هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰

مارتین کاپلستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۱
از Spinners Street
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 9671_256967_5175359_n.jpg
____
دامبلدور به ارامی گفت :« سوروس بهتره از نگاه کردن به اون آیینه دست برداری» سوروس نیم نگاهی به دامبلدور

انداخت سپس گفت :« احتیاجی به نگرانی نیست دامبلدور » دامبلدور ارام سرش را تکان داد نگران سوروس بود.

ناراحت و غمگین وارد کلاس معجون سازی شد همه نگاه ها سمت او چرخید ، سوروس روی صندلیش نشست و شروع

کرد به نوشتن چیزی . هری سمت رون چرخید و در گوشش گفت:« اسنیپ چش شده؟! به نظر ناراحت میاد.» رون سری

تکان داد و با صدای خیلی ارام گفت:« منم نمیدونم چش شده » هرمیون قلم را روی میز گذاشت و سپس سمت رون

برگشت و اروم گفت :« من توی یه کتاب خوندم این اثرات نگاه کردن به آینه نفاق امیزه» هری با مظلومیت تمام به

سوروس زل زد و ارام گفت :« به نظر من ته دلش یه چیز خیلی غم انگیز میخواد. منم این حسو تجربه کردم » رون

سعی کرد بحث را عوض کند ارام بلند شد و گفت:« پرفسور امروز چه معجونی میخوایم درست کنیم» اسنیپ سرش را

بلند کرد و گفت:« کلاس امروز تعطیله زودتر به خوابگاه هاتون برین و تا کلاس بعدی صبر کنید» اسنیپ ارام بلند شد

و از کلاس خارج شد..........

وارد اتاق شد آینه مثل همیشه انجا بود لبخندی زد و رو به روی آینه ایستاد....آینه در حال نشان دادن تصویری بود

درسته ان دو شخص لیلی و سوروس بودند که همدیگر را بغل کرده اند لیلی سرش را روی شانه اسنیپ گذاشته

و دست در دست هم...اسنیپ غمگین به لیلی خیره شد و ارام زمزه کرد:«لیلی...»



خوب بود فقط حیف که سریع داستانو جلو بردی و بیشتر برامون ننوشتی. راستی لازم نیست وقتی به انتهای خط باکس نوشتن می‌رسی اینتر بزنی، خود سایت به صورت خودکار همه چیو پشت سر هم می‌نویسه. این که خودت دستی اینتر بزنی فقط باعث می‌شه در نهایت وقتی پستت ارسال می‌شه اینترهای اضافی وسط جمله‌ای که هنوز به انتها نرسیده ظاهر بشه که درست نیست. پس فقط وقتی خواستی پاراگراف‌بندی کنی و انتهای جملات اینتر بزن و کاری به رسیدن به انتهای خط باکس نداشته باش.

تایید شد.

مرحله بعدم که خودت رفتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۱۰ ۱۳:۳۷:۰۲

من کسی نیستم که حضورمو به کسانی که برای من اهمیتی قائل نیستن تحمیل کنم.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۰

