هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
من! vs یکی از ویزلیا!

سوژه: ماموریت اول



گردگیری و چیدن وسایلش توی اتاق جدیدش تازه تموم شده بود. بخاطر خستگی زیاد روی تختش ولو شد ولی همون لحظه، مالی با قیافه ای در هم توی چهارچوب در ظاهر شد.
- آلنیس اگه کارت تموم شده بیا آشپزخونه.

و بعد بدون هیچ حرفی رفت. آلنیس به دست هاش تکیه داد و چند لحظه ای توی همون حالت به رفتار مالی فکر کرد. نکنه کاری کرده بود که محفلیا از دستش ناراحت بودن و همین اولی کاری عذرش رو خواستن؟ یا شاید هم مالی فقط بخاطر شیطنتای فرد و جرج عصبی بود و ربطی به آلنیس نداشت...

حدس و گمان رو کنار گذاشت و از روی تخت بلند شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. فکر می کرد محفل مثل همیشه شلوغ باشه ولی برخلاف تصورش، فقط سیریوس دور میز نشسته بود و به نقطه ای رو به روی خودش خیره شده بود.
سیریوس با دیدن آلنیس بهش اشاره کرد که روی صندلی رو به روش بشینه.
به نظر نمی اومد از دستش عصبانی یا ناراحت باشه؛ فقط داشت با جدیت به آلنیس نگاه می کرد.

- امم اتفاقی افتاده سیریوس؟ پروف نیستن؟
- نه پروفسور نیست. ولی گفت بهت بگم که یه کار مهم داریم برات.
- چی؟ ماموریت؟! ولی من هنوز یه هفته هم نیس که اومدم محفل! منظورم اینه که... همیشه به تازه واردا همون اول، کار مهم می دین؟
- خب نه همیشه. این مسئله یه دفعه پیش اومد و بخاطر اینکه بقیه سرشون با مسائل مهمتری گرمه فکر کردیم میتونیم به تو بسپریمش. در ضمن، این یه جور آزمون هم حساب میشه.

آلنیس باز به فکر فرو رفت. این چه آزمونی بود که تازه بعد از عضویت میخواستن ازش بگیرن؟ یعنی اگه رد میشد از محفل می انداختنش بیرون؟!
- حالا... این ماموریت چیه سیریوس؟

- ساعتی بعد –

آلنیس خیلی سریع از پشت میز بلند شد و سمت در خونه گریمولد رفت. قبل از اینکه از در خارج بشه بلند و با لحنی که معلوم بود دلخور شده گفت:
- با تمام احترامی که برای پروفسور قائلم، ولی لطفا بهشون بگو که من این کارو انجام نمیدم!

بعد در رو محکم پشت سرش بست و شروع به قدم زدن تو خیابون کرد.

- واقعا نمیفهمم، آخه پروفسور چجوری میتونه همچین چیزی گفته باشه! یعنی از دستش خسته شدن و فقط با گفتن اینکه "این کار به نفع خودشه" میخوان خودشون و منو گول بزنن؟ ولی... سیریوس گفت این یه آزمونه... شاید کار درست همین بوده که قبول نکنم! اره اونا میخواستن اینطوری منو امتحان کنن! احتمالا وقتی برگردم میگن که توی این آزمون قبول شدم!

آلنیس روی پاشنه پا چرخید و خواست از همون راهی که اومده بود برگرده که صدای آشنایی به گوشش خورد.
به اطرافش نگاه کرد و شخصی توی پارکی که اون طرف خیابون بود توجهش رو جلب کرد.

آلنیس از عرض خیابون رد شد و با دهن باز به پیرمردی که چهارزانو روی چمنای پارک نشسته بود و گربه سیاهی رو به زور توی بغلش گرفته بود نگاه کرد.

- مینروااا چقد دلم برات تنگ شده بود! پس بالاخره موهاتو رنگ کردی!
- آ... آموس...؟

آموس دیگوری با شنیدن صدایی از پشت سرش، به سمت آلنیس برگشت.
- با منی؟ آموس کیه من لوسیوسم!
- داری چیکار میکنی؟! با گربه بدبخت چیکار داری ولش کن!

گربه چنگی به آموس انداخت ولی آموس نادیده اش گرفت و در عوض گربه رو محکم تر بغل کرد.
- دختره ی بی تربیت بهت یاد ندادن با بزرگترت درست حرف بزنی؟ این گربه نیست و مینروائه! یکی از برترین استادای یه مدرسه جادویی!

آلنیس گربه رو از دستای آموس آزاد کرد. آموس خیلی سریع بلند شد و باعث شد کمرش صدای "قرچ" بدی بده.

- آموس منو نشناختی؟ آلنیسم!
- عه آلبوس! کم پیدا بودیا!
- کجام شبیه آلبوسه آخه. میگم آلنیسم! اِوِرموند!
- چه شوخ شدیا کلک! خب آل نیستی دیگه! اُوِرمود دیگه چیه؟ باز از جوونکای محفل اصطلاحای ماگلی یاد گرفتی؟

آلنیس تصمیم گرفت بیشتر از این با آموس بحث نکنه چون بی فایده بود.
- آره اصلا من خود آلبوسم. دارم برمیگردم محفل، تو هم میـ...

آلنیس با آوردن اسم محفل یاد کاری که بهش محول شده بود افتاد. اون تصمیمش رو درباره ماموریت گرفته بود، ولی با دیدن آموس و وضع خرابش دوباره افکار مختلف به مغزش هجوم آوردن و دچار تردید شد. پس فکر کرد بهتره توی راه تصمیم نهاییشو بگیره.

وقتی به آموس گفت که میخواد به سمت خونه گریمولد بره؛ آموس هم عصاشو برداشت و باهاش همراه شد.
هنوز چند قدمی نرفته بودن که آموس شروع کرد به رفتن توی کوچه پس کوچه ها.
- اوا... عه! این خونه من و عیالم بود! سدریکو همینجا بزرگ کردیم! یه حوض کوچولو هم وسط حیاط داشتیم!
- آموس! به خودت بیا! هنوز یه تیله برات باقی... اوه نه اون دیالوگ یکی دیگه بود...

آموس با صدای آلنیس جا خورد.
- آلبوس! تو خونه منو چجوری پیدا کردی!

آلنیس دید اوضاع آموس واقعا بده.
تصمیمشو گرفت. قطعا رد کردن ماموریتی که بهش داده بودن، تصمیم درستی برای سربلندی از این آزمون نبود.
- انتخاب راحتتر میتونه انتخاب درست نباشه! این امتحان قطعا باید یکم چالشی باشه؛ پس پروفسور نمیاد رد کردن ماموریت که خیلی کار راحتیه و تو همون دقیقه اول انجامش میدم رو به عنوان گزینه درست قرار بده...

وقتی تحلیل هاش تموم شد و فکر کرد به نتیجه درست رسیده، سعی کرد پیرمرد رو از جایی که خونه قدیمیش می نامید دور کنه و به سمت خیابون اصلی ببره.
هر از گاهی، آموس دوباره سمت کوچه ها می رفت و تا وقتی که به محفل برسن، ادعا کرد که بیست و سه تا از خونه های توی مسیرشون، خونه اون و همسرش بودن و سدریک رو اون جا بزرگ کردن!

آلنیس به جای اینکه به سمت خونه شماره دوازده گریمولد بره، مستقیم به مسیرش ادامه داد.
آموس که به طرز عجیب و غیر منتظره ای حواسش سر جاش اومده بود یه لحظه وایساد.
- مگه نگفتی میخوای بری محفل؟ محفلو که رد کردیم! تو هم آلزایمر گرفتی آلبوس؟
- چرا نه آخه چرا دقیقـــــا باید همین یه جمله ام رو یادت مونده باشه؟ اصلا چجوری یادت مونده!
- چیو یادم مونده؟

آلنیس حرفی نزد. هر حرفی که بینشون رد و بدل میشد باعث میشد آلنیس باز به درست بودن تصمیمش شک کنه. ولی دیگه تا اینجا اومده بود و باید تا آخرش می رفت.

چندتا خیابون رو که رد کردن، به ساختمون سه طبقه ای با نمای سفید رسیدن که بالای درش، تابلوی بزرگ «خانه سالمندان» به چشم میخورد.

- ای ناقلا! کسی چشمتو گرفته آلبوس؟ اتفاقا خوب شد منم آوردی... سدریکو که فرستادم دانشگاه تنها شدم. شاید منم یکیو دیدم از تنهایی دراومدم مرلین رو چه دیدی!

آلنیس وارد ساختمون شد و آموس هم پشت سرش. آلنیس به سمت دفتر خانه سالمندان رفت و از آموس خواست که همونجا منتظر باشه.
آلنیس کمی با مسئول اونجا صحبت کرد و بعد شروع به پر کردن فرمی کرد که بهش داده شد. دقایقی بعد، همراه با مسئول خانه سالمندان از دفتر خارج شد و به سمت آموس رفتن.

- پدرجان چند لحظه منتظر بمونید الان پرستارا میان به اتاقتون راهنماییتون میکنن.

