هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
از جایی دور از دستان لردسیاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
خب خب خب برای خودم به عنوان فردی که چندین دور کتاب رو خونده یکم زور داشت که چرا هری اسم لرد ولدمورت که اون زمان دشواژه بود رو آورد تا گری بک و اون چندتا قاپ‌زن بیان پیداشون کنن، خلاصه اینا اومدن هری،رون و هرماینی رو ک داخل چادری بودن ک بابای رون بهشون قرض داده بود پیدا و محاصره کردن و هرمیون با یه افسون خفن که به ذهن مرلین هم نمی‌رسید صورت هری رو متورم کرد تا اینا تشخیصش ندن،بعد اینا که اومدن داخل اسماشونو پرسیدن و بچها در جواب یه چندتا چرتو پرت گفتن مثلا هری گفت اسمم ورنون دادلیه هرمیون گفت من پنه لوپه کلیرواترم (اسم یکی از رفیقای پرسی ویزلی پنه لوپه نبود؟) اما رون گند زد گفت من استن شان‌پایکم و گری بک گرگینه مچشونو گرفت،بعدش به هری شک کردن با اینکه صورتش متورم بود به نظر می‌رسید یه جای زخم داشته باشه گری بک اومد جای زخم رو لمس کنه که هری دادو بیداد کردو گفت بش دست نزن و دیگه لو رفتن،اینا تو همون حال شمشیر گریفندور رو هم پیدا کردن ولی نمیدونستن شمشیر گریفندوره و فقط به چشم یه شمشیر یاقوتی گرون بهش نگاه میکردن خلاصه تصمیم گرفتن ببرنشون عمارت مالفوی (راستی دین و گریپهوک هم دستگیر کرده بودن با خودشون آورده بودن) با غیب و ظاهر شدن رسیدن اونجا و وارد عمارت مالفوی شدن (خیلی دلم میخواد یبار برم ببینمش از نزدیک) اونجا رفتن و چند نفر از جمله سه تا مالفوی (دیگه خدایی خودتون میگیرید کیا رو میگم دیگه) و بلاتریکس لسترنج ک اون اولا سرو کلش پیدا نشد بودن تو زیرزمین هم زندانیای بدبخت از جمله اولیوندر و لونا بودن خلاصه اونجا بین علما اختلاف افتاده بود که این هری پاتره یا نه تا اینکه بلاتریکس اومد شمشیر رو تو دست قاپ‌زن دید قاپ‌زنا رو زد ... بگذریم شمشیر رو گرفت و فهمید شمشیر گریفندوره درحالی ک فک میکرد شمشیر گریفندور تو صندوق گرینگوتزش هست وقتی فهمید هرماینی ماگل زاده هست تصمیم گرفت از بین این همه آدم اون رو شکنجه بده و ازش حرف بکشه و هری و رون و دین و گریپهوک رو به زیرزمین انتقال دادن اونجا چند وقتی گذشت و صدای جیغو داد هرماینی میومد تا اینکه... دابی اومد، خلاصه که اومد و به اصرار هری بقیه به غیر از رون رو با خودش برد به ویلای صدفی رون و هری موندن و وقتی دم‌باریک اومد بهشون سر بزنه با یه نقشه زیرکانه و با استفاده از وسیله‌ای که دامبلدور برای رون به ارث گذاشته بودن تونستن دم باریکو فریب بدن و در برن البته تا گفته نماند دم باریک خودشو به کشتن داد با خیانت کردن به اربابش، اتفاقی به هری کمک کرد بخاطر اینکه بهش مدیون بود بعد خودشو با دست آهنیش کشت هری و رون رفتن بالا کمک هرمیون قبل از اونا گریپهوک رفته بود بالا که بگه شمشیر فیک و تقلبی هست و خلاصه چه قشقرقی به پا شد! یهو رون خودشو انداخت وسط دقیقا مثل یه بچه آبادان واقعی (این جمله نیازه با یه لیوان نوشیدنی کره‌ای حضم کنی) خلاصه داشتن به فنا میرفتن تا دابی دوباره اومد و کمکشون کرد در برن البته کمکش زیاد هم دقیق نبود چون هرماینی بدجور اوضاش خیت شد بخاطر این کمک(دابی زد لوستر به اون گندگی رو انداخت رو بدن بیچاره) خلاصه گریپهوک هم آسیب دید و به سختی هر چه تمام و با کمک جادوی یه جن خونگی آزاد و دوست داشتنی در رفتن هعییی بقیشو خودتون میدونید دابی بیچاره مرد :(



سلام. خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.


