هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۵۷
از لومپالند.
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 37
آفلاین
- می‌تونم مهتابی صداتون کنم؟

چشم‌های جرمی، به لبخند کمابیش محو ریموس دوخته شد. نور باریک‌ترین هلال ماه، صورت پسرک را نوازش می‌کرد و دل ریموس را آرامش می‌بخشید.
- مهتابی و پرستاره؟ شب قشنگی می‌شه.

پروانه‌ها یک به یک در آسمان دل جرمیِ پرستاره به پرواز درآمدند. نسیم پس از غروب، با موج موهایش یکی می‌شد. خاطرات را قدم به قدم پشت سر می‌گذاشت. سرش محفل افکار شده بود.
گاه رویا، گاه زیبا.
یا که دلمشغولی او
غوطه‌ور در غوطه خوردن
عاری از هرگونه پروا.

نور چراغ کنار خیابان، مانند جیرجیرکی در بالین مرگ، سوسو می‌زد. آسمان را تنها ماه روشن می‌کرد و دل‌ها را امید به پیدا شدن بود که جلا می‌داد. شاید پیدا شدن روشنایی، پیدا شدن دل‌های حقیقی غبارگرفته. اما خیابان، گویی انتهایی به جز مرگ نداشت. پرچین اطراف باغچه خانه‌ها، یادآور حصاری بود که به دور خود می‌کشیدند. شنل نامرئي‌کننده‌ای که شاید غم‌ها، یا حتی تنها آرزوهایشان را با آن مخفی می‌ساختند.
جرمی به آهستگی گردن چرخاند. گویی پشت سرش چشم‌هایی او راتماشا می‌کردند. شاید شانه‌هایی در انتظار او بودند برای شکستن بغض، یا گونه‌هایی که پاک‌شدن از اشک تنها مرادشان بود.

- برنگرد جرمی. به مقصد فکر کن. ممکنه برای ما اشتیاقی به لبخند نمونده باشه، اما هنوز می‌شه آسمون بقیه رو روشن کرد.

مردد به سراسر خیابان نگاه کرد. روشنی هیچ پنجره‌ای به چشم نمی‌آمد.
- البته اگه آسمونی مونده باشه...

دست‌هایش را تکیه‌گاه شانه‌های پسرک کرد. نیمکت چوبیِ تنها، چشم به راه عابران، گوشه‌ای از پیاده‌رو را سکونت گزیده بود. ریموس دست در جیب بی‌نوایش برد. دو پاره نان هم برای پر کردن خلا کافی بود. دست‌های آزرده‌خاطرش، جرمی را به سمت نیمکت هدایت کرد و خود نیز شانه به شانه او نشست.
- راه‌های رفته نیستن که حسرت‌ها رو شکل می‌دن جرمی، راه‌های نرفته‌ان.
- اما هر راه رفته، هزاران راه نرفته‌ست، درسته؟

نگاه‌ها به کف خیابان دوخته شده بود. می‌شد منتظر آواز مرغ مقلد ماند که با هوای تابش صبحگاهی یکی می‌شود. اما تنها صدای ققنوس ایرلندی در فریاد سکوت شب به گوش می‌رسید.
شهر به سکون خوابیده بود. ابرهای ایهام در یکدیگر می‌چرخیدند. هلال ماه، روشنی‌بخش قصه و نقطه نقطه‌های طلایی و نقره‌فام ستارگان امید، روزی‌بخش لحظات بودند. تک‌درخت سرو تمنا اما، ایستاده بود استوار و به‌مانند شوق چشم‌هاشان، زیر سایه شب.

شبی مهتابی و پرستاره...


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تنها روی پشت بام خانه شان نشسته بود و در حالی که دستانش را دور دو زانوی خود حلقه کرده بود، به جرقه های آتش که رو به بالا می رفتند زل زده بود. آن جرقه ها یادآور تمام شب هایی بود که با دوستانش تا صبح بیدار می ماندند و از بودن یکدیگر لذت می بردند. شعله های رقصان آتش او را یاد انعکاس تصویر خود در چشمان کسی می انداخت که آن شب از غم او به آنجا پناه برده بود.