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۴۵ شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
از LONDON
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
خیابان پریوت درایو - پلاک 4 - طبقه دوم - اتاق انتهای راهرو
صدای خرت و خرت از جایی به گوش می رسید، پسرکی که در گوشه اتاق خواب زیر یک پنجره چوبی بر روی تختخواب خوابیده بود یک چشمش را به آرامی باز کرد تا ببیند صدا از کجا میاد. موجودی کوتاه قد و بی مو با پارچه ای کهنه و پاره برتن درگوشه اتاق با قفس جغد پسرک بازی میکرد.
پسرک که نامش هری بود به آرامی از جایش بلند شد:
+دابی، تو اینجا چه کار میکنی
-هری پاتر، من به کمکت احتیاج دارم
هری عینکش را از روی میز برداشت و آن را بر روی چشمش گذاشت و به اطراف نگاهی کرد
+چی شده دابی، چرا به کمک من نیاز داری؟
دابی با صدای نهیف و گوش خراش با ناله جواب داد:
-مالفوی ها در به در دنبالم میگردن، میخوان دست دابی رو بسوزونن، میخوان دابی رو بزنن
+چرا؟
-چون پسر کوچیکشون به سمت من جوراب پرتاب کرد و من رو آزاد کرد
+خب ایرادش کجاست؟
-هری پاتر متوجه نیست، دابی یک جن خونگیه و نباید هیچوقت آزاد بشه
+حالا اون دراکوی احمق آزادت کرد
دابی شروع کرد سرش رو محکم به پایه قفس بکوبه و بلند بلند گریه کنه:
-دابی احمق، نباید اون جوراب رو میگرفت، دابی احمق دابی احمق
هری که متعجب بود از حرکات دابی از جایش بلند شد و دابی رو محکم گرفت و بر روی تخت انداخت و به او گفت «هرچقدر هم سرتو به در و دیوار بکوبی فایده نداره، من تا چند دقیقه دیگه به سمت هاگوارتز میرم، اونجا میبینمت با هم صحبت میکنیم.
-نههههههههههههه، هری پاتر نباید به هاگوارتز بره، مالفوی ها میدونن من پیش هری پاتر هستم
دابی سریع دستش رو بر روی دهانش گذاشت. هری که متعجب بود به دابی گفت «چه کار کردی تو؟» دابی در جواب گفت «منو ببخشید، دابی خوشحال بود و میخواست سریع این خبر رو به هری پاتر برسونه»
هری محکم به پیشونی خود ضربه ای زد و سریع شروع به جمع کردن وسایلش کرد، چمدان های سنگین را زیر پنجره بر روی تخت گذاشت و قفس جغد را روی آن ها قرار داد.
ماشینی آبی رنگ قدیمی ای به یکباره در آسمان پیدا شد و با سرعت هرچه تمام تر به سمت پنجره اتاق هری می آمد. از نوع رانندگی هری فهمید چه کسی پشت فرمون نشسته و منتظر یک گند کاری جدید ماند، ماشین به یکباره به بغل لب پنجره پارک کرد و شیشه ماشین پایین آمد:
+سلام هری
-سلام رون، تو چرا پشت فرمونی، فرد و جرج کجان؟
+اونا رفتن سمت ایستگاه، من اومدم تو رو ببرم نگران نباش بیا بالا
هری غرغر کنان شروع کرد وسایل را به داخل ماشین منتقل کند که ناگهان چیزی به پایش چسبید، دابی بود که پای هری را محکم گرفته بود و التماس کنان می گفت: «هری پاتر، بدون دابی دووم نمیاره، هری پاتر باید دابی رو با خودش ببره«  هری که بخاطر دابی به دردسر افتاده بود از دستش شاکی بود یقه او را گرفت و پرتش کرد داخل ماشین و به او اخطار داد که تا هاگوارتز نباید صحبت کند.
هری سوار ماشین شد و رون با یک حرکت آکروباتیکی از آنجا دور شد.



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۱۸ ۲۰:۰۳:۲۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰

پادشاه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۴۹ چهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره پنجهمه در حال گپ و گفت در تالار اصلی بودن همه دور میز هاشون نشسته بودن که ناگهان سقف تالار به رنگ سیاه و سفید در میاد
همه چیز عجیب و غریب میشه در یه لحظه تاریک و سرد در باز میشه پسری وارد تالار. با زخمی روی پیشونین همون پسرک معروف

دامبلدور به هری اشاره میکنه که بیادو کلاهو بزاره روی سرش .
همه هریو متعجب نگا میکنن و هری کلاه رو میزاره روی سرش که ناگهان کلاه تمام وقایعیو که برای هری افتاده توی گذشته و ایندش میبینه زبون کلاه بند اومده نمیتونه انتخاب درستی بکنه ایا هری باید بری اسلایدرین
یا بره گریفیندور بنظر کلاه هیچ کدوم ازین گروه ها برای هری کافی نیست ...
هری که خیلی مصمم و قدرتمند نشسته
به کلاه دستور میده که اونو ببره توی گریفیندور و کلاه ناچار میشه به انتخاب خود هری اونو بفرسته گریفیندور چون هری قدرت یه شیرو داشت و لایق این بود که رهبر شیرهای توی گریفیندور بشه

ایا هری میتونه تو‌گریفیندور موفق بشه؟
ایا اون میتونه گروه گریفیندورو متحول کنه؟


خیلی کوتاه نوشتی و سریع از روی همه چی رد شدی. ولی به خاطر تاخیری که داشتیم نمی‌خوام بازم اینجا معطل نگهت دارم. پس...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی




ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۱۴ ۱۲:۴۴:۰۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۱۴ ۱۲:۴۴:۲۸

Kk


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۳ چهارشنبه ۳ آذر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۳:۰۳ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۱۶

