هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
۲۰۲۱-۰۹-۱۷

فرستنده: بلاتریکس لسترنج
گیرنده: رودولف لسترنج


به نام لرد سیاه

رودولف نسبتا عزیز، سلام.

امروز که این نامه را برای تو می‌نویسم، آخرین روز زندگی توست و احتمالا هیچگاه این نامه را نخواهی خواند، چرا که به زودی به دست من خواهی مرد.

سالیان درازی از روزی که تو را دیدم می‌گذرد.
یادم نیست کی و کجا برای اولین بار متوجه تو شدم. صرفا می‌دانم از یک جایی به بعد، به هر روزی که فکر می‌کنم، تو هم به نحوی آنجایی. در تالار خصوصی، پشت در مرلینگاه ساحرگان، سر کلاس، در هاگزمید، در خانه ریدل، در آزکابان، در ماموریت و هرکجا که فکرش را هم نمی‌کردم، هربار پشت سرم را نگاه کردم تو آنجا بودی.
ماموریتی را به خاطر دارم که نفرینی از پشت به سمتم روانه شده بود و تو خودت را همچون نخود هر معجون، انداختی جلوی نفرین و خط عمیقی روی سینه‌ات به جا ماند. انگار که خودم پشتم چشم نداشت و نمی‌توانستم از خود دفاع کنم. خود شیرین!

هیچ یادم نیست در آن روز منحوس چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که بعد از کروشیویی که بخاطر جسارتت به سمتت روانه کردم، درخواست ازدواجت را قبول کردم.
بعد از ازدواج با تو، اوضاع خراب تر هم شد. آرزوی یک روز تنهایی را بر دلم گذاشتی و ثانیه‌ای از کنارم تکان نخوردی. روزی را به یاد دارم که به ضرب مشت و لگد از اتاق بیرونت کردم تا کمی به حال خود غصه بخورم و تو از راه دودکش شومینه به اتاق آمدی و غصه‌هایم را برداشتی و از پنجره فرار کردی. دزد حسود غصه ندیده!

به هر روی، همانطور که می‌دانی کوچکترین اهمیتی برایم نداری.
این که تصمیم به قتل تو گرفته‌ام، دلیلش به هیچ عنوان این نیست که حس می‌کنم اخیرا توجهت نسبت به من کم و نسبت به ساحرگان دیگر زیاد شده است. خیر! هیچ اهمیتی برایم ندارد. خواستم که این را بدانی.

همسر دوست داشتنی تو،
بلاتریکس لسترنج


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سلام جادوگران.

دوست داشتم ازت بپرسم حالت چطوره و در انتظار بمونم تا جواب نامه‌مو بدی و از احساست با خبر بشم. اما می‌دونم که نمی‌تونی جوابمو بدی. تو فقط یه سایتی... حتی جسم هم نداری و فقط توی یه صفحه نمایش داده می‌شی. دوست ندارم با این الفاظ ابهت و ارزشی که برام داری رو کوچیک کنم. برعکس خواستم بگم چقد سخته نتونی جوابی از یکی از ارزشمندترین سرگرمیای زندگیت بگیری. لطفا دلخور نشو.

حتی نمی‌دونم نامه رو باید به کدوم مقصد بفرستم. اولش با خودم فکر کردم شاید باید مثل بچه‌هایی که قصد فرستادن نامه به عزیزان از دسته رفته‌شون رو دارن عمل کنم. آروم باش، می‌دونم تو هنوز زنده‌ای... خب، زنده‌ی زنده که نمی‌شه گفت. دلم می‌خواد بگم همین که وجود داری، یعنی زنده هستی. منظورم از این قیاس این بود که همونقد که اون بچه از ته قلبش نامه رو می‌نویسه و می‌فرسته، اونم با وجود این که می‌دونه جوابی نخواهد گرفت، احساس منم دقیقا همینه. پس تشابهشو درک می‌کنی، درسته؟

حالا بین این بچه‌ها، یکی تصورش اینه که خدا تو آسموناس و عزیزش اونجا بهش ملحق شده، پس می‌ره به بالاترین ساختمون و نامه‌شو از بالاترین نقطه براش پرتاب می‌کنه. یکی نامه‌شو توی بطری می‌ذاره و به دست آب‌های مواج دریا می‌سپاره. یکی شاید فقط بنویسه و بسوزونه به این امید که با هر ذره‌ای که تار و پود نامه خاکستر می‌شه، کلماتش تو روح عزیزش حک بشه.

