هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در کسری از ثانیه توجه همه به جغد جلب شد… تقریبا همه البته!
هکتور همچنان دماغش را به آسفالت چسباند بود و تلاش می‌کرد تا عصاره‌ای از لینی پیدا کند و سدریک نیز چون نور چشمش را آزار می‌داد، با چشم بسته به ساق پای تام زل زده بود.

-چجوری بگیریمش؟

سوال، پاسخی ساده داشت.

-بگیرش سدریک!

بلاتریکس سدریک را بلند کرده و به سمت جغد پرتاب کرد.

شپلق!

و سپس مسیر حرکت او تا زمین را مشاهده کرد.
-آخ! فکر کنم دردش اومد!

-بریم دنبالش؟

قطعا این پیشنهاد عاقلانه تر از اقدام بلاتریکس بود. پس مرگخواران به سمتی که جغد در حرکت بود دویدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
روی لینی!

محل سقوط ایوان، دقیقا جایی مابین شاخک های لینی بود.

صدای فریاد شادی هکتور به هوا بلند شد.
-بالاخره از شرش خلاص شدم. زود از جات بلند شو می خوام عصاره شو جمع کنم. مطمئنم یه روزی به یه دردی می خوره. ولی هنوز نمی دونم چی.

ایوان له و لورده شده بود. قرار بود به شکلی با شکوه و ملکوتی از آسمان نازل شود.
به سختی کمی تکان خورد.

- آخ!

و کمی تکان بیشتر...

- اوخ...

ویبره های هکتور ضعیف تر شد.
- بگو که این صدا از دست و پات میاد و اعضای بدن تو از اول قادر به صحبت کردن بودن.

ایوان چیزی نگفت. به جای او، صدایی از زیرش به گوش رسید.
- می شه... لطفا...

لینی حتی در حالت له شده هم بسیار مودب بود.

ایوان بلند شد و مرگخواران لینی را که حالا شبیه پوره بلوبری شده بود، از هر طرف کشیدند و فشار دادند که دوباره سه بعدی بشود.

ایوان که زیاد پیش نمی آمد از آسمان به زمین سقوط کند، از این که در این وضعیت، بیشتر از او به لینی توجه شود، زیاد راضی نبود.
- نامه اعمال همتونو اون بالا دیدم. پر از لکه های سفید بود. باید سریعا کارهای سیاه انجام بدین. باید بی رحم و پلید باشین.

درست در همان لحظه، جغدی با مهر "وزارت سحر و جادو - بسیار مهم و محرمانه" از بالای سرشان عبور کرد.

- همینه. برای شروع، نامه اینو ازش می گیریم که به مقصد نرسه و در کار مملکت اختلال ایجاد می کنیم.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۷:۳۲ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
عزرائیل این دفعه نگاهی محکم تر به ایوان کرد و گفت:
_ به مرگ روح روزی که مرد (قسم عزرائیلی) من هر دفعه به یه شکلی در میام.
حالا انگاری شانس بهت رو کرده یکم صورتت به من که نه اما انگار به شاگردم شبیهه!
تازشم اونجا فقط تو کارنامه ات سیاه بود بقیه سیفیدیشوت با گچ هیچ فرق نداشت!

ایوان با تعجب خیلی خیلی زیاد گفت:
_چرا؟
_خب چون هر کدوم یه کار خیر انجام داده بودن
_چی؟
_ خب همشون به فکر تام ریدل بودن!

ایوان ناگهان مثل سنگی خشکش زد و باز هم گفت اما با ناراحتی.

_ببخشید منظورت لرد سیاهه دیگه؟!
_خب نه دقیقا چون من حدود چند صد بار روحشو تیکه تیکه کردم از بچگیش همش روحشو تیکه تیکه می کردم الان که میبینم خبیث بزرگی شده بهش افتخار میکنم.

ایوان بیشتر و بیشتر خشکش زد!