ایستگاه کینگزکراس-لندن

چمدان ها از اون چیزی که فکر میکرد سنگین تر بودن
حیمز چند دقیقه ایستاد و به جلو خیره شد امثال سال چهارمی بود که به هاگوارتز میرفت و هیچ وقت انقدر معطل نشده بود به چرخ دستی اش نگاهی انداخت دوتا چمدان که انگار داخلشان سنگ بود و کارلوس جغد خاکستری رنگ جیمز که پدرش در سال اول برایش خریده بود
ظاهرا کارلوس هم مثل جیمز از اینهمه معطلی خسته شده بود
- پس این پسر کجاست دو ساعته منتظرشم
و همان موقع که جیمز تصمیم گرفت صبر کردن را بس کند و تنها وارد قطار شود
پسری را دید که دوان دوان به طرفش میاید و برایش دست تکان میدهد
(جیمز)- سیریوس چرا انقدر دیر کردی

(سیریوس که نفس نفس میزد)- فعلا بیا بریم توی قطار

پسرها وارد قطار شدند و به واگن شماره ۱۳ رفتند که ریموس برایشان نگه داشته بود
(ریموس)-چرا انقدر دیر کردین نزدیک بود قطار رو از دست بدین

(جیمز )- من نمیدونم بهتره از اقای بلک بپرسی که مارو دوساعت نگه داشت

(سیریوس ) - میدونم که خیلی معطلتون کردم ولی خب یک چیز خیلی باحال اتفاق افتاد
ریموس و جیمز همزمان پرسیدند
- چیییی؟
سیریوس که سعی میکرد نیشخند اش را پنهان‌ کند جعبه را از توی چمدانش بیرون اورد
جیمز پرسید
- این چیه دیگه؟
سیریوس در جعبه را باز کرد و از داخل ان یک کاغذ پوستی رنگ عجیب با یک جوهر در اورد
(ریموس که تعجب کرده بود )_یعنی تو مارو اینهمه معطل کردی و نزدیک بود قطارو از دست بدی فقط واسه یک کاغذ؟؟

(سیریوس )-اشتباه نکن این فقط یک کاغذ نیست من این کاغذو به سختی از اتاق کاره بابام دزدیدم از این کاغذ فقط یکی توی جهان هست و برای درست کردن نقشه به کار میره
(جیمز)- اخه نقشه به چه درد ما میخوره ؟
(سیریوس با لبخند شیطانیی)- یعنی به نظرت داشتن نقشه هاگوارتز بدرد نمیخوره ؟
(ریموس )- امکان نداره هاگوارتز خیلی بزرگه نمیتونیم نقشه شو بسازیم
(سیریوس )-چرا میتونیم فکر کنین که ازین به بعد چه کارایی میتونیم انجام بدیم نظر تو چیه جیمز؟

جیمز که حالا کمی هیجان زده شده بود و تقریبا فراموش کرده بود که سیریوس چقدر انها را معطل نگه داشته بود جواب داد
- اگه بشه عالی میشه میتونیم هرجا بخوایم بریم و همرو ببینیم کجان حتی میتونیم راه های مخفی رو پیدا کنیم

سیریوس که حالا خیالش راحت شده بود گفت
- اره عالیه حالا فقط یک اسم میخواد نقشه مون
ریموس پیشنهاد داد
- نقشه گرگ
(جیمز)-نه این اصلا اسم خوبی نیست یک اسم بهتر
(سیریوس)- نقشه مخفی
(جیمز)- نه یک چیز بهتر اهان فهمیدم نظرتون در مورد نقشه ی غارتگر چیه؟
(سیریوس )- فوق العادس
(ریموس )-از این بهتر نمیشه
(جیمز )- عالیه پس فقط باید صبر کنیم برسیم هاگوارتز تا نقشه رو درست کنیم
(سیریوس)-و وقتی درست شد میتونیم
هر کاری که بخوایم بکنیم



جالب نوشته بودی! فقط یکم تو پیاده‌سازی ساختار نوشتاری داستان مشکل داشتی که با ورود به ایفای نقش به راحتی حل می‌شه. راستی علائم نگارشی فراموش نشه! هیچ‌کدوم از جملاتت نقطه، ویرگول، علامت سوال، علامت تعجب و... ندارن. استفاده کن از اینا.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۵ ۱۹:۲۶:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰

امیلی دیکنسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg
تصویر شماره ۷
اول این داستان در هاگوارتز داخل اتاق استاد اسنیپ رخ میده
_هریییییییییی چوبدستی من کجاست
+م..من نمیدونم استاد
_منو نپیچون بچه خودم دیروز دیدم که داشتی تو کتاب راجب چوبدستی من میخوندی
+استاد اخه من داشتم راجب چوبدستی ها تحقیق میکردم
_هه الان معلوم میشه
اسنیپ یه تیکه از خاطرات هری رو با چوبدستی زاپاس خودش برداشت و گزاشت رو صفحه خاطرات
فلش بک*
هری راجب چوبدستی ها مطالعه میکرد بعدش با رون و هرماینی رفتن به تالار اصلی و باهم راجب امتحان میان ترم صحبت میکردن
هرماینی:وای دارم دیوونه میشم هنوز دوبار دیگه باید کتاب رو بخونم
رون:دختر تو حالت خوبه؟داری کتاب رو قورت میدی بسه
هری خندید:بگولش کن رون چیکارش داری بچه درس خونه
هرماینی:هه هه باز شما دوتا منو دست میندازید
هری و رون دستشون رو به حالت تسلیم بالابردن و گفتن:
×ببخشید بخشید
و بعد دوباره رفتن به کتابخونه و شروع به خوندن درس کردن
پایان فلش بک*
اسنیپ برگشت و بدون توجه به هری گفت:
_ میتونی بری
هری که دید استاد ضایع شده خنده ریزی کرد گفت:
+ استاد میخوایید دزد رو پیدا کنم
اسنیپ که بهش برخورده بود گفت:
_لازم نکرده😑
هری گفت:روز خوش استاد
از اتاق اسنیپ خارج شد و به سمت رون و هرماینی رفت
گفتن چیشد هری؟
با خنده قضیه رو تعریف کرد بعد از خندشون گفت
_بچه ها باید چوبدستی اسنیپ رو پیدا کنیم
همگی موافقت کردن
رفتن به جلوی در اتاق اسنیپ هری با استفاده از قدرت بازیابی خاطرات تونست کسی که اخرین بار وارد اتاق شده رو ببینه اون کسی نبود جز جیم ریل کسی که همیشه دردسر درست میکرد و دوباره نزدیک بود اخراج شه ولی دامبلدور پادرمیانی میکرد و نمیزاشت اخراج شه ولی این بشر باز داره خراب کاری میکنه

رون: اوه خدای من این پسر ادم بشو نیست
هرماینی: باید بریم سر وقتش
همگی رفتن سروقت جیم. اون توی تالار اصلی بود و داشت با یکی از دختر ها صحبت میکرد و به قول معروف مخ رو میزد.هرماینی دختر رو دور کرد و هر سه تایی رو به روی جیم ایستادن

هری:جیم چوبدستی رو بده

جیم اول انکار میکرد و میگفت: من برنداشتم من با چوبدستی استاد اسنیپ چیکار دارم؟!
ولی وقتی هری مدرک هارو نشون داد و

گفت: اگر خودت ندی مجبورم به استاد اسنیپ بگم و خودت میدونی که چیکارت میکنه
جیم که ترسیده بود سریع چوبدستی رو از آستینش در آورد و داد بهشون هری چوبدستی رو گرفت و برد به استاد اسنیپ داد اسنیپ اول خیلی سوال میکرد که دست کی بود ولی
هری : از رو زمین پیداش کردم
و همین طور شد که اسنیپ مثلا باور کرد و چوبدستی رو گرفت و رفت.......
--------
این دفعه خیلی بهتر شد. آفرین.
چون سریع یاد میگیری بقیه مشکلاتت هم توی ایفا حل میشه و من دیگه اینجا متوقفت نمیکنم.

تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط setareh8686 در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۴ ۲۲:۵۲:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۶ ۱۲:۵۲:۵۴