خلاصه هرکس روشی داره و منم روش خودمو انتخاب کردم که جغد بی‌مقصد بود. شاید فکر کنی من یه جغد سرحال که روزانه ده‌ها نامه رو جا به جا می‌کنه و دنیا دیده‌س انتخاب کردم. اما انتخاب من دقیقا برعکسشه. جغدی که شاید کم‌تر کسی بهش توجه کنه. جغدی که کم‌تر نامه برده و کم‌تر دنیا رو دیده. این جغد اشتیاق بیشتری برای کشف دنیای بیرون داره. من چنین جغدی انتخاب کردم و هیچ مقصدی بهش ندادم... خواستم که خودش بره دنیا رو بگرده و هرجا که مناسب دید نامه رو رها کنه. می‌دونم که جای درست می‌ره.

زیاد در مورد ناممکنا باهات صحبت کردم. حالا می‌خوام از احساس واقعیم بهت بگم. که چرا برات نامه نوشتم. وقتی بچه بودم و فعالیت توی اینترنت اونقدر رواج پیدا نکرده بود پیدات کردم. اولش یکم گیج بودم، اما اونقدری جذبم کرده بودی تا بمونم و باهات آشنا بشم. به خاطر وجود تو بود که نوشتن رو یاد گرفتم، چیزی که شاید هیچ‌وقت بهش فکر نمی‌کردم. تو محیطی رو برام فراهم کردی تا کنار امثال خودم در انتظار اومدن کتابا باشم. دور هم جمع بشیم و حدس بزنیم که یعنی کتاب بعدی کی میاد و چطوری خواهد بود. با هم دیگه روزشماری می‌کردیم تا به صفر برسه و کتاب چاپ بشه. یه زمانی مثل گزینه "نقل قول"، گزینه "اسپویلر" داشتی. یادته؟ کسایی که زودتر کتاب رو خونده بودن حرفاشونو داخل اسپویلر می‌نوشتن تا برای بقیه داستان لو نره. هرکس هم خونده بود کافی بود روی گزینه اسپویلر کلیک کنه تا متن داخلش نمایان بشه. روزگار خوشی بود نه؟ انتظار هم گاهی شیرینه...

تا این که زمان گذشت و کتابا به اتمام رسیدن، بعدش فیلما... بعدش سورپرایزهای رولینگ که فکر می‌کردیم چقدر قراره بزرگ باشن، مثل پاترمور، اما نبودن. خیلیا گذاشتن و رفتن، پایان داستان هری پاتر رو پایان جادوگران می‌دونستن. ولی بهشون ثابت کردی که اشتباه می‌کنن. هنوزم با قدرت تو قلب خیلیامون می‌درخشی.

تو با وجودت یادم دادی که چطور مسئولیت‌پذیر باشم و عواقب عدم توجه بهش چه‌ها خواهد بود. تو منو جزء جامعه‌ی کوچیک‌تری کردی که مثل خودم اهل دنیای فانتزی بودن و از فعالیت تو این سایت لذت می‌بردن. چیزی که شاید برای عده‌ای مسخره، عجیب و غیر قابل باور باشه. آره، من با تو بزرگ شدم جادوگران. با تو و تمام اعضایی که اومدن و موندگار شدن، یا اعضایی که جا توی قلبمون باز کردن و برای همیشه تو تاریخ گم شدن.

با وجود این که منو هر روز ناخواسته به سمت خودت می‌کشی و گاهی ساعت‌های زیادی رو به خاطرت صرف می‌کنم، اما هیچ‌وقت نمی‌گم از آشنایی باهات پشیمونم، چون نیستم. اینقد به وجودت عادت کردم که حتی نمی‌تونم تصور کنم دنیا بدون تو چطور خواهد بود. تو دوستای زیادی بهم دادی. اومدنا و رفتنای زیادی رو دیدی، بعضیا بهت آسیب زدن. بعضیا به پیشرفتت کمک کردن. خیلیا با کوچک‌ترین اتفاقات ازت قطع امید کردن، خیلیا هم ایمانشونو بهت از دست ندادن. خوشی‌ها و ناخوشی‌های زیادی رو دیدی. خیلیا رهات کردن و درگیر زندگی خودشون شدن، خیلیا هنوزم نمی‌تونن ازت دل بکنن.

