هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- اصلاً جای نگرانی نیست هم‌سفران عزیز! از اونجایی که مغز یه ریونی همیشه بهتر عمل می‌کنه، من از قبل همه‌ی اطلاعات مورد نیازمون رو جمع‌آوری کردم. ما الان توی فرودگاه امام خمینی تهرانیم. من محل‌هایی که با فرهنگمون توی ایران هم‌خونی داره رو بررسی کردم. یه جایی هست به اسم کافه نه و س...
- ولی اینجا نوشته خروجی فرودگاه مهرآباد ها.

هر چقدر هم جادوگر باشید و دنیای مشنگ‌ها را نشناسید؛
هر چقدر هم از غرب وحشی باشید و شرق متمدن را نشناسید؛
هر چقدر هم در تمام عمرتان هر چیزی خواسته‌اید یک وردی چیزی خوانده‌اید و در دستتان بوده است؛
دیگر سواد دارید که تابلو را بخوانید!

- نه بابا امکان نداره. میگم من بررسی کردما!

تام جلو آمد و با اعتماد به نفسی که یک ریونی باید نسبت به هوش و دانشش می‌داشت، تابلو را نگاه کرد.
فرودگاه امام نبود.
- اوه... خب، امکان داره. مهم هم نیست حالا... کجا بودیم؟

تام سوال تروماتایز کننده‌ای را پرسیده بود؛ بزرگترین مسئله‌ی جادوگران اصلاً همین بود که نمی‌دانستند کجا هستند!
این سوال سبب شد تا اعضای مسافر جامعه‌ی جادویی به یک‌باره شروع به غرولند و داد و بیداد کردند. هر کسی از چیزی می‌گفت، رودولف می‌گفت که این گم شدن باعث خواهد شد تا دیر به خانه برسد و همسرش او را کتک خواهد زد. (مثل اینکه خشونت خانگی در مرگخواران رواج داشت... یا لااقل در بلاتریکسشان.) خانم ویزلی از بچه‌ویزلی‌هایی می‌گفت که روی گاز بودند و در صورتی که آن‌ها سر وقت حضورشان در تهران تمام نمی‌شد و به لندن بر نمی‌گشتند، سر می‌رفتند و از این قبیل.

اما تمام این همهمه و شلوغی، به یک‌باره در مقابل هجمه‌ای که از مردم در ورودی فرودگاه پیش آمد و سر و صدای شعارها هیچ شد. مردم فریاد می‌زدند:
- با خون خود نوشتم، از جان خود گذشتم...

تام بچه‌ی تیزی بود. تام تاریخ معاصر مطالعه کرده بود. تام می‌دانست این شعارها یعنی چه: آن‌ها وارد دوره‌ی تاریخی دیگری از تهران شده بودند... دوره‌ای که چندان صلح‌آمیز نبود!

حالا مشکلشان دوتا شده بود، شهری که نمی‌شناختند و مردمی پرشور و انقلابی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۲۰:۰۷:۳۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۲۰:۰۸:۱۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ملت جادویی باید کمی بهتر و بیشتر فکر میکردن. اما خب بلاخره بعد از اینکه همشون موافقت خودشون رو با این پیشنهاد اعلام کردن تصمیم گرفتن کمی هم از فکرشون استفاده کنن و کم کم سوال های مهم تری رو بپرسن.

- اممم خب الان باید از کدوم طرف بریم؟
- اصلا اینجا کجا هست که قراره بریم؟
- اصلا اینجایی که الان هستیم کجاست؟
- اصلا من کیم؟
- من؟ اگه راست میگی خودت کی هستی؟
- اصلا چرا خورشید میتابه؟
- سوال مهم ر اینه که اصلا خورشید کو؟ این سرزمین چرا اصلا خورشید نداره؟
- اونا که دارن میان سمت ما کی هستن؟

ملت جادویی خیلی مشغول پرس و جو و بیان پرسش های بنیادی و اساسی بودن. انقدر مشغول این پرسش های بنیادی و اساسی بودن که متوجه نشدن در همین مدت کوتاه عده ی بسیار زیادی از مشنگ ها با ابزار ها و وسایل مختلف دو رو برشون حلقه زدن.