لحن بامزه‌ای داری و خلاصه‌ت خیلی جالب بود. ایرادی توی توی نوشتن نداری و احتمالا اگه تاییدت کنم مشکلی برای فعالیت هم نداشته باشی، ولی با توجه به قوانین، لطفا یکی از تصاویر کارگاه داستان نویسی رو انتخاب کن و یک داستان بر اساس اون بنویس. لازم نیست حتما بر اساس کتاب باشه یا خلاصه‌ی کتاب باشه.


تایید نشد.



ویرایش شده توسط Baron_zemo در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۵:۳۱:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۸:۵۹:۳۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۶:۵۳ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰

تریسی اورسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۷ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۰۴ جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر کوچک شده


سوار بر قطار هاگوارتز بودم.با خودم فکر میکردم که خدا کند توی اسلیترین نیفتم آخه همه‌ی افراد شرور در اسلیترین هستند. خدا کنه تو گریفیندور بیفتم.من اسکارلت اورگاردن اگه توی اسلیترین بیفتم قطعا یا خودمو میکشم یا یه بلایی سر خودم میارم.
ناگهان قطار توقف کرد.نگهبان که ظاهراً روبیوس هاگرید نام داشت گفت:
«سال اولی ها از این طرف»
و ما دنبالش به راه افتادیم.
سوار قایق ها شدیم و بلاخره به دروازه رسیدیم.
پروفسور مک گونگال دم در ایستاده بود و توضیحات را داد و ما را به داخل سرسرا برد.
سقف زیبایی داشته من در تاریخ هاگوارتز خوندم که پر از جادویی غنی است.
پروفسور مک گونگال:
«هری پاتر»
کلاه :
«گریفیندور»
پروفسور مک گونگال:
«اسکارلت اورگاردن»
همه به من نگاه کردن آخه ما یکی از اصیل تربت خانواده ها هستیم ولی من از این موضوع ناراحتم.
به سمت صندلی رفتم و روش نشستم.
کلاه:
« یه اصیل‌زاده بهتره بری به اسلیترین ولی چرا هی میگی اسلیترین نه تا حالا اصیل‌زاده ای ندیده بودم که به اصل و نسبش
افتخار نکنه باشه پس به خواستت احترام میزارم بهتره همون بری به گریفیندور



مطمئنم هنوز هم می‌تونستی بهتر بنویسی، اما دیگه اینجا متوقفت نمی‌کنم.

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۸ ۱۰:۱۲:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۶:۵۲ سه شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰

تریسی اورسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۷ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۰۴ جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین

پروفسور مک گونگال:
هری پاتر
ناگهان همه ی سر ها به سمت هری میچرخد و نگاه های متعجب دانش آموزان به سمت پاتر میچرخد.
هری پاتر به جلو میرود و روی صندلی مینشیند و کلاه گروهبندی را بر سر میگذارد.
کلاه:
هری پاتر معروف خوب بگذار ببینم تو در اسلیترین ‌میدرخشی.
هری پاتر:
اسلایترین نه.اسلایترین نه .اسلایترین نه
کلاه:اسلیترین نه . خوب پس بهتره بری به گریفیندور.
گریفیندور

سلام دوباره.

این بار بهتر شد اما همچنان زیادی کوتاهه و کاملا شببه کتابه. لطفا پست‌های بیشتری بخون و پستی با خلاقیت خودت بنویس.

تایید نشد.

پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
46098_616e3a6097f49.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۷ ۱۶:۳۴:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰

تریسی اورسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۷ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۰۴ جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر کوچک شده



هری و روم به سمت سکوی دیوار بین سکوی نه و ده دوییدن ولی به دیوار خوردن و زمین افتادن
ناگهان فکری به ذهن رون رسید آنها سوار ماشین آقای ویزلی شدن و بالای قطار پرواز کردن.وقتی رسیدن کنترل ماشین پرنده از دستشون در رفت و به بید کتک زن خردن و چوبدستی روم شکست .پروفسور اسنیپ و مک گونگال اومدن و آنها رو نجات دادن و اونها جشن شروع کلاس ها رو از دست دادن.