جرمی همیشه از ته دل عاشق دیزی بود اما چه حیف که هیچ گاه نتوانسته بود علاقه ای به او ابراز کند. حال دیزی به جبهه سیاهی پیوسته بود و جرمی این را پایان کار می دید. پتو را محکم تر به دور خود کشید و به یاد آن شب هایی افتاد که در کنار دوستانش هیچ سرمایی را احساس نمی کرد. بقض به گلویش فشار آورد. یاد وقتی افتاد که نشانه مرگخواران را روی دست دیزی دیده بود. همان وقتی که خشکش زد و نمی توانست چیزی بگوید. همان وقتی که قلبش به تپش افتاده بود و نفس هایش سنگینی می کرد.

ناخواسته اشک از چشمانش سرازیر شد و دو چشمش را بست. می خواست تا صبح فقط به خاطراتشان فکر کند و اشک بریزد. می خواست به همان مواقعی فکر کند که در مسابقات شطرنج برای دیگری فداکاری می کردند. همان مواقعی که همدیگر را در آغوش می کشیدند و همان مواقعی که احساساتش لبریز می شدند و دوستانش او را دلداری می دادند... اما اکنون هیچ یک از آنها در کنار او نبود. مرگخوار شدن دیزی از یک سو و نبود دوستانش از سویی دیگر او را می رنجاند.

قطراتی که از چشمان اشک آلودش سرازیر می شدند، همان حرف هایی بود که در گورستان دلش دفن کرده بود. دل کوچکش دیگر تحمل این همه غصه را نداشت. بیشتر از هر وقت احساس بی کسی می کرد. کسی را نداشت که اشک هایش را پاک کند. کسی را نداشت که سرش را روی سینه او بگذارد و تا صبح گریه کند. کسی را نداشت که با نوازش و سخت در آغوش کشیدنش مرحمی برای او باشد.

اشک هایش اجازه نمی دادند تا تصویری صاف از آسمان ببیند. اما در همین حد که می توانست متوجه سو سو زدن ستاره ها و درخشش ماه شود برایش کافی بود. «ماه» کمترین تشبیهی بود که می توانست برای دیزی به کار ببرد. همیشه مهتاب را در صورت دیزی می دید که موج می زند ولی حالا دیگر او در کنارش نبود. در میان این همه اندوه، صدایی در سرش بود که فقط یک جمله را تکرار می کرد...

ای کاش، به او گفته بودم...
ای کاش...


RainbowClaw




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
نقل قول:
مکگوناگال:اوه سلام جادو آموزان عزیز؛ به هاگوارتز خوش آمدید. پیش از این که غذا هاتون رو ظاهر کنیم، میخواستم از دو تا از جادو آموزان تشکر کنیم با هم‌ لیلی لونا پاتر؛ رکسان ویزلی؛ ممنونم از تون بابت کمک به هاگوارتز؛ عزیزانم لطفا تشویق شون کنید!

من و لیلی بلند شدیم و از بچه ها تشکر کردیم؛ همه دست می‌زند به جز آلبوس سوروس
من و آلبوس که دیروز دعوای ناجوری کرده بودیم کسی نبود بهش بگه حداقل برای خواهرش لیلی لونا دست بزنه نه برای من
من و لیلی تا چند وقته دیگه داشتیم عضو محفل میشدیم
چندین سال از وقتی که منو آلبوس بهترین دوستای هم بودیم میگذره اون از وقتی که در گروه اسلیترین افتاد منو فراموش کرد، فکر می‌کرد من گریفی بودم و نمیشه دوست باشیم
لیلی لونا هم کلاس من نیست...
از وقتی وارد قطار هاگوارتز شدم دلم شور رزی رو میزد
این دختر کجا مونده؟
تا الان باید می‌رسید؛ با روش هایی که زن عمو هرمیون بلده باید رزی خانوم خیلی زودتر می‌رسید؛ اما اون گفته بود که میاد
نقل قول:
مکگوناگال:جادو آموزان عزیز؛ بفرمایید میل کنید ظرف های مقابل تون طوری طلسم شدن که کافیه با چوبدستی رو به بشقاب اسم غذای مورد علاقه تونو بگین تا توی بشقاب تون ببینیدش