- اینا اومدن منو دستگیر کنن؟
- به نظر میاد اومدن ما رو تهدید کنن.
- من گوشنمه!
- هاگرید الان بی اهمیت ترین موضوع ممکن گشنگی توعه. بذار ببینیم دقیقا تو کدوم مخمصه ای گیر کردیم.

برای هاگرید بزرگترین مخمصه گشنگی بود ولی با دیدن لوله ی بزرگی که به مخزن قرمزی وصل بود و داشت روی زمین کف سفیدی میریخت فکر بکری به ذهنش رسید.

- خامه زده شده!

هاگرید بعد از گفتن این جمله با بیشترین سرعت ممکن به سمت کف سفید رفت و مشغول دو لپی خوردنش شد.
- تلخه!

هاگرید این رو گفت ولی بیخیال مزه به خوردنش ادامه داد.

جماعت امدادی و سایر مسافر ها با چشم های گرد و متعجب به هاگرید نگاه میکردن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
صدای مهیب انفجار هواپیما توی فرودگاه امام خمینی، تا استادیوم آزادی تهران هم رسید.

خوشبختانه با تکونی که آلبوس دامبلدور توی لحظات آخر به چوبدستیش داده بود، مشنگ‌های حاضر توی هواپیما غیب و چندین متر اونطرف‌تر از محل انفجار هواپیما، کاملاً صحیح و سالم ظاهر شده بودن.

ملّت جادویی؟
اونا از اسمشون معلوم بود که جادویی و شگفت‌انگیز هستن و به این راحتی‌ها هیچی‌شون نمیشه.

- آخ! یواش‌تر فرود میومدین خب. دردم گرفت.

اینو هاگریدی گفت که جلوتر از بقیه‌ی جادوگرا و ساحره‌ها از هواپیما بیرون اومده بود و داشت شونه‌هاشو می‌چرخوند و با قیافه‌ی حق به جانب به بقیه نگاه می‌کرد.

- یه جوری میگه انگار ما باعث شدیم هواپیما سقوط کنه!

ملّت جادویی که دیدن مشنگ‌ها خیلی مشکوک دارن نگاهشون می‌کنن، "اوه اوه" گویان هاگرید رو بین خودشون قایم کردن و سوت زنان فرار کردن و چندین کیلومتر همینجوری دویدن تا اینکه حس کردن به اندازه‌ی کافی از محل وقوع سانحه دور شدن.

- یه کم خسته شدیم. نظرتون چیه که بریم کافه یه چیزی بخوریم جیگرمون حال بیاد؟

ملّت:


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۹:۲۰:۳۱
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۹:۳۹:۳۵

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
بازی های کامپیوتری بسیار پر ضرر بودند.
این چیزی بود که تمام افراد حاضر در هواپیمای در حال سقوط، زمانی در کلاس مشنگ شناسی‌شان این را یاد گرفته بودند و الان به خوبی آن را درک کرده بودند.

-آقا نمیشه لطفا شما از جاتون بلند شی؟!

مهماندار، این در گوش هاگرید فریاد زد.
هاگرید اخمی کرد و همانطور دراز کشان، به صفحه ی بازی اش خیره شد.
-ها؟
-آقا یه لحظه منو نگاه کن.

هاگرید برگشت و نگاهی به او کرد. مهماندار قشنگی بود. هاگرید از جایش بلند شد و لبخندی به او زد:
-ببخشید کاریم داشتید؟
-نزدیک بود به خاظر شما این هواپیما سقوط کنه. ممنون که با ما همکاری کردید و از دراز کشیدن کف هواپیما صرف نظر کردید.

هاگرید سرخ شد و لبخندی تحویل داد.
تام جاگسن اما، در حالی که داشت در مورد خطر های بازی های کامپیوتری در دفترش جزوه مینوشت، به شانه ی آن دو زد:
-باشه ولی حس میکنم همکاریتون یکمی بی ثمر بوده.