آموس با تعجب سر تا پای مرد کت و شلواری که همراه آلنیس از دفتر بیرون اومده بود رو برانداز کرد.
- آلبوس این چی میگه؟ اتاق چیه؟

آلنیس سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. پرستاری به سمت اونها اومد و سعی کرد آموس رو همراه خودش ببره؛ ولی آموس عصاش رو توی هوا تکون می داد و مقاومت می کرد.
- اینا میخوان منو اینجا حبس کنن! من هنوز جوونم! کلی آرزو دارم! آلبوس تو یه چیزی بهشون بگو!

آلنیس در حالی که سعی می کرد گریه نکنه گفت:
- باور کن اونا گفتن به نفع خودته...!

بعد از خانه سالمندان خارج شد و به سمت محل استقرار محفل ققنوس حرکت کرد تا انجام ماموریتش رو گزارش بده...


- فلش بک –

مالی با اخم به سیریوس نگاه کرد و با لحن تندی گفت:
- چندبار پروفسور بهت گفته نباید تازه واردا رو سر کار بذاری؟! بچه که نیستی آخه!

سیریوس دست هاش رو به هم گره کرد.
- سرکار چیه، فقط یه شوخی کوچولوئه که یخش وا بشه!
- شوخی؟ واقعا اسمش رو میذاری شوخی؟!

مالی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- حالا چی میخوای بهش بگی؟
- میگم دامبلدور گفته آموسو باید بذاریم خانه سالمندان چون وضعش خرابه و روز به روز داره آلزایمرش بدتر میشه. اونجا لااقل ازش بهتر مراقبت میکنن. بنظرت با اینا قانع میشه دیگه؟
- چرا با خود آموس در میون نمیذاری؟
- هر چی هم بهش بگم دو ثانیه بعد یادش میره فایده ای نداره. میشه بری و به تازه وارده بگی بیاد تو آشپزخونه؟

مالی با اخم از پشت میز بلند شد و به سمت راه پله رفت ولی یهو وایساد. انگار که مطمئن نبود این شوخی سیریوس مشکلی ایجاد میکنه یا نه.
- ولی مسئولیت هر اتفاقی که بیفته رو باید قبول کنی چون خیلی ناعادلانه س که یه تازه وارد از همه جا بی خبر بخاطر شوخی تو توی دردسر بیفته! هر خرابکاری ای هم بکنه خودت تنهایی باید درستش کنی!

سیریوس سری به معنای تایید تکون داد و مالی با قیافه ای درهم، که نشون میداد هنوز کامل به انجام این کار راضی نیس، از پله ها بالا رفت.

- پایان فلش بک -



ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۷:۲۰
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۲۳:۵۹:۳۱


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
چارلی ویزلی
Vs
آلنیس اورموند


سوژه: فِرست ماموریت!


خانه گریمولد به تازگی پس از سال ها دوباره به جنب و جوش افتاده بود. جوانان و میانسالان و پیران محفل دوباره دست به دست هم داده بودند و در حال بازسازی این خانه قدیمی و مخروبه بودند.

- باباجان! اون چکش رو بده من، این میخ رو بزنم دیگه تمومه!
- پروف شما نیم ساعته که دارین همین رو میگین!
- باباجان! صبر کلید مشکلات است... صبر کن تا رسوخ سیاهی در قلبت بی نتیجه بماند!
- هه هه هه! آخ آخ پروف! یادش بخیر... برای گرفتن این خونه هم کلی صبر کردیم... یادش بخیر شما چقدر مخ مامان ولبورگا رو داشتین می زدین... آخر هم موفق شدین! بیچاره عمر یارش نبود...
- باباجان... از نظرم بهتره بیش از این خاطرات رو نگی...

سیریوس دوباره از درون تابلویی که در درونش است، قهقهه ای می زند و می گوید:
- چرا پروف؟ شما که با محفلیا ریا ندارین! بذارین بگم دور هم بخندیم... آخ! چرا تابلوی منو برعکس می کنین! اینطوری نمی تونم بگم!

اما گوش پروفسور به این حرف ها بدهکار نبود. او در حالی که لبخند می زد تابلوی قدیمی و خاک گرفته سریوس را از پنجره به پایین رها کرد. دقیقا در کنار تابلوی سرکادوگان و اژدها های بزرگ و کوچک چارلی ویزلی که به تازگی به محفل نقل مکان کرده بود.

حال در طبقه ای که پروفسور و چند تن از دیگر محفلی ها درش بودند، پروفسور پنجره را بست و با حالتی مسخره و خطرناک به آنها لبخند زد.
لبخند او برای مدتی طولانی ادامه داشت. وضعیت آنها کم کم شبیه اسکویید گیم شده بود. همان سریالی که محفلی ها دو روز پیش تمام قسمت هایش را پشت هم دیده بودند و در نتیجه آن... در نتیجه آن چند تن از محفلی ها به رحمت مرلین رفته و تمام ملحفه های محفل نیز به نزدیک ترین خشکشویی محله رفته بود. القصه... آلنیس که حال از ترس نیمه گرگ و نیمه انسان شده بود، جیغی کشید و گفت:
- پروف! بیاین زود تر کاری که می خواستین رو بگین!

پروفسور به خود آمد.
- اوه باباجان! راست میگی... دیگه داره شبم میشه، باید زودتر وارد عمل بشیم! می دونید چیه باباجانیان... امشب شوی شب گوگولی ها رو داره، تازه مهمونشم عمو پلنگه! سفیدی از سر و روش می باره ها، باباجان... حالا از اصل مطلب فاصله نگیریم، ببینین من از شما می خوام که بساط ماهواره بود... جاهواره بود... چی بود؟ اونو را بندازین!

- جاهواره!
آرتور ویزلی از مرلینگاهِ حیاط پاسخ او را داد.

- آها همون!

در این حین چارلی که مشغول اونور کردن سر یکی از اژدهایانش بود، با لحنی پرسشی گفت:
- پـــــروف! مگه قرار نبود ماموریت بدین به ما؟

پروفسور کمی خنده عصبی کرد.
- باباجان... خب اینم ماموریته دیگه! اعتراضی داری؟ اگه داری حتما بگو، اینجا دموکراسی حاکمه!

چارلی عین ماهی ای که از تنگش بیرون آمده باشد، دهانش را باز و بسته کرد. اما چیزی نگفت، چرا که لبخند پروفسور باز هم شبیه لبخند های تهدیدآمیز شده بود.
- آ... نه پروف!

پروفسور دوباره به حرفش ادامه داد.
- خب... لوسی بابا و رز بابا! شما برین آشپز خونه و برام سوپ پیاز مونده درست کنین! اعتراضی که نیست؟

لوسی و رز نگاهی غمگین و ترسیده به هم انداختند و با تردید و سرشان را به نشانه خیر تکان دادند.

تا اینکه پروفسور دوباره شروع به صحبت کرد.
- خب... تو چارلی بابا، سرشو گرفتی اونور دیگه؟

چارلی که دست و پایش سوخته بود و بی حوصله بر روی زمین نشسته بود، سرش را تکان داد.

- تو و آلنیس بابا هم برین جاهواره رو درست کنین!

چارلی و آلنیس به یکدیگر نگاهی می اندازند. نگاه آنها نه از روی ترس بلکه از روی نفرت بود... بله، نفرت! چارلی و آلنیس باهم روابط خوبی نداشتند و این روابط بد تبدیل به تنفر شده بود!
در ذهن آنها بلایی را که بر سر یکدیگر آورده بودند، به یاد آوردند. دقیقا چند روز پیش بود که چارلی توپ آلنیس را برای اژدها هایش کش رفته بود و آلنیس برای جزاندن او نیز، شمشیری را در گلوی یکی از اژدها های چارلی انداخته بود و او را حسابی به خرج و زحمت انداخته بود. به این خاطر، ذهن هر دو از یکدیگر مکدر بود.

شاید حال بگویید، خب تعویض گروه می کردند؛ یا اصلا یکی از آنها مشغول به کار دیگر مانند سوهان زدن ناخن های پروفسور می شد، ولی این لبخند های پروفسور نیز از جنس تهدیدی بود و آلنیس و چارلی نیز که نمی خواستند جای خواب شبانه شان در کنار مرلینگاه باشد، از سر ناچاری سر تکان دادند.

پروفسور پس از دیدن رضایت آنها، از جایی که ایستاده بود به سمت نزدیک ترین کاناپه که چند عدد از فنر هایش نیز در آمده بود، رفت و بر روی آن خودش را ولو کرد. با نهایت کششی که در پوست یک پیرمرد صد و شصت ساله وجود داشت، خودش را کشید و کنترل را که کمی آن ورتر بود، برداشت و دو دستش را برهم زد و گفت:
- زود باشین دیگه! نمی خواین که فیلمم رو دیر ببینم؟!

رز و لوسی با جیغ بنفشی به سمت آشپزخانه هجوم بردند و آلنیس و چارلی نیز با اسلوموشن و نگاه کردن به یکدیگر قدم به قدم به سمت پله ها پیش رفتند.
همزمان با یکدیگر راه پله رسیدند... ولی از قضا آلنیس که جانورنما تیز و بزخوری بود، زودتر از چارلی وارد راه پله شد و شروع به دویدن کرد. چارلی نیز در پشت او شروع به دویدن کرد.
چارلی که در پشت آلنیس حرکت می کرد، برای عقب انداختن او، از دم او را گرفت و به پشت خودش پرت کرد و سپس در حینی که می دوید، گفت:
- پیش روباه نارنجی محفل بهت خوش بگذره!