Setareh (Hermione)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰

امیلی دیکنسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg
تصویر شماره ۷
_هریییییییییی چوبدستی من کجاست
+م..من نمیدونم استاد
_منو نپیچون بچه خودم دیروز دیدم که داشتی تو متاب راجب چوبدستی من میخوندی
+استاد اخه من داشتم راجب چوبدستی ها تحقیق میکردم
_هه الان معلوم میشه
و اینطور شد که اسنیپ یه تیکه از خاطرات هری رو با چوبدستی زاپاس خودش برداشت و گزاشت رو صفحه خاطرات
فلش بک*
هری داشت راجب چوبدستی ها مطالعه میکرد بعدش با رون و هرماینی رفتن به تالا اصلی و مشغول گفت و گو شدن و بعد دوباره رفتن به کتابخونه و شروع به خوندن درس کردن
پایان فلش بک*
اسنیپ برگشت و بدون توجه به هری گفت: میتونی بری هری که دید استاد ضایع شده خنده ریزی کرد گفت: استاد میخوایید دزد رو پیدا کنم اسنیپ که بهش برخورده بود گفت:لازم نکرده😑 هری گفت:روز خوش استاد
سریع به سمت رون و هرماینی رفت گفتن چیشد هری؟با خنده قضیه رو تعریف کرد بعد از خندشون گفت بچه ها باید چوبدستی اسنیپ رو پیدا کنیم همگی موافقت کردن
رفتن به جلوی در اتاق اسنیپ هری با استفاده از قدرت بازیابی خاطرات تونست کسی که اخرین بار وارد اتاق شده رو ببینه اون کسی نبود جز جیم ریل
رون کفت اوه خدای من این پسر ادم بشو نیست هرماینی گفت باید بریم سر وقتش همگی رفتن بالاسر جیم هری گفت:جیم چوبدستی رو بده جیم اول انکار میکرد ولی وقتی هری مدرک هارو نشون داد و گفت اگر خودت ندی مجبورم به اسنیپ بگم و خودت میدونی که چیکارت میکنه جیم که ترسیده بود سریع چوبدستی رو در اورد و داد بهشون هری چوبدستی رو گرفت و برد به استاد اسنیپ داد اسنیپ اول خیلی سوال میمرد که دست کی بود ولی هری میگفت از رو زمین پیداش کردم و همین طور شد که اسنیپ مثلا باور کرد و چوبدستی رو گفت و رفت.......

اول از همه قبل از ارسال حتما پستت رو بخون تا مشکلات املایی و تایپی نداشته باشی.
لحن داستانت خیلی گزارش ماننده، بهتره که یکم بیشتر به توصیف اطراف و آدما اهمیت بدی.
دیالوگ هارو هم حتما از توضیف هات جدا کن.
نمایشنامه های دیگه رو بخون و بازم تلاش کن.
موفق میشی.

فعلا
تایید نشد!


ویرایش شده توسط setareh8686 در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۴ ۱۸:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۴ ۲۱:۲۰:۰۱

Setareh (Hermione)


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰

آلستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۱۴ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰
از شيون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
دامبلدور و شمشیر گریفندور
دامبلدور به‌همراه عکس مدیران سابق هاگوارتز و البته مدیران فعلی و آینده در دفترش است.
هدویگ برایش نامه‌ای می‌آورد. دامبلدور از توی کلاه گروه‌بندی شمشیر گریفندور را درمی‌آورد تا نامه را باز کند.
اسنپ از توی قاب:فکر نمی‌کنین یه‌کم برای این کار گنده است؟ تازه یه‌جورایی توهینه واقعا!
سایر مدیران نچ نچ می‌کنند.

دامبلدور:خوب بابا دم دست بود دیگه. حالا به‌غیر از ما کی اینجاست که بخواد بی‌احترامی حس کنه؟ مهم اینه که ببینیم از اون‌ور چه خبری اومده.
مدیران به نشانه‌ی تأیید سر تکان می‌دهند و با اشتیاق به دامبلدور نگاه می‌کنند.
دامبلدور طوری‌که دیگران نبینند، نامه را پنهانی می‌خواند و از هوش می‌رود.
همه‌ی مدیران با هم حرف می‌زنند‌؛
_یه جادوگر سیاه جدید؟
-نه بابا نمی‌شناسیش؟ هری یه چیزیش شده.
_من که می‌گم اسلاینرین جام رو برده.
_آخه نابغه وسط سال تحصیل؟
فونیکس به سمت دامبلدور پرواز می‌کند.
اسنپ به فونیکس می‌گوید:گریه کن!
فونیکس نگاه غضبناکی به اسنیپ می‌کند و او نیشش را می‌بندد. فونیکس با بال‌هایش دامبلدور را باد می‌زند و او برمی‌خیزد.
همهمه در می‌گیرد.
دامبلدور میگوید: ساکت باشین خبری از اون‌ور نرسیده. نیک تقريبا سربریده دعوتمون کرده برای هالوین.
ناگهان تمام مدیران به‌غیر اسنیپ غیب می‌شوند. دامبلدور می‌گوید:بابا مهمونی برا زنده‌ها چندشه نه برای ما.
از سنگ و علف صدا درمی‌آید که از مدیران درنمی‌آید.
ناگهان دامبلدور از پشت در قفل شده دفتر صدای جرینگ جرینگ کلیدها و تق تق به هم خوردن چوب‌های جادو را می‌شنود.
اسنیپ می‌گوید:بچه پررو نیک! زندونی کردنمون و گرفتن چوب هامون بس نبود، فالگوش هم وایمیسته!
دامبلدور:مهم نیست مهم اینه که می‌تونیم تو مهمونی که هستیم ببینیم چه خبر شده. تو هم می‌آی؟
اسنیپ:همیشه کنارتم.
داگبلدور:بعد این‌همه سال؟
اسنیپ:همیشه.



تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۲ ۰:۱۸:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰

جک اسلوپر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
با توجه به تصویر 16 کارگاه داستان نویسی
http://jadoogaran.org/uploads/sww4.jpg

- موش بشو.
+ موش که نه، ولی گرگ میتونم بشم.
- تو رو نمیگم که. اینو میگم.
+ منو؟
- نه این دم باریکو.
+ دم باریک نیستش ولی انبردست اگه بخوای میتونم برات پیدا کنم. هار هار.
- جفتتون ببندین.

سه دوست در حال مکالمه بودند که در باز شد و افراد ناشناسی با ردای سبز و نشان مار بر سینه وارد شدند.

- پاتر، اینجا جای مناسبی برای دوئل نیست وگرنه حسابتو میرسیدم.
+ نمیتونیم دوئل کنیم ولی میتونیم بریزیم سرتون تا میخورین بزنیمتون.
- حقا که خون لجنی تو رگات جریان داره.
+ لوسیوس کاری میکنم که آخرین بار باشه که همچین کلمه ای رو به زبون میاری. امشب بعد از مراسم آغاز سال تحصیلی منتظرتم. قسمت خروجی قلعه، انتهای راهرو سمت راست.
- حله. بچه ها بریم تا شب که ضیافت خونین داریم.

افراد سبزپوش از کوپه خارج شدند. به سمت چپ رفتند و در تاریکی ناپدید شدند.

- جیمز، تو هم موش توی جیب ردای لوسیوس رو دیدی؟
+ نه من یه مقدار حواسم به بلا بود. وگرنه میتونستم جوابای خیلی بهتری بهش بدم. این اسلیترینا همیشه استفاده ابزاری میکنن.
- الکی این مسائلو بهونه نکن. نارسیسا رو که نیاورده بودن.
+ چیه ازش خوشت میاد خائن؟
- نه ببین من میگم که...
+ سایلنسیو.
- جیمز این چه کاریه؟ مگه نمیدونی طلسم کردن توی قطار ممنوعه.
+ سیریوس نگران نباش شب با رییس کلاس خصوصی دارم حلش میکنم. طلسم این ریموسو هم باطل کن به شرطی که بشینه یه گوشه صداش درنیاد.

در کوپه باز شد و نوجوانی چاق و کوتاه با ردای قرمز وارد شد.

- پیتر کجا بودی؟
+ دستشویی.
- مرد حسابی چه خبرته؟ میخوای این اسلیترینا برامون دست بگیرن؟ همینمون مونده دیگه.
+ نه نگران نباش از بابت اونا خیالت راحت باشه. چیزی نمیشه.
- تو از کجا میدونی؟ یه مدته خیلی مشکوک میزنی. از این به بعد هر جا خواستی بری باید با سیریوس هماهنگ کنی.
- نه ببین...

ناگهان صدایی جادویی مکالمه ی پیتر و جیمز را قطع کرد.

- دانش آموزان عزیز به قلعه هاگوارتز نزدیک میشویم. وسایل خود را آماده کنید. روی صندلی ها بنشینید. کمربندهای جادویی را ببندید. به محض توقف قطار آرام از کوپه خارج شوید و در صف قرار بگیرید و با رعایت نوبت وارد قلعه شوید. توجه داشته باشید که دانش آموزان سال دوم تا هفتم در سرسرای اصلی باید در قسمت مربوط به گروه خودشون بنشینند. و دانش آموزان سال اول هم در قسمتی که مشخص شده بنشینند و منتظر کلاه گروهبندی برای مشخص شدن گروه خودشون باشند.

داستان خیلی خیلی قشنگی بود. آفرین به این خلاقیت و نظم.
فقط حیف که فضاسازیش کم بود و درمورد گوینده دیالوگ ها توضیح نداده بودی.
وقتی چندین نفر درحال صحبتن اگه قبلش بگی کی حرف میزنه خیلی بهتر میشه.

