگویی نمی داند، تصمیم گرفت کارش را هر طور که شده انجام دهد.

- سلام بچه ها!
- فکر کردم پروفسور اومد، ترسیدم.
- خب! درست فکر کردی، طبق اعلام پروفسور دلاکور من امروز تدریس می کنم!

جادو آموزان بدون هیچ چون و چرایی حرف آلبوس را قبول کردند و این کمی عجیب بود.

- امروز می خوام یه موضوع مهم رو تدریس کنم. کف بینی!

جادو آموز خود شیرین کلاس بلافاصله با چوبدستیش ظرف برنزی را با مقدار زیادی کف، جلوی خودش ظاهر کرد.

- ببینم، تو می خوای حموم کنی؟
- خودتون گفتید موضوع کلاس کف بینیه.
- آره! ولی دیدن کف دست!

جادو آموز خود شیرین بعد از اینکه ضایع شد سر جایش نشست و تا آخر کلاس حرف دیگری نزد.

- خب اول می خوام برای چند تا از شما کف بینی کنم، ولی قبلش باید یه توضیحاتی بهتون بدم.
آلبوس با تکان چوبدستی مطالبی را روی تخته کلاس نوشت.

- خب ، اینا رو بنویسین. بعدش براتون کف بینی رو انجام می دم.
جادو آموزان و مثل برق و باد، مطالب مربوط به خط های کف دست و معنیشان را نوشتد و مانند تسترال به آلبوس زل زدند.

- خب! می بینم که خیلی سریع مطالب رو نوشتید، کسی داوطلب میشه؟

کتی که قاقارو را روی دستش گرفته بود، بالا و پایین می پرید و کف دستش را محکم تر به لبه میز فشار می داد.

- من! من!
- باشه کتی! تو بیا!

کتی رو به روی آلبوس نشست و دستش را به سمت او گرفت، به محض اینکه نگته آلبوس به کف دست کتی افتاد، چشم هایش به اندازه چشم های یک هیپوگرف شد و از جا پرید.

- کتی! اینجور که معلومه آینده عجیبی رو خواهی داشت. روی کف دستت علامات بسیار زشت و زننده ای رو مشاهده می کنم. در ضمن، اگه به اینجا دقت کنی، می بینی که احتمال داره در آینده قاقارو تو رو به شکل فجیعی بکشه!

قاقارو با شنیدن این حرف سریع به خود آمد و خود را روی آلبوس پرتاب کرد. حال جادو آموزان سعی داشتند تا کتی را که مانند ابر کومولو نیمبوس ( ابر خطرناکی که باعث وجود طوفان میشه) گریه میکند را متوقف کنند و از طرف دیگر سعی داشتند تا قاقارو را از البوس جدا کنند. در همین حال بودند که اسکورپیوس قاقارو را از صورت آلبوس جدا کرد و آلبوس موفق به آرام کردن کلاس شد.

- خب خب! واقعا کف بینی عجیبی بود. کتی! واقعا از اطلاعاتی که بهت دادم متاسم ولی خوشحالم ازاینکه تو رو از خطر یک قاتل آگاه کردم.

قاقارو چشم غره ای به آلبوس رفت و خودش را محکم تر به کتی فشار داد.

- خب جادو آموزان گل! تکلیف این جلسه:

1- دو به دو با هم گروه شید. برای همدیگه کف بینی انجام بدین و نتیجه رو روی یک کاغذ برای من بنویسید. (5 نمره)
2-راهی برای دادن خبر بد به شخصی که آینده اش زیاد خوب نیست ارائه بدین! (5 نمره)




ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۲۰:۵۷:۰۸

EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
سلام پروفسور!


پس از اتمام زنگ تفریح، جادوآموزان دسته دسته وارد کلاس شدند. آنها با دیدن آلنیس که پشت میز معلم نشسته بود تعجبی نکردند؛ زیرا از قبل بهشان اطلاع داده بودند که پروفسور دلاکور نمی تواند این جلسه بیاید و پروفسور اورموند قرار بود به جایش تدریس کند.
ولی چیزی که سال اولی ها را متعجب می کرد، دکوراسیون کلاس بود.
آلنیس از نبود پروفسور دلاکور استفاده کرده و آتش های جادویی کوچک و مهار شده ای در قسمت های مختلف کلاس ایجاد کرده بود. برای بهتر و طبیعی تر کردن فضا، چوب و شاخه های کوچک درختان هم در آتش انداخته بود. (هرچند بدون آنها هم آتش پابرجا بود.) قطعا اگر گابریل آنجا بود اجازه نمی داد کلاس را کثیف کنند و این همه دود و خاکستر به راه بیندازند.
روی هر آتش، قوری چای نسبتا بزرگی در حال دم کشیدن بود. بوی چای و چوب سوخته فضای کلاس را پر کرده بود.

جادوآموزان در گروه های سه و چهار نفره دور آتش نشستند. با آمدن همه، آلنیس در کلاس را بست و رو به روی آنها ایستاد.
- سلام سلام به همکلاسیای... ینی جادوآموزای گلم! خب خیلی سریع میریم سراغ درس امروز که وقت کم نیاریم و مجبور نشم زنگ تفریحتونو بگیرم.