آلنیس با شنیدن این حرف او اندکی مضطرب شد و سرش را به این سو و آن سو برد و در نهایت سرش را برگرداند.
در پشت او یک روباه بود. اما نه یک روباه عادی... بلکه روباه معروف محفل؛ یوآن آبــــرکــــــرومـــبی!

آلنیس با دلهره به او نگاه کرد.
- سلام... یوآن! تو که نمی خوای سد معبر کنی؟

اما روباه قصه ما، در پاسخ به او فقط یک کلمه گفت.
- می دونی شاهدم کیه؟

آلنیس با شنیدن این حرف او، با تاسف به او نگاهی انداخت. او فهمیده بود که در دام روباه افتاده بود.

در این حین که آلنیس با یوآن کلنجار می رفت، چارلی پله ها را دو تا یکی بالا می رفت تا اینکه سر انجام به نهایت این ساختمان رسید.
در طبقه آخر، هیچ چیز نبود جز یک اتاقک کوچک. چارلی با شک و تردید به سمت اتاقک پیش رفت. در اتاقک را باز کرد.
در درون آن پر از وسایل قدیمی اعضای محفل بود مانند دو شاخه های آرتور، طومار های استرجس و پاتیل های اسنیپ به همراه یک پنجره کوچک بود.
چارلی سرش را به پنجره چسباند و با تعجب به منظره بیرون از آن خیره شد. یک نردبان در پشت آن بود و یک نفر با سرعت داشت از آن بالا می رفت و حال صدای قدم های فرد می آمد که قهقهه می زد و داد و هوار می کشید.
- چارلی فلان شده! کارت دیگه تمومه!

گویا آلنیس جاهواره را درست کرده بود.

چارلی فرصت را غنیمت دید و به این نتیجه رسید که شاید آلنیس این کار را انجام داده باشد، اما خب که می داند، غیر از خودش؟
پس دوباره شروع به دویدن به سمت طبقه مبدأ کرد. او پس از چند بار سرخوردن، با دماغ خونین به طبقه مورد نظر رسید.

در آن طبقه وضعیت اصلا خوب نبود. رز و لوسی سر تا پایشان دودی بود و غذا های سوخته ای را از فر در می آوردند. اما در اینجا شان با آنها یار بود و پروفسور خواب بود.

آلنیس در همین حین که چارلی در حال تحلیل موقعیت بود، رسید و بدون اندکی معطلی به سمت پروفسور هجوم برد. چارلی با دیدن آلنیس، خودش هم به با جهشی که از اژدها هایش یاد گرفته بود بر روی سر پروفسور پرید.

- آخ! له شدم! دارم خفه می شم باباجانیان!
پروفسور آن دو را با دستان پیر و چروکیده اش به سمت مقابل هل داد و آن دو را کله پا کرد. او با وحشت به حرفش ادامه داد:
- چــی شـــده؟ تـــام اومده؟ هجوم آورده؟

چارلی با حالت دانش آموزان خرخون دستش را بالا برد و گفت:
- پروف، اجازه! ما جاهواره رو درست کردیم!
- نه پروف! ما اول درست کردیم!

پروفسور با متانت، عینک ته استکانی اش را بر چشم گذاشت و گفت:
- خب... اِوا! ده دقیقه دیگه شب گوگولی ها شروع میشه که! این کنترل کو؟

چارلی با دست به دسته یکی از کاناپه ها اشاره و پروفسور به سمت آن می رود، کنترل را بر می دارد و بر روی دکمه power off and power on می فشارد و...
بـــــــــوم!
افراد حاضر در طبقه همه سیاه و پر از دوده رنگ می شوند!

پروفسور به سمت چارلی و آلنیس می رود.
- خودتون می رین... یا بیرونتون کنم؟
- عه... پروف، من که نکردم خودتون می دونین دیگه؟
- دروغ میگه! خودش انجام داده!

اما دیگر این بهانه فایده نداشت.

پروفسور خنده ای عصبی کرد.
وقتی چارلی و آلنیس این خنده او را دیدند، آرام آرام به سمت در پیش رفتند.

- عه، پروف ما بعدا خدمت می رسیم!
- آ... آره، بعدا می بینیمتون!

و بعد هر دو به سمت در هجوم بردند و از آن خارج شدند.

جمعیت حیاط خالی شده بود. بقیه کجا رفته بودند؟ تا اینکه صدا هایی از سوی پنجره ها آمد.

- او... هی! دیوارم چقد دلم برات تنگ شده بود!
- آخ، آخ! خونه م! تختم!
- آخ دو شاخه هام!

آلنیس و چارلی با تعجب به آنها نگاه کردند. تمام افرادی که چند ساعت پیش در حیاط بودند، حال در خانه بودند و فقط آلنیس و چارلی در حیاط مانده بودند.

- آلنیس...
- چارلی...
- ما چقد بدبختیم!

آلنیس و چارلی شروع به گریستن کردند.
مثل اینکه بدبختی نیز مانند مرگ، تسترالی بود که جلوی هر خانه می خوابید!

تامام تامام!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۸ ۲۳:۳۹:۳۶
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۹:۲۴:۲۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ سه شنبه ۶ مهر ۱۴۰۰

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
آنتونی VS آلانیس


چیزی تا پنهان شدن آیینه خورشید نمانده بود و خورشید داشت به قلمروی خودش باز می گشت. از موقعی که یک دعوت نامه کاری از سمت روزنامه دیلی پرافت به دستم رسید از خوشحالی مرلین را بنده نبودم. این بهترین اتفاقی بود که می توانست برای مردی مثل من بی افتد ، منی که از کودکی عاشق دوربین های عکاسی و به تصویر کشیدن دنیای بکر و بی کران اطرافم را داشتم منی که موفقیت هایم را مدیون این زیبایی ها می دانستم ؛ البته یک استثنا هم وجود دارد ، دعوت نامه ای که دیلی پرافت برای من فرستاده بود تماما بخاطر لطف های عمویم بود.
موقعی که عمویم عکس ها و نوشته هایم را دید بسیار شگفت زده شد ، بعضی از آن ها را برداشت و برای رئیسش در روزنامه دیلی پرافت برد و این مقدمه ای شد برای دعوت آن ها از من.
درحالی که منتظر بودم عمویم از راه برسد به آرامی نگاهی به آلبوم عکس هایم می انداختم. قدرت کار من در عکس هایی که می گرفتم نبود بلکه در توصیفاتی بود که از آن ها می کردم ؛ متن هایی که برای آن ها می نوشتم و سعی می کردم تمام احساسی که نسبت به مناظر داشتم را انتقال دهم.
پدرم همیشه می گفت:
- وصف کردن هنر بسیار زیباییه ، وصف کردن رو باید از کسی یاد بگیری که توی زندگیش تلاش کرده خاطرات گنگ زندگیش رو بخاطر بیاره ، خاطره هایی گرانبها که در اعماق وجود اون فرد مثل یک زمرد می درخشه.

ولی من با حرفش مخالف بودم به این خاطر که برای من اینطور نبوده ، این دنیا برای من تبدیل به یک تبعید گاه شده بود. فقط زمانی ذهنم آرام می شد که از یک منظره عکس می گرفتم و صفحه ای درباره اش می نوشتم. همینطور که غرقِ در افکارم بودم ناگهان جغدی از پنجره اتاقم وارد شد نامه ای را روی تختم انداخت و بلافاصله از همان مسیری که آمده بود به بیرون رفت ، کمی با تعجب به نامه و پنجره باز اتاقم خیره شدم سپس به سمت تختم حرکت کردم و نامه را برداشتم. پاکت نامه را برانداز کردم ولی چیزی روی آن نیافتم ، بالاخره نامه را باز کردم تا نگاهی به درونش بی اندازم و وقتی چشمم به اولین جمله نامه خورد بیش از پیش متعجب شدم.

از طرف وزارت سحر و جادو
بخش اسرار


آنتونی گلدشتاین عزیز. اطلاعاتی به دست ما رسیده که نشان می دهد شما یک عکاس و نویسنده هستید ، نوشته های شما مورد توجه مدیران ارشد بخش اسرار قرار گرفته و آن ها شما را گزینه مناسبی برای پیوستن به تیم ویژه تحقیقاتی در بخش اسرار می دانند.
لطفا برای کسب اطلاعات بیشتر به طبقه نهم وزارت سحر و جادو مراجعه کنید.

بخش اسرار ، مکانی برای برسی مسائل مبهمی چون مرگ ، زمان ، فضا ، ذهن ، عشق و پیشگویی در دنیای جادوگری است
در پناه مرلین.