حس میکنم با قواعد داستان نویسی سایت جادوگران به خوبی آشنایی، اگه قبلا اینجا شخصیتی داشتی لطفا به ما اطلاع بده.
دراینصورت میتونی یکراست به معرفی شخصیت بری و شخصیت موردعلاقه ت رو برداری.

اما فعلا:
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۴:۳۱:۴۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
از جایی دور از دستان لردسیاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
بر اساس تصویر شماره ۱(مبارزه دامبلدور و ولدمورت)

ولدمورت گفت:'هن؟
بعد زیر لب گفت:'دامبلدور!
ولدمورت چوب دستیش رو بلند کرد و یه پرتو سبز رنگ(این مرگ خوارا علاقه خاصی به رنگ سبز دارن)به سمت دامبلدور فرستاد اما دامبلدور یهو ناپدید شد
ولدمورت رو به آسمان گفت:'آهای رولینگ مگه قرار نبود کسی نتونه تو وزارتخونه غیب و ظاهر شه؟
ناگهان دامبلدور با حرکات خاصی مجسمهای وزارتخانه را به فرماند خودش در اورد و آنها به جنگ لردسیاه شتافتند در آن حال دامبلدور گفت:تام ناموسا چه ترز برنامه ریزی هست که خودت با پای خودت اومدی تو وزارتخونه تمام کارآگاه ها دارن میان سراغت،اینشالاه که تا چند لحظه دیگه بزنم ناکارت کنم و یه خیابون لندن رو به نام شهید ولدی نام گذاری کنیم.
ولدمورت گفت:به ریش مرلین که سر همین حرفت میکشمت.
طلسمها همچنان درحال رد و بلد شدن بودن تا اینکه ولدمورت گفت:تو نمیخوای منو بکشی خدایی؟
دامبلدور گفت:تام خر خودتی، فک کردی نمیدونم با هورکراکس خودتی تیکه تیکه کردی الان نمیمیری؟
آخ رولینگ این تیکه رو پاک کن نباید میگفتم.
هری از اینکه دامبلدور بدون سپرمدافعی به ولدمورت نزدیک میشد پشمانش ریخته بود اما نمی‌توانست به او هشدار دهد چون یکی از مجسمه‌ها به فرمان دامبلدور او را به طرف دیوار ها حرکت میداد تا در امان باشد.
ولدمورت پرتویی به سمت دامبلدور شلیک کرد مجسمه سناتور خودش را در مقابل پرتو قرار داد و دامبلدور را نجات داد دامبلدور طناب آتشینی به سمت ولدی روانه کرد اما ولدی طناب را به ماری تبدیل کرد و مار ترانه‌ای آشنا به سبک کوییدیچ و فوتبال(یک نوع ورزش ماگلی) خواند:فیییش به احترام ارباب همه محفل ققنوس خبر دار!
دامبلدور پس از گفتن تموم شد خیلی تاثیر گذار بود فاوکس را به صورت دوبله و سطح به سمت مار فرستاد و مار ناپدید شد آب حوض بالا آمد و مثل حفاظ ولدمورت را در بر گرفت،ولدمورت فرار را بر قرار ترجیح داد ولی لحظه‌ای بعد... زخم هری از درد نور میزد
هری خطاب به من گفت:واست متاسفم خدایی چرا از درد باید نور بزنه؟؟؟
ولی دیگر طاقت نیاورد ولدمورت اورا تسخیر کرده بود
_اگر مرگ بدترین چیز نیس پس بزن ناکارش کن دامبلدور پسره رو بکششش.
هری به سیریوس فکر می‌کرد اگر بمیرد به او میپوندد قلبش پر از احساسات شد
ولدمورت دلش گرفت و گفت:خدا وکیلی الان گلبم گرفته..
لحظه ای بعد لرد سیاه از ذهن هری دور شد و او را تنها گذاشت...



بامزه بود!