جادوی تو چی بود که ما رو به وجودت پیوند زده؟

می‌خوام بهت یه قولی بدم. تا وقتی که حتی یک نفر هست که از بودن تو لذت می‌بره، تنهات نمی‌ذارم. نمی‌خوام بذارم مثل کسایی که به تاریخ پیوستن، تو هم بدون روح تو دنیای بی‌انتهای اینترنت رها بشی. آره روح تو تمام اعضایی هستن که دوستت دارن، هنوز لاگین می‌کنن و از فعالیت توی محیطی که فراهم کردی لذت می‌برن. تا آخرین لحظه‌ای که باشم کنارت می‌مونم. بمون و بذار افراد دیگه‌ای هم این تجربه‌ شیرین رو داشته باشن. تو یه نعمتی که نمی‌خوام حتی خودت هرگز از خودت ناامید بشی.

از تو و از تمام کسانی که بهت کمک کردن تا هنوز پابرجا بمونی، ممنونم.

خوش‌حالم که هستی، خوش‌حالم که باهات آشنا شدم و خوش‌حالم که افراد زیادیو به خودت جذب کردی.

دوستت دارم جادوگران.
از طرف یکی از طرفدارای ویز ویزوت.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
فرستنده: آرتور ویزلی
گیرنده: پریز های ماگلی دوست داشتنیم
آدرس: انبار خانه ویزلی ها


اول دفتر به نام مرلین دانا / صانع پروردگار حیّ توانا


سال هاست که شماها رو باز میکنم و به درونتون مینگرم تا از جهان درون شما با خبر شم ولی خبری از جهان نیست. مسیری ساده و زیباست که هرگز نتونستم اون رو بفهمم! بله، با هر پیچی که از میان شما باز میکردم به دنیای به ظاهر ساده اما پیچیده شما نزدیک تر میشدم. سال ها زمان خودم رو صرف باز کردن پیچ ها و مطالعه روی بخش های مختلفی از شما کردم اما زمانی که به اشتباه، جادویی روی یکی از شما اجرا کردم و به موجودی زنده تبدیل شد، دیگه نتونستم به تحقیقاتم ادامه بدم. از زمانی که یک وسیله کوچک ماگلی تبدیل به موجودی زنده شد که تنها قادر به راه رفتن بود، از زمانی که تلاش برای حرف زدن داشتید اما فقط صدای زیری ازتون به گوش میرسید، از همون زمان ها هرگز نتونستم مثل گذشته باهاتون رفتار کنم.

میدونم زجر های بسیاری کشیدید، زیر آزمایشات بسیاری بودید، پودر شدید، نصف شدید، تکه تکه شدید و اجزای درونیتون بیرون کشیده شد و من بابت همه این ها متاسفم. نباید اجازه میدادم جعبه پریز هایی که آزمایشات ناموفق روشون اجرا شدن رو می دیدین. با این حال همه چیز رو دیدین و حالا از من دور شدید. بعد از زنده شدن و جون گرفتنتون تصمیم داشتم ازتون مراقبت کنم و هرگز بهتون آسیب نزنم تا شاید روزی خودتون راز پریز های ماگلی رو بهم بگید یا حداقل بهم نشونش بدید. امیدوارم من رو به خاطر کاری که با دوستانتون کردم ببخشید و دوباره پیش من برگردید تا در کنار هم به راز دنیای ماگلی پی ببریم.

قاتل و نسل کش دوستدار شما
آرتور ویزلی

10 صفر 1443


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
فرستنده: گابریل دلاکور
گیرنده: بلاتریکس لسترنج

بلاتریکس عزیزم، مادامی که این نامه را برایت می‌نویسم، کیلومترها از تو دورم و دلم برایت تنگ شده است. اگرچه فکر نمی‌کنم تو دلت برایم ذره‌ای تنگ شده باشد، و از این بابت غمگینم.

راستش را بخواهی دلم نمی‌خواست این کار را بکنم، اما مجبور بودم؛ روزها بود که این فکر در سرم بود و با آن مبارزه کردم، اما در نهایت شکست خوردم.

می‌دانم که کارم در ظاهر بد به نظر می‌رسد و امروز که از خواب بیدار شوی و دست می‌کنی توی موهایت تا چوب‌دستی‌ات را بیرون بکشی و متوجه می‌شوی کچل شده‌ای چه حالی پیدا می‌کنی، اما باور کن که این برای خودت هم خوب است و مزایایی دارد. مثلا... مثلا الان سرت کلی هوا می‌خورد. یا اینکه دیگر لازم نیست پول روی شامپو بدهی، و از این به بعد وقتی قرار است به جای تاریکی بروی لازم نیست از لوموس استفاده کنی و خودت مثل یک لامپ دویست وات خواهی درخشید و چشم دشمنان را کور خواهی کرد. حتی یک چیز خفن‌تر، تو الان خیلی شبیه لرد سیاه شده‌ای!