بعد از اینکه خواندن نامه را تمام کردم انگار که کسی سطلی پر از آب یخ روی من ریخته باشد. انگار نه انگار که همین چند دقیقه ی پیش بخاطر برآورده شدن آرزویم داشتم از خوشحالی سکته می کردم ولی حالا هیچ ... هیچ حسی نداشتم ، انگار وجودم خالی از روح و احساس شده بود. همه این ها بخاطر صدایی بود که داشت از اعماق وجودم چیزی را فریاد می زد که دلم نمی خواست به آن عمل کنم ، با این حال آنقدر قوی بود که حالم را دگرگون کرد ، با اینکه چیز خاصی در نامه نوشته نشده بود ولی چرا ، چرا باید چنین حسی پیدا می کردم. اما نه ، نیازی نیست دو دل بشوم. جواب من مشخص است آخر من از کودکی عاشق دیلی پرافت بودم همیشه در رویاهایم خواب آن روزنامه را می دیدم و دلم می خواست عکس ها و نوشته هایم را با دیگران به اشتراک بگذارم همیشه دلم میخواست با دیگران صحبت کنم و به آن ها بگویم که این جنگل ها ، کوه ها ، دریاها ، همه و همه هر روز درحال عشق ورزیدن به ما هستند. همیشه دلم میخواست بگویم دنیا بسیار زیباتر از آنست که ما درموردش فکر می کنیم ... همیشه دلم می خواست دوباره مادرم را ببینم ... اگر می شد حاضر بودم روح و جانم را فدا کنم تا فقط یک بار ، فقط یک بار دیگر ببینمش و در چشمان زیبایش زل بزنم و بگویم که چقدر دوستش دارم.
تق تق تق
در اتاقم به صدا در آمد :
- آنت ، بیداری ؟ زود باش آماده شو باید بریم که رئیسم منتظره.

تا به خودم آمدم متوجه شدم صورتم پر از اشک شده ، سریع صورتم را پاک و سعی کردم لرزش صدایم را کنترل کنم:
- چشم عموجان الان حاضر می شم.

لباس هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم.
سوار ماشین که شدم عمویم با لبخندی ملیح و لحنی عجیب گفت:
- برادر زاده عزیز من چطوره؟

من هم در جوابش سری تکان دادم و لبخند زدم.
همیشه این کارش مرا خجالت زده می کرد.
خوشحالم ، خوشحالم که اینقدر خانواده خوبی دارم و می دانم همیشه پشت من هستند ، من هم تصمیم خودم را گرفتم.حال مطمئن شده بودم که می خواهم زندگی ام را صرف چه کاری بکنم:
- عمو جان ، لطفا برو به سمت وزارت سحر و جادو

پایان.



زمان ، جوهر قلمی است که ما به دست گرفته ایم

"ONLY RAVEN"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
دوئل من و حریف!
یادم نمیاد کی بود.
فقط میکشیم.

---

-منع تردد امروز در جای جای کشور در حال انجامه. هنوز نمیدونیم چی باعث این دستورالعمل کاملا غیرقابل پیشبینی از طرف دولت شده. اما چیزی که معلومه اینه که نمی تونیم ریسک کنیم و این دستور رو نادیده بگیریم. از همه ی شهروندان میخواهیم که از ساعت هفت شب به بعد از خونه هاشون بیرون نیان.

نیکلاس با اخم به مجری تلوزیونی زل زده بود و سعی میکرد بفهمد قضیه از چه قرار است. حکومت نظامی، دستور منع تردد، بیشتر شبیه شوخی بی مزه ای بود تا واقعیت؛ اما سعی کرد تا همه چیز روشن نشده زیاد به عصب های ذهنش فشار نیاورد.
زیرچشم هایش گود افتاده بود و استخوانی تر از قبل به نظر میرسید. سراغ سنگ جادو رفت و آن را روی نون تست مالید و نون را خورد. انرژی جوانی به پوستش برگشت و چشمانش دوباره برق می زد.

-خب... حالا بریم سراغ مسئله ی منع تردد.

سراغ کمد لباس هایش رفت و سیاه ترین لباسش را بیرون آورد. لباس واقعا سیاه بود در حدی که رنگ سیاه کمی جلوی آن روشن تر دیده میشد. مثل سیاهچاله ای بود که همه چیز را به درونش میکشید. البته نگاه کردن به ان ، خالی از لطف هم نبود. نیکلاس کمی در رنگ لباس غرق شد سپس با احتیاط ان را به تن کرد. ساعت تقریبا هفت شده بود. صدای آژیر های پلیس و ماشین های اورژانس در خیابان شنیده میشد. نیکلاس قفل پنجره را باز کرد و ارام روی پله های اضطراری پرید که به کوچه ی پشتی راه داشت. پله هارا تند تند پایین رفت و طبقه ی اخر را خیز برداشت و پرید که به محض فرود آمدن روی پنجه هایش متوجه ناخوب بودن تصمیمش شد. درد در کل بدنش پیچید. دندان هایش را به هم فشرد و چند ثانیه صبر کرد تا درد فروکش کند.

-من برای این چرندیات خیلی پیر شده ام .

نفسش رو بیرون داد و داخل خیابان اصلی پیچید. کامیون حمل زباله همان لحظه در حال رد شدن بود. نیکلاس دور و ور را نگاه کرد و با شتاب خودش را پشت کامیون رساند و بالا پرید.

-پففف.چه بوی گندی.

نیکلاس لابه لای اشغال ها پنهان شد. هیچ برنامه ای برای اینده نداشت. درست مانند نویسنده ی این داستان. اما با هر زحمتی بود سعی میکرد سرنخی پیدا کند. بوی گند زباله مغزش را پر کرده بود. پشت اولین چراغ قرمز از پشت ماشین پایین پرید و بدو بدو به سمت ساختمان وزارت خانه که درست ان دست چهارراه بود رفت. پشت بوته ها پنهان شد. اهسته اهسته به سمت در ورودی بزرگ رفت که انگار کسی از ان مراقبت نمیکرد. با چوبدستی اش قفل در را دستکاری کرد و داخل شد.
دیوارهای ساختمان مه غلیظی را در داخل حبس کرده بودند. با ان مه غلیظ چیزی دیده نمیشد. نیکلاس یک قدم یک قدم به سمت اتاق "چیزهایی که کسی نباید بفهمه" رفت و در آن را پشت سرش بست. محفظه های شیشه ای بلند و قطور که مایه ی سبزرنگی داخل ان دیده میشد به ردیف انجا گذاشته شده بود. سعی کرد خم شود تا داخل ان را بررسی کند. هر چه که بود باعث این اتفاقات بود. البته برای نیکلاس زیاد هم مهم نبود که ان تو هشت پاهای ژاپنی بود یا پلوتونیوم برای بمب اتم.
علم به دانستن اینکه چه چیزی داخل ان است روحیه ی کنجکاو نیکلاس را جذب میکرد نه بیشتر. نیکلاس باز هم نزدیک تر شد. اما کمی از محلول که روی لبه ی محفظه ریخته بود باعث لغزش پایش شد و اورا به داخل پرت کرد.

-ای وای دارم خفه میشم. این چه کوفتیه. شبیه آب دماغ اراگوگه.

نیکلاس نیم ساعت بعد در حالی که عوق میزد و سعی میکرد مخاط اراگوگ که برای غذا دادن به بچه عنکبوتها استفاده میشد را از خودش پاک کند، کمی سردش شده بود. همینطور که خودش را بغل کرده بود و لرزان لرزان از ساختمان وزارت خانه بیرون می امد. یک ماشین پر از مامور با چراغ قوه های غول هیکل از جلوی او رد شدند که همین باعث شد نیکلاس شیرجه ای داخل بوته ها بزند.
البته شیرجه ی موفقی بود و به ارامی فرود امد. اما تبعات بعد از آن اصلا با مذاقش خوش نیامد.

-اه. کلونی مورچه ها. بخشکی شانس. با این همه مخاط روی هیکلم فکر میکنن یه پاستیل خرسی گنده ام.

یکی از مورچه ها هم به اون یکی گفت:
-عه این آدمه فکرمونو خوند.
-مهم نیست حالا بفرمایید میل کنید.

قبل از اینکه نیکلاس بلند شود نصف بدنش با مورچه پوشانده شده بود. نیکلاسِ بد بو و بد شکل و سبز رنگ، با ارتش مورچه ها که روی تنش ضیافت برپا کرده بودند مواجه بود. خودش را تا سر خیابان خواراند و رساند. این همه اتفاق برای یک شب بس است. با خودش فکرکرد. تمام راه خانه را یکبار به خودش یاداوردی کرد و راه افتاد. در راه برگشت یکی از ماموران که با چند سگ پشت بوته هارا بررسی میکرد، دقیقا در مسیر نیکلاس ظاهر شد.

-بخشکی شانس.

نیکلاس دور زد و ارام از داخل پرچین خانه ای وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت. قفل را شکست و وارد شد. همین که اولین قدم را روی فرش ورودی گذاشت لیز خورد و تیله هایی که باعث لیز خوردنش شده بودند به اطراف پرت شدند. نیکلاس محکم به زمین خورد و صدای قرچ شدن مورچه ها و فرو رفتن شاخک هایشان داخل پوستش را شنید.

-قَرچ. آخــ ماگل کُش بِشی لعنتی.