مهماندار از پنجره به بیرون نگاه کرد.
تکه های هواپیما داشتند لایه لایه از هم جدا میشدن و به زودی به جز چند تکه آهن که بدنه‌ی‌ اصلی هواپیما را تشکیل میداند، چیزی زیادی از آنها باقی نمی‌ماند.
-هواپیماشون لخت داره میشه چرا؟ اصلا داره خوش نمیگذره بهم.

چند ثانیه بعد، هواپیمای آنها، در فرودگاه امام خمینیِ تهران سقوط کرد.
تام یادداشت کرد: بازی های کامپیوتری باعث سقوط هواپیماها میشوند.



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- Shut up everybody! This is FBI! Hamegi hand hatoon ro bezarin rooye head hatoon and bekhabid rooye ground! Roobioos Hagrid! You should come with us!

هاگرید که همیشه تو فاز این بازیای مسلحانه بود و توی میتینگای جادوگری هم همیشه دیده میشد که به جای بحث و گفتگو با ملّت، خجالت نمی‌کشه و کانتر بازی می‌کنه واسه خودش، جوگیر شد و دستاشو گذاشت روی سرش و خوابید روی زمین. دیالوگ پایینی رو هم واسه خفن‌تر شدن هرچی بیشتر صحنه گفت:
- Ah shit, here we go again...

تیم امنیتی هم وقتی دیدن اوضاع رو به راهه، اسلحه‌هاشون رو پایین کشیدن، ولی همین‌که خواستن به هاگرید نزدیک بشن...

فووووووووووورررررررررررررررررررر!

- جیییییییییییییییغ!

همه‌ی حاضرین توی هواپیما به جز هاگرید از روی جاهاشون کنده شده بودن و جیغ‌زنان به این طرف و اون طرف پرت می‌شدن و پروازکنان به در و دیوار داخل هواپیما می‌خوردن.

لینی که در حالت عادی هم پرواز می‌کرد و توی همچین شرایطی ککش هم نمی‌گزید، ملّت شناور رو از مقابلش دریبل زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد و فوراً متوجه شد که دقیقاً چه خبره.
- داریم می‌افتیـــــم!

ظاهراً درازکش شدن هاگرید و تحمیل تمام وزنش به هواپیما، کار دستشون داده بود.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۸:۵۱
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۸:۰۵:۲۷

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
مسافران همگی به طرف سرمهماندار برگشتند. سکوت سراسر هواپیما را فرا گرفت و ثانیه‌ای بعد، ملت ماگلی که از حقیقت بی‌خبر بودند، شروع به جیغ کشیدن و ایجاد آلودگی صوتی کردند.

- می‌خوام بدوزدم؟ من؟...دوزد کلمه‌ی باحالیه. آره! من دوزدم!

صدای جیغ‌ها بیشتر شد. تام درحالی که یقه‌ی کتش را مرتب می‌کرد، به سرعت کمربندش را باز کرده و به طرف هاگرید شیرجه زد.
- چی میگی بابا! تو کجا دزدی؟ اصلا می‌دونی معنیش چیه؟
- نه.
- پس چرا بیخودی حرف می‌زنی؟

سپس برگشت و درحالی که سعی می‌کرد روی شانه‌های هاگرید بایستد تا بالاتر از جمعیت قرار گرفته و صدایش به همه برسد، با نهایت توانش شروع به حرف زدن کرد.
- آروم باشید دوستان! آروم باشید. این یارو دزد نیست، روانی هم نیست، فقط محفلیه. یعنی خب، می‌دونید، محفلیه دیگه. عقلشم همون قدره. چه انتظاری میشه ازش داشت؟ حتی نمی‌دونه دزد یعنی چی!

دامبلدور نیز بلند شد و دوستانه‌ترین برداشت را از سخنان تام کرد.
- راست میگه باباجانیان. ما محفلی‌ها جز نیکی و محبت به دیگران چیزی نمی‌خوایم. امکان نداره آسیبی به کسی برسونیم. محفلی‌ها غیر از نور و روشنایی...