_خب میشه منو بزاری پایین؟
_مانعی ندار برو پایین!

عزرائیل ایوان رو وسط زمین و هوا ول کرد!
و ایوان مثل یه شهاب سنگ از آسمان بر روی زمین سقوط کرد.


ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۸ ۷:۴۳:۲۶

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
- آممممم...ببخشید...میشه بپرسم کجا داریم میریم؟من فقط یه سوال کردم!

عزرائیل بدون آنکه به مرگخوار نگاه کند گفت:
- ساکت باش گناهکار!کارنامه اعمالت از شنل من هم سیاه تره! دارم مستقیم به جهنم تحویلت میدم!

مرگخوار تکانی به خودش داد تا خودش را از شر لبه تیز داس عزرائیل دور کند و در همان حالت گفت:
- این خبر خیلی خوبیه...یعنی کارنامه من باعث افتخاره...فقط میشه یه لحظه به من نگاه کنی؟

عزرائیل با بی میلی نگاهی به مرگخوار انداخت و لحظه ای بعد وسط زمین و هوا متوقف شد!
چطور امکان داشت؟ مرگخوار کاملا شبیه خود عزرائیل بود!اسکلتی رنگ پریده با حفره چشمانی خالی، پیچیده شده در ردای سیاهی کلاه دار و کهنه!

- چی...چی شد؟ تو دیگه کی هستی؟من...پسر عمو یا برادر ناشناخته ای داشتم و خودم خبر نداشتم؟!

ایوان استخوان فک پایینش را کمی تکان داد تا با حداکثر توانش حالت لبخند زدن را تداعی کند!
- فکر نمیکنم ما نسبت خونی یا غیر خونی خاصی داشته باشیم، ولی خب همون طور که میبینی، شباهتمون انکار ناپذیره!فقط تو هنوز از مد قدیمی پیروی میکنی و به جای چوب دستی داس داری!

عزرائیل همچنان با تعجب به ایوان نگاه میکرد. ایوان ادامه داد:
- به نظرت حالا که اینقدر بهم شباهت داریم امکانش هست یه پارتی بازی کوچیک در حق من بکنی؟ فعلا جهنم رفتن رو بیخیال بشیم. به جاش من رو برگردون پیش دوستام و یه لطف دیگه هم بهم بکن و کارنامه اعمال همه شون رو بهمون نشون بده تا اگه نکته های سفیدی توش هست برطرفشون کنیم!باور کن بعدا برات جبران میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
_ سلام رامودا!!!

در یک چشم به هم زدن پیر زن فرتوت تبدیل به حضرت عزرائیل شد.

_تو رو جون عمه ت منو نبر من هنوز جوونم کلی آرزو دارم!

_من تحت تاثیر خوبی تو قرار گرفتم و به همین دلیل باهات کاری ندارم!

مرگ خوار ها یواشکی با هم شروع به پچ پچ کردن کردند.

_یه سوال میشه کارنامه ی زندگی هر کدوم مونو ببینی؟

عزرائیل همان مرگخواری را که این حرف را زد از رو زمین بلند کرد و با خودش برد.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
مرگخوارها نه فرزند اون پیرزن فرتوت بودن. و نه نیکوکار!

حتی کارشون کمک کردن هم نبود. پس راهشون رو گرفتن که برن.


_چه پیرزن گوگولی ای. چشم آلان مادرجون!
با این حرف رامودا مرگخوار ها راهشون رو نگرفتن و نرفتن.

پیرزن گوگولی. چشم. مادرجون!
قطعا رامودا با همین پنج کلمه به اندازه کافی دفتر اعمالش رو سفید کرده بود.

اگر کمکش هم میکرد. شاید دفتر اعمالش زلال میشد!

رامودا جوگیر بود! ولی مرگخوارهای دیگه که نبودن. باید کمکش میکردن و جلوشو میگرفتن.
ولی همین کمک کردن به راموداهم کارخوب محسوب میشد. هیچ کس حاضر نبود به رامودا کمک کنه.