آلنیس رو به جادوآموزان چهار زانو نشست و ادامه داد.
- همونطور که حتما تا الان متوجه شدین، امروز قراره بهتون یاد بدم چطوری فال چای بگرین! ولی قبل از اون، صفحه 163 کتابتون رو باز کنین که از روش بخونیم.
دراوایل قرن بیستم چای از آسیا به کشورهای اروپایی صادر شد و استفاده از چای رواج یافت. به همراهش، فالگیری چای هم تبدیل به سرگرمی محبوبی شد. قبل از آن فال قهوه در اروپا پرطرفدار بود.

آلنیس همینطور از روی کتاب می خواند و برای جادوآموزانی که حوصله شان سر رفته و کنار آتش خوابشان گرفته بود توضیح می داد. وقتی حس کرد به اندازه کافی اطلاعات داده است، کتاب را سریع و محکم بست.
با حرکت ناگهانی آلنیس، جادوآموزان هشیار شدند و به او نگاه کردند.

- چای رو هم میشه به تنهایی دم کرد و هم ترکیبی با گیاهای مختلف. دوتا عنصر خیلی مهم توی فالگیری چای وجود داره؛ موردی که می خواین درباره اش پیشگویی کنین و نوع چای، که این دوتا به همدیگه بستگی دارن. مثلا برای پیشگویی آینده نوزاد معمولا از چای زعفرون یا چای سیب استفاده میشه، یا برای پیشگویی زمان مرگ، که البته زیادم دقیق نیست از چای فلفلی یا چای و نعنا کمک می گیرن.

آلنیس به سمت نزدیک ترین آتش خم شد و قوری را از روی آن برداشت.
- من براتون چای دارچین رو آماده کردم. این و چای سبز برای پیشگویی های ساده و پیش پا افتاده استفاده میشه؛ مثلا اتفاقی که تو یه ساعت آینده براتون میفته و از این دسته پیشگویی های ابتدایی.

جادوآموزی که داشت بساط خرما و قند و استکان کمرباریک را از کیفش بیرون می آورد دستش را بالا گرفت.
- پروفسور اجازه! میشه تو لیوانای خودمون بخوریم؟

آلنیس از اینکه پروفسور خطابش کردند حسابی ذوق کرده بود.
- بله حتـ... چی؟ نه! فال چای فقط با فنجون امکان پذیره. البته پیشگو های حرفه ای عقیده دارن که این کار باید با فنجون های مخصوص فالگیری انجام بشه؛ ولی بنظر من که لزومی نداره. حداقل واسه تازه واردا.

بعد فنجانی را برداشت و برای خودش چای ریخت و شروع به خوردن آن کرد.
وقتی چایش تمام شد، فنجان را رو به جلو گرفت.
- حالا می خوام یکی تون داوطلب شه و بهم بگه تو فنجون من چی می بینه.

جادوآموزی خودش را روی زمین کشید و جلو آمد؛ فنجان را از دست آلنیس گرفت و سعی کرد آن چه را می بیند تحلیل کند.
- خب... تو فنجونتون هیچی نیس. یعنی سفیده؛ و این شاید به این معنیه که شما... روح سفیدی دارین پروفسور...؟

آلنیس باز با شنیدن کلمه پروفسور ذوق زده و پاهایش شل شده بود.
- کـــــاملا درسـ... وایسا ببینم، یعنی چی هیچی تو فنجونم نیست؟!

بعد یک نگاه به فنجان انداخت و سپس قوری چای را چک کرد.
- کدوم تسترالی توی قوری صافی گذاشته!

آلنیس قوری دیگری را برداشت و بدون چک کردنش، باز برای خودش چای ریخت. پس از سر کشیدن چای، با فنجانی خالی از تفاله مواجه شد. چای چند قوری دیگر را هم امتحان کرد و انگار که بدش هم نمی آمد چند فنجان چای بخورد.
جادوآموزان هم پوکر فیس به معلمشان که مثلا قرار بود برایشان تدریس کند نگاه می کردند.

- یعنی بین این همه قوری، یکیش نیس که صافی نداشته باشه؟

ناگهان جادوآموزی از انتهای کلاس پیش آلنیس آمد و چای درون قوری اش که بدون صافی دم شده بود را به او نشان داد.

- آفرین صد آفرین هزار و سیصد آفرین! حالا خودت بیا فالمو بگیر.

آلنیس پس از سر کشیدن هشتمین لیوان چایش، فنجان را به دست جادوآموز داد و منتظر ماند.
جادوآموز مذکور اول فنجان را به جهت های مختلف چرخاند و از زاویه های مختلف تفاله درونش را بررسی کرد. بعد نگاهی به کتابش انداخت و در آخر، وقتی به نظر می رسید به نتیجه رسیده است لب به سخن گشود.
- تفاله های توی فنجون شما شبیه به توالت فرنگی برعکسه! و این می تونه این معنی رو بده که شما در آینده ای خیلی نزدیک نیاز به دست به آب پیدا می کنین!
- نه عزیزم حتما داری اشتباه می کنی. همچین نمادی اصلا وجود نداره. احتمالا اون یه چکشه که توی فالگیری چای به معنی...

آلنیس نتوانست جمله اش را تمام کند چون دل پیچه عجیبی سراغش آمد. او همانطور سر جایش کمی جابجا شد ولی دل پیچه شدید تر می شد. هشت فنجان چای کار دستش داده بود.
با عجله به سمت در کلاس رفت.
- ببخشید بچه ها من باید برم... دستشویی... کلاس تمومه، میتونین برین!

