هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
5


خوشبختانه مورچه ها هر چقدر تلاش کرده بودند، موفق به وارد کردن لرد سیاه به لانه شان نشده بودند.
و بدبختانه مغز های مورچه ایشان خوب کار می کرد و تصمیم گرفته بودند او را تکه تکه کرده و نمک زده و دودی کنند و در زمستان از خوردنش لذت ببرند.

هر مورچه از یک بخش لرد، آویزان شده و در حال گاز گرفتن او با تمام وجود بود.

- ما درد داریم. ما را نگازید...

کسی گوش نکرد و لرد سیاه به این موضوع فکر کرد که چه معنی دارد که کسی جرات کند به حرف او گوش نکند.
تصمیم گرفت که از یک ارتش مورچه قوی تر باشد.
از جا بلند شد و مورچه ها را تکاند.
- ما اینجا را ترک می کنیم... و وای به حال کسی که دنبالمان بیاید. هیچی نگفتیم پررو شدید. برای زمستانتان غذای دیگری بیابید.

و رفت...

از دنیای داخل آینه خسته شده بود.

نمی مرد...

ولی اینجا تنها بود.

نه ارتشی داشت که به جنگ جادوگران سفید برود و نه یارانی که حواسشان به او باشد.
-ما مایلیم خارج شویم...




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
"پست سوم"

سدریک بالشش را گوشه‌ای امن، روی بالش یدکی‌ای که همیشه همراهش بود خواباند و پتوی کوچکی نیز رویش کشید تا سردش نشود. داستانی کوتاه درمورد بچه‌بالشی کوچک که به دنبال مادرش می‌گشت و در نهایت هرگز او را پیدا نکرد هم خواند تا خواب راحتی داشته باشد.

برای لحظه‌ای وسوسه شد خودش هم همانجا دراز کشیده و دیدن آرزوهایش را به بعد موکول کند؛ چشمانش که مدتی طولانی، چیزی حدود نیم ساعت بود که بسته نشده بودند هم از این فکر به شدت استقبال کردند. اما پس از کشمکشی کوتاه که بین مغز و چشمانش رخ داد و درنهایت مغز پیروز شد و چشم‌ها را قانع کرد که دیدن آرزوها می‌تواند بسیار هیجان‌انگیز باشد، بلند شد و به سمت آینه رفت.

نوک انگشتش را روی سطح سرد و براقش‌ گذاشت و اندکی فشار داد‌. مطمئن بود که اوضاع خوب پیش می‌رود و هنگانی که بالشش را صدا کند، از خواب می‌پرد و به سرعت پیش او برمی‌گردد. از تنها گذاشتنش پشیمان نبود. یا درواقع سعی داشت اینگونه خود را آرام کند...

ناگهان دستی نامرئی سدریک را از یقه‌اش گرفت و به داخل آینه کشید.
- اووووی خفه‌م کردی! این چه طرز برخورد با...

اما پیش از آنکه بتواند اعتراضش را کامل بیان کند، به شدت با زمین سفتی برخورد کرد. با عصبانیت بلند شد که از این طرز رفتار عوامل آینه به رئیسشان شکایت کند، اما متوجه موضوع مهمتری شد...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
Part 1


اصولا هکتور موجود فضولی بود. در تمام طول زندگیش هر بار کسی میگفت کاری رو نکنه، چیزی رو نخوره یا سمت چیزی نره، دقیقا همون کار رو میکرد، همون چیز رو میخورد و سمت همون چیز می رفت.
اخیرا شنیده بود لرد یه آینه خریده و دسور اکید داده که کسی نزدیکش نشه. همین براش کافی بود تا همه تلاشش رو بکنه که به آینه نزدیک بشه.

برای همین بود که زمانی رو انتخاب کرد که همه سر میز ناهار مشغول خوردن بودن. شکم مانع این میشد که کسی مچش رو در حال بررسی آینه بگیره.
سرش رو از در اتاق آورد بیرون و نگاهی به چپ و راست انداخ تا مطممئن بشه راهرو خالیه و کسی نیست.
- خب خبری نیست!