راستش را بخواهی تقصیر خودت هم بود. هر بار که خواستم موهایت را شانه کنم و بشویم جوابم را با «کروشیو!» دادی. صبر آدم هم حدی دارد... آن موها منبع کثیفی و انواع میکروب‌ها شده بودند. پس به جای این‌که من را مقصر بدانی، خودت را مقصر بدان.

و اینکه لطفا توی کمد اتاقم دنبالم نگرد چون آنجا نیستم. در جواب این نامه هم اعلام کن که رشد موهایت چگونه است و چقدر طول می‌کشد تا در بیایند.

دوست‌دارت، گابریل.


گب دراکولا!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
فرستنده: جرمی استرتون
آدرس: دهکده هاگزمید، پستخانه

گیرنده: آلنیس اورموند
آدرس: میدان گریمولد، خانه شماره دوازده


سلام آلن!
خوبی؟ اون روی سگت گرگت خوبه؟
یادته اومده بودی خونه مون یک کیکی خوردی، خیلی خوشت اومد؟ چقدر هم که ازش تعریف کردی! آره می دونم آشپزی من بوده که کیک رو خوشمزه کرده. در هر حال؛ یادته بعدش بهم گفتی دستورش رو بهت بگم، منم گفتم بعدا برات تو یک نامه می نویسمش و می فرستم؟ الان می خوام تو ادامه نامه برات دستور پخت رو بنویسم. فقط این که دستورم مواد لازم نداره چون من همینجوری چشمی، مرحله به مرحله یاد دارم. خب دیگه بریم سراغش.

دستور تهیه کیک به سبک جرمی جون:

اول از همه قیمه ها رو می ریزیم تو ماستا. آره درست خوندی. قیمه ها رو می ریزم تو ماستا. بعد انقدر هم می زنیم که رنگش بشه سبز. اگه هم نشد یک کم بهش آب پرتقال اضافه کن که در اون صورت فکر نکنم بازم بشه. حالا اشکالی نداره هر سمی که در اومد رو بریز تو پاتیل بزار بجوشه.

حالا می ریم سراغ مرحله بعدی. اول از همه ته خیار ها رو جدا می کنیم. ده تا ته خیار. بعد همه رو انقدر می کوبیم که بنفش شه. نشد هم فدای سرت، فوقش سبز میشه دیگه! بعد از توی آفتابه یک کم شیرموز اضافه می کنیم. بعد هم چند دونه گردو بدون پوست رو در معرض دود عنبرنسا در حال سوختن قرار می دیم تا قشنگ عطرش رو به خودش بگیره. بعد که گردو قشنگ تو دودش موند اونو به موادمون اضافه می کنیم و قشنگ هم می زنیم؛ رنگش هم مهم نیست.

توی مرحله بعدی موادمون رو به معجون مرگ در حال قل خوردن تو پاتیل اضافه می کنیم و انقدر هم می زنیم تا از اونی که هست غلیظ تر بشه. بعد باید یک پودری بهش اضافه کنیم. نمی دونم بیکینگ پودر بود؟ کیکینگ پودر بود؟ یک چیزی بود تو همین مایه ها. در هر حال من چون نمی دونستم چیه، پودر سرگین خشک شده اژدها رو که از قبل تو ادرار قاقارو جوشونده بودمش، به مواد اضافه کردم. و حالا دو لیوان نمک بهش اضافه می کنیم و هم می زنیم. بعد کنار می ریم و اجازه می دیم تا بپزه و خوب خودشو بگیره. ببین اگه دیدی خیــــلی خودشو گرفت، دیگه اون مشکل از تربیتش بوده که انقدر مغرور شده.

وقتی که کامل پخت، می رسیم به مرحله تزئین. اول از همه عسل هزارساله مالیده شده به بدن مومیایی رو می مالیم رو کیک. بعد هم پوست تخم مرغ رنگی رو خرد می کنیم و می ریزیم روش. و در نهایت چند دونه م‍ عه... ببخشید انگار جوهرم پخش شد. باید آخرش چند دونه موی نیفلر بچینی روی کیک. بعد برای کیک آهنگ حالا بازم شراره پخش می کنیم تا خوشمزه تر بشه.