پروفسور داشت داشت از نزدیکی ما رد میشد
گفتم:پروفسور؛ من نگران رز ویزلی هستم اون باید تا حالا می‌رسید؛
مکگوناگال:رکسان همراه من بیا باید باهاشون تماس بگیریم
توی راه پرسید:مطمئنی که میخواسته بیاد؟
نامه رز رو به مکگوناگال دادم
نقل قول:
سلام رکسی عزیزم! چطور مطوری دختر؟دلم برای هاگوارتز و تو تنگ شده خیلی زیاد:) خوشم که خواهم دیدتون:) توی قطار هاگوارتز میبینمت!

گفتم:پروفسور دوشیزه گرنجر چیزی نگفتن؟ با ترفند هایی که ایشون بلدن باید تا حالا رسیده بودن!
یک موش کوچک از وقتی که رکسان؛ لوسی و لیلی سوار قطار شدن همراه شان بود؛ ناگهان احساس کردم کسی پشت سرمه ای برگشتم و داد زدم :رزززیییییییی
رز:اون موش جذابو نشناختی تو
گفتم:تو دیوونه ای
بعد با خنده پیش پروفسور رفتیم و بعد هم برای صرف شام به سرسرای بزرگ رفتیم من پاستا ظاهر کردم
اون بهترین دوست منه و دیوونه ترینشون


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۲:۲۹:۴۰

و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۵۱ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
آرتمیسیا آرام وارد راهرو شد. در را به آرامی باز کرد. کسی در اتاق نبود.
_پس چرا گفتن بیام؟
آرتمیسیا که هنوز داخل راهرو بود، به اتاق نگاه میکرد.
_داری فضولی میکنی جادو آموز فضول؟
آرتمیسیا سریعا به عقب برگشت.

فیلچ پشت سرش بود. آرتمیسیا هول شده بود و تند تند سرش را به علامت منفی تکان میداد.
_م.. من آخه چرا باید فضولی کنم؟
_وقتی بردمت پیش پروفسور اونوفت متوجه میشی
_اما... من که....
ناگهان هرمیون به سمت در آمد.
_آرتمیسیا....؟
_آآ... آره خودمم
_بدو بیا تو دیگه.... همه منتظرن!
فیلچ که گیج شده بود به رفتن آرتمیسیا نگاه میکرد.

آرتمیسیا که همراه هرمیون وارد سالن شدند در را بستند.
هرمیون تک چشمی به آرتمیسیا انداخت و گفت:

_باید مراقب باشی!.... اگه کسی هم داخل سالن نبود بازم بیاتو چون اینجوری فکر میکنن اطلاعات رو میدزدی
آرتمیسیا با سر جواب مثبت داد و با هرمیون به سمت بقیه ی اعضا رفتند.


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

محفل ققنوس

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۲ پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
از از پیش یک مشت ماگل😐
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
- سلام به همگی
وا چرا هیچ کس نیست!
-الو؟کسی صدایم را میشنود؟
نه انگار کسی نیست!
داشت مبه طرف در روبرو ام میرفتم که ناگهان

-پخخ

پناه بر مرلین این چه کوفتیه دیگه؟
رگشتم و با دیدن جرج ویزلی ک داشت قهقه میزد روبرو شدم
حالا که منو اذیت میکنه یک درس حسابی بهش میدم
-وینگاردیوم له ویوسا
جرج به هوا درآمد
آمد که جیغ بزنه آوردمش پایین .افتاد روی زمین و به نفس نفس افتاده بود
- خوبی ؟طوریت نشد؟
- نه ممنون ام عضو جدیدی؟
-بله آگاتا هستم آگاتاا تراسینگتون
-منم جرج ویزلی هستم بیا تو آشپزخانه یکی از آن شیرینیهای خوشمزه قناری شو بهت بدم....