هکتور نوک پا نوک پا تا دم اتاق لرد میدوئه... البته تا دم راهرو اتاق لرد میدوئه چون پاش سر میخوره و با مغز میره تو دیوار!

- هکتور تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه نمیدونه الان تایم وایتکس پاشیه؟

این جمله رو گابریل در حالی که با اسپری در حال پاشیدن محلول ضد عفونی کننده به هکتور بود میگه.

هکتور که از بوی محلول ضدعفونی و وایتکس سرش گیج رفته بود، نمیدونست باید چی جواب گابریل رو بده.

- به من چه اصلا به هر حال داشتم میرفتم. کارم این قسمت تموم شده بود.

گابریل بعد گفتن این جمله سطل و باقی وسایلش رو برمیداره و هکتور رو در حالی که از دهنش حباب در میومد و به سمت اتاق آینه میخزید تنها میذاره.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
4.

- هی... آخ... چرا منو گرفتین؟ بابا اون عنکبوتو باید بگیرین!

لینی به محض چشم باز کردن با مورچه‌هایی رو به رو می‌شه که قصد دستگیر کردنش رو داشتن.

- یارانم! زیر دستانم! نوکرانم! ندیمه‌هایم! کارگرانم! سربازانم! فرزندانم! اوهوی با شمام.

بالاخره مورچه‌ها برای لحظه‌ای متوقف می‌شن قبل از این که گوش‌هاشون توسط فریادهای لینی کر بشه.

- اینجا دنیای آرزوهای منه و منم قاعدتا باید ملکه شما باشم. بهتون دستور می‌دم عنکبوت رو دستگیر کنین.

مورچه‌ها ابتدا نگاهی به همدیگه می‌ندازن و بعد همه به سویی خیره می‌شن. انگار که منتظر دستور کسی باشن!
لینی رد نگاه مورچه‌ها رو می‌گیره تا منبع رو پیدا کنه... که کاش نمی‌کرد!
- تو؟ تو عنکبوت لعنتی تاج ملکگی منو گذاشتی رو سرت و به اینا دستور می‌دی؟ درش بیار ببینم.

لینی اینو می‌گه و به سمت عنکبوت هجوم میاره که البته مورچه‌ها سریعا مانعش می‌شن.

- ای ملعون! ما پادشاه تو هستیم! اطاعت کن تا جانت را ببخشیم و یک لقمه چپت نکنیم!
- باز چی داری کوفت می‌کنی؟

لینی منتظر جواب عنکبوت نمی‌مونه و به سمت مورچه‌ها برمی‌گرده.
- نمی‌فهمین اون حتی بال هم نداره؟ اصن مگه شما نباید ملکه داشته باشین؟ این مذکره بابا!

مورچه‌ها مجدد نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن.
- ما همیشه مورچه‌های خلافِ جریان باد حرکت کن بودیم و پادشاه داشتیم.
- ایشون هم اگه چشماتو ببری کارواش می‌بینی که مورچه هستن اما در ابعاد و قامت پادشاه.
- تو هم احترام بذار.

لینی زیر بار برو نبود.
- شما غذای این موجود هستین! همه‌تونو یه لقمه چپ می‌کنه. گولشو نخورین.
- دستور می‌دهیم...

مورچه‌ها به محض شنیدن صدای عنکبوت، به صف وایمیسن و خبردار می‌شن.

- این مورچه‌ی آبی رنگ ناچیز رو به مقام مورچه کارگر برمی‌گزینم. ازش کار بکشین!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
پرده دوم:

ایوان همان طور که جلوی در اتاق قدم میزد با خودش فکر کرد که از هیچ کاری بیشتر از نگهبانی خسته نمیشود. یعنی داخل اتاق فقط یک آینه بود! با اینکه این آینه یک اینه نفاق انگیز بود اما به هر حال متعلق به ارباب بود و مطمئنا هیچ کدام از مرگخوارها جرات نمیکردند در وسایل شخصی ارباب فضولی کنند. برای همین نگهبانی از آینه به نظرش کار بیهوده ای بود.

