لرد سیاه با یک مشت دانش آموز زبان نفهم گرسنه سرو کار داشت.
- ایوا؟
ایوا در حالی که نیم تنه پایینی یک دانش آموز از دهانش بیرون زده بود، خودش را به لرد سیاه رساند.
- غغ وفدغغغغغغسسسسسششششش!
در حالی که لرد سیاه داشت به حال ایوا که زبان جدیدی ابداع کرده بود، غبطه می خورد، ایوا دانش آموز را با عجله جوید و قورت داد.
- ببخشید... گفتم بفرمایید ارباب؟
لرد سیاه کلاه وزارت ایوا را که غصب کرده بود، روی سر او گذاشت.
- تو مگه وزیر این مملکت نیستی؟ این بچه ها گرسنه هستن. کاری کن که نباشن.
ایوا غرق در تفکر و با دقت به جمع دانش آموزان نگاه کرد. ناگهان دستش را دراز کرد و یکی از آن ها را گرفت و در دهان گذاشت.
- این یکی دیگه نیست ارباب!
لرد سیاه به حال خودش و جامعه جادوگری افسوس فراوان خورد. و این بار شخص قابل اعتماد تری را فراخواند.
- روزیه! بیا اینجا ببینیم. این بچه ها را چطوری می شه سیر کرد؟
ایوان اشاره ای به دنده هایش کرد.
- از من می پرسین ارباب؟ من خودم سالهاست که سیر نشدم.
روزی سه تا قرص کلسیم می خورم و دیگه هیچی.
همین دیروز نفسم بر من غلبه کرد و دو قلپ نوشابه خوردم. تو راه رسیدن به اینجا شکستم.
لرد سیاه اصلا حوصله شکایت های ایوان را نداشت. مخصوصا چون دانش آموزان هر لحظه گرسنه تر به نظر می رسیدند.
- یاران ما... یکی راهکاری ارائه کنه؛ وگرنه یکی از بین خودتان را ابتدا با زعفران مزه دار و سپس کباب کرده و بین دانش آموزان تقسیم خواهیم کرد.