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
- آبرفورث ...آبرجان... آبر ...ابر هووویییییییییییی
آبرفورث با ارامش تمام چشمهایش را باز کرد و همانطور که صورت برادرش را تار و با کیفیت پایین میدید به بدن خسته اش کش و قوسی داد و گفت : هان چی شده چرا داد میزنی خواب قشنگمو خراب کردی...
آلبوس دستی به چانه اش کشید ( چون جوان بود و ریش نداشت کلا این عادتو از نوجونی داشت )
و گفت: پاشو دیگه از لنگ ظهر هم گذشته و لنگ عصر داره میشه. آریانا منتظرته و دلش میخواد بهش دوئل یاد بدی.
_ خب چرا خودت باهاش تمرین نمیکنی؟؟
_ من کلی ورد و تاریخچه جادو باهاش کار کردم و خسته شدم. البته اونم خسته شده ولی خیلی ذوق داره دوئل یاد بگیره.
_ ای بابا خب من باید با تو دوئل کنم که اون نگاه کنه یاد بگیره. نمیتونم که یهو برم با آریانا دوئل کنم.
آلبوس دوباره دستی به چانه اش کشید و گفت: اوه به نکته کنکوری اشاره کردی. ولی من نخواستم بری به خواهرمون چارتا ورد بزنی ناقصش کنی. برو اصول اولیه و تاریخچه و وردای کاربردی و از این چیزا بهش بگو.
_ واییییییی ..... آلبوس تو واقعا باید بری معلم بشی. اخه تاریخچه دوئل چه کاربردی داره؟ وقتی یکی بهش حمله کنه میخواد تاریخ بگه تا برنده شه؟؟؟؟؟؟؟
_ ای بابا
پرسیوال اومد گفت: جان بابا منو صدا کردی؟
_ نه پدرجان فقط گفتم ای بابا از دست این ابرفورث
و پرسیوال رفت.
آلبوس : من نمیدونم. پاشو آریانا منتظره و منم حسابی خستم و کارای دیگم دارم.

آریانا که خیلی وقت بود علفهای کاربردی در معجون سازی زیر پاهایش سبز شده بود به اتاق آبرفورث آمد و پرسید: پس چرا کسی نمیاد دوئل به من یاد بده؟
آبرفورث که تازه بلند شده بود با دیدن آریانا دلش سوخت ، ولی اصلا حوصله نداشت پس با اووومم کردن گفت:
خودم یادت میدم آبجی جون. ولی اول یه سر به مامان بزن ببین کاری نداره بعد بریم تمرین دوئل.

عموآبر... عمو آبرفورث... صدای منو میشنوین؟
_ اوه سلام آلبوس سوروس خوبی؟ کی اومدی؟
_ الان اومدم. هر چی صداتون کردم جواب نمیدادین. حالتون خوبه؟
_ اره پسرم. داشتم به یه خاطره ی قشنگ فکر میکردم.
- چه خاطره ای ؟ میشه تعریف کنین؟
- اره با کمال میل. یه روز که بعد کلی کار و درس تا صبح بیدار بودم و حسابی خسته بودم تا عصر خوابیدم که آلبوس اومد بیدارم کرد :


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
ظهر گرم تابستان یواش یواش جای خود را به هوای معتدل شبانه می‌داد. جایی در منطقه‌ی ماگل‌نشین، دور از چشم بیگانگان، تاب چوبیی از درخت آویزان بود. روی تاب پیرمرد ریش سفیدی نشسته بود و آبنبات مک می‌زد. کودک درونش هنوز خیلی فعال بود.

در پشتی حیاط باز شد و دختری آرام به داخل خانه خزید. برخلاف همیشه که با شور و شوق وارد می‌شد این‌بار ترجیح داد آرامش فضا را خدشه دار نکند.

پیرمرد هنوز دخترک را حس کرد اما نگاهش را از ماه برنداشت.

- می‌دونین پروفسور؟ قبلاً خیلی شلوغ پلوغی بود. از اینجا می‌شد ویولت رو بالای پشت بوم دید...ببینین جای پنجول‌های تدی هنوزم رو پنجره بالا مونده!