ایوان با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد نگاهی به داخل اتاق بیندازد تا از سلامت آینه مطمئن شود. قطعا این کار هیجان بیشتری به نگهبانی اش میداد و از قدم زدن جلوی در اتاق جذاب تر بود.
ایوان نگاهی به اطراف انداخت و بعد دستگیره در فشار داد و وارد اتاق شد. اتاق کاملا خالی بود و فقط در میان اتاق آینه قدی بزرگی قرار داشت که پارچه سفیدی روی آن کشیده شده بود.

ایوان به آرامی پارچه سفید را کنار زد و چند قدم عقب رفت تا تمام آینه را ببیند. کنده کاری‌های قاب چوبی دور آینه با آن چیزی که قبلا در هاگوارتز دیده بود متفاوت بود. این آینه به نظر قدیمی تر و ترسناک‌تر بود. ایوان به ارامی انگشت استخوانی‌اش را روی لبه قاب کشید و با خودش گفت:
- چیزای کهنه همیشه بهترن...مگه نه؟

-...بستگی داره در مورد چی صحبت کنیم...

ایوان از جا پرید و به دنبال منبع صدا گشت:
- کی جرات کرده وارد این اتاق بشه؟....یعنی غیر از من! این اینه متعلق به اربابه. خودتو نشون بده.

انعکاس تصویر ایوان در آینه نظرش را جلب کرد. مردی درست پشت سرش در تاریکی ایستاده بود.
- کی هستی؟ خودتو نشون بده، الان!

مرد کمی جلو آمد تا نور ماه که از پنجره اتاق به داحل میتابید صورتش را روشن کند. باور کردنی نبود!خودش بود! ایوان روزیه...اما نه به صورت اسکلتی اش. همان ایوان روزیه قدیمی بود. با پوست و گوشت. موهای بلندی که روی شانه هایش افتاده بود، عصای مشکی با سر طلایی عقاب و کت و شوار بلند با رنگ سبز زمردی.

ایوان چند قدم عقب رفت و با تعجب گفت:
- امکان نداره! تصویری که آینه نفاق انگیز نشون میده فقط داخل آینه است. تو...تو دقیقا رو به روی من وایسادی!

ایوان قدیمی لبخندی شیطانی زد و گفت:
- خب...راستش این آینه یکم با آینه‌های دیگه متفاوته...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
4


صاف شده بود... ولی هنوز نفس می کشید.
احساس قدرت می کرد. احساس سبکی. در حدی که انگار روی هوا معلق بود.
باد خنکی به صورتش می خورد و بوته ها و درختان از کنارش عبور می کردند.
چند ثانیه گذشت تا این که متوجه شد این اتفاق عادی نیست.

پایین را نگاه کرد و متوجه ارتش قوی و مصمم مورچه ها شد که در حال حمل کردن او هستند.
-الان دقیقا دارین چیکار می کنین؟

بین مورچه ها، همهمه ای در گرفت.

-غذا حرف زد!
-تکان هم خورد.
-تو غذایی. ساکت و بی حرکت بمون.

لرد سیاه سعی کرد تکان بخورد. ولی مورچه ها اجازه ندادند.

-خب منو دارین کجا می برین؟
-تو لونه... که بخوریمت!
-ما مایل نیستیم وارد لانه خاکی شما شویم. ما را همینجا میل کنید.
-الان که نمی خوریم. زمستون می خوریم.
-ما تا زمستان توی لونه چه کنیم ما؟

مورچه کمی فکر کرد.
-سعی کن تازه و مقوی باقی بمونی!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
۱.