با ورود مسلحانه‌ی تیم امنیتی، جمله دامبلدور نصفه ماند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
اونور امّا، تعداد خیلی خیلی کمی از ملّت جادویی با موفقیت تونسته بودن که کمربندهای ایمنی‌شون رو ببندن، نمونه‌ی بارزشون هم تام جاگسن بود که از تیپش معلوم بود که این همیار پلیسه اصلاً و طبیعیه که از اینجور چیزا سر در بیاره.

- الآن اینا رو چجوری ببندیم؟!

منتها این سؤال اکثر ملّت جادویی بود که هر کدومشون تا یه حدی پیش رفته بودن واسه حل کردن این مشکل اساسی.
مثلاً بعضیاشون مثل هیپوگریف صرفاً به کمربندهاشون زل زده بودن و نمی‌دونستن باهاشون چیکار کنن، بعضیاشون هم کمربندهای بغل دستیاشون رو گرفته بودن و وانمود می‌کردن که "آره! ما داریم به ملّت کمک می‌کنیم و اصلاً انگار نه انگار که خودمون کمربندهای خودمون رو هم بلد نیستیم ببندیم!"، بعضیاشون هم نمی‌دونستن کمربندها کجان اصلاً.

اون وسط هم ملّت ریخته بودن سر هاگرید و داشتن با چندین و چند کمربند محکم می‌بستنش به اون چندتا صندلی‌ای که اشغال کرده بود.

همین حوالی بود که یهو صدای سرمهماندار توجه همه رو به خودش جلب کرد:
- محکم‌تر ببندینش اون بشکه رو! نذارین تکون بخوره! می‌خواد هواپیما رو بدزده!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۶:۳۱:۱۳
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۱۶:۳۴:۲۹

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هاگرید هم مثل بقیه مسافر ها سر جاش نشست. در واقع روی چندین و چند جایی که اشغال کرده بود نشست.
ولی خب مشکل بزرگتری براش وجود داشت!

- آقا شما نمیخواید کمربندتون رو ببندید؟

هاگرید نگاهی به مهماندار میندازه و بعد هم نگاهی به کمربند هواپیما که باهاش فقط میتونست یکی از انگشت هاش رو ببنده!

- میخوام ها ولی راستش...

هاگرید فقط همینقدر تونست دووم بیاره و با کله توی پاکت بعدی رفت.

مهماندار نگران که تا حالا با چنین مشکلی مواجه نشده بود، تصمیم میگیره موضوع رو به سرمهماندار گزارش بده تا ببینه باید چه خاکی تو سرشون بریزن. بنابراین در حالی که لبخند ژکوندی رو لبش بود با قیافه ای که سعی می کرد نگران به نظر نرسه، به سمت اتاق مهماندار ها میره.
بعد از ورودش نگاه نگرانی به اطراف میندازه و پرده اتاق رو میکشه. سرمهاندار که با این کار گویا کمی نگران شده بود، به سمتش میچرخه.
- چیزی شده؟
- خب راستش...

سر مهماندار دیگه حسابی میترسه و بعد از بازکردن کمربندش صاف تو روش وایمیسته.
- کسی اذیتت کرده؟

مهماندار سرش رو به نشونه منفی تکون میده.

- نکنه... نکنه... هواپیما... اون مسافر...

مهماندار مذکور که حالش بیش از حد بد بود، سرشو به نشونه تایید تکون میده.

در یک چشم به هم زدن سرمهماندار گزارش های هواپیما ربایی هاگرید رو به امنیت پرواز مخابره کرده.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
با شنیدن این حرف گشنگی و حالت تهوع و همه‌چی ناگهان از بین می‌ره و جماعت مشتاق سرازیر پنجره‌ها می‌شن تا نظاره‌گر پایتخت ایران از اون بالا بالاها باشن... که موفق نمی‌شن!