آلبوس برایان دامبلدور به پنجره‌ی مذکور نگاه کرد و لبخند زد.

- دیگه حتی صدای ساز زدن های ویلبرتم نمیاد پروفسور...خونه تاریکه و فقط منم. فقط من میام خاک خونه رو می‌گیرم، چراغا رو روشن می‌کنم و سوپ پیاز می‌ذارم.

دامبلدور با دقت به رز نگاه کرد. منتظر بود تا رز اصل حرفش را بزند. رز اما با طمنینه به خانه‌ی بزرگ بلک‌ها نگاه می‌کرد.

- دخترم، محفل با تک تک ما ساخته شده، با تک تک ما هم ادامه پیدا می‌کنه. همیشه یکی هست که چراغ این خونه رو روشن نگه داره و کولر رو خاموش کنه. یکی که باشه یعنی همه هستن.

رز جوابی نداد. به حرف‌های دامبلدور فکر می‌کرد. دامبلدور ادامه داد:
- محفل شاید کمیت نداشته باشه ولی قطعا کیفیت داره. به ویولت و تدی و حتی خودت نگاه کن!

لبخندی بر لبان جفتشان نقش بست. حق با پروفسور بود، یکی کافی بود، یکی هم خودش یکی بود!
و رز خوشحال می‌شد که آن یکی باشد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۴ ۴:۱۱:۵۸



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ جمعه ۷ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
دوباره روز یکشنبه بود.روزی که هیچ کلاسی تشکیل نمیشد و هیچ کس مجبور نبود که قیافه هیچ استادی را تحمل کند.البته که این موضوع مایه ناراحتی هرمیون بود اما از طرفی خوشحال بود که یک روز کامل بیکار است.او بعد از صبحانه در حالی که با خود فکر میکرد ان روز چند کلاه و جوراب میتواند ببافد به سالن عمومی گریفیندور برگشت و مستقیم به خوابگاه رفت تا وسایلش را بردارد.چند دقیقه بعد هرمیون درحالی که یک مدال ت.ه.و.ع را به سینه اش سنجاق کرده بود روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشسته بود و چوبدستیش را حرکت میداد تا میل های بافتنی هرچه سریع تر کامواهای رنگارنگ را تبدیل به کلاه هایی در اندازه های مختلف کنند.چند ثانیه طول کشید تا او متوجه شود که هری و رون کنار او نشسته اند و نگاهش میکنند.رون گفت:
-نمیدونم چرا به سینت مدال تهوع سنجاق میکنی و کل وقتتو صرف این کلاف های کاموا میکنی.
هرمیون گفت:
-برای بار هزارم میگم که این تهوع نیست تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگیه.اصلا به تو چه؟
-مشکل اینجاست که تو منو مجبور کردی یکی از اینارو بخرم و بزنمش به سینم.
-معلومه که مجبورت کردم.فکر کردی اگه مجبورت نمیکردم خودت میخریدی؟
-مگه خر مغزمو گاز گرفته بود که بخرم.
-بله بله خیلی ممنون داری میگی خر مغز منو گاز گرفته دیگه؟
رون اب دهانش را با سر و صدا قورت داد و گفت:
-م..من؟...من؟...اهان من بله من....خب میدونی شاید خر نبوده...اوممم...مثلا قاطری چیزی بوده....
-رون!
هرمیون با حرص و خشم او را صدا زده بود.رون که جانش را در خطر میدید ملتمسانه به هری نگاه کرد تا شاید او بتواند نجاتش دهد.
هری من . منی کرد و گفت:
-خب اخه اونا نمیخوان ازاد بشن.وینکی رو یادت رفته؟
هرمیون گفت:
-اون خیلی وقته که ازاد شده حتما تا حالا حالش خوب شده.
-متاسفم ولی باید بگم که من دیروز تو اشپزخونه بودم و حال اون اگه بشه گفت بدتر شده بهتر نشده.تازه اون روزو چی میگی؟یادته وقتی داشتی واسشون سخنرانی میکردی از اشپزخونه بیرونمون کردن؟
هرمیون دهانش را باز کرد تا از خود دفاع کند اما چیزی به ذهنش نرسید بنا بر این با یکدندگی و خشم ترسناکی گفت:
-من میدونم دارم چیکار میکنم.اونا هنوز طعم ازادی رو نچشیدن.کسی اعتراضی داره؟
هری و رون همزمان اب دهانشان را قورت دادند و رون گفت:
-ها؟اعتراض؟چی هستش اصلا؟من که تا حالا...
هری حرف رون را برید و درحالی که ردای او را میکشید گفت:
-میدونی چیه؟یادم رفته بود بهت بگم اون روز که تو تو درمانگاه بودی پرفسور اسپروات درباره مهرگیاها چی گفت.
-چی؟چطور یادت رفت چیز به این مهمی رو به من بگی؟زود باش بریم بالا.
انها جانشان را برداشتند و دوان دوان از پله های خوابگاه بالا رفتند تا هری یادداشت هایی را که هرگز ننوشته بود به رون نشان دهد و درباره ان نکته خیالی باهم بحث کنند.
هرمیون لبهایش را برهم فشرد و به فضای خالی ای که انها چند لحظه پیش در ان قرار داشتند چشم غره رفت و دوباره مشغول تکان دادن چوبدستیش شد.
پایان