تموم شد! به همین سادگی و خوشمزگی! امیدوارم خوشت بیاد؛ چون با اون تعریف هایی که تو از کیکم می کردی، بعیده که خوشت نیاد!

از طرف بهترین آشپزی که تو دنیا می شناسی، جرمی استرتون.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۶ ۱۷:۴۹:۴۲

RainbowClaw




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
2021-09-16


از لرد ولدمورت
به آقای کیو



به نام خودمان، اجداد و نیاکانمان



با سلام و درود خدمت دوست عزیز، جناب آقای کیو!


مدتهاست که بر سر دوراهی نوشتن، و ننوشتن این نامه، گرفتار شده ایم. پس از کشمکش درونی فراوان، سرانجام امروز تصمیم به نوشتن گرفتیم؛ چرا که زندگی روز به روز برایمان سخت تر می شود.

روزی را به خاطر می آوریم که ذهنمان از افکار مشوش و نگران کننده پر بود. در همان اوضاع، یکی از یاران وفادارمان که او را نمی شناختیم سر رسید و قدح اندیشه ای به ما داد.
افکارمان را در آن ریخته و آسوده شدیم.
فردای آن روز که قصد سرکشی به بخشی از افکارمان را داشتیم، قدح را روی میز گذاشته و داخلش خم شدیم.
طبیعتا اولین بخشی که وارد مایع داخل قدح شد، بینی مبارکمان بود.
آه بینی ما!
بینی قلمی، سفید و زیبای ما!
به محض برخورد با مایع، دچار سوزش عجیبی شد و سپس دیگر نشد! چرا که حل شد! ذوب شد و تمام شد!
و دیگر وجود نداشت.

بعدها دریافتیم که یار وفاداری که قدح را به ما داده بود، چندان هم وفادار نبوده و شبانه قدح را پر از اسید کرده بود.
خلاصه این که بدبختی های ما از آن روز شروع شد.
شب و روز گریستیم. چشمانمان سرخ رنگ شد و روز بعدش فهمیدیم که دیگر قدرت و شفافیت گذشته را ندارند. به دکتر استانفورد مراجعه نمودیم. گفتند عینک بزنید. بر ابهت شما هم می افزاید.
نیفزود!
همان یک ذره ابهت باقیمانده را نیز شست و از بین برد.
ما نمی دانیم چرا ایده مراسم "عینک گذارون" رو پذیرفتیم. به ما گفتند اگر یارانمان همگی با هم و طی مراسمی، ما را با عینک ببینند، خیلی سریع، عادت می کنند و به نظرشان بسی هم جذاب می رسیم.
کسی جای خالی بخشی از صورت که قرار بود پایه و نگهدارنده عینک باشد را حساب نکرده بود.
عینک، با دیدن جای خالی بینی در صورت ما، دچار یأس شد. فراق بینی را طاقت نیاورد و خودش را از همان ارتفاع به پایین پرتاب کرده و زندگی را بدرود گفت.
ما چهار یارمان را دیدیم که زیر زیرکی می خندند. اسم هایشان را نوشتیم که بعدا به حسابشان برسیم.

سختی ها را پایانی نبود.
چگونه برای شما از بیماری ساده ای به نام سرماخوردگی بگوییم؟
وقتی همه با خوشحالی، دستمال های نرم و لطیف را به صورت می برند و بینی هایشان را پاک می کنند و ما مجبوریم دو گلوله پنبه در حفره های خالیمان بچپانیم. شبیه مانتیکور افسرده می شویم.
چگونه از روزی بگوییم که آمدیم کمی احساساتی شویم و گلی را ببوییم... ولی عنکبوتی که روی گل نشسته بود و ظاهرا به آن آلرژی داشت و دنبال راه فرار می گشت، حفره بینی ما را برای زندگی مناسب تر دید و فورا داخل آن جهید و تاری هم تنید و تنفس را برای ما سخت تر کرد.
عطسه هم می کند نامرد. به نظرمان دروغ می گفت که فقط به آن گل حساسیت دارد.

یا روزی که خوک چاقی در خانه را زد و در حالی که عکس بچه خوکی را در دست داشت، ادعا کرد که ما پسر گمشده اش هستیم که فقط قبلا کمی صورتی تر بوده ایم؛ وگرنه با نوزادیمان مو نمی زنیم.

و البته، روزی که قصد کشتن دو ماگل را داشتیم... ولی کودک مشنگشان وقتی ما را دید با عجله به سمت ما آمد و دو شاخه وسیله مشنگی اش را در بینی ما فرو کرد و سعی کرد آن را با ما شارژ کند.
لعنتی، شارژ هم شد! نمی دانیم چگونه.