ولی بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد و با حرکت چوبدستی اش، تکالیف روی هوا پدیدار شدند.
- و اینکه تکلیف هم دارین!
برای یه نفر با استفاده از چای، پیشگویی کنید. بگین از چه نوع چایی استفاده کردید و چرا اون رو انتخاب کردید. اگه درباره مورد خاصی پیشگویی کردید حتما بنویسید. نشانه هایی که توی فنجونش دیدید رو همراه با معنی هاش بنویسید. میتونید از فنجون های خاص فالگیری هم استفاده کنید و اگه این کارو کردید حتما توضیح بدید چه فرقی با فنجونای عادی داشت.
همین دیگه! موفق باشین!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۹:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور
وقت عالی متعالی!
————✦————


جادو آموزان سال اولی با اشتیاق به سمت کلاس پیشگویی می رفتند. بعضی بسیار برای شرکت در این کلاس ذوق داشتند و بعضی که به زور مسئول گروهشان این کلاس را انتخاب کرده بودند، زیر لب به استادی که هنوز ندیده بودند ناسزا می گفتند. ملت تازه وارد به در کلاس رسیدند؛ با اشتیاق در را باز کردند ولی در یک آن تمام اشتیاق داشته و نداشته شان پودر شد.

- چرا اینجا؟
- چرا اینجوری؟
- شنیده بودم یکم خسته و تنبله ولی فکر نمی کردم در این حد باشه.
- فایده نداره! من بیدارش می کنم.
- باز این سوسول خود شیرینش گل کرد.

یکی از جادو آموزان به سمت میز استادش رفت.
- استاد... خانم کران... لطفا بیدار شید!... استاد...
- اینجوری فایده نداره که! ببین یاد بگیر.
بچه زرنگ کلاس که در ته صف سکنان گزیده بود، همراه بطری آبی که در دستش داشت دوان دوان به سمت میز استاد کران رفت و تمام محتوایات بطری را روی صورت استادش خالی کرد.
دیزی تکانی خورد و دانش آموزان به سرعت از میز فاصله گرفتند.

- استاد فقط پنج دقیقه دیگه... قول میدم برگم رو به موقع تحویل بدم.
- استاد؟!
- الان به ما گفت استاد؟
- هـِـــــــــــــــــــــــــی! چه خواب خوبی بود.
دیزی همانطور که چشمانش را می مالید، به دانش آموزان که جلویش مانند گروه سرود ایستاده بودند، نگاه کرد.

- هیولا دیدید؟
- یه چیزی بدتر از اون!

جادو آموزان همزمان آب داخل دهانشان را قورت دادند. چهره خواب آلود دیزی با چهره ی هیولا های داخل کتاب های ترسناک مو نمیزد.

- استاد فکر نمی کنید باید کلاس را شروع کنیمـ...
- مگه نمی بینی وضع استاد خوب نیست؟ ول کن دیگه!
- کی گفته حال من خوش نیست؟

جادو آموز زرنگ به بالای سرش نگاه کرد. دیزی همانطور که لبخند ملیحی بر لب داشت، به دانش آموز زرنگ نزدیک شد و دستی بر سر او کشید.

- این رفتار من نقشه بود. می خواستم ببینم واکنش شما تو همچین موقعیتی چجوریاست. بیشترتون تونستید این نقشه رو با موفقیت پشت سر بذارید و خب عده ای تون هم...

دیزی به دانش آموزان متعجب نگاه کرد. بعضی خوشحال و بعضی پوکر فیس بودند. با یک دستی که زده بود، توانسته بود خواب بی موقع اش را خیلی خوب ماست مالی کند و همین طور خودش را خفن نشان دهد.

- بهتره نگم... خب بریم سراغ درسمون!
- استاد مبحث این جلسه چیه؟
- مبحث؟!

دیزی جاخورد. حافظه ماهی وارش مبحث جلسه را به باد فراموشی سپرده بود ولی خب عمل ماست مالی باز هم میتوانست همه چیز را بپوشاند.

- ام....یعنی میخواید بگید جلسه قبل مبحث این جلسه رو بهتون نگفتم؟
- استاد امروز اولین جلسه ی کلاسمونه!
-

این حال پوکر دیزی را نه تنها ماست بلکه گچ هم نمی توانست جمع کند.

- استاد اینم یه نقشه دیگه ست؟
- استاد ما مثل شما بیکار نیستیم که! کلی از وقتمون تلف شده!
- بچه جان من بیکار نیستم عه! من کار دارم...کار!

جرقه ی ریزی در مغز دیزی پدیدار شد. او به سرعت به سمت تخته رفت و با دست خط نابودش خیلی بزرگ کلمه " کار" را نوشت.

- همینه! مبحث امروزمون رو یافتم.
- مبحث مون کاره؟
- بله... کار! کار و شغل آینده انسان، جادوگر و ساحره جماعت هم خودش یک نوع پیشگویی به حساب میاد. همانطور خیلی از بزرگان جامعه جادوگری هم شغل و آیندشون توسط پیشگویی تعیین شد.