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
دخترك در ميان هجومي از تنهايي بر روي سكويي نشسته بود و با صدايي آرام زير لب لالايي مورد علاقه اش را زمزمه ميكرد. طبق معمول هميشه از همه دوري ميكرد. مثل هميشه، تنها در گوشه اي نشسته بود. بدون هيچ دوستي و يا حتي همدمي.
هم در خانواده و هم در مكان هاي ديگر تنهايي اين دختر حيرت بر انگيز بود. از كودكي در خانواده اي بزگ شده بود كه غير از خودش فرزند دیگری نبود. پس از آنكه وارد هاگوارتز شد، خيلي كم با اطرافيانش ارتباط برقرار ميكرد. هميشه از همه فاصله ميگرفت.
او درحاليكه بر روي سكو نشسته بود در افكارش غرق شد.

فلش بك:

غم بزرگي تمام وجودش را فرا رفته بود. غمي كه بغض حاصل از آن در گلويش چنگ انداخته بود. تنها در گوشه اي از باغ زيبا بر روي تخته سنگي نشسته بود. هق هق گريه هايش سكوت شب را شكسته بود.
اما در اين ميان، ناگهان صدايي بلند شد. دخترك اندكي ترسيد. چوب دستي اش را از ردايش خارج كرد و از جايش بلند شد.
در همين لحظه، بوته هاي بلند شب بو كنار رفته و دخترك ديگري در ميان آن ها نمايان شد.
هرمیون با تعجب به پروتي نگاه كرد و پرسيد:
- پروتي؟ تو اينجا چيكار ميكني؟
- شايد همون دليلي كه باعث اومدن تو شده منو هم به اينجا كشونده.
هرمیون بغض حرف هاي او را خيلي خوب ميفهميد. پس دست پروتي را گرفت و او را كنار خود بر روي تخته سنگ نشاند.
آن شب، هر دوي آنها از تنهايي خود گفتند. براي اولين بار هر دويشان براي فردي ديگر درد و دل كردند. حرف هايي را گفتند كه سال ها در عميق ترين بخش هاي قلبشان دفن شده بود. آنقدر گفتند و گفتند كه سبك شدند. حالا ديگر هيچ كدامشان احساس تنهايي نميكردند. آن ها يكديگر را دارند.هرمیون سرش رابه سمت پروتي چرخاند و گفت:
- پروتي!
- هوم؟
- يه قولي بهم ميدي؟
- چه قولي؟
- اينكه هيچ وقت تنهام نذاري.
- قول ميدم.

هرمیون با لبخند به صورت سرشار از آرامش پروتي نگاه كرد. احساس كرد كه حتي در عميق ترين مشكلات هم ميتواند به اين صورت اعتماد كند.