یا روزی که برای تجدید خاطره به ایستگاه کینگزکراس رفته بودیم و مادری ما را به بچه جادوگرش نشان داد و گفت اگر درست و سریع به سمت دیوار بین دو سکو ندود، نخواهد توانست از دیوار عبور کند و شبیه ما خواهد شد.
ما انتقام گرفتیم... آن ها را به سمت سکوی نه و دو چهارم راهنمایی کردیم.

این شد که کم کم از اجتماع دور شدیم. خشمگین شدیم. غمگین شدیم. خود را در اتاقمان حبس کرده و شروع به خواندن کتاب کردیم. همه کتاب های نوشته شده و نشده را خواندیم. دومی کمی سخت بود. مجبور شدیم مستقیما از مغز نویسندگان استخراجشان کنیم.
تا این که یکی از کتاب ها باعث شد نور امیدی در قلب یخ زده ما روشن شود.
کتابی که قهرمانش شما بودید.
تصمیم خود را گرفتیم که این نامه را نوشته و از شما درخواست کمک کنیم.

آقای کیو... ما دروغ می گوییم. زیاد دروغ می گوییم. خوب هم دروغ می گوییم. به ما کمک کنید. چرا که مشکلی که از گذشته، گریبانگیر شما شده، دوای درد ماست. ما را با بانو، پری آبی آشنا کنید. شاید بتواند مشکل ما را حل کند.

منتظر پاسخ شما هستیم.

به امید دیدار

امضا - o0o -

ارباب شما، لرد ولدمورت!



از طرف لرد ولدمورت، ملقب به لرد سیاه

به جناب آقای پینو کیو





پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
فرستنده: سو لی
آدرس: دهکده هاگزمید، پست‌خانه


گیرنده: لرد سیاه
آدرس: دهکده لیتل هنگلتون، عمارت ریدل ها، طبقه دوم، اتاق بزرگه




سلام، ارباب!

امیدوارم حالتان خوب باشد. ارباب، مدتی بود که به دلیل مشغله‌های زندگی و کارهای پیش آمده، فرصتی برای نوشتن نامه به شما را پیدا نکرده بودم. حال که برای اردو به پست‌خانه آمده ایم و مدیر مدرسه از ما خواسته است که نامه ای بنویسیم، فرصت را غنیمت شمرده و این نامه را می‌نویسم.

احتمالا برایتان سوال شد که من چه مشغله هایی می‌توانم داشته باشم؛ و اگر اینطور است، باید بگویم که هیپوگریفم چند قلو زاییده است، ارباب. هنوز از سفر برنگشته بودم که وظيفه نظارت بر گیاهان حیاط عمارت را به من دادند. واقعا کار سختی است، ارباب. هر روز آنها را آبیاری کرده و مراحل فتوسنتز را برایشان توضیح می‌دهم. چون... می‌دانید دیگر؛ نمی‌شود در همچین مسئله مهمی ریسک کرده و انتظار داشت که از بین آن همه گیاه، هیچکدام ترتيب مراحل فتوسنتز را فراموش نکنند.

ارباب، تازه داشتم به مسئولیت گیاهان عادت می‌کردم که چند کتاب و قلم پر دادند دستمان و ما را راهی هاگوارتز کردند. اولش گفتند تعداد کلاس ها کمتر شده و قرار است فقط تفریح کنیم و خوش بگذرانیم. ولی زهی خیال باطل که پوستمان کنده شد، ارباب! یک جام آتش راه انداختند که به من ربطی نداشت ولی دنبال کردن اخبارش، آن هم همزمان با لیگ کوییدیچ، یک دور دیگر پوستمان را کند. ارباب، کنده شدن پوست خیلی درد دارد!

ارباب، مدیر برای اینکه حال و هوایمان عوض شده و به گفته خودش له شدنمان جبران شود، ما را به اردو آورده است. اولش ما خیلی خوشحال شدیم و ذوق کردیم و رفتیم کلی برتی باتز و آب کدو حلوایی خریدیم که با دوستانمان در اردو بخوریم. ولی بعد مدیر گفت که باید از این اردو یک گزارش مفصل نوشته و تحویلش دهیم و به این شکل، اردو کوفتمان شد. ولی باز هم خوش گذشت؛ چون اتوبوس مدرسه تصادف کرد و مدیر چسبید به شیشه جلوی آن و له شد و ووی ووی کرد، ما هم بسیار خندیدیم. البته نیش لینی و دندان سدریک و فک ایوا هم شکست. ولی نگران نباشید، با نِی به ایوا غذا می‌دهیم که معده اش خالی نماند.