عجیب بود. حافظه کوتاه ماهی وارش این سری دسته گل به آب نداد و توانست روی بقیه اعضای مغز را کم کند. حافظه کوتاه دیزی همانطور که شیطانی لبخند میزد به دنبال ادامه مطالب کتاب "چگونه یک کار دار موفق باشیم" می گشت.

- کار و شغل آینده هر آدمی به نوع خودش یه جز سرنوشت ساز زندگیه. هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه...
-نشونه کوچک؟
- اتفاقاتی که باعث میشه قسمتی از آینده برامون روشن بشه مثل خواب های کوتاه ، برخی از علاقه هامون و ... . شما هم باید این نشونه های ریز رو در زندگی تون دیده باشید.
- استاد یعنی اون خواب عجیبی که شما در رول های قبلی تون بهش اشاره کردید یه نشونه بوده؟
- آفرین... دقیقا!
- پس چرا شما الان پولدار نیستید؟
-سرت تو کار خودت باشه بچه جون!

دیزی پس گردنی حواله بچه ی تسترال خون کلاس کرد و به سمت انتهای کلاس به راه افتاد.

- می گفتم... هرکسی اگه یک نشونه کوچک رو در گذشته ببینه، میتونه شغلش رو که بخشی از آینده خودش هست رو با روش های پیشگویی جادویی و مشنگی پیش بینی کنه.
-روش های مشنگی؟
- به روش هایی مثل جنجور، انتخاب رشته و.... گفته میشه که ما باهاش کاری نداریم. برای ما روش اول یعنی روش پیشگویی جادویی مهمه! راهی که در آن با استفاده از ابزارهایی مثل خواب هایی که افراد می بینند و گوی های شیشه ای از آینده و شغل و سِمَتشون باخبر می شند.
- یعنی میشه پیشگویی کرد من یه شعبه فست فود سلف سرویس بزنم؟
- آره چرا که نه!
- من میتونم پروفسور بشم؟
- اگه همینجوری به تلاشت ادامه بدی، حتما.
- استاد چطوری میتونیم مثل شرایط سابق شما بیکار باشیم؟
- باید هرچی پیشگویی درمورد آیندت بود رو انکار کنی.
- عه چه قشنگ و راحت!

دیزی به جادو آموزان نگاه کرد. همه محو سخنان او بودند. پس از چند دقیقه عجیبی که در ابتدای کلاس سپری کرده بودند، اکنون لبخند بر لب همگان نشسته بود. دیزی همانطور که لبخند میزد به سمت تخته رفت.

- خب بنظرم کافیه! نوبتی هم باشه نوبت تکلیفتونه!
- عه خانـــــــــــم!
- احساساتم پودر شد.
- بهونه نیارید دیگه!

دیزی چوب دستی اش را تکان داد و جملاتی روی تخته نقش بست.

- همانطور که روی تخته می بینید، میخوام طی یک داستان کوتاه تصورتون از بیست سال بعد خودتون رو طبق نشونه های کوچیکی در زندگیتو تا به الان دیدید، برام بنویسید. از جزئیات ریز تا موارد پر اهمیت رو باید ذکر کنید. همین دیگه! جلسه بعد میبینمتون.

دیزی به سمت میزش رفت. بالشت کوچکی را از داخل کیفش در آورد و روی میز گذاشت. میخواست سرش را روی بالشت بگذارد تا در زنگ تفریح چرت کوتاهی بزند که با چندین چشم متعجب رو به رو شد.

- پس چرا به من زل زدید؟
- استاد بازم میخواید بخوابید؟
- سرت تو کار خودت باشه بچه جون!
- چشم!

جادو آموز تسترال خون همانطور که بغض سنگینش را حمل میکرد، همراه هم کلاسی هایش از کلاس بیرون رفت. آنها تا به حال همچین معلم خسته ای را نه دیده و نه شنیده بودند.

تامام
☆خسته نباشید استاد☆


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
جسیکا که هم زمان هم گیج بود و هم هیجان زده و هم پر از سوال و هم خوشحال به نامه رو به رویش زل زده بود .

نقل قول:
سلام جسیکا.
یادته هفته پیش خون های جیسونو ریختی رو زمین ؟
می خواستم بگم برای جریمه زمین بسابی ولی دیگه خیلی تکراری شده پس جلسه ی بعدو تو باید تدریس کنی !
موفق باشی .


اگه که نامه واقعی بود و سر کاری نبود پس کلی کار تا قبل کلاس داشت...

تایم کلاس

بچه ها نشسته بودند منتظر ولی پروفسور دلاکور نیومد که نیامد . بعد 20 دقیقه جسیکا با ردای سیاه با رگه های صورتی و اپل و تاج روی سرش وارد شد و خیلی خونسرد پشت میز پروفسور نشست و به بچه ها که یواش پچ پچ می کردند نگاه کرد :
- ساکت.
-
- ممنون. خب این جلسه قراره من تدریس کنم .

همین چند کلمه کافی بود تا کل کلاس بریزند رو سر جسیکا .
- چی ؟
- کی گفته ؟
- برو بابا پروفسور کجاست ؟
- این همه آدم چرا تو ؟
- ساااااااکتتتتت. اول همه برای همه یه سوپرایز دارم.

