هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
پرده اول:

باد سردی از پنجره اتاق به داخل میوزید و پرده توری کهنه را تکان میداد. ایوان همان طور که بطری نوشیدنی اش را سر میکشید از ورای پرده کهنه و نیم سوخته به آسمان شب نگاه میکرد. اتاق ایوان بیشتر شبیه یک انباری متروک و فراموش شده بود. البته این موضوع تقصیر خودش نبود. ظاهرا ذات ایوان باعث میشد هر وسیله نو و جدیدی در محل اقامتش کهنه به نظر برسد.

قطرات نوشیدنی به روی دنده های قفسه سینه اش میریخت و از آنجا راهی کپوش چوبی اتاق میشد. خودش هم نمیدانست چرا وقتی یک اسکلت متحرک و سخنگو است باز هم برای خوردن و آشامیدن تلاش میکند.

پیش خودش فکر میکرد احتمالا چسبیدن به عادت‌های قدیمی باعث می‌شد بتواند خودش را مثل قدیم تصور کند. زمانی که هنوز کاملا زنده بود و بدنش در یک چهارچوب اسکلتی تعریف نمیشد.

... تق تق تق

بلا در اتاق ایوان را باز کرد و در حالی که سرش را از لای در داخل اورده بود گفت:
- استراحت کافیه ایوان. نوبت نگهبانی توئه. من دیگه میخوام برم بخوابم.

ایوان بطری را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد.
- باشه بلا حواسم هست. فقط نمیدونم ارباب چرا اینقدر نگران اون آینه است!

بلاتریکس در را هل داد تا بتواند کاملا داخل اتاق شود و مستقیم در حفره خالی چشمان ایوان نگاه کند:
- داری دستور مستقیم ارباب رو زیر سوال میبری اسکلت؟

ایوان میدانست سر به سر گذاشتن با بلاتریکس خسته عاقبت خوصی ندارد. برای همین چوب دستی اش را برداشت و گفت:
- معذرت میخوام. منظوری نداشتم. گمونم زیادی نوشیدنی خوردم. گرچه اصولا نباید روی من تاثیری داشته باشه، میدونی برای نداشتن ارگان‌های داخلی بدنم دیگه...دارم چرت و پرت میگم!ولش کن. برو بخواب. من تا دو ساعت آینده حواسم به آینه است و نمیذارم کسی داخل اتاق بشه.

بلا چشم غره دیگری تحویل ایوان داد و از اتاق خارج شد. ایوان هم بعد از رفتن بلا بطری نوشیدنی را زیر ردایش مخفی کرد و راهی محل نگهبانی اش شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۴۴:۱۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
۱.

صبح یک روز طوفانی بود. باد و بارون با هم مذاکره کرده بودن که با شدّت وزیده و ببارن، و نذارن کسی از خونه اش بیرون بیاد.
مرگخوارا هم از این قاعده مستثنی نبوده و همشون یه گوشه از خونه ی ریدل ها نشسته بودن.

رامودا برای اینکه مرگخوارا توی اون روز سرد و بارونی گرمشون بشه، چندتا دونات با روکش خامه ی توت فرنگی گذاشته بود توی فر و منتظر بود که گرم و پخته بشن.

-بالاخره تموم شد! حالا فقط باید یکم از این ترافلا بریزم روشون و تمام!

از توی کیسه ی پارچه ای ظریف و زرد رنگی، یه مشت ترافل برداشت و خیلی هنرمندانه شلیکشون کرد روی خامه ی داغ دونات ها!

سینی دوناتا، که کل محیطش رو به طرز مضحکی ترافل فرا گرفته بود رو برداشت و برای اینکه دوناتا سرد نشن، به طرف سالن اصلی دوید تا اونارو گرم برسونه دست مرگخوارا.
-بفرمایین‌ گوگولیای ارباب! نفری یدونه بردارین.

رامودا جلو رفت و سینی رو جلوی مرگخوارا گرفت.

-نمی شه من یدونه دیگه ام بردارم؟ دلت میاد به ایوای مهربون و ناز یکی دیگه ندی؟

رامودا سرش رو در پاسخ به سوال و لبخند پت و پهنی که روی چهره ی ایوا نقش بسته بود، تکون و سهم خودش رو داد به ایوا.