پایان



سلام. خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی!
داستان‌ت زیادی کوتاهه. لطفا بیشتر تلاش کن و داستانی با جزئیات، توصیفات و دیالوگ‌ بنویس تا بتونم تو رو به مرحله‌ی بعد بفرستم. برای یادگیری می‌تونی بقیه‌ی پست‌های سایت، یا پست‌های قبلی در همین تاپیک رو بخونی.


تایید نشد.



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۶ ۲۱:۱۴:۳۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰

امیلی اورگاردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۷ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۰۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
-ولی...من نبودم..
-پس کی بوده؟

داد و هورا های اسنیپ به قدری بلند بود که تا زیر زمین هافلپاف هم می رفت.
-ها؟ کار کی بوده پاترر؟
-کار من نبوده‌...من اصلا آبی دوست ندارم... اگه هم میخواستم همچین کاری کنم قرمزشون می کردم..‌!

اسنیپ آتش گرفت.
برگشت و دوباره نگاهی به ردا های مشکی و خفن و باحالش، که رنگ آبی آسمانی گرفته بودند خیره شد.
با چشمان قرمز شده به سمت هری برگشت و فریاد کشید:
-پس این بهونته؟
-ولی...
-

هری نفسش را درون ریه هایش حبس و کرد تند تند و پشت سر هم حرف زد.
-چشمام رو نگاه کن! چشمای لیلی هست! من پسر برگزیدم! من پسر لیلی ام! من پسر جی..عه وا، اشتباه شد. پسر لیلی ام..

گوش اسنیپ شنوا نبود.
هری ایندفعه واقعا بیچاره شده بود..‌.

فلش بک:
سه بچه ی سال اولی با ظرف های بزرگ رنگ آبی آسمانی به دفتر اسنیپ آمده بودند.
-دامبلدور گفت اینا رو به مینروا بدیم ها...
-ویلیام مینروا؟
-نه ویلیام مینروا کدوم تسترالیه! پروفسور اسنیپ منظورشه! مگه نمیدونی اسمش مینروا اسنیپه؟
-مواظب باش!

یکی از آنها سر خورد و به آن یکی که ظرف های رنگ را در دست داشت، برخورد کرد و رنگ ها به داخل کمد اسنیپ پرت شدند....

پایان فلش بک



با توجه به تصویر شماره‌ی ۷ کارگاه داستان نویسی

تایید شد.


مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۶ ۱۳:۲۹:۴۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۷ ۱۶:۴۰:۵۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰

paies_snape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۸:۲۸ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره سه

سرش را پایین انداخته بود و بدون هدف توی قلعه قدم می زد ...

حتی بد عنق هم با ترحم نگاهش می کرد :)

حال هوای قلعه این وقت شب خیلی عجیب و غریب بود ...

کلاه شنلش را روی سرش انداخته بود و چهره اش زیر سایه شنل پنهان شده بود . به جز صدای غمگین تلق تلق کفش هایش هیچ صدایی به گوش نمی رسید ...

چن دقیقه از زمانی که از اتاقش خارج شده بود می گذشت ؟
خودش هم نمی دانست...

ناگهان بغضش شکست ...

صدای هق هق گریه اش لطمه بر پیکره ی سکوت قلعه وارد می کرد ...

دستش را دراز کرد تا به دیوار تکیه دهد ...

اما ناگهان متوجه چیزی داخل اتاق روبرویش شد ، چیزی که برق می زد !!

به سمت اتاق قدم برداشت و در همین حین دستش را به سمت صورتش برد تا اشک هایش را پاک کند ...

سرش را بالا آورد ، با دیدن تصویر روبرویش خون در رگ هایش یخ زد

به خودش که آمد فهمید روبروی چه چیزی ایستاده است ، آینه ی نفاق انگیز!!

صاحب سایه ی سیاه قد کشیده روی دیوار ها کسی بود که در روز همه از او حراس داشتند ...

سوروس اسنیپ !!

تصویره در آینه ،او بود که لی لی را در آغوش گرفته بود.

گریه اش اوج گرفت ...

آرام زیر لب زمزمه کرد : لی لی

هر دو در تصویر لبخند می زدند ...

با دیدن خنده ی لی لی لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست ...

آرام دستش را روی آینه می کشید و اشک میریخت ...

انگار در نقطه ای نامعلوم بین رویا و واقعیت معلق مانده بود !

ذهنش خالی از هرچیزی شده بود ...

عشق لی لی تنها نقطه ی روشن زندگی غم زده ی او بود ...