قدم های آرامی بر می داشت، این عادتش بود. البته نه از آن عاداتی که دوستش داشت، از آن عاداتی که خود به خود در مغزش جا خشک می کردند. مثل وقت و بی وقت پرسه زدنش در راهرو های خانه‌ی ریدل ها، یا ریختن پر هایش. البته این مورد به احتمال زیاد برای پا به سن گذاشتنش بود اما خب بالاخره این هم از مواردی بود که همیشه اذیتش می کرد.

- نـــــارلــــک! دوباره داری پرسه می زنی؟ این دفعه نمی ذارم از دستم فرار کنی! پراتم که همه جا ریخته!

نارلک با شنیدن صدای بلاتریکس هر چهار سمتش را بررسی کرد. هنوز به او نرسیده بود؛ اما از آنجایی که صدایش را شنیده بود، به احتمال زیاد فاصله زیادی با او نداشت.
قدم هایش را تند تر کرد، اما بدلیل اینکه یک لک لک بود، چندان سریع هم نمی توانست برود. شاید بگویید اگر لک لک بود، چرا پرواز نمی کرد؟ پاسخ این سوال چیزی جز این نبود: یادش رفته بود!
شاید او لک لک بود، اما به این خاطر که سال ها بود از جامعه لک لک ها فاصله گرفته بود، پرواز را فراموش کرده بود.

نارلک پس از اینکه چند بار سکندری خورد، بالاخره به اتاقی رسید. صدای بلاتریکس برایش واضح تر شده بود، به همین خاطر وارد اتاق شد.
در اتاق هیچ چیز جز یک آینه نبود. نارلک به سمت آینه چند قدمی برداشت و با ترس و لرز به آن نگاهی انداخت. آینه قدیمی بود و در بالای آن "آینه نفاق انگیز" نوشته شده بود. نارلک کمی ترسید. همیشه از داستان هایی از این آینه در سرزمین لک لک ها گفته شده بود و نتیجه آن همیشه این بود که فرد، یا دیوانه می شود یا وابسته.

نارلک با شنیدن صدای قدم ها و غرولند های فردی که حال وارد اتاق شده بود، به خود آمد و با دستپاچگی به درون آینه پرید.
- لـــک! بــلــا، من نــمــی خــوام زجر بکـــشــــم! من هنوز از دیدن تخمای طلام ســـیــر نــشـــدم! مــن نـــمـــی خــوام نــاقــص شــم!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۵:۲۳:۴۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۹:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۱۹:۵۷:۴۳


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
3.


لینی و عنکبوت هر دو با هم به داخل آینه نفاق‌انگیز کشیده می‌شن و لحظه‌‌ای بعد خودشونو روی چمن‌های سرسبزی پیدا می‌کنن. لینی می‌خواست سر بلند کنه و از زیبایی‌های اطراف بهره ببره، اما عصبانیتش از عنکبوت مانع می‌شه.

- چی کار کردی تو؟ چرا هلم دادی؟ من چرا باید بازم تو رو تحمل کنم؟ هان؟

عنکبوت که برخلاف لینی غرق زیبایی‌های اطراف شده بود، اصلا متوجه صحبت کردن لینی نمی‌شه. بنابراین لینی مجبور می‌شه نیشی نثار عنکبوت کنه.

- آخ... چته؟ فکر کنم یادت رفته طعمه کیه و شکار کیه‌ها!

لینی اصولا چون حشره‌ی جانورنما بود، خودش رو در موضع بالاتری نسبت به سایر حشرات می‌دید. اما حالا که از نزدیک هیکل بزرگ عنکبوت رو می‌دید، چندان احساس برتری نمی‌کرد. حداقل از نظر جثه!

- حالا دوست داری راهتو بکشی برگردی بری و دست از سرم برداری یا نه؟
- نه!

عنکبوت اینو می‌گه و با اشتیاق شروع به حرکت و کنکاش اطراف می‌کنه. لینی تصمیم می‌گیره از فرصت استفاده کنه، راهشو بکشه و با خیال راحت از عنکبوت دور بشه که...