پايان فلش بك
هرمیون با صداي كسي از افكارش خارج شد. با تعجب به صورت هری نگاهي انداخت و گفت:
- چيزي گفتي هری؟
- كجايي تو؟ دوساعته دارم صدات ميكنم.
- ببخشيد نشنيدم. كاري داشتي حالا؟
- آره. ميخواستم بگم شب از نيمه هم گذشته. نمياي بریم ببرج؟
هرمیون با تعجب به اطرافش نگاه كرد. گذر زمان را اصلا احساس نكرده بود. زير لب زمزمه كرد:
- حتي وقتي هم نيستي، فكرت نميذاره زمان رو احساس كنم. كاش الان پيشم بودي پروتي. تا از دلتنگيام واست حرف ميزدم. كاش!

هرمیون آه سوزناكي كشيد و به سمت خوابگاه به راه افتاد.







امیدوارم قشنگ باشه تازه فلش بک رو یاد گرفتم.



قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
هرمیون یادداشت را به پای جغد بست و او را کنار پنجره برد و انقدر تماشایش کرد تا به طور کامل از دیدرسش خارج شد.انگاه یادداشتی که از طرف رون بود را برداشت و دوباره ان را خواند و با خواندن ان در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد.از جایش بلند شد و به سمت کیف منجوق دوزی شده اش رفت که با کمک جادو میتوانست به اندازه یک چمدان وسیله در خود جای بدهد.شروع به جمع کردن وسایلش کرد.کتابها یادداشت ها و لباسهایش را به همراه نوشداروهایی که در این چندوقت درست کرده بود در ان گذاشت.متن یادداشتی که برای رون فرستاده بود در ذهنش تکرار میشد
رون عزیز
امیدوارم که حال خودت و بقیه خوب باشه و عروسی بیل و فلور رو تبریک میگم هرچند که اصلا از فلور خوشم نمیاد.من امروز راه میوفتم که خودم رو چند روز قبل از عروسی به پناهگاه برسونم تا بتونم برای تدارکات مراسم کمک کنم.درباره موضوعی که نوشته بودی کاملا باهات موافقم اما اینکه کتابهاتو دور بندازی اصلا فکر خوبی نبود.توی کتابای درسیمون پر از مطالبیه که میتونه کمکمون کنه.اما اشکالی نداره به هرحال کتابای من هنوز هستن.تو برای امنیت خانوادت فکر خوبی کردی.منم یه نقشه ای دارم اما نمیتونم برات بنویسم.هروقت دیدمت بهت میگم که چکار کردم.

دوستدار تو
هرمیون
با تکرار این نوشته در ذهنش مصمم و مصمم تر میشد.به سمت کمدش رفت و لباسهایش را عوض کرد.موهای بلند و پرپشتش را بالای سرش بست.کیفش را از گردنش رد کرد و روی شانه اش انداخت.چوبدستیش را برداشت و برای اخرین بار نگاهی به اتاقش انداخت.وقتی در اتاقش را میبست میدانست که ممکن است این اخرین باری باشد که اتاقش را میبیند.از پله ها پایین رفت.پدر و مادرش روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودند و بی خبر از تصمیم خطرناک دخترشان چای مینوشیدند.هرمیون لحظه ای چشمهایش را بست و سپس چوبدستیش را به سمت ان دو گرفت و گفت
-ابلیو ایت....ایمپریو...
سپس قبل از اینکه هرکدام از انها برگردند و او را ببینند از خانه خارج شد و اجازه داد اشکهایش گونه هایش را خیس کنند.او حافظه پدر و مادرش را پاک کرده بود.انها فکر میکردند که دختری ندارند.قرار بود به استرالیا مهاجرت کنند و بی خبر از دخترشان زندگی راحتی داشته باشند.کنار خیابان ایستاد و چوبدستیش را جلو برد.بلافاصله اتوبوس سه طبقه شوالیه وحشیانه جلوی پایش ترمز کرد و او بدون توجه به حرف های شاگرد جوان اتوبوس که به او خوش امد میگفت چند سکه نقره به او داد و از پله های اتوبوس بالا رفت.



قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.