جعبش رو از زیر میز در آورد و باز کرد و از توش یه آمپول صورتی قشنگ برداشت و گفت :
- کی می دونه از کجا خریدمش ؟
- مغازه ویزلی ها ؟
- دقیقا ! کلی آمپول با کارای مختلف و دردسر ساز برا شما توی این جعبه هست هر کی بدون اجازه حرف بزنه و یا کاری کنه تنبیه می شه . حالا بریم سراغ درس ! اول همه یه پیشگویی بکنم که قراره کتی یکی از این آمپولا رو صاحب شه.

کتی خیلی محتاط زل زده بود به پروفسور و سعی میکرد دسته گل به آب ندهد .
- آفرین کتی ! خب درس جذابمون راجب پیشگویی چپکی یا الکیه! به هردو اسم شناخته می شه. یه ترفند کاملا جدید که یه پیشگویی رو بدون هیچ پایه و اساسی انجام بدید! اولا که این نوع پیشگویی انقدر سادست که ماگل هام می تونن پس هر کی نتونه..... یه آمپول می خوره! خب اول از همه.... آرتمیس!
- بله؟
- بگو به نظرت چه اتفاقی امکان نداره که بیوفته؟ ترجیحا یه کاریو بگو که امکان نداره یه کسی بکنه.
- خب.... امکان نداره کتی با دیدن لردسیاه ویبره بره.
- کتی ؟ نظر تو چیه ؟

کتی که نزدیک بود شاخ در بیارد گفت :
- راستش فکر نمی ک......

همان موفع لرد با سر و صورت زخمی وارد شد و گفت :
- کتی اینجاست؟ پاشو بیا ببین این قارقاروت با من چی کار کرده.
-

جسیکا خیلی خونسرد جلو رفت و گفت :
- الان وسط کلاسیم فکر می کنيد 5 دقیقه ای کارتون با کتی تموم می شه ؟
- اوه بله خيلي ممنون. حالا بیا اینجا ببینم.

کتی پشت میز پناه گرفته بود و نمی رفت پس جسیکا خیلی خونسرد گفت :
- جناب لرد لطفا وسط کارتون یکی از این آمپول هام به کتی تعارف کنید به خاطر حرف گوش ندادن.
- ممنون این سیاهه رو بر می دارم. کتی نمی آیی ؟ یکی دیگم بردارم؟
- ببخشید اومدم !

جسیکا که راضی بود گفت :
- خب بریم ادامه درسمون. ممنون آرتمیس. این نوع پیشگویی معمولا توش غیر ممکن ترین اتفاق می افتد به اضافه بعضی استثناها که به اونا نمی پردازم. پس برای این پیشگویی یه اتفاق غیر ممکن رو در نظر می گیرید و می گید همون اتفاق می افته . همونطور که همه دیدید اول کلاس کتی خیلی آروم بود درسته ؟
-
- پس گفتم حتما یه امپول می خوره و خب به روش عجیبی نیاز شد که یه آمپول بخوره. ولی بریم سراغ استثناها که یکی شون رو من میگم مثل مرگ ! معمولا پیشگویی مرگ با این نوع جواب نمی ده و حالا بریم سراغ تکلیف !

تو یک رول 5 پیشگویی چپکی می کنید و حتما باید شرح بدید چجوری واقعی شد. ( 5 نمره ) باید 10 استثنا غیر مرگ رو هم پیدا کنید! ( 5 نمره )
- موفق باشید.

--------------------------------------------------------

پروفسور کلاستون کلاس مورد علاقم بود دلم براتون خیلی تنگ می شه.
هر وقت تو سابیدن کمکی چیزی خواستید بگید جدیدن داره خوشم میاد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۱۲:۰۲:۱۶
ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۱۲:۰۲:۱۷


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی، در حالی که جلوی کلاس راه میرفت و بر سر هر کسی که ذره ای سر و صدا میکرد، فریاد میزد، نوری از چوبش در کرد.
- ساکت باشین دیگه! عه!

دانش آموزان، آب دهانشان را قورت دادند.

فلش بک، صبح همان روز!

پروفسور دلاکور، در اثر سانحه ای، پایش شکسته بود، ( لیز خوردن در اثر ندیدن وایتکس ) و قرار بود با کشیدن قرعه، ببینند چه کسی قرار است که به جای او، کلاس را اداره کند.
- دانش آموزان گلم، الان این قرعرو میکشم ببینم کی در میاد.

گابریل، چوبش را به سمت تکه های چماله شده ی کاغذ گرفت و اسمی را زیر لبش گفت. همه ی بچه ها، کاملا مطمئن بودند که گابریل، چیزی به جز اسم کتی را به زبان آورده. ولی در کمال تعجب، روی کاغذی که باز شد، نوشته بود، کتی خوشگله.
- ایول!

کتی و قاقارو، در حالی که نگاهی مرموزانه رد و بدل میکردند، زدند قدش.
- خب، دانش آموزان جدیدم. سریع برید سر کلاس تا تنبیهتون نکردم!

تمام دانش آموزان، از هر چه میپرستیدند، تقاضای کمک کرده و به سمت کلاس راهی شدند. کتی و قاقارو نیز، با نگاهی تکبرانه، به سمت کلاس راه افتادند. گابریل، با وحشت و تعجب، به کاغذ ها نگاه کرد.
- من، قسم میخورم که اسم کتی رو، حتی به زبونم نیاوردم!

