2021-09-16
از لرد ولدمورت
به آقای کیو
به نام خودمان، اجداد و نیاکانمان
با سلام و درود خدمت دوست عزیز، جناب آقای کیو!
مدتهاست که بر سر دوراهی نوشتن، و ننوشتن این نامه، گرفتار شده ایم. پس از کشمکش درونی فراوان، سرانجام امروز تصمیم به نوشتن گرفتیم؛ چرا که زندگی روز به روز برایمان سخت تر می شود.
روزی را به خاطر می آوریم که ذهنمان از افکار مشوش و نگران کننده پر بود. در همان اوضاع، یکی از یاران وفادارمان که او را نمی شناختیم سر رسید و قدح اندیشه ای به ما داد.
افکارمان را در آن ریخته و آسوده شدیم.
فردای آن روز که قصد سرکشی به بخشی از افکارمان را داشتیم، قدح را روی میز گذاشته و داخلش خم شدیم.
طبیعتا اولین بخشی که وارد مایع داخل قدح شد، بینی مبارکمان بود.
آه بینی ما!
بینی قلمی، سفید و زیبای ما!
به محض برخورد با مایع، دچار سوزش عجیبی شد و سپس دیگر نشد! چرا که حل شد! ذوب شد و تمام شد!
و دیگر وجود نداشت.
بعدها دریافتیم که یار وفاداری که قدح را به ما داده بود، چندان هم وفادار نبوده و شبانه قدح را پر از اسید کرده بود.
خلاصه این که بدبختی های ما از آن روز شروع شد.
شب و روز گریستیم. چشمانمان سرخ رنگ شد و روز بعدش فهمیدیم که دیگر قدرت و شفافیت گذشته را ندارند. به دکتر استانفورد مراجعه نمودیم. گفتند عینک بزنید. بر ابهت شما هم می افزاید.
نیفزود!
همان یک ذره ابهت باقیمانده را نیز شست و از بین برد.
ما نمی دانیم چرا ایده مراسم "عینک گذارون" رو پذیرفتیم. به ما گفتند اگر یارانمان همگی با هم و طی مراسمی، ما را با عینک ببینند، خیلی سریع، عادت می کنند و به نظرشان بسی هم جذاب می رسیم.
کسی جای خالی بخشی از صورت که قرار بود پایه و نگهدارنده عینک باشد را حساب نکرده بود.
عینک، با دیدن جای خالی بینی در صورت ما، دچار یأس شد. فراق بینی را طاقت نیاورد و خودش را از همان ارتفاع به پایین پرتاب کرده و زندگی را بدرود گفت.
ما چهار یارمان را دیدیم که زیر زیرکی می خندند. اسم هایشان را نوشتیم که بعدا به حسابشان برسیم.
سختی ها را پایانی نبود.
چگونه برای شما از بیماری ساده ای به نام سرماخوردگی بگوییم؟
وقتی همه با خوشحالی، دستمال های نرم و لطیف را به صورت می برند و بینی هایشان را پاک می کنند و ما مجبوریم دو گلوله پنبه در حفره های خالیمان بچپانیم. شبیه مانتیکور افسرده می شویم.
چگونه از روزی بگوییم که آمدیم کمی احساساتی شویم و گلی را ببوییم... ولی عنکبوتی که روی گل نشسته بود و ظاهرا به آن آلرژی داشت و دنبال راه فرار می گشت، حفره بینی ما را برای زندگی مناسب تر دید و فورا داخل آن جهید و تاری هم تنید و تنفس را برای ما سخت تر کرد.
عطسه هم می کند نامرد. به نظرمان دروغ می گفت که فقط به آن گل حساسیت دارد.
یا روزی که خوک چاقی در خانه را زد و در حالی که عکس بچه خوکی را در دست داشت، ادعا کرد که ما پسر گمشده اش هستیم که فقط قبلا کمی صورتی تر بوده ایم؛ وگرنه با نوزادیمان مو نمی زنیم.
و البته، روزی که قصد کشتن دو ماگل را داشتیم... ولی کودک مشنگشان وقتی ما را دید با عجله به سمت ما آمد و دو شاخه وسیله مشنگی اش را در بینی ما فرو کرد و سعی کرد آن را با ما شارژ کند.
لعنتی، شارژ هم شد! نمی دانیم چگونه.
یا روزی که برای تجدید خاطره به ایستگاه کینگزکراس رفته بودیم و مادری ما را به بچه جادوگرش نشان داد و گفت اگر درست و سریع به سمت دیوار بین دو سکو ندود، نخواهد توانست از دیوار عبور کند و شبیه ما خواهد شد.
ما انتقام گرفتیم... آن ها را به سمت سکوی نه و دو چهارم راهنمایی کردیم.
این شد که کم کم از اجتماع دور شدیم. خشمگین شدیم. غمگین شدیم. خود را در اتاقمان حبس کرده و شروع به خواندن کتاب کردیم. همه کتاب های نوشته شده و نشده را خواندیم. دومی کمی سخت بود. مجبور شدیم مستقیما از مغز نویسندگان استخراجشان کنیم.
تا این که یکی از کتاب ها باعث شد نور امیدی در قلب یخ زده ما روشن شود.
کتابی که قهرمانش شما بودید.
تصمیم خود را گرفتیم که این نامه را نوشته و از شما درخواست کمک کنیم.
آقای کیو... ما دروغ می گوییم. زیاد دروغ می گوییم. خوب هم دروغ می گوییم. به ما کمک کنید. چرا که مشکلی که از گذشته، گریبانگیر شما شده، دوای درد ماست. ما را با بانو، پری آبی آشنا کنید. شاید بتواند مشکل ما را حل کند.
منتظر پاسخ شما هستیم.
به امید دیدار
امضا - o0o -
ارباب شما، لرد ولدمورت!
از طرف لرد ولدمورت، ملقب به لرد سیاه
به جناب آقای پینو کیو