چشمانش کمی تار شد. مجبور بود کمی انها را باز و بسته کند تا درست ببیند و وقتی که درست توانست روبه رو، یعنی بالای سرش را ببیند خیلی دیر شده بود. یک گونی مستقیما به سمتش آمد و ماچ گنده ای از از او گرفت.

گومب.

آرد به همه جا پاچیده شد. نیکلاس بقیه آرد را بیرون تف کرد و سعی کرد بلند شود. دستش را به اولین نرده گرفت. بلافاصله با ان یکی دستش فقط جلوی دهانش را گرفت و با دندون قروچه گفت:

- اینجا چجور خونه ایه؟

نرده به طرز وحشتناکی داغ بود. نیکلاس حدود سه هزار بار تنها در خانه ی یک تا پنج را تماشا کرده بود. پس بدون اینکه بخواهد فکری کند یا تلاشی کند یا هر غلط دیگری، فقط سعی کرد برعکس و آرام آرام از همان راهی که امده بود، برگردد. همینکار را هم کرد.
ماموری که با سگ داشت پرچین هارا بررسی میکرد تازه به خانه ای که نیکلاس در ان بود، رسیده بود.
نیکلاس با درد فراوان به سمت در خروجی حیاط دوید که با مامور روبه رو شد. با دیدن مامور نمیخواست تابلو کند برای همین چند ثانیه درد را تحمل کرد و هر لحظه صورتش سرخ تر میشد. سه چهار ثانیه بعد فریاد زد.

-آآآآآآآآآَََََََََََََََََََََََََـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ.

و صدایش توی محله پیچید. مامور و سگ با شنیدن نعره او و نگاه کردن به موجودی که شبیه هیچ موجود جادویی نبود و حتی در مغز مریضِ داستان های ار ال استاین و جی آر آر تالکین به تصویر کشیده نشده بود، در جا قالب تهی کردند و فریاد کشان و موی کنان فرار کردند. غول بی شاخ و دم و سبز و سفید و بدبو که یک دستش هم باد کرده بود با فریاد مضاعف دنبال مامور دوید.


-نجاتمم بدین از شهر دیوونه ها.
-مارو نخور توروخدا.
- اعوو اعوو.

سگ جلوتر از همه و مامور به دنبال سگ و نیکلاس به دنبال مامور، هر سه می دویدند. نیکلاس که دیگر زندان را به جان خریده بود واقعا در ان لحظه احساس امنیت بیشتری پیش ماموران میکرد. اما مامور از سرعتش که کم نمیشد، بیشتر هم میشد و مثل سگ میدوید.
دویدن تا زمانی که روی پل رسیدند ادامه داشت. مامور و سگ بی تردید خودشان را داخل اب انداختند. پل ارتفاع زیادی نداشت ولی اب عمیق بود. نیکلاس اما به دویدن ادامه داد. اینقدر دوید تا به در خانه رسید. فریاد کشان، در را با لگد باز کرد و داخل خانه شد. که توسط صدای ترکیدن بادکنک ها و پاچیده شدن کاغذ رنگی در صورتش به عقب پرت شد.

-سوپرایـــــــــــــــــز!
-آهــــ.

کل مردم شهر انجا بودند در خانه ی غول اسای نیکلاس و بنری با رنگ زرد که رویش نوشته شده بود : "تولدت مبارک نیکلاس فلامل" بالای سر انها خودنمایی میکرد. نیکلاس سرش گیج میرفت و خیارگوجه میچید. همسر نیکلاس پیش او امد.

-چه اتفاقی افتاده نیکلاس؟ حالت خوبه؟
-ها؟ اره خوبم... تولدمه؟ اما مگه منع تردد نبود اینا چجوری اینجان؟!
-هی هی هی... راستش ما این رو با وزیر در میون گذاشتیم برای تولد تو. وزیر از طرفدارای توست و قبول کرد تا این سوپرایز رو تدارک ببینیم. ما میدونستیم که تو از سر کنجکاوی از خونه خارج میشی و این زمان کافی به ما داد تا سوپرایزت کنیم.

نیکلاس لبخند بیحالی زد و نفس زنان روی زانو افتاد.
-ها...ه... کارتون... خوب ب..بود.

و بعد به پشت افتاد و از هوش رفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۵۳:۳۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
آلانیس

vs

آنتونی


- خیلی قشنگه!

آلانیس هیجان زده، به ویترین مغازه ای زل زده بود.

- من باید بخرمش!

آلانیس باعجله وارد مغازه شد.
- من می تونم اون گوی برفی توی ویترین رو بخرم؟ همونی که یک دختر با شال و کلاه توش نشسته؟

مرد پشت پیشخان موشکافانه آلانیس را نگاه کرد.
- اگه پنجاه گالیون داشته باشی می تونی.

- مطمئن نیستم اینقدر داشته باشم.

سپس کیف پولش را روی پیشخان خالی کرد.
- یک گالیون، دو گالیون، سه گالیون...

پانزده دقیقه بعد

- چهل و پنج گالیون، چهل و شش گالیون، چهل و هفت گالیون... اوه تموم شدند! من فقط چهل و هفت گالیون دارم!

سپس به مرد فروشنده نگاه کرد که خوابش برده بود.

- هی! من گالیون هایم رو شمردم! برای شما گوسفند نشمردما!

- ب... بله؟... اوه! هنوز تویی؟ خب! پول هات کافی هستند؟

آلانیس لبش را گاز گرفت.
- خب... نه... اما...برام اون گوی رو نگه دارین. من اون گوی رو می خرم!

سپس همه گالیون ها را دوباره در کیف پولش ریخت و از مغازه بیرون رفت.

- من باید کار پیدا کنم! اون جوری می تونم دو گالیون دیگه به دست بیارم و اون گوی رو بخرم!

درهمان حال کاغذی روی شیشه ی مغازه توجهش را جلب کرد.

نقل قول:
موجودات جادویی!ساحرگان! جادوگران!
به یک عدد کمک آرایشگر نیازمندیم.
با دستمزد خوب. روزی 2 گالیون.
در صورت قبولی برای گرفتن کار جغدی به آدرس زیر ارسال نمایید.

هاگزمید، پلاک دوم، آرایشگری رز


- عالیه! من کارو می گیرم!

اما در همان حال نوشته ی دیگری هم بود.

نقل قول:
عزیزانی که این را می خوانید!
ما، ردا فروشی بنفشه، به یک عدد کمک فروشنده نیازمندیم.
روزی 2 گالیون.
اگر می خوهید کار را قبول کنید که هاگزمید، پلاک هشتاد و سه ردا فروشی بنفشه جغد بفرستید.


- به هردوشون درخواست می دم!

نیم ساعت بعد


آلانیس در حال کامل کردن نامه هایش برای کار بود.

- تموم شد!

جغدش را صدا کرد و نامه ها به پایش بست.
- خب جغد من! برو و نامه ها رو برسون.

دو روز بعد

- هوهوهـــــو

آلانیس باعجله به سمت جغدش در حیاط دوید.
- جغد خوب! مرسی.

آلانیس نامه هایش را باز کرد.

نقل قول:
دوشیزه شپلی عزیز!
درخواست کاری شما قبول شد! اگر هنوز هم مایل به انجام کار هستید فردا ساعت نه صبح به آرایشگری ما تشریف بیاورید.
با تشکر، آرایشگری رز.


نقل قول:
خانم عزیز.
درخواست کاری قبول شد. اگر هنوز کار را می خواهید 5 عصر در ردا فروشی ما حضور داشته باشید.
ردا فروشی بنفشه.


در همان هنگام آلانیس متوجه چیزی در نامه ی فرشگاه ردا فروشی شد.

- وای نه! گل بنفشه! اونا نمی دونستن من به گل بنفشه حساسیت دارم؟ نمی دونستند گل بنفشه باعث می شه من تبدیل به گل بنفشه شم؟

آلانیس فورا بنفشه رو به حیاط بغلی پرتاب کرد و سپس متوجه چیز ترسناکی شد.

- وای نه! انگشتام تبدیل به برگ شدند! موهام هم تبدیل به ساقه!

آلانیس آهی کشید.
- ردا فروشی بنفشه کار خیلی بدی کرد که تو نامه اش گل بنفشه گذاشت. مجبورم آرایشگری رو قبول کنم.

فردا

آلانیس نگران جلوی آینه ایستاده بود.
- انگشتای بیچارم برگ شدند. موهام هم خیلی زشت شده! من خیلی افتضاح شدم. اما شاید موی سبز الان مد باشه. شایدم همه ناخناشون رو شکل برگ لاک زده باشند و من عادی باشه!

که نبود.
وقتی در راه آرایشگری بود همه ی مردم با تعحب به او زل میزدند.

- خب رسیدم.

آلانیس دوباره نگران شد.
- مطمئنم همه من رو مسخره می کنند! اما خب میرم تو!

دلنگ دلنگ دلنگ

زنگ کنار در آرایشگاه با ورد آلانیس صدا داد.

- اوه! سلام مشتری جدیدی؟ حتما اومدی موهای افتضاحتو درست کنی! خب بفرما بشین اینجا!
زنی با آرایش غلیظ، ناخن های مانیکور شده و موهای سرخابی آنجا بود.