عشق لی لی با او بود ...

برای همیشه !!






تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۲ ۱۱:۱۰:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰

بروتوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۰ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۴۴ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲
از یکی از اتاق های هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
تصویر


هر کسی می داند که این مراسم استرس های خاص خودش را دارد؛گروهبندی. اما نه برای کسی که از خودش و ذاتش مطمئن است.
من از خود مطمئن بودم، مطمئن بودم که یک اصیل زاده ام، یک اصیل زاده دارای خون خالص جادویی، من یک پارکینسون هستم، مطمئنا در اسلیترین خواهم بود، من آینده ای روشن خواهم داشت.
با این تفکرات در قایقی کوچک که قرار بود از روی آب های سرد رد شود نشستم و به قلعه ی باشکوه رو به رویم خیره شدم.
شکوهش غیر قابل انکار بود.
که ناگهان صدایی مرا از جا پراند.
- سلام من دریکو مالفوی هستم، اصیل زاده ای دیگه از خانواده بلک و مالفوی.
- من پانسی هستم. پانسی پارکینسون، اصیل زاده ای دیگه از خانواده ی پارکینسون.
و پوز خندی روی لبان هر دوی ما نشست.
ما میدانستیم به کجا تعلق داریم.
قایق به آنطرف رود رسید، نگهبان که هاگرید نام داشت جلو آمد و ما را به سمت قلعه هدایت کرد.
وارد قلعه که شدیم، قبل از ورود به سرسرا،پروفسور مک‌گوناگل،گروه های چهار گانه را معرفی کرد.
وقتی اسم اسلیترین را اورد ناخودآگاه پوزخندی روی لبانم نشست، فکر کنم دریکو هم همینطور بود.
وارد سرسرا شدیم، سقف سرسرا هم مانند قلعه شکوهی غیر قابل انکار داشت، زیبا بود، دارای جادویی قوی.
گروهبندی هیجان انگیزی بود با وجود هری پاتر، اما من برخلاف دریکو اهمیتی به او و دوستانش نمی دادم. به نظرم واقعا لایق اهمیت نبودند.
و این عادلانه نبود که هری پاتر بخواهد به خاطر پدر و مادرش نه خودش، مشهور باشد.
اما من کاری می کنم که تاریخ مرا به عنوان خودم بشناسد فقط خودم.
با صدای پروفسور از افکاراتم بیرون کشیده شدم.
-پانسی پارکینسون.
جادو آموزان طوری به من نگاه می‌کردند که انگار درباره ی من مطمئن بودند.
کلاه به محض تماس با سرم فریاد زد:
-اسلیترین!
و من آینده ی خود را روشن می دیدم.



/////////////////////////////////////////
سلام به مدیران سایت خارق العاده جادوگران
امیدوارم مورد قبول شما باشه.


سلام بر شما
برای شروع داستان خوبی بود.
توصیفات داستانت قشنگ بود اما دیالوگ ها میتونستن خیلی بهتر باشن.
بهتره که بین پاراگراف ها اینتر بزنی تا ظاهر نوشته ت نظم پیدا کنه و بهتر بشه.

بعد از ورود به ایفا با بیشتر نوشتن و نقد گرفتن میتونی پیشرفت کنی.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۰ ۱۳:۲۱:۱۰
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۰ ۱۳:۲۱:۴۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۹ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰

آنجلینا جانسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۰ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۱۱ دوشنبه ۳ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg
هری هراسون به اطرافش نگاه میکرد...داشت با دابی حرف میزد که یهو سر از اینجا دراورد...همینجور صدا میزد دابی کجا رفتی؟؟؟ یهو هدویگ از راه رسید با دیدنش حس خوب بهش دست داد و یکم اروم شد...به پای هدویگ یه نامه بسته شده بود سریع بازش کرد..
نوشته بود:به مغازه عتیقه فروشی برو هری سریع به مغازه عتیقه فروشی رفت...دراکو نشسته بود روی صندلی و با عصبانیت فریاد زد: من نمیتونم از پسش بر بیام من مثل شما نیستم...! من از پاتر متنفرم اما نمیخوام بکشمش از پشت یکی هری و صدا زد...هری سریع برگشت و چوبدستیش گرفت جلوش...هاگرید بود که داشت صداش میزد و هدویگ‌ رو شونه اش بود...هری با خوشحالی رفت پیش هاگرید و ماجرارو براش گفت...هاگرید:بیچاره مالفوی باید همه چیز و به دامبلدور بگم...دراکو نباید مثل پدرش شه
.. هری که اصلا دل خوشی از دراکو نداشت گفت:اونم مثل پدرش بدجنسه هاگرید:درسته که اخلاقای بدی داره ولی اون توی خانواده درستی نبوده! هری:اما منم اصلا خانواده نداشتم هاگرید:درسته...به ذات برمیگرده ولی حق دراکو نیست... هری:یعنی ازش خواستن من و بکشه؟ هاگرید:احتمالا دیدن با راه های پیچیده نتونستن خواستن از راه های ساده استفاده کنن مخصوصا دراکو که تو یه مدرسه با توعه...
هری باز هم تو خیال خودش غرق شد که ناگهان صدای دراکو از پشت اومد........