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط Baron_zemo در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۷ ۲۱:۳۸:۲۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۰:۱۳:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۰:۱۳:۴۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۶ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۱ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
از جایی دور از دستان لردسیاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
خب خب خب برای خودم به عنوان فردی که چندین دور کتاب رو خونده یکم زور داشت که چرا هری اسم لرد ولدمورت که اون زمان دشواژه بود رو آورد تا گری بک و اون چندتا قاپ‌زن بیان پیداشون کنن، خلاصه اینا اومدن هری،رون و هرماینی رو ک داخل چادری بودن ک بابای رون بهشون قرض داده بود پیدا و محاصره کردن و هرمیون با یه افسون خفن که به ذهن مرلین هم نمی‌رسید صورت هری رو متورم کرد تا اینا تشخیصش ندن،بعد اینا که اومدن داخل اسماشونو پرسیدن و بچها در جواب یه چندتا چرتو پرت گفتن مثلا هری گفت اسمم ورنون دادلیه هرمیون گفت من پنه لوپه کلیرواترم (اسم یکی از رفیقای پرسی ویزلی پنه لوپه نبود؟) اما رون گند زد گفت من استن شان‌پایکم و گری بک گرگینه مچشونو گرفت،بعدش به هری شک کردن با اینکه صورتش متورم بود به نظر می‌رسید یه جای زخم داشته باشه گری بک اومد جای زخم رو لمس کنه که هری دادو بیداد کردو گفت بش دست نزن و دیگه لو رفتن،اینا تو همون حال شمشیر گریفندور رو هم پیدا کردن ولی نمیدونستن شمشیر گریفندوره و فقط به چشم یه شمشیر یاقوتی گرون بهش نگاه میکردن خلاصه تصمیم گرفتن ببرنشون عمارت مالفوی (راستی دین و گریپهوک هم دستگیر کرده بودن با خودشون آورده بودن) با غیب و ظاهر شدن رسیدن اونجا و وارد عمارت مالفوی شدن (خیلی دلم میخواد یبار برم ببینمش از نزدیک) اونجا رفتن و چند نفر از جمله سه تا مالفوی (دیگه خدایی خودتون میگیرید کیا رو میگم دیگه) و بلاتریکس لسترنج ک اون اولا سرو کلش پیدا نشد بودن تو زیرزمین هم زندانیای بدبخت از جمله اولیوندر و لونا بودن خلاصه اونجا بین علما اختلاف افتاده بود که این هری پاتره یا نه تا اینکه بلاتریکس اومد شمشیر رو تو دست قاپ‌زن دید قاپ‌زنا رو زد ... بگذریم شمشیر رو گرفت و فهمید شمشیر گریفندوره درحالی ک فک میکرد شمشیر گریفندور تو صندوق گرینگوتزش هست وقتی فهمید هرماینی ماگل زاده هست تصمیم گرفت از بین این همه آدم اون رو شکنجه بده و ازش حرف بکشه و هری و رون و دین و گریپهوک رو به زیرزمین انتقال دادن اونجا چند وقتی گذشت و صدای جیغو داد هرماینی میومد تا اینکه... دابی اومد، خلاصه که اومد و به اصرار هری بقیه به غیر از رون رو با خودش برد به ویلای صدفی رون و هری موندن و وقتی دم‌باریک اومد بهشون سر بزنه با یه نقشه زیرکانه و با استفاده از وسیله‌ای که دامبلدور برای رون به ارث گذاشته بودن تونستن دم باریکو فریب بدن و در برن البته تا گفته نماند دم باریک خودشو به کشتن داد با خیانت کردن به اربابش، اتفاقی به هری کمک کرد بخاطر اینکه بهش مدیون بود بعد خودشو با دست آهنیش کشت هری و رون رفتن بالا کمک هرمیون قبل از اونا گریپهوک رفته بود بالا که بگه شمشیر فیک و تقلبی هست و خلاصه چه قشقرقی به پا شد! یهو رون خودشو انداخت وسط دقیقا مثل یه بچه آبادان واقعی (این جمله نیازه با یه لیوان نوشیدنی کره‌ای حضم کنی) خلاصه داشتن به فنا میرفتن تا دابی دوباره اومد و کمکشون کرد در برن البته کمکش زیاد هم دقیق نبود چون هرماینی بدجور اوضاش خیت شد بخاطر این کمک(دابی زد لوستر به اون گندگی رو انداخت رو بدن بیچاره) خلاصه گریپهوک هم آسیب دید و به سختی هر چه تمام و با کمک جادوی یه جن خونگی آزاد و دوست داشتنی در رفتن هعییی بقیشو خودتون میدونید دابی بیچاره مرد :(

پ.ن:شرمنده دفعه قبل یادم رفت بگم بر اساس عکس شماره 15 بود
http://jadoogaran.org/uploads/sww3.jpg
یدونه پ.ن دیگه:نمیدونم این لینکه اوکی باشه یا نه


ویرایش شده توسط Baron_zemo در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۲۰:۱۹:۳۹
ویرایش شده توسط Baron_zemo در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۲۰:۵۴:۳۵
ویرایش شده توسط Baron_zemo در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۲۱:۱۳:۲۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.