ارباب، تابستان به من خیلی خوش... نگذشت! بیشتر از اینکه خوش باشد، عجیب بود. ولی بود دیگر، تقریبا تمام شد. مثل ظرفیت این کاغذ پوستی که برای نوشتن نامه به ما دادند. اگر به سلامت از اردو برگردم، بقیه خاطراتم را هم برایتان تعریف می‌کنم. امیدوارم تابستان به شما خوش گذشته باشد، ارباب.

نمک در نمکدان شوری ندارد/ دل من طاقت دوری ندارد


ارادتمند شما، سول!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰

الکس وندزبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
فرستنده: الکس وندزبری
گیرنده: جیسون سوان
مقصد: ناکجا آباد

سلام و درود بر جیسونی که مشغولِ انجام ماموریت لرد عزیزت هستی. همان لردی که همیشه خدا با فرمت "" به او خیره هستی.
ابن نامه را نوشته و برایت ارسال می کنم بلکه خودت چاره ای بیاندیشی! از وقتی که جناب عالی عزم سفر کرده و رفته اید، این آرکو شروع به گریه، زاری، بی تابی، بی قراری و خلاصه کلی چیز رومخ دیگر از این دست کرده است. یک گروه از دست آه و ناله هایش به ستوه آمده اند.
الان چیزی حدود یک هفته است که نه غذایی می خورد نه کاری انجام می دهد، فقط گریه می کند. هیچ کس هم جرئت ندارد چیزی بگوید و گر نه توسط چاقوهای آرکو...عه، نه! چیزه...و گر نه احساسات پاک آرکو جریحه دار می شود.
آره خلاصه. خودمانیم دیگر، معجون عشق به این آرکوی بیچاره خورانده ای؟ هر کاری که کرده ای؛ باور کن می توانی یک کتاب با عنوان "چگونه کاری کنیم ملت رویمان کراش(از اتاق فرمان اشاره می کنند فارسی را پاس بدارید!) نهان شیدا بزنند" بنویسی و دیگر پی چندر غاز نان نروی آدم بکشی.
بگذار کمی غر هم بزنم! ما که این نامه را نوشتیم. حیف است فرصت غر غر بر سر خون آشام خونسردمان از دست برود. باز یادم افتاد! هوف! جمله "جیسون کجایی؟" از دهان آرکو نمی افتد. واقعا تمرکزم بهم ریخته است! باورت می شود نتوانستم برای مقاله کلاس موجودات جادویی نمره کامل را بیاورم؟ چه ننگی! همه اش از صدقه سری این یارِ غار شماست.
دو روز پیش چند گوش گیر ماگلی سفارش دادم بلکه صدای آرکو کمتر آزارمان بدهد، ولی خب رفت که با برف سال بعد بیایند!
باور کن جیب ما دیگر توانایی پرداخت گالیون گالیون هزینه دستمال کاغذی های مصرفی آرکو برای آب غوره گرفتن هایش را ندارد. باز هم انتخاب با خودت، اگر دیر برگردی به مالی می گویم برای اسقبالت یک سوپ پیاز خیلی خیلی مخصوص تدارک ببیند. میزان مخصوص بودنش رابطه مستقیمی با زمان بازگشتت دارد و همه ما می دانیم که برای رودربایستی هم که شده تا قطره آخرش را می خوری! خود دانی!

تا درودی دیگر بدرود
الکس



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
فرستنده:
گیرنده: دوست و همراه همیشگیم، بالش
آدرس: گوشه‌ی بالا سمت چپ تخت‌خوابم بین تشک و دیوار تو خوابگاه


اممم...سلام بالش‌.
راستش دقیق نمی‌دونم چی باید بگم، ولی خب چندان اهمیتی هم نداره؛ چون به هر حال که نمی‌تونی این نامه رو بخونی. می‌تونی؟

باید اعتراف کنم از اینکه سواد نداری تا اینو بخونی عمیقا خوشحالم، چون می‌تونم هر چی دلم خواست بگم. البته حتی اگه سواد هم داشتی باز نمی‌تونستی بخونیش چون چشم نداری. و البته که اگه چشم داشتی هم باز موفق نمیشدی بفهمی توی این نامه چیه، چون دست نداری تا بتونی بازش کنی!