- اووم، نه! من مشتری نیستم. من کمک فروشنده ای ام که سفارش داده بودید!

- کمک فروشنده رو که سفارش نمی دهند.

سپس به سمت میزش رفت.
- خب! اگه قراره کمک فروشنده باشی بیا ببین کدوم از این لاک ها خشک شده اند، اون هایی که خراب اند رو بنداز دور.
سپس کشویی از میزش را باز کرد و صدها لاک داخلش را روی میز گذاشت.
- خب! شروع کن!

- چطوری ببینم خشک شدن یا نه؟

صاحب آرایشگاه در حالی که به سمت میزش می رفت گفت:
- بزنش رو ناخنت ببین درست می کشه یا نه.

نیم ساعت بعد


- بفرمایید! تموم شد. همه شونم درستند! هیچ کدومشون خشک نشده اند. فقط ناخن های من خراب شدند.

صاحب آرایشگاه از شانه کردن موهایش دست کشید.
- بسیار خب! حالا برو و اون قیچی ها رو تمیز کن.

- چشم.

یک ربع بعد.

-اوی! من دستم رو بریدم! اما قیچی ها تمیز شدند.

صاحب آرایشگاه به آلانیس نگاه کرد که مچش زخمی شده بود.
- تموم کردی؟ الان برو و اون موهایی که اونجا ریخته رو جارو کن.

آلانیس آهی کشید.

5 ساعت بعد

تا آن زمان صاحب آرایشگاه حدود هزار کار را به آلانیس داده بود.

- تموم نشد؟
-چرا! برو یک لیوان چایی برای من بیار بعد هم می تونی بری.

آلانیس فورا لیوانی چای به دست صاحب آرایشگاه داد.

- مرسی. اینم دستمزدت! می تونی بری. فردا هم میای؟

آلانیس در حالی که از در بیرون می رفت با تحکم گفت:
-نه!

وقتی از آرایشگری بیرون رفت به سمت مغازه ای که گوی را می فروخت راه افتاد. وارد شد.

- سلام! من همونم که گوی برفی رو می خواست می تونم بخرمش؟ پولش رو دارم.

مرد به آلانیس نگاه کرد.
- بسیار خب.

آلانیس تمام پول هایش رو پیشخان ریخت.

- این که یک گالیون کمه! فکر کنم ریاضی ات خرابه! متاسفم اما من دیگه نمی تونم اون گوی رو نگه دارم. می فروشمش.

- من اون همه تو آرایشگاه زجر کشیدم برای هیچ و پوچ؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتیشون
vs
جیاناشون




-خنگ! میفمه ما اینجاییم.

کتی، در حالی که پشت مجسمه ای قایم شده بود و آبنبات چوبی میلیسید، قاقارو را سرزنش میکرد و قاقارو، داشت با نهایت صدا، جغجغه اش را رو زمین میکوفت.
- میشه هر وقت نیاز نیست بچه نشی؟

چند روز پیش، کتی دید زیر چشم های پروفسور ملانی، گود افتاده و سیاه شده است و سر کلاس، به جای اینکه آمپول را به بازوی بیمار بزند، نزدیک بود داخل چشمش فرو کند. و تنها ری اکشن این اتفاق:
- عه، ببخشید.

این بود.
اینچنین بود که کتی، شروع به تحقیق کرد، تا بفهمد چه بلایی سر پروفسور مورد علاقه اش آمده است.

- ببینم... میتونی عروسکتو به عینکت، ترجیح بدی؟

کتی و قاقارو، برای جاسوسی، لباس های بسیار لاکچری پوشیده بودند. جورابی سیاه با چهار تا سوراخ، به عنوان ماسک، ملحفه ای پاره پوره شده، برای شنل و جوراب هایی سایز بزرگ، به عنوان کفش.

- قطعا، ترجیح نمیدم. اصن بیا. مال خودت!
- سپاس فراوان، سرکار قاقارو.

کتی، با خوشحالی جغجغه را گرفت و رویش نشست.

- کتی؟
- هوم؟
- هر دفعه تکون میخوری، جغجغه هه صدا میده. چه فرقی کرد الان؟ بعدشم... مگه میخوایم بریم دزدی؟ چرا جوراب کشیدیم، روی سرمون؟ یا این جورابای جلف. من هر دفعه با مخ میام رو زمین. میخوام بدونم، به چه دردی میخوره؟

کتی، با تکبر، از جایش بلند شد و پایش به ملحفه اش گیر کرد و جلوی قاقارو، فرود آمد.
- داشتم میگفتم.

و پوزخند قاقارو را، نادیده گرفت.
- ملحفه، برای افزایش قدرته، جوراب، برای اینه که از رفتیم رو سرامیکا و یکی دنبالمون بود، زود لیز بخوریم و بریم و نقاب، برای اینه که اگه یه وقت، فیلچ دیدمون، نفهمه که ما، کی هستیم.
- ببخشید بین حرفت میپرم. اما میشه بپرسم کودوم دانش آموز هاگوارتز، یه حیوون پشمالو داره؟
- من!

قاقارو، پنجه اش را، وسط پیشانی اش کوفت.
- ولش کن اصن.

هر دو، سر کارشان برگشتند.

- طبق محاسبات، پروسفور ملانی، چند دقیقه ی دیگه، میرسه اینجا.

هر دو، مثل خرگوش، پشت مجسمه قوز کردند و منتظر سایه ی ملانی شدند، و وقتی سایه ای پدیدار شد، نزدیک بود از ترس، پس بیفتند.
- پروسفوره! بدو، بریم.
کتی، و قاقارو، پشت سایه ای که داشت، با هیجان، به سمت اتاق پروفسور ملانی میدوید، دولا دولا، میدویدند.
- بدو، قاقارو!

سرعتشان، اصلا خوب نبود. هر بار، پای کتی به جوراب ها گیر میکرد و قاقارو را هم، به زمین می انداخت. برای بار پنجم، موقع تلو تلو خوردن کتی، قاقارو به گوشه ای فرار کرد. در آخر، با مشقت های فراوان، به در اتاق پروفسور ملانی، رسیدند.

- اه! دیر رسیدیم. پروسفور، درو قفل کرده.
- اما...

قاقارو، دستش را درون کوله ی کتی کرد، و دو لیوان پایه باریک، درآورد.
- بیا، با اینا میتونیم بهتر بشنویم.

هر دو، لیوان ها را، به در چسباندند و خوب، گوششان را تیز کردند.

- امیدوارم، دیر نرسیده باشم.

کتی، با ذوق، به قاقارو اشاره کرد.
- صدای پروفسور ملانیه.

و هر دو، با دو صدا، که متعلق به دو مرد بود، از جا پریدند.

- نترس، گلوله های تفنگم، هنوز سر جاشونن.
- درسته، دستتو بزار روی سرت و بشین.

صدای نشستن کسی رو مبل، و باز کردن چیزی، به گوش رسید.

- امشب، شب دهمه. اگه این بار پولارو رد نکنی بیاد، شلیک میکنم.

قاقارو، با زحمت کتی گرفته بود، و نمیگذاشت با لگدی، در را باز کند. زمزمه اش، به گوش قاقارو میرسید.
- پروسفور در خطره!

صدای پروفسور ملانی، دو رگه شده بود.
- حتی اگه منم بکشی، جای اون پولارو، بهت نمیگم.

و بعد... صدای شلیک اومد.
کتی، فریادی زد و با طلسمی، در را منفجر کرد.
- پروسفور! خودم حسابتونو...

و با پروفسوری مواجه شد، که پای تلوزیون نشسته بود و خرچ خرچ، چیپس میخورد. از تلوزیون، برنامه ای پخش میشد.
- برنامه ی پول های مخفی شده، قسمت دهم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
کشف شبانه!

پروفسور مک گانگال با خمیازه ای کلاس را تمام کرد:

-خب بچه ها ... مشقتون هم همون که گفتم .

جیانا چند وقتی بود پروفسور را زیر نظر داشت. ناهارش را می خورد، که رز کنارش نشست و شروع کرد به صحبت:

-راستی جیانا مشق کلاس تغییر شکل رو انجام دادی؟
- آره انجام دادم ولی پروفسور خیلی زیاد مشق میده!
-به هر حال مشقش این بار کمتر بود.

جیانا سریع از رز خداحافظی کرد و رفت.رز متعجب و جا خورده سر جای خود نشست:

-عجب ! دوباره غیبش زد ، معلوم نیست این دختر چی تو سرشه!


جیانا با سرعت به سمت خوابگاه اسلیترین حرکت کرد، باید آلبوس را می دید.

-آلبوس میشه دوباره ازت شنل نامرعی کننده رو قرض بگیرم؟
-دوباره؟
-آره خب راستش این بار...
-جیانا اگه بخوای کاری کنی منم دوست دارم باهات بیام.
-خطرناکه منم اگه پیدا کنن نمرات رو به باد میدم.
-
-نگران نباش بابا کسی رو نمی کشم.
- گفتم که ، منم میام!

جیانا سعی کرد حالت چشم هایش رو مثل گربه چکمه پوش کند ولی به خرج آلبوس نرفت که نرفت!