و وقتی که شروع به باز کردن کاغذ ها کرد، با این اسم ها رو به رو شد.
- کتی بل، کتی قشنگ، خانم بل، دوشیزه بل، سرکار قاقارو، عشقولیای کتی، کتی و قاقارو، قارغارو و پس کله ای!

پایان فلش بک

- درس امروز ما... تفه!

دانش آموزان، با وحشت، به کتی چشم دوختند.
- تف؟

کتی، به قاقارو نگاهی انداخت که داشت، فنجان هایی با تصویر کتی را، بین دانش آموزان، پخش میکرد.
- مبحث پیشگویی تف، بسیار مهمه. پیشگویی تف، اکثرا برای اینه که بفهمیم روزمون بده یا خوب.

فنجانی از جلویش برداشت و درونش تف کرد.
- تفتون رو قشنگ ببینین. اگه حباباش زیاد و بزرگ بود، یعنی روزتون خوبه. اگه کم و کوچیک بود، یعنی روزتون بده. و اگه کلا نداشت، یعنی قراره به رحمت مرلین برین.

سرش را بالا آورد و انبود دانش آموزانی مواجه شد که یا صورتشان سبز بود، یا در حال عق زدن بودند.
- خب، چون میبینم کار سختیه، به عنوان تکلیف بهتون میدمش. حالا... هر کس میخواد تف منو ببینه یا سوالی بپرسه، پس از یادداشت کردن تکالیف، داخل کلاس بمونه.

کتی، چوبش را به سمت تخته به حرکت در آورد.
1- حجم و تعداد حبابای تفتون رو بگین و شرح بدین که پیشگوییتون درست از آب در اومد یا نه.


گرچه، هیچ کس داخل کلاس نماند، اما کتی و قاقارو، از کلکی که زده بودند، بسیار خرسند بودند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
غرورمندانه مانند همیشه وارد کلاس شد....
از عمد پاشنه کفشش را به زمین می کوبید تا جلب توجه کند.
جسورانه روبروی تمام جادو اموزان ایستاد و ...

_ خب صبح بخیر ! نامه ای بدستم رسید که الان می خونم براتون لطفا گوش بدید چون دوباره نمی خونم .

از ته کلاس فردی آهسته گفت : فکر می کنه کیه؟معلم؟عیش، دافنه کف کلاسی!

نامه پرفسور گابریل دلاکور

درود بر دافنه عزیز امروز سرما خوردگی شدیدی گرفتم که حتی توان راه رفتن رو از من گرفته ناچارم کلاس پیشگویی رو به تو بسپارم !
معلم خوبی باش ( پرفسور با کیه؟دافنه؟توقعات استاید چقدر بالا رفته) و تکلیف قابل قبولی بده که خودت از پسش بر بیای چون خودتم باید انجامش بدی افرین خوشگلم!

_ دافنه با پرفسور چی کار کردی؟ دزدیدش و مجبورش کردی نامه بنویسه؟

_تری توی گوی پیشگویی میبینم دماغ یکی قراره بسوزه .چه عجیب !

و نامه پرفسور دلاکور را بالا گرفت و امضای خوش خط و خال پرفسور جوابی کوبنده بود که خود پرفسور کلاس را به دافنه واگذار کرده .

_ چه بوی سوختی میاد تری مگنه؟

تری زیر لب گفت: بالاخره که دانش آموز میشی! اونوقت من می مونمو و تو یک چوب دستی زنجانی!

_ ساکت ساکت، دیگه می خوام کلاس رو شروع کنم.
به نام لرد کبیر ببخشید ببخشید منظورم مرلین کبیر بود!
خب خب ما می خوایم کف بینی رو یاد بگیریم.
برای اینکار نیاز هست که دست برتر یا دست قالبتون رو روی میز بگذارید!

ادامه داد: ای.... هیچی! کف دستتون باید رو باشه نه زیر. مرلین هر جا که هستی بیا منم ببر پیش خودت !

در ادامه گفت: ببینید کف دستتون چی مشاهده میکنید؟ باید با خطوط کف دستتون و میزان لطافت کف دستتون متوجه بشید که قراره توی آینده چه اتفاقی برای فرد میفته!

_ از اونجایی که کسی برای خودش نمیتونه کف بینی انجام بده برای بقل دستیتون انجام بدید‌.

_ پرفسور گرینگرس بغل دستی من ارتیمیسیا بود که نیومده میشه من برای شما کف بینی کنم !

_ باشه تری ولی خوب انجامش بده .

تری کف دست دافنه رو نگاه کرد و با قضب گفت: این چوبدستی زنجانیه رو میبینی؟ اینم یه میزه که دو نفر وایسادن روش و دارن دوئل می کنن! دیدیشون؟ فکر کنم تو آینده قراره با یکی دوئل کنی پرفسور گرینگرس.

_ از غذا های منم بانمک تری ! می دونستی؟

دافنه که از حماقت بقیه جادواموزان خونش به چوش آمده بود گفت : بسه دیگه ! می دونید وقت چیه؟ وقت تکلیفه.

تکلیف کلاس پیشگویی پرفسور گرینگرس

_ برای ۳ نفر کف بینی کنید
_ اسم و اصالت فرد رو بنویسید و ببینید چی در ایندشون دیدید
_ پیگیری کنید ببینید کف بینیتون واقعی بوده یا نه


واقعیت توهم است . طلا بخر!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-خب همه ساکت باشید!