حالا نوبت اربابش بود که برداره.
رامودا با نگرانی و قدمای آهسته جلو رفت و با دستای لرزونش، سینی رو جلوی لرد گرفت.
حس می کرد که زرق و برق دوناتا کم بود. باید با فوندانت چندتا قلب و شاخ تک شاخ درست کرده، و با اونا تزئین دوناتارو بیشتر می کرد تا در شانء اربابش باشه.

-از تزئیناتش خوشمان نیامد. چشمان مبارکمان را کور کردند؛ پس بر نمی داریم.

با وجود اینکه دنیا روی سر رامودا خراب شده بود، تبسّمی کرد و آخرین دونات رو هم به ایوا داد، و از سالن خارج شد.
بدون اینکه به جلوش نگاه بکنه، از راهرو رد شد و درِ اتاقی رو باز کرد.

توی اتاق آینه ای به ظاهر معمولی قرار گرفته بود؛ امّا آینه ی توی اتاق رامودا این شکلی نبود و این یعنی اتاق رو اشتباه اومده بود!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۹:۴۰:۵۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
سدریک آرام آرام و درحالی که نهایت تلاشش را به کار بسته بود تا صدایی تولید نکند، به سوی اتاقی که آینه نفاق‌انگیز جدید لرد در آن قرار داشت، حرکت می‌کرد.

بعد از اینکه لرد سیاه هشدار داد کسی به آینه‌اش نزدیک نشود و مرگخواران پراکنده شدند، سدریک در خوابی که داشت می‌دید، نقشه‌ای کشید تا از این فرصت طلایی به خوبی استفاده کند. مگر چند بار در عمرش می‌توانست آینه نفاق‌انگیز ببیند؟
و از آنجایی که مطمئن بود بقیه‌ی مرگخواران نیز این را فرصتی استثنایی می‌بینند و به دنبال راهی برای دیدن خود در آینه هستند، خلوت‌ترین زمان را برای اجرای نقشه‌اش انتخاب کرده بود.

نیمه شب بود و کسی انتظار نداشت سدریک آن موقع شب بیدار باشد. البته در روشنایی روز هم کسی چنین انتظاری نداشت، اما خب در آن صورت ممکن بود متوجه غیبتش شوند.

به اتاق رسید و به آرامی وارد شد. آینه مقابلش قد علم کرده بود و باشکوه بنظر می‌رسید. این دومین بار در طول عمرش بود که چشمانش کاملا باز و هوشیار بودند و تلاش نمی‌کردند او را قانع کنند که خواب گزینه‌ی بهتریست. دفعه‌ی اول زمانی بود که ابهت اربابش را در بدو ورود به خانه ریدل دیده بود.

بالشش را جلوی صورتش گرفت و مقابل آینه ایستاد تا اول او افتخار دیدن خودش را در آینه داشته باشد. هر چه باشد بالش و آرزوهایش مهمتر از آرزوهای سدریک بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
2.


لینی کلا تو این سوژه تصمیم گرفته بود خیلی با احتیاط باشه، بنابراین مجددا برای اطمینان حتی اطراف اتاق رو هم چک می‌کنه تا مطمئن شه کسی اون اطراف نیست... که باز هم بود!

- عنکبوت مزاحم. تو مگه خودت کار و زندگی نداری آویزون من شدی؟

عنکبوت که طعمه خوشمزه‌ای گیر آورده بود، حاضر نبود به این سادگی‌ها ازش بگذره. چون بزودی گابریل دلاکور با تی و انواع و اقسام مواد شوینده به جون خونه میفتاد و اون پایانی به جز تبعیدگاه نداشت. حداقل می‌تونست قبلش شام خوشمزه‌ای نوش جان کنه.
- خلاصه اینطوری شد که تصمیم گرفتم بیخیالت نشم.
- چطوری شد؟ تو ذهنت با خودت حرف زدی؟

عنکبوت که دقیقا تو ذهنش با خودش حرف زده بود، کمی شرمنده می‌شه اما پرروتر از این حرف‌ها بود که به روی خودش بیاره.
- نخیرم تو حشره‌ی کری هستی الکی گردن من ننداز! اگه کر نیستی با گرفتن این تار و چسبیدن بهش هم‌چون تارزان و شیرجه زدن به داخل آینه نفاق‌انگیز ثابتش کن.