- کجا؟ وایسا منم بیام.

عنکبوت گویا قصد رهایی لینی رو نداشت!

لینی چشماشو می‌بنده و با خودش فکر می‌کنه اینجا آینه نفاق‌انگیزه و دنیای آرزوهای خودش. پس حتما کافی بود بخواد تا از شر عنکبوت خلاص شه. با همین امید ابتدا یک چشم، و سپس چشم دومش رو باز می‌کنه تا شاهد رهایی از دست عنکبوت باشه...




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
3


-این جا عالم برتره... می فهمی؟ ساز برتر و رسمی این جا چنگه، نه پیانو. اینو از روی زمین برداشتی آوردی این جا که چی بشه؟

ساعت ها بود که مرلین در حال دعوا با فرشته ها بود. فرشتگانی یک دنده که قبول نمی کردند، صدای پیانو روح نواز تر از چنگ است. خودش هم خوشگل تر است.

فرشته بداخلاق دور پیانو چرخید و اطرافش را بررسی کرد.
-کلی دکمه داره. فضای زیادی اشغال کرده. با صدای ناهنجار.

مرلین معترض شد.
-تو بلد نیستی بزنی. برای همین ناهنجار بود. من بلدم. وقتی من می زنم همه وارد خلسه می شن.

فرشته سرش را تکان داد.
-اصلا نمی شه. اینجا جای این نو آوری ها نیست. تو برو تابلوهای قدیمی رو ببین. تو کدومش پیانو هست؟ این سیستم عالم برتر رو به هم می زنه. اونجوری هم نگاه نکن.

مرلین غمگین بود. دلش پیانو می خواست. ولی پیانو تایید نشد و فرشته، با تلنگر کوچکی آن را از روی ابرها به پایین پرت کرد.

پیانوی بزرگ در هوا چرخ خورد و چرخ خورد و از میان این همه جا، درست روی سر لرد سیاهی فرود آمد که داشت راهش را می رفت... و او را نقش بر زمین، و بسیار صاف کرد.





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
"پست دوم"

- چیشد؟ چیزی می‌بینی؟
- نه. هیچی معلوم نیست.
- یعنی چی هیچی معلوم نیست؟ این آینه نفاق‌انگیزه الان باید خودتو وسط آرزوهات ببینی!

سدریک همزمان با تمام کردن جمله‌اش، بالش را کنار کشید و خودش مقابل آینه ایستاد. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همچنان همان سدریکِ نرسیده به آرزوها و به‌دردنخورِ دنیای واقعی مقابلش ایستاده بود.

- شاید آینه‌های مدل جدید دیگه مثل قدیمیا کار نمی‌کنن؟

سدریک در همان حال که مشغول بررسی آینه از زوایای مختلف بود، به حرف بالش نیز فکر می‌کرد.
- آره، شاید...پس یعنی چطوری کار می‌‌کنه؟
- تو مغز داری، توی من یه مشت پَر ریختن، اونوقت جواب این سوالتم من باید بدم؟

نگاه ملتمسانه‌ی سدریک به بالش دوخته شد. بالش اعتنایی نکرد. نگاه، نافذتر و مظلوم‌‌تر شد. همچنان سعی بالش بر نادیده گرفتن صاحبش بود. سدریک آخرین تلاشش را به کار گرفت.
- اگه کمکم کنی قول میدم بذارم یه سر بری پیش بالش ارباب...همون بالش صورتی و کوچولویی که هیچکس ازش خبر نداره و خیلی وقته می‌خوای باهاش قرار بذاری. باشه؟

بالش باز هم می‌خواست مقاومت کند اما پیشنهاد سدریک فراتر از قدرت مقاومتش بود.
- خیلی خب بابا. رفتن توش رو امتحان کن. شاید باید بری توش تا کار کنه.
- پس اول من میرم. اگه امن بود صدات می‌کنم که تو هم بیای.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.