- پس کو اون شهری که می‌گفتن؟
- نکنه اشتباه شنیدیم؟
- نه بابا خودش گفت به پایتخت رسیدیم.
- شاید مفهوم پایتخت اینجا فرق داره؟

جماعت که حالا به جای مشتاق، متعجب بودن، با سردرگمی مجددا خانم مهماندار رو فرا می‌خونن.
- خانوم مهماندار؟

خانم مهماندار که از این همه فراخوانی چندان خوش‌حال به نظر نمی‌رسید، لبخند مصنوعی‌ای می‌زنه و جلو میاد.
- بله؟

هاگرید با دیدن چهره‌ی خانم مهماندار کمی می‌ترسه. ملانی نچ‌نچی رو به هاگرید می‌کنه.
- با این هیکل خجالتم نمی‌کشه از یه شکلک ترسیده.

سپس لبخندی می‌زنه تا پاسخ مهماندار رو بده.
- ما شنیدیم که به پایتخت رسیدیم، اشتباه بود؟ پس شهر کجاس؟

ملانی همزمان با دستاش خارج پنجره رو به مقصود اون پایین که باید شهر می‌بود، اما تنها چیزی که دیده می‌شد رنگ خاکستری بود رو نشون می‌ده.

- درست شنیدین، به تهران رسیدیم. شهر هم اون پایینه. فقط یکم آلوده‌س واسه همین دیده نمی‌شه.

تاکید روی "یکم" از نکات قابل توجه بود. مهماندار بعد از گفتن این حرف ازشون دور می‌شه و جایی نزدیک به کابین خلبان می‌ایسته.
- مسافران محترم لطفا سرجاهاتون بنشینید و کمربندها رو ببندید که بزودی فرود میایم.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۹:۱۵ شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


- خانوم مهماندار؟!
- بله؟
- بی‌زحمت یه هف هشتا دیگه... از این پاکتای تهوعی بیارین. یه دونه کفاف نمیده... هوووووع!
-

چند ثانیه بعد، خانم مهماندار با دست‌هایی پر از پاکت اومد سمت روبیوس هاگریدی که واقعاً دیگه شورش رو در آورده بود و پاکت‌ها رو به بغل دستیش، یعنی مروپ گانت داد و قبل از اینکه اتفاق خاصی بیفته، فوراً برگشت سمت جایگاهش.

- ای کارد بخوره تو اون شیکمت!
- بی‌جنبه! خب ما هم دفعه‌ی اولمونه!
- اصلاً مگه مجبوری یه ساعت قبل از پرواز کیکو درسته قورت بدی؟!

ولی هاگرید فعلاً حالیش نبود که ملانی، آلنیس و اسکورپیوس اصلاً چی دارن میگن و یه پاکت دیگه برداشت و به کارش ادامه داد.

اون سه نفر هم مثل همه‌ی جادوگرها و ساحره‌های حاضر توی هواپیما، اینجوری برگشتن سمت ملّت مشنگ حاضر توی هواپیما که از طرز نگاهشون میشد سؤالاتی مثل "این بشکه چرا چهار پنج‌تا صندلی اشغال کرده؟" و "چرا با وجود این، تا حالا هواپیما سقوط نکرده؟" رو خوند.

البته تنها نقطه‌ی اشتراک هر دو گروه، کشور مقصدشون بود که از تیپ رسمی مشنگ‌ها اینطور میشد برداشت کرد که اینا یه سری کارهای تجارتی و بیزینسی دارن اونجا.

ملّت جادویی؟
اونا توی قرعه‌کشی بزرگ بانک گرینگوتز، برنده‌ی خوش‌شانش جایزه‌ی شگفت‌انگیز سفر تفریحی به سرزمین پهناور، بهشت پنهان، حاوی ملّت غیور، یعنی کشور ایران شده بودن!

به هر حال، چند دقیقه بعد، صدایی از بلندگو اومد:
- Khanoomz and aghayoonz, lotfan allow me to announce that we have entered the paitakht of Iran which is Tehran!


If you smell what THE RASOO is cooking!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.