لینی با تعجب نگاهی به جایی که مغز عنکبوت باید قرار می‌داشت می‌ندازه. چطور ممکن بود ایده مشابه رو دو بار مطرح کنه و انتظار داشته باشه لینی تو تله بیفته؟
- اصلا واسم مهم نیست تو چی فکر می‌کنی. بذار به کارم برسم.

لینی برمی‌گرده تا بالاخره با آینه نفاق‌انگیز مواجه بشه و بهش زل بزنه و رویاهای زیباش رو ببینه. اما به محض این که برمی‌گرده، از پشت ضربه‌ای بهش وارد می‌شه و به سمت آینه پرتاب می‌شه. عنکبوتِ عصبی از پشت به لینی چسبیده بود و هردو سقوط آزادی به داخل آینه رو تجربه می‌کنن...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۹:۵۸:۳۳



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
2


شیرجه فکر خوبی نبود! حداقل نه برای جادوگری به سن و سال او.

روی زمینی افتاد که از شانس بدش، بسیار شیب دار بود.

قل خورد و قل خورد و سرعتش بیشتر و بیشتر شد. تا این که در نهایت با برخورد شدید با کنده درختی، متوقف شد.
- آخ... ما مردیم! دچار ضربه مغزی شدیم. از آن جا که مغزمان زیاد است، ضربه مغزیمان هم شدیدتر می شود و ما قطعا مردیم. حیف شد. کاش نمی مردیم. ما خیلی جالب بودیم.

از جا بلند شد و برای مردن خودش بسیار غمگین به نظر رسید.
- کمی کوفته شدیم. ولی احساس مرگ نمی کنیم. برعکس، بسیار شاد و سرزنده هستیم. و این یعنی قطعا مردیم و حتی به بهشت رفتیم. می دانستیم آدم خوبی هستیم ها. کمی بابت زدن با مگس کش توی سر لینی، شک داشتیم که نکند بهشت رفتنمان مختل شود، ولی نشده. این جا هم فهمیدند که لینی لایق مگس کش است.

حشره ای لینی وار پرواز کرد و با سماجت سعی کرد وارد دماغش بشود.

لرد مانعش شد. دماغ او جای زندگی حشرات که نبود. عطسه ای کرد و بعد، آدرس ریش دامبلدور را به حشره داد.

و همان لحظه بود که متوجه واقعیت شد.
-عطسه کردیم! مرده که عطسه نمی کند. ما نمردیم! ما توی آینه نفاق انگیزمان هستیم.




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۸:۲۱:۲۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 235
آفلاین
کمی آن طرف تر

چندی بعد از رفتن لینی به داخل اتاق، مرگخواران تازه وارد و نسبتا تازه وارد از سر تا ته راهرو را گرفته بودند. ابرو های خمیده، دندان هایی که برهم سابیده میشد و چوب دستی هایی که آماده حمله بود وجه اشتراک هر یک از آن ها بود. عنکبوت زرنگی که چند قبل لینی با او صحبت کوتاهی داشت، نوار کاست قدیمی ای را در آورد و درون ضبط صوت قدیمی ترش گذاشت. طولی نکشید که آوای وسترن طنین انداز شد.

- فقط یکم گرد و خاک کم داره.

عنکبوت مانند اسپایدرمن تاری باریکی را به سمت پنجره فرستاد و پنجره را باز کرد. کمی گرد و خاک هم به صحنه اضافه شد و غرب وحشی را در گوشه ای از خانه ریدل ها پدید آمد.

- میتونیم با گفت و گو هم حلش کنیم.
- برای گفت و گو دیره رادمورا! باید وارد عمل شیم.

پلاکس همانطور که ساقه گندمی زیر دنداهایش بود، نگاهش را روی رادمورا قفل کرد.