رامودا هم رفت تا به پیرزن از نظر خودش گوگولی کمک کنه!


ویرایش شده توسط بلو مون در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۰ ۲۱:۳۰:۵۹

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه( تا پایان این پست):

لرد سیاه از مرگخوارا خواسته که برن و نامه اعمالشون رو براش بیارن و البته که باید سیاه باشه.
مرگخوارا تصمیم می گیرن که اول کمی کارهای سیاه انجام بدن که کارنامه شون خوب سیاه بشه و بعد بگیرن و تحویل لرد بدن.
سر یه چهار راه به پیرزنی می رسن که برای رد شدن از خیابون، ازشون کمک می خواد.

...............................

- هی... سامرز... رامودا! تو نمی ری بگیری؟

کتی رو به رامودا کرد و پرسید. رامودا دست هایش را زیر چانه زده بود و به فکر فرو رفته بود.
- می خوام... ولی فکر می کنم که... اگه به اندازه کافی سیاه نباشه چی؟ اگه ارباب راضی نباشن؟

حق با رامودا بود. یک مرگخوار نباید ریسک می کرد. همه مثل رامودا به فکر فرو رفتند.

- الان داریم به چی فکر می کنیم؟

آلانیس کمی دیر رسیده بود و موضوع فکر را از دست داده بود. برای همین در گوشه ای نشست و به بدبختی هایش فکر کرد.

سدریک به عنوان یک مرگخوار هوشیارِ ریونکلاوی نظرش را ابراز کرد:
- باید مطمئن بشیم. باید در سطح جامعه بگردیم و کارهای سیاه انجام بدیم و کارنامه مونو کاملا سیاه کنیم.

همه آنقدر با نظر سدریک موافق بودند که کسی اهمیتی نداد که سدریک نه هوشیار است و نه ریونکلاوی.

چند دقیقه بعد، مرگخواران در کنار چهار راهی ایستاده بودند.

پیرزنی فرتوت هم منتظرسبز شدن چراغ عابر پیاده بود.
- فرزندان نیکوکارم... یکیتون به من کمک می کنه از این خیابون رد بشم؟




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
_ بله! بله! نوشتم. میتونید برید.

بلاتریکس، پوزخندی زد و از در بیرون رفت. زن، نفسی راحت کشید.
_ نفر بعد!

با صدای شترق، در باز شد و فردی قد کوتاه وارد شد. فرد، سعی کرد، دستش را به دستگیره در برساند.
_ چرا اینقدر دسته هاتونو بالا تر از قد مردم میزارین؟ اگه مثلا، یه پیکسی مثل لینی بیاد، چطور باید...
_ میتونه پرواز کنه.

کتی، سکوت را ترجیح داد و تلپی، روی صندلی فرود آمد. بعد از اینکه اتاق را بی حرکت دید، نیم خیز شد، و چشمانش دنبال چیزی گشت.
_ قاقارو؟

از پشت در، صدای غر و لُندی بلند شد.

_ عه!

از جایش بلند شد و در را، با تقلای فراوان، باز کرد.
_ چرا پشت در موندی؟

قاقارو، با اخمی بزرگ، سلانه سلانه به سمت صندلی رفت و رویش ولو شد. کتی، آهی کشید. چرا پشمالو ها اینقدر، خسته کنندن؟ خودش هم به سمت صندلی رفت و کنار قاقارو، ولو شد.
زن، پشت میزش نشسته بود و تمام این کار هارا، نظاره میکرد. بعد از جمع بندی و تحلیل این حرکات، به صندلی رو به رویش نگاه کرد، که یک دختر بچه، همراه یک چیز گربه مانند، رویش نشسته بودند. هر دو از گرما شل شده، و از باد کولر، لذت میبردند. ورقی در آورد رویش چیز هایی نوشت. پایینش امضا زد و آن را، همراه آبنباتی، به کتی داد.
_ بفرمایید.