- باشه بابا بیا ولی اگه چیزی شد پای خودت.دیر نکنی.
-

شب

جیانا توی تختش دراز کشیده بود. وقت اجرای نقشه اش بود. آرام بلند شد و شنل نامرعی کننده را توی کیفش گذاشت.

-آخ این چرا این قدر سنگین شده؟ آها یادم اومد اینم از این .

جیانا طلسمی را که روی کیف گذاشته بود تا از سرقت وسایلش یک جا جلو گیری کند را برداشت و راه افتاد.

-آلبی کجای؟
-اینجام بیا...
-این چیه؟
-خب فکر کردم حالا که خودمون رو تلپورت می کنیم ، بد نیست یکم شکلات هم داشته باشیم .میدونی که تاثیراتش چیه ...
-باشه ... اومد.

پروفسور مک گانگال آرام از راهرو رد شد.

-بریم.

جیانا و آلبوس در تاریکی و زیر شنل نامرعی کننده پروفسور را دنبال کردند .

-این جا که ...
- نه امکان نداره!

فلش بک


بچه ها از هاگوارتز خارج شده و با تلپورت خود را به همان مکانی رساندند که پروفسور رفته بود:

-رسیدم.

پروفسور وارد یک گیم نت ماگلی شد!

پایان فلش بک


-قبلا این جا ها اومدم ولی آخه ...
-نگاه کن.

در کمال تعجب آنها گروهی از مرگخوار ها را دیدن که آنها هم به گیم نت می رفتند . در بین آنها لرد ولدموت که به شکلی عجیب کلاه گیس گذاشته بود هم دیده می شد.

-آلبوس منو نیشگون بگیر.
-چرا؟
- می خوام ببینم خوابم یا بیدار.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
در خوابگاه گریفیندور


_یکی از گریفیندور ها قراره هفته ی آینده جشن برگزار کنه. امروز با لیلی تو حیاط نشسته بودیم، اومد کنارمون بعد بحث جشن و اینا شد گفتش هفته ی دیگه جشن داره. کل بچه ها رو دعوت میکنه. طبقه ی سوم توس سالن جشن میگیرن....
همانطور که جسیکا اتفاقات روز را برای آرتمیسیا تعریف میکرد، وارد سرسرا شدند و روی صندلی نشستند.
_میدونی چی گفت... بعدش گفت بخاطر مهمونی های ماگلی میخواد یکبار جسن بال ماسکر بگیره.... دعوت کنه چی میپوشی؟
_من نمیام
_برای چی؟
_از مهمونی های بزرگ خوشم نمیاد
_
_چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_مگه میشه دعوتت کنن و نری؟
_آره میگم حالم خوب نبوده
_والا.... خود دانی
آرتمیسیا، مشغول خوردن غذایش شد. و با هر لقمه که به دهان میبرد ب ه جسیکا نگاه میکرد.

«سه روز بعد»

آرتمیسیا کتابهایش را جمع کرد و از کلاس پیشگویی خارج شد. کتابش را باز کرد و به برنامه اش نگاهی انداخت.
_اوففففف.... بالاخره تموم شد
کتابش را بست و به سمت خوابگاه به راه افتاد. به خوابگاه که رسید به سمت تخت رفت؛ کتابهایش را روی تخت انداخت و روی تخت نشست.
دلش برای خانواده اش تنگ شده بود. کشوی دوم میز کنار تختش را باز کرد اما به جای آلبوم عکس یک نقاشی آنجا بود.
جسیکا وارد خوابگاه شد. تخت جسیکا و آرتمیسیا کنار هم قرار داشت.
_کلاسات تموم شد؟
اما آرتمیسیا جواب نداد و به نقاشی خیره شده بود. باخودش گفت:این چه معنایی میتواند داشته باشد؟ روی کاغذ تنها یک قلم پر نقاشی شده بود.
آرتمیسیا دستی سرش کشید. جسیکا از پشت سر آرتمیسیا آمد و به نقاشی نگاهی انداخت.
_چیزی شده؟
_آلبومم.... آلبوم خانوادگیم نیست
_کجا غیبش زده؟
_نمیدونم.... فقط این نقاشی جاش بود
_پیدا میشه نگران نباش... لباساتو برو عوض کن پیداش میکنی.
ارتمیسیا با نقاشی به سمت کمد رفت تا لباسش را بردارد. جسیکا به سمت کمد رفت تا لباسش را عوض کند. وقتی که جسیکا شنل روی لباس را در آورد قلم پر ی برروی زمین افتاد.
قلم را با تعجب برداشت و با خود فکر کرد. به یاد آورد! این قلم، قلم همان دختر گریفیندوری بود. سریعا بیرون رفت و آرتمیسیا را صدا کرد . آرتمیسیا که هنوز لباسش را عوض نکرده بود بیرون آمد وگفت:
_چیزی شده جسیکا؟
_فهمیدم !
جسیکا قضیه را تعریف کرد
_بعد داد گفت این جمله نوشته نمیشه و انگار قلم پرش به لباسم گیر کرده و فکر کرده من برداشتم و چون تخت تورو با تخت من اشتباه گرفته آلبوم تورو برداشتن .... حتما تا الان متوجه شده که اون البوم مال تو بوده
آرتمیسیا سرش را خاراند. از جایش بلند شد. و به سمت در رفت. جسیکا باصدای بلند گفت:
_کجا میری؟
_آلبومم رو پس بگیرم
_نرو 2روز دیگه مهمونیه...وقتی رفتیم وسایلو هردو طرف پس میگیریم
ارتمیسیا برگشت و روی تخت نشست. و به آلبوم فکر کرد.


«دوروز بعد»

روز مهمانی بود اما برخلاف بقیه آرتمیسیا و جسیکا دعوت نامه ای دریافت نکرده بودند.
آرتمیسیا به خوابگاه رفت. جسیکا انجا بود. پیشش رفت و گفت:
_من البومم رو هرجور شده پس میگیرم
_خب چیجوری بنظرم فکر کرده من قلمشو برداشتم دعوتم نکرده.... حتما فهمیده آلبوم مال تو هست روش نشده دعوتت کنه!
_مگه نگفتی بال ماسکره؟ خب من برای پس گرفتن آلبوم میرم مهمونی
_نمیشه...
_چرا نشه؟
_.... اوفففف منم میام
_باشه.... خب دوتا ردای گریفیندوری نیاز داریم با دوتا نقاب قرمز
_نقاب با من
_باشه.... لباسا هم با من
سپس آرتمیسیا و جسیکا سریعا از خوابگاه به دنبال وسایل بیرون رفتند.
حدودا ساعت 7شب شده بود و مهمانی شروع شده بود.آرتمیسیا و جسیکا اماده به طبقه ی سوم رفتند. به محض ورود آرتمیسیا و جسیکا، هرکدام به یک قسمت جشن رفتند. جسیکا به سمت خوابگاه میرفت و از میان جمعیت آرام آرام جلو میرفت.
_خوش اومدید! میتونم کمکتون کنم؟
جسیکا برگشت. همان دختر گریفیندوری بود!
_ممنون
_خیلی.... چهرت برام آشناست... آم...
_من با یکی از دانش اموزا فامیلم!
_آها.... راستی اونموقع یک دختر کنارت بود میدونی کجا رفت؟
آرتمیسیا که از پشت آن دختر گریفیندوری با جسیکا باعلامت حرف میزد به وسط جمعیت رفت.
_ف.. فک...
آرتمیسیا که از آن طرف جمعیت دو دستش را به علامت مثلث گرفته بود، به جسیکا اشاره میکرد
_خ... خوابگاه رفت... فک.. کنم
_آها ممنون
و به سمت خوابگاه راه افتاد. آرتمیسیا از آن طرف به جسیکا اشاره کرد که به دنبالش بروند.
وقتی آن دختر گریفیندوری به در خوابگاه رسید گفت:
_آلبالو ی قرمز
و در سالن باز شد. دختر گریفیندوری به داخل رفت اما آنقدر نگذشته بود که بیرون آمد و به سمت جمعیت رفت.
_من میرم یا تو میری تو؟
_من میرم بازم ممنونم تا اینجا اومدی
به جسیکا چشمکی زد و رمز سالن را گفت و وارد شد.
وقتی وارد شد دختر دیگری با موی بلوند جلویش ظاهر شد.
_شما؟
_آمم.... یک سال اولی هستم
آب دهانش را قورت داد و گفت:
_اومدم وسایلمو بردارم
ان دختر نگاه مشکوکی کرد وگفت:
_آها... باشه
و بیرون رفت. آرتمیسیا پوف کشید و به خوابگاه رفت. بعداز مدت طولانی گشتن آلبومش را پیدا کرد. قلم پر را جای قبلی آلبوم گذاشت. آلبوم را داخل لباسش پنهان کرد و به سمت در سالن حرکت کرد.
در سالن که باز شد خیلی آرام به سمت راه پله هارفت. به راه پله ها که رسید نفس عمیقی کشید؛ نقابش را برداشت و از پله ها بالا رفت تا به خوابگاه خودشان برود که ناگهان بدعنق جلویش ظاهر شد.
_داشتی فرار میکردی؟
_چی؟.... نه... فرار چرا
_ای کلک..... از نقابت معلومه
_نه چه ربطی داره....
بدعنق خنده ی شیطانی زد سپس با داد و فریاد گفت:
_آهای مردم..... یک نفر توی راهرو ها داره پرسه میزنه! بدویید فرار کرد!
آرتمیسیا سریعا شنلش را به سمت بدعنق پرت کرد و به سمت سالن هافلپاف راه افتاد.
رمز را گفت و به محض رسیدن به سالن در بسته شد و بدعنق به تابلو کوبیده شد. آرتمیسیا نفس عمیقی کشید و به خوابگاه رفت.