جادو آموزان بیشتر صحبت کردند و کلاس بیشتر روی هوا رفت.

فلش بک، روز قبل.

لوسی بار دیگر به نامه ی پروفسور نگاهی انداخت و آهی از ته دل کشید.
نقل قول:
سلام لوسی عزیزم خوبی؟
ما این ترم برنامه ای داریم به اسم استاد بزرگ کوچک.
حالا توی قرعه کشی اسم تو در اومده و باید پیشگویی رو تدریس کنی!




- به من توجه کنید!
این بار کلاس ساکت شد و همه ی نگاه ها به طرف او برگشت.
-چیه لوسی؟
-چته؟ چرا رفتی اونجا وایسادی؟
-میخوای تمرین پیشگویی بدی؟ اون کارو معلم باید انجام بده گلم!

لوسی کمی فکر کرد، چند دقیقه ای مات و مبهوت به جادو آموزان زل زد و آنها هم به او زل زدند.
-این جلسه من تدریس می‌کنم!
-تو؟
-به چه مناسبت؟
- رو چه حسابی؟
-تو از ما کوچیکتر هم هستی پس بشین سر جات!

اما برخلاف تصور همه لوسی تسلیم نشد!
- نه خیر کوچیکتر نیستم!

سپس نفس عمیقی کشید و حالت چهره ی پروفسور دلاکور را به خود گرفت.
-خب سلام سلام صدتا تا سلام!
خوش اومدین به جلسه ی چهارم کلا...

جادو آموزان:

-داشتم می‌گفتم...
جلسه ی چهارم کلاس پیشگویی!

لوسی امان تفکر به جادو آموزان نداد.
-خب شروع می‌کنیم درس رو با نام مرلین!

سپس قیافه ی من پروفسورم به خود گرفت، کف زد و فنجانی روبه‌روی هر جادو آموز ظاهر...نشد!
لوسی قیافه ی من پروفسورم را نگه داشته بود و همچنان کف می‌زد اما اتفاقی نمی افتاد.
فکر کرد مثل شنل قرمزی در قصه های همیشگی شده است، پس تصمیم گرفت شنل قرمزی نباشد بلکه گلدی‌لاکس باشد و خود، دست به کار شود!

این شد که از کلاس خارج شد و درست لحظه ای که جادو آموزان می خواستند جشن بگیرند، با کوهی فنجان و یک فلاسک بزرگ قهوه بازگشت.

فنجان ها را یکی یکی جلوی جادو آموزان گذاشت و در آنها قهوه و ریخت و یک فنجان هم برای خود برداشت و به سمت میزش بازگشت.
قهوه خود را خورد و مانند دانشمندی که یک سلول تازه کشف شده را بررسی می کند، فنجان را جلوی چشمانش گرفت.
-خب من اینجا...دریا میبینم! این یعنی دو سال پیش من و مامان و بابا رفته بودیم کنار دریا!

تری که می‌خواست برای بار نمی دانم چندم هوش سرشارش را به رخ بقیه بکشد، دستش را بالا برد.
- احیانا این تعبیر آینده نیست؟

لوسی جا خورد.
-آها... چرا چرا آیندست! پس این یعنی... دو سال دیگه من و مامان و بابا میریم کنار دریا!
حالا دقت کنید.
برای تکلیف به گروه های دونفره تقسیم بشید و...

کتی دستش را بالا برد.
-میشه منو قارقارو یه گروه بشیم؟
-نه اون یه حیوون...

چند دقیقه بعد
لوسی با سر و صورت خونی و درب و داغان و موهای نصف کچل به طرف کتی و قارقارو، که ژست گرفته بودند و ناخن های خود را فوت می کردند، بازگشت.
-آره می‌تونین!

و از همان روی زمین حرفش را ادامه داد.
-برای تکلیف به گروه های دو نفره تقسیم بشین و این قهوه ها رو بخورید بعد فنجون هاتون رو با هم گروهیتون عوض کنین و تفاله ی قهوه ی اون رو از روی کتاب هاتون تعبیر کنید!

در این بلبشو، کسی متوجه روح کم رنگ و نامعلوم سبیل تریالنی نشد که بالای سر فنجان لوسی ایستاده بود و زمزمه می کرد:
-طوفانی بزرگ از طرف دریای سیاه به سمت هاگوارتز در حالی پیشوریه!
این طوفان انقدر بزرگ و سهمگینه که ممکنه همه ازش جون سالم به در نبرن!

