خلاصه:
لرد سیاه سکته کرده و دکتر گفته که حق نداره عصبانی بشه.
مرگخوارا از این فرصت استفاده می کنن و هر کاری دلشون می خواد انجام می دن.
هر بار که لرد، کنترلشو از دست بده و عصبانی بشه اتفاقی براش میفته. یه تغییری می کنه که ممکنه خوب یا بد باشه.
الان لرد تبدیل به یه پیاز شده که دامبلدور و محفلیا اصرار دارن با خودشون ببرنش.
دامبلدور به "گب" دستور می ده پیاز رو برداره.
.........................
گابریل تیت و گابریل دلاکور، بصورت همزمان به طرف لرد سیاه پیازی حمله ور شدند. هر دوی آن ها گابریل بودند و پیاز را حق خودشان می دانستند.
گابریل تیت با تمام وجود، پیاز را به طرف خودش می کشید. به بوی سوپ پیاز داغی فکر می کرد که جلوی شومینه نداشته محفل می خوردند. به بچه ویزلی های سیر و خوشحال و چاق. به دامبلدور پیری که در آخرین ساعات زندگی اش غذای گرمی از گلویش پایین رفته بود.
و گابریل دلاکور اربابش را می خواست. اربابی که حالا بوی پیاز می داد و چندان هم دلچسب به نظر نمی رسید. شاید اگر پیاز داغش می کردند بهتر می شد. سالاد شیرازی هم می شد با او درست کرد.
گابریل خیلی زود فهمید که افکارش چندان کمک کننده نیست. برای همین از باقی سیاه ها کمک خواست!
- برای چی وایسادین تماشا می کنین؟ بیایین ارباب رو نجات بدین. شما مرگخوارین.
سیاه ها از یک طرف و سفید ها از سمت دیگر.
و در وسط لرد سیاهی که داشت کش می آمد.
-ما بد بو شدیم... حالا داریم کش هم میاییم.
نکش آقا... نکش خانم...
کشیدند.
شخصی که زیادی کشیده شود، طبیعتا عصبانی هم می شود.
شاید این بار، عصبانی شدن به نفع لرد سیاه بود.