آلبومش را روی میز کنار تختش گذاشت و روی تخت دراز کشید؛ به اتفاقات ان شب فکر میکرد. رسما اولین باری بود که بدون دعوتنامه به جشن رفته بود


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۱۴:۵۸:۴۵

Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
کتی بل vs دافنه گرینگرس


به مناسبت نزدیک شدن به ترم های آخر هاگوارتز کتی بل تصمیم گرفت تا جشنی را برگزار کند ... .
بیشتر مهمان هایش از دوستان صمیمی اش و هم گروهی هایش تشکیل شده بود و چند نفر از اعضای گروه های دیگر را هم دعوت کرده بود!
دافنه مثل همیشه مارش رزی را دور دستش پیچانده بود و با هم قدم می زدند.
_فیس...فی... هی دافنه دوباره چی شده ها؟

_فکر کنم چشمات ضعیف شده رزی ! مگه نمیبینی همه دارن درمورد یه مهمونی حرف میزنند؟ پس چرا من چیزی در مورد اون مهمونی نمی دونم ها؟ نکنه از هاگ اخراج شدم خودم خبر ندارم ...

_موقعی میگم زیاد فکر نکن برای همینه از بس فکر کردی مغزت تاب برداشته. حالا به خودت استرس وارد نکن بیا بریم یک چیزی بخوریم.

دافنه که همان لحظه می خواست رزی را خفه کند، از شانس خوب رزی، لوسی آمد و روی شانه دافنه زد!
_ چطوری سبز چمنی؟

_ به خوبی موهای شلخته تو که یادت رفته شونش کنی !

_میشه یک بارم که شده به جزئیات توجه نکنی؟ راستی می خوای برای مهمونی چی بپوشی؟
دافنه پیش خودش گفت : لوسی رو دعوت کرده من رو نکرده!؟ الان هم چیز رو از زیر زبون لوسی بیرون می کشم.
پس زیرکانه پاسخ داد: من دعوتنامم رو قبل از اینکه باز کنم گم کردم برای همین نه می دونم مهمونی کجاس نه میزبان کیه نه....

_باشه بابا فهمیدم بزار برات بخونم...!

دعوت نامه کتی بل

درود بر لوسی عزیز سشنبه بعد از کلاس جادوی سیاه پیشرفته ( اگر خون اشام یا مسموم نشدی ) به مهمانی من در خوابگاه گریفیندوری ها بیا تا به مناسبت نزدیک شدن به پایان ترم و ازادی از دست اساتیدمان جشن بگیریم! خدا نگهدار.

دافنه که فهمید قضیه از چه قرار است بدون اینکه از لوسی تشکر کند سریع به طرف اتاقش رفت تا با رزی حرف بزند.

_ رزی با قارقارو دعوات شده؟

_ چی میگی؟ قارقارو؟من؟

_ باشه پس نمی خوای حقیقتو بگی! تا یه هفته غذا برات نمیخرم تا...!

_ وایسا ! باشه باشه به ریش مرلین می خواستم بهت بگم اما....

رزی ادامه داد: من و قارقارو با هم دعوا کردیم و کتی از دست من ناراحت شد فکر کنم برای همین بود که ما رو دعوت نکرد، و سپس آهسته گفت من رو ببخش دافنه.
_ هعی رفیق عب نداره اگه تو و قارقارو نمی تونین با هم بسازین من مشکلی ندارم من خودم هم علاقه ای به رفتن به دورهمی یا جشن ندارم. چی بهتر از اینکه بخاری و روشن کنی و کتاب بخونی کنار بهترین دوستت؟
و بعد از گفتن این حرف دافنه با یک ورد لیوان خالی اش را با قهوه پر کرد... .


واقعیت توهم است . طلا بخر!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
از عمارت پر شکوه گندزاده کش گانت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
کروینوس گانت vs بریج ونلاک
سوژه: در جستجوی روح!

* * *

حیاط خانه ریدل!

-دِ، ول کن دیگه! تو هیچی حالیت نیست؟ این بچه مادر داره، پدربزرگ داره! اصلا این همه یار داره من این وسط چیم!
-آخه آقای پدرپدربزرگ به نظر شما خیلی علاقه به ارباب دارید.
-بابابزرگ مامان! هیچ کس به قدر شما سرد و گرم نکشیده! یادش بخیر اون موقع ها بابای مامان روزنامه ها رو که نشون میداد شما سر تیتر بودید، از اختلاس تا به آتش کشیدن جنگل ها و... شما بعد از هلوی رسیده مامان خفنید!
-ممنون از تعریفاتون اما من این وسط چیم، حتی منو داخلم راه ندادین!
کروینوس با حالت "از من دور شو"، در میان بلاتریکس و مروپ ایستاده بود، آنها او را صدا کرده بودند بخاطر اتفاق بدی که چند شب پیش رخ داده بود.

فلش بک

-عــــائـــــو! دور شو ای ملعون! ما ارباب به حق تاریکی هستیم!

مرگخواران با شنیدن این صدا کم کم دور اتاق لرد جمع شدند که ازش صدا هایی در می آمد...

-ارباب چش شده؟
-نکنه دیوونه شده؟
-یا شایدم یه روح خبیث اومده سراغش؟

با شنیدن جمله آخر، همه به سمت گوینده مذکور که فردی نبود جز آرکوارت خیره شدند. این سکوت تا مدت مدیدی ادامه داشت تا اینکه بلاتریکس با خشم و نگرانی در را باز کرد.

-بلاتریکس ارباب چشه؟
-راست میگه چی شده آبجی؟
-ارباب... ارباب... ارباب نیستش!

لینی که کوچک بود رفت روی شانه های بلاتریکس و نگاهی به دور و اطراف انداخت و با فریاد اتفاقی را که افتاده بود برای همه شرح داد!

-ارباب!
-اربابیم!
-آخ ای اربابم کجایی؟ دقیقا کجایی؟
-هه هه! فکر نمی کردم یارای ولدو انقدر خنگن!

این بار هم همه به سمت منشا صدا که یک روح با صدایی خبیث بود، روح قبل از اینکه کسی حرفی بزند به حرفش ادامه داد و گفت:
-هه هه! ولدو رو مو گرفتوم! اگه موخوین نجاتش بدین بیاین آلوبالوبی جونگولاش! تا یه هفته دیگه ووقت دارین!
-پس یعنی ارباب نمرده؟
-آره باوبا! به چه دردوم موخوره بکوشومش! مو بدترش کردوم، روحش کردوم!

پایان فلش بک

-شما که در جریانید بابابزرگ مامان! تو رو سوسیس کالباس مامان پیداش کنید!
-آبغوره نگیر بچه... آبغوره نگیر! آخه... میرم اما یه چی بعد از اینکه اومدم می خوام دیگه...
-تو برو، فقط برو، فقـــط بــــرو!

جنگل های آلبانی!

-ای... ســـالازار! اینجا نمیرم دیگه نمی میرم!
-تو رو فرستادن؟ نمی میری عامو! فقط روح بَشویی!
-جــــون بــــــابا! داوش کجاست این نتیجه من؟
-بگرد و پیدا کن!

بالاخره کروینوس با ترس و لرز وارد جنگل شد. ولی فقط صدای هوهو می شنید. جلو رفت، جلو رفت و باز هم جلو رفت ولی در طول راه چشمش را بسته بود!
-نتــــــــیـــــجه! هوی، نتــــــــیـــــجه!

اما کروینوس باز هم فقط هوهو شنید که سر انجام دستانش را از روی چمانش برداشت...
-وای! عه... هوی سفید پوشا!

و بعد هزاران روح به او نزدیک تر شدند...

-شما نتیجه منو ندیدید؟
-هوهو! تو هوهو!

که ناگهان یکی از روح ها به کروینوس نزدیک تر شد و کروینوس قدم قدم عقب می رفت. روح کچل بود، دماغ نداشت و... لرد بود!
-عه! نتــ...ـــیجه!
-هو هو!

اما بعد روح همچون بادی شروع به حرکت کرد و به درون کروینوس حمله کرد. کروینوس جیغ کشید و داد زد ولی در نهایت یک روح سفید دیگه که هوهو می کرد و شبیه کروینوس از او درآمد.

-هو عو هو تو!
-کروینوس! این فداکاری شما در ذهن ما تا ابد می ماند! تازه شما پیر شده اید و می گوییم مردید!

روح لرد به درون کروینوس رفت و روح کروینوس از او درآمد. روح کروینوس عین ابر بهار اشک می ریخت اما دیگر کار از کار گذشته بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.