--------------------
پروفسور سلام!
من چند روز روی این کار کردم و سری هم به کلاس پیشگویی نزده بودم.
اما الان بعد از ارسال متوجه شدم که سوژه ام با مال آرتیمیسیا یکیه!
فنجون قهوه!
اما خب رول هامون زمین تا آسمون تفاوت دارن.
مشکلی نداره که سوژه یکی هست دیگه؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۶ ۱۰:۴۷:۵۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۰۶ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
فنجان های قهوه ی تازه دم، دوتا... دوتا روی میزهای جادو آموزان قرار داشت. کتاب های پیشگویی، روی هم چیده شده و در گوشه ای از میز قرار داشتند.
بخارهای قهوه به شکل چتری در بالای آن جمع شده بودند.در کنار فنجان های قهوه، در سمت راست ساعت کوچک دایره ای که به زنجیری وصل بود قرار داشت.باشنیدن صدای زنگ، جادو آموزان به سمت کلاس حرکت کردند؛اولین جادو آموزی که وارد کلاس شد آرتمیسیا را در کنار تخته دید و خیلی آرام به سمت یکی از میزها رفت و نشست.تک تک جادو آموزان نیز به سمت میزها رفتند و هریک گوشه ای نشستند.
آرتمیسیا در روبه روی جادو آموزان ایستاد و گفت:
_سلام به همگی.... روزتون بخیر
یک جمله گفت و به سمت میز رفت.
چوبدستش را از روی میز برداشت و به روی کتاب های پیشگویی ضربه‌ای زد.
کتابها به پرواز در آمدند و روی هر میز به تعداد جادو آموزان دوتا، دوتا در سمت چپ فنجان هر یک قرار میگرفت.آرتمیسیا رو به روی تخته رفت و با حرکن چوبدستی نوشته ای روی تخته ظاهر شد.
«سفر در زمان»
جادو آموزان به همدیگر نگاه کردند و باچشمهایشان باهم گفت و گو میکردند. آرتمیسیا ، روبروی دانش آموزان ایستاد... نفس عمیقی کشید وگفت:
_درسته!.... سفر در زمان...اون فنجونی که جلوتون هست در اصل بخشی از آینده ی شمارو به تصویر می کشه.
دانش آموزان هر یک به داخل فنجان سرک کشیدند اما چیزی جز محلولی با رنگ قهوه ای ندیدند.
_در دنیای ماگلی هم از قهوه برای پیش بینی آینده استفاده میشه .... واز کارایی دروغینش در بین ماگلا بگذریم منم خیلی دوست دارم مزش رو امتحان کنم.
و با دست به فنجان خود که روی میز بود اشاره کرد.
_اما... این قهوه ای که روبروی شماست، همون قهوه ی ماگلی نیست! قهوه ی شما از ترکیب معجون هایی درست شده که واقعیت رو پیش بینی میکنه.
سپس آرتمیسیا چوبدستی اش را بالا برد و در هوا به سمت جادو آموزان چرخاند و یک برگه ی کوچک با قلم پر، روی کتاب پیشگویی جادو آموزان قرار گرفت.
_اول از همه باید قهوه رو بخورید. در آخر فنجون، بخشی از آن خورده نمیشه و خود به خود داخل فنجان میماند.باید در آن موقع فنجان را روی میز صاف قرارش بدید؛بعد از حدود 15ثانیه داخل قهوه ی شما، اتفاقات رو به صورت شکل های معنی دار به تصویر میکشه.
آرتمیسیا، به سمت میز رفت و کتاب پیشگویی خود را برداشت و گفت:
_حالا شما باید معنی اون اشکال رو از کتاب پیدا کنید . وقتی که پیدا کردید برگتون رو داخل همون صفحه از کتاب قرار میدید... کتاب رو میبندید و روی جلدش با قلم پر خالی بنویسید(نقاشی کن! )
کتاب را روی میز گذاشت. به پشت میز رفت و کشویی را باز کرد و دو ساعت زنجیر دار بیرون آورد.
_میرسیم به بهترین بخش کار... نمیدونم با زمان برگردون اشنایی دارین یا خیر!
سپس دست راستش را بالا آورد و رو به دانش آموزان گرفت:این زمان برگردونه... باعث میشه به هر زمانی بخوایم به عقب برگردیم.
جادو آموزان با دقت به زمان برگردون خیره شده بودند. آهن دایره ای شکلی به زنجیر وصل بود و ساعت شنی در وسط آن قرار داشت.
_اما ما امروز با زمان برگردون کاری نداریم!کار ما با اینه..
دست چپش را بالا آورد و باز کرد. همان ساعت روی میز بود.
_اسمش زمان سنجه این ساعت بر خلاف زمان برگردون به آینده میبرتت و تولید جدید وزارتخونه است. اما بستگی داره چه زمانی! من میخوام که شما باچشم خودتون پیش بینی که توسط قهوه شده رو ببینید. زمان برگردون در پشتش یک در داره شما برگتون رو داخل اون قرار میدید و اون داخلش بخار قرمزی ایجاد میشه و بهتون میگه که چند بار دستگیره ی کوچیک سمت راستش رو بچرخونی تا به همون زمان بری!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_فقط با این ساعت هر 1ماه در آینده بودن برابر با 30دقیقه در زمان حاله!
بریم سراغ تکلیفتون!
تکلیف:
1_در ته فنجون قهوه تون چه شکلهایی نشون داده میشد ؟ بامعنی اشکال یادداشت کنید( 2نمره)

2_وقتی به آینده رفتید چه شکل و ظاهری دارید و پیش بینی به چه صورتی اتفاق می افته؟( 7نمره)

3_چه مدت زمانی طول میکشه که اتفاقات پیش بینی شده رخ بدهند و چه موقعی به زمان حال برمیگردید؟(1نمره )

.
آرتمیسیا، به سمت میز رفت و پشت میز نشست. فنجانش را برداشت و شروع به خوردن قهوه اش کرد و لبخند زنان به بیرون پنجره نگاه میکرد


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.