- چطوره خودت اولی باشی؟
- اولی برای چی؟
- برای اینکه نشون بدیم کدوم تازه وارد از بقیه بهتره.
- چجوری نشون بدیم؟
- دوئل تلفیقی چطوره؟

رادمورا آب دهانش را قورت داد. پلاکس لبه کلاه کاوایی نداشته اش را صاف کرد و عنکبوت هم در گوشه مشغول آنالیز قدرت آن دو نفر بود. ماجرا تازه داشت شروع میشد.

طرف لینی
لینی پس از مدت ها خود را در برار راهی برای رسیدن به آرزوهایش میدید.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۱:۴۰:۲۳

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
اما لینی حشره‌ای نبود که چنین فرصتی رو از دست بده و نگاهی به آینه نفاق‌انگیز نندازه، چرا که موجودی بود کنجکاو... و خب به زبون خودمونی فضول.

بنابراین بعد از اطمینان از این که مرگخواری در نزدیکی اتاق نیست، عملیات نقشه‌کشی برای ورود به اتاق و نگریستن به آینه نفاق‌انگیز رو آغاز می‌کنه.

شاید با خودتون بگین لینی که نقشه نمی‌خواد، دو تا بال بزنه و از سوراخ در بره تو اتاق. حق با شماست. اما لینی دوست داشت این عملیات خوفناک جلوه کنه و راه رسیدن به آینه نفاق‌انگیز و آرزوهای دست‌نیافتنیش دست یافتنیش به نظر سخت و شامل تلاش‌های جان‌گداز باشه.

برای همین لینی پاورچین پاورچین به در نزدیک می‌شه. با احتیاط برای آخرین بار نگاهی به اطراف می‌ندازه...
و عنکبوتی رو می‌بینه که در حال میل کردن حشره‌ای بود و با دهن پر بهش زل زده بود!

لینی با بدخلقی لعنتی به بخت بد خودش می‌فرسته و دست به کمر رو به عنکبوت برمی‌گرده. اما قبل از این که حرفی بخواد بزنه، عنکبوت پیش‌دستی می‌کنه و با دهن پر شروع به حرف زدن می‌کنه.
- هق حشتر! نظمت چکه پلودت نو هجپام‌منگین شنی؟

لینی اخمی می‌کنه.
- همیشه فکر می‌کردم زبون تمام حشراتو می‌فهمم.

عنکبوت دستشو به نشونه "صبر کن" بالا میاره و بعد از این که بالاخره لقمه‌شو قورت می‌ده، دوباره تکرار می‌کنه:
- گفتم، هی حشرک! نظرت چیه ورودت رو هیجان‌انگیزتر کنی؟
- چطوری؟

عنکبوت خوش‌حال از این که توجه لینی رو جلب کرده، اشاره‌ای به تارهاش می‌کنه و یکیشو به سمت لینی آویزون می‌کنه.
- تار منو بگیر و همچون تارزان روی هوا سر بخور و از سوراخ در برو تو. هیجان‌‌انگیز بود نه؟

برای یک لحظه لینی ترغیب می‌شه، اما اون یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش بود. بنابراین سریعا تصویر ذهنی هیجان‌انگیزی که از خودش در حال تاب خوردن توسط تار و ورود به اتاق داشت رو کنار می‌زنه.
- فک کردی من تسترالم عنکبوت حسابی؟ می‌خوای تو تارت گیرم بندازی بخوریم؟ حالا که اینطوره با یه شیرجه حشره‌ای می‌رم تو!

لینی به سرعت به حرفش جامه‌ی عمل می‌پوشونه و با جهشی از سوراخ در عبور کرده و به داخل اتاق بال می‌زنه. آینه نفاق‌انگیز درست جلوش قد علم کرده بود!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۰:۰۱ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


لرد سیاه لباس مشکی رنگ ورزشی اش را پوشیده بود و جلوی آینه در جا می زد.


فلش بک... مغازه ویزلی ها!


- آقای ناشناس سیاهپوش چشم قرمز فاقد دماغ... لطفا اون معجون ها رو انگولک نکنین. بعضیاشون به تکون خوردن و لمس حساسن.

لرد سیاه با دستپاچگی دستش را پس کشید. مایل نبود شناسایی شود. از زیر کلاه شنل، نگاهی به اطراف انداخت.