داستان‌ت کمی پایان باز بود. بهتره برای زیبایی ظاهری نوشته‌ت، بندهای مختلف و همچنین دیالوگ‌ها رو با اینتر از هم جدا کنی. بهتره دیالوگ‌هات رو اینجوری بنویسی:

دراکو گفت:
- سلام.


با این حال این ایرادات می‌تونه با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن برطرف بشن.



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی




ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۹ ۱۸:۰۴:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۰

امیلی تایلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۸ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۱ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر

به سرسرای بزرگ هاگوارتز قدم گذاشتم همه جا باشکوه بود. کمی نگران بودم، که در چه گروهی می افتم.
در صف سال اولی ها ایستادم .و منتظر خوانده شدن اسمم شدم.به میز های گروه هاگوارتز نگاه کردم همه شان خوب بودند.در دلم دعا کردم که در گروه گریفیندور بی افتم .وقتی رفتار درایو با هری رو دیدم در دلم گفتم ای کاش در گروه اسلیترین نباشم.

اسمم توسط پروفسور مک گونگال خوانده شد. استرس دوباره به من هجوم آورد ، و با نگرانی و دلهره به سمت کلاه گروه بندی رفتم.
در دلم گفتم اسلیترین نباشه ، اسلیترین نباشه!
به سمت کلاه چروکیده ای که قرار بود سرنوشت من را تایین کند رفتم .
روی چهارپایه نشستم و کلاه را روی سرم گذاشتم.

زمزمه ی کلاه را در گوشم شنیدم، چشم هایم را بستم و به کلاه گفتم که خواهش می کنم ، من گریفیندور را می‌خواهم.کلاه در گوشم گفت شجاع و باهوشی پس گریفیندور. کلاه با صدای بلند گریفیندور را فریاد زد.
خیالم راحت شد، رسما در آن لحظه در حال غش کردن بودم

با خوشحالی به سمت میز گریفیندور حرکت کردم و می‌دانستم آینده ی پر موفقیتی در پیش رویم است.



انتظار داشتم خلاقیت بیشتری نشون بدی. چون خیلی شبیه به کتاب بود. با این حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۳ ۲۱:۵۶:۲۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۰

لوسیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ سه شنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 15 کارگاه داستان نویسی

قصر مالفوی ها
اقامت گاه فعلی لرد سیاه
و البته محل زندگی خاندان اصیل زاده ی مالفوی ها
با ضرب و شتم به داخل هلش دادند
پشت سرشم دوستاشو
هر سه نفرشونو به زانو دراوردن
لرد سیاه با دیدن هری و دوستانش لبخندی از سر رضایت زد
لرد:کارتون عالی بود
بقیه مرگخوار ها به نشانه ی احترام سر خم کردن
لرد:این کله زخمیو...تبدیل به مرگخوار کنین
و نگاهشو به رون و هرماینی چرخوند
لرد:این دوتارم...ببرید یه جای دور...و جونشونو بگیرین
دریکو با تعجب به لرد سیاه نگاه کرد
نه...
نمیتونست
نمیتونست بزاره عشق کودکیشو بکشن
هرچند...
اصلا دلش برای اون پسر مو قرمز نمیسوخت
ولی هرماینی...
از طرفی نمیتونست به لرد سیاه حرفی بزنه
بنابراین با سکوتی غمگین به داد و هوارهای هرماینی و رون گوش داد
کاش این راهو انتخاب نمی کرد
کاش...


با این که خیلی خیلی خیلی کوتاه بود، اما دوست داشتم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۳ ۲۱:۴۰:۱۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.