کتی، از جایش جهید. فکر نمیکرد که اینقدر آسان باشد! همه از سختی و مشقتش گفته بودند. حتما، خیلی خاص بود! شاد و خندان، قاقارو را زیر بغلش زد و برگه را از دست زن قاپید و به سمت خانه ی پلاکس، به راه افتاد.
_ پلاکس!

با تمام قوا، روی در کوفت.

_چته؟

پلاکس، با موهایی پریشان و لباسی شل و ول که از خواب بودنش قبل از اینکه آنجا باشد، خبر میداد، جلوی در ظاهر شد. کتی، قیافه ای مظلوم به خودش گرفت.
_ بیدارت کردم؟
_ نه پس میخواستم با این سر و وضع برم مهمونی! کارتو بگو.

کتی، ورق را جلوی صورتش تکان داد.
_ تونستم!

چشمان پلاکس، اندازه ی نلبکی شد و ورق را از دستش کشید.

_ پلاکس، بلند بخون منم بشنوم!
_ باشه... اینجانب، تایید میکنم که این دخترک مهد کودک را به نحو احسنت گذرانده و میتواند به پایه بالا تر برود.



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
در کسری از ثانیه ساحره خشک شد ، شکنجه شد ، سکته کرد ، مورد هجوم حمله قلبی قرار گرفت ، سه باره شکنجه شد ، بی هوش شد ، پاش شکست ، دستش شکست ، مچش پیچ خورد و مورد هجوم انواع و اقسام درد ها قرار گرفت.

- این ها کافی بود یا ادامه بدم ؟

- امم ، ممام ممی مومم مم ممام

- آه درسته . نمیتونی حرف بزنی. خشکت کردم.

سپس تکانی به چوبدستی اش داد و طلسم ساحره را باطل کرد.

- امم ، ب..بله ، خ.. خیلی..ا..ازتون م..متشکرم

- بسیار خب ، حالا بنویس. وگرنه..



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بلاتریکس به روش‌هایی که می‌تونست بلاتریکس بودن خودشو ثابت کنه فکر می‌کنه. اون در انواع و اقسام شکنجه‌ها ماهر بود، چه بدون چوبدستی و چه با چوبدستی. حتی آواداکداورا گفتناش هم محشر بود. بدون چوبدستی هم دست کمی نداشت و نگاه‌های ترسناکش هرکسی رو به لرزه می‌نداخت.

اما بلاتریکس در اون لحظه حس می‌کنه که شاید استفاده از این روش‌ها برای اثبات بلاتریکس بودنش مناسب نیست. فکر کنین کسی که نامه اعمالتون بهش وابسته‌س رو شکنجه کنی!
- چرا که نه.

بله بلاتریکسه دیگه، اگه فکر کردین کوتاه میاد خواب دیدین. ساحره بهتر بود هرچه سریع‌تر متوجه اشتباهش بشه! از این رو بلاتریکس تصمیم می‌گیره قبل از اعمال خشونت یه فرصتی به ساحره بده. حالا که بیشتر فکر می‌کرد اصلا حتی یه تکون چوبدستیش کافی بود تا صد نفر از ترس سکته کنن!

پس بلاتریکس چوبدستیشو می‌کشه و وانمود می‌کنه طلسمی خوفناک قراره سمت ساحره شلیک کنه. اما در مقابل واکنش ساحره اینطوریه که دستی به عینکش می‌کشه و با دقت بیشتری منتظر ادای طلسم می‌شه.

- خب؟ منتظرم! همیشه وقتی می‌خواین طلسمی اجرا کنین نیاز به این همه تفکر و تمرکز دارین؟ خیلی سیاه به نظر نمی‌رسین.

صبر بلاتریکس هم حدی داشت که با این جمله تموم می‌شه و اختیار از کف می‌ده!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.