مردم خنگ بودند و توجه کسی جلب نشده بود.

به قدم زدن در مغازه ادامه داد.
- لعنت بهت ایوان. اینجا جای قرار گذاشتن بود آخه؟ می گه شلوغه... کسی متوجهمون نمی شه.

- آقای ناشناس سیاهپوش چشم قرمز فاقد دماغ... اونی که در حال نشستن روش هستین، تابوت الکساندرا ویوانوویچ، ساحره معروف قرن چهاردهه که همین الان تخفیف بیست و پنج درصدی خورد.

لرد سیاه متوجه شد که فرد ویزلی ول کنش نیست. تصمیم گرفت سرش را کمی گرم کند.
- سلام می کنیم. ما به دنبال یک آینه ساده دستی کوچک بدون هیچ ویژگی خاصی هستیم.

- یه همچین چیزی همین امروز صبح رسید. آینه نفاق انگیزی که می تونین واردش بشین و توی دنیای آرزوهاتون بگردین. البته تو راه کمی ضربه خورده. بهتره بیشتر از یه نفر ازش استفاده نکنه. کمی هم گرونه...

پایان فلش بک...

لرد سیاه به یارانش دستور داده بود که به آینه اش نزدیک نشوند. آینه را برای آرامش و تمدد اعصابش خریده بود.

نفس عمیقی کشید و به داخل آینه شیرجه زد.




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱:۰۷ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف که ساحره ای...

_آقا؟ رودولف چیه؟ ساحره کیه؟ سوژه چیز دیگه اس اصلا...رودولف نداره...باز خودت رو انداختی وسط؟
_خب سوژه باید از یه جایی اصلاح بخوره، بدون رودولف مگه میشه اصلاحی باشه؟
_رودولف خودش گره اس...اصلاح؟ نمیخواد اصلاح کنی...تمومش کن بره...یه "از خواب بیدار شدن" یا یه "فلان سال بعد" یه چیزی بگو تموم شه بره....و نبینم هم که رودولف بیاری وسط!
_اما...
_اما بی اما..همین کاری که گفتم رو بکن وگرنه...!
_مردم بی اعصاب شدن ها!

رودولفی نبود...چیزی که بود، لرد ولدمورتی بود که حالا با داشتن یک مدیربرنامه در ریل موفقیت قرار داشت...او اکنون به دلیل زیبایی و استعداد ذاتی خویش، توانسته بود در سی و سه فیلم نقش بازی کند، پنجاه و پنج جایزه اعم از اسکار، خرس طلایی برلین، نخل طلای کن، سمرغ بلورین بهترین جلوه های ویژه میدانی فجر، دیپلم افتخار، لیسانس متفخر، فوق لیسانس فخر و پی اچ دی فاخر برنده بشود، ده آلبوم موسیقی و سی و سه سینگل ترک منتشر کند، پنجاه هفته متوالی اسمش در برنامه پاپاراتزی های سلبرتی مطرح شود و شونصد میلیون فالوئر در صفحات مجازی داشته باشد...لرد راهش را پیدا کرده بود...او دیگر خبری از مرگخوارانش نداشت!

مرگخواران اما از طرف دیگر تسلیم ویزلی شدگیاشان شده بودند...بسیاری از آنها به عنوان ویزلی مازاد معدوم شده و آنهایی که خوش شانس تر بودند در فریزر منجمد شده بودند تا در صورت کمبود کشور های همسایه، به عنوان یک محصول ملی، صادر شده و ارز وارد کشور کنند..مرگخوارن و مرگخواری تمام شده بود و دیگر آنها کاری به کار محفل نداشتند!

محفل ولی به عنوان قطب اول تولید ویزلی، در ابتدا مُصّر بودند تا نقشه خود را برای ضربه به مرگخواران عملی کنند...که طبیعتا ممکن نبود...لذا آنها هم کم کم دچار اضافه تولید شده و چون نمیتوانستند از پس خورد و خوراک ویزلی ها و ازدیاد جمعیتاش بر بیایند، یا در زیر جمعیت ویزلی ها له و خفه شدند، و یا شکار ویزلی های گرسنه شده و خورده شدند!