بگذریم. می‌خواستم ازت بابت تموم این سال‌هایی که کنارم بودی تشکر کنم. توی تک تک نبردهایی که با سفیدا داشتیم حضور داشتی. وقتی همه‌ درگیر مبارزه‌ی تن به تن بودن و جونشون به یه طلسم بند بود، من و تو یه گوشه دور از هیاهو همدیگه رو بغل می‌کردیم و می‌خوابیدیم تا جنگ تموم شه و بعدش با افتخار برگردیم پیش ارباب. هیچوقتم هیچکس متوجه نشد که تاحالا واقعا نجنگیدیم و اون خستگی بیش از اندازه‌مون موقع برگشت، ناشی از نصفه موندن خوابمون تو میدون بود نه جنگ طاقت‌فرسا.

از وقتی که یادم میاد ما با هم بودیم. شاید پَرهای داخلت مال زمان بنیان‌گذارای هاگوارتز باشه. شاید مرلین رو هم از نزدیک دیده باشی حتی.
ولی نه زیاد ذوق نکن، شوخی کردم. همین چند وقت پیش بود که با یه سری پَر مرغوب و گرون‌قیمت که از توی بالش بلاتریکس کش رفتم، تعویضت کردم.

درمورد اینکه افتاده بودی گوشه‌ی تخت و بین تشک و دیوار گیر کرده بودی هم...بیا توجهی بهش نکنیم، باشه؟ اها، خیلی ناراحت شدی؟ خیلی خب. بذار توضیح بدم برات.
ببین، من واقعا بی‌تقصیرم. نه اینکه فکر کنی اون بالش جدیده که هکتور بهم داد جای تو رو گرفت‌ها، اصلا همچین فکری نکن. من به تو خیانت نمی‌کنم. اون بالشم معلوم شد هکتور توش معجون جدیدشو کار گذاشته که منفجر بشه و تاثیرشو روی من ببینه؛ چون دیگه هیچکس حاضر نمیشه معجوناشو تست کنه، مجبوره به همچین روش‌هایی رو بیاره...
اصلا قبل از اینکه بالشه بترکه من به یادت بودم. اینکه اون متلاشی شد و حالا بدون بالش موندم باعث نشده دوباره یاد تو بیفتم. خودت می‌دونی دیگه؟ تو همیشه جای به خصوصی تو قلبم داشتی.

حالا میشه ازت خواهش کنم برگردی پیشم؟ البته خب اول خودم باید بیام از اونجا درت بیارم، ولی قبلش خواستم مطمئن بشم که منو بخشیدی و از اینکه دوباره میای کنارم خوشحالی...درسته دهن نداری، ولی من صداتو می‌شنوم. همیشه می‌شنیدم. الانم داری میگی خیلی مشتاقی که دوباره باهم باشیم. درسته؟ دیدی گفتم من همیشه حرفاتو می‌فهمم!

پس دیگه این نامه رو تموم می‌کنم تا بیام و محکم بغلت کنم. آماده باش که دارم میام!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
فرستنده: کچل کچلان، بریج ونلاک!
گیرنده: دشمن مغز، فلیمونت پاتر مونث!
آدرس: دور و ور جهنم بود، آخرین بار!

متن نامه:
هوی تو... آره توی بی شرف! چرا از روز اول به گیر من افتادی؟ چرا انقدر رو مخ من رفتی؟ هان؟
میگن مرگ از رگ گردن به آدم نزدیک تره، ولی تو از مویرگمم بهم نزدیک تر بودی، یعنی انقدر خودتو چسبونده بودی بهم!
پاتـــــر، اینم شد اسم؟ هیچ قافیه ای براش پیدا نکردم! وقتی مرلین داشت فامیلی پخش می کرد، تو کجا بودی؟ نه واقعا کجا بودی؟ تو دستشویی بودی؟ داشتی دخترارو دید می زدی؟
تو بنده مرلین، وقتی داشتن اسم می دادن تو صف اسم دخترا بودی؟ آخه، این دیگه چه وعضه شه! نه اسم درست حسابی داری، نه فامیلی درست حسابی! اصلا میگیم اینا هیچ، تو صف پخش مغزم نبودی؟ دِ، مرده شور، من چیه تو رو دوست داشته باشم؟ تو به چیه خودت می نازی که می خوای با من دوست شی؟

پ. ن: راستی ببخشید که دیشب با پتک به جونت افتادم! خیلی رو مخ بودی!


کچلی رو عشقه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.