پایا...

_عه؟ پایان؟ اینجوری؟ اینقدر خشن؟ اصلا ببینم دیالوگش کو؟
_دیالوگ؟ الان من و شما داریم به وسیله دود با هم ارتباط برقر میکنیم؟ بعدشم، پایان به این دراماتیکی؟ بده تموم شد و شهید شده رها نشد؟ کافیه دیگه...گفتی تموم شه، رودولف هم نیاد...همونی که گفتی شد...حالا میذاری تمومش کنیم؟
_بعد به من میگه بی اعصاب..باشه بابا!


پایان!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۹:۲۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 171
آفلاین
خبرنگار JADOOGARAN JAM NEWS) JJC) مقابل دوربین و درحالی که تظاهرکنندگان پشت او مشغول شعار دادن بودند، ایستاده بود و گزارش خود را آغاز کرد:
- بله، همانطور که شاهد هستید ما اینجا در نزدیکی مقر ویزلی ها هستیم و حجم بسیــار زیادی از جادوگران در اعتراض به ویروس معروف به « Weasley Virus» اینجا تجمع کردند و شعارهای تندی رو سر میدند.

- نون و پنیر و بامیه ، ویزلی جمع کنه بره از ناحیه! (شعارهای جمعی تظاهرکنندگان)

مجری مستقر در اتاق بخش خبری شبکه JJC، با ژست منطقی و کاملا بی طرفانه، سوالاتی رو از همکارش میپرسه:
- اما ریتامبیز جان، بنظرت این شعارها چقدر میتونن منطقی باشن؟ مسئول این وضعیت و تبدیل شدن ملت به ویزلی ها، آیا واقعا خود ویزلی ها هستند یا دستان پشت پرده‌ای وجود داره؟
- خب همانطور که میدونی آغاز شیوع این ویروس از خانه ریدل ها بوده. پس این تئوری هم میتونه مطرح بشه که این اتفاق دسیسه مرگخواران بوده تا اهداف شوم خودشون رو اجرایی کنند.
- اما چه اهدافی ریتامبیز؟

- ویزلی حیا کن، جادوگران رو رها کن ... (ادامه شعارهای حضار)

گزارشگر، برای بهتر شنیده شدن صدای همکارش، یک گوشش رو فشار و پاسخ میده:
- ببینید الان بیش از نیمی از جامعه جادوگری ویزلی شدند و معجون درمان اون، فقط دست مرگخوارانه. چرا این معجون رو در اختیار همه قرار نمیدن و نمیزارن به تولید انبوه برسه؟ من فکر میکنم مرگخواران قصد دارن با اینکار، اعتراض همگانی علیه ویزلی ها به وجود بیارن تا جایگاه اجتماعی اونها رو به نقطه صفر برسونن.
- اما گزارش ها حاکی از اینه که خود لرد هم ویزلی شده! برای این مسئله چه پاسخی هست؟

- ویزلی ها این آخرین پیام است، جنبش جادوگران آماده قیام است. (و همچنان ادامه شعارها)

گزارشگر:
- ما قبل از این گزارش، به محل خانه ریدل رفتیم، اما هیچکدوم از مرگخواران حاضر به مصاحبه نشدند. اما تا جایی که متوجه شدیم، لرد اونجا حضور نداشت و مرگخواران نمیدونستن باید چه خاکی برسر بریزند.
- ممنون ریتامبیز عزیز که از محل خانه ویزلی ها باما همراه بود... هم اکنون سرتیتر خبرها...

خانه شیوخ ویزلی:

- عجب وضعیتیه!
- چه خاکی بر سر کنیم؟
- دامبلدور تو عقل کُلی! مارا از این وضعیت رها بنما!

دامبلدور، مغز متفکر تمام دوران ها:
- باید جریان اعتراضات رو به سمت خانه ریدل تغییر بدیم!
- خب چطوری؟!
- در یک سناریو پیشرفته، باید به شکل مرگخواران در بیایم و مسئولیت رو به عهده بگیریم. شاید یک مصاحبه تلویزیونی یا هرچی


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۷ ۱۵:۰۷:۰۶
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۷ ۱۵:۱۰:۱۸

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.