- اصلاً جای نگرانی نیست همسفران عزیز!
از اونجایی که مغز یه ریونی همیشه بهتر عمل میکنه، من از قبل همهی اطلاعات مورد نیازمون رو جمعآوری کردم. ما الان توی فرودگاه امام خمینی تهرانیم. من محلهایی که با فرهنگمون توی ایران همخونی داره رو بررسی کردم. یه جایی هست به اسم کافه نه و س...
- ولی اینجا نوشته خروجی فرودگاه مهرآباد ها.
هر چقدر هم جادوگر باشید و دنیای مشنگها را نشناسید؛
هر چقدر هم از غرب وحشی باشید و شرق متمدن را نشناسید؛
هر چقدر هم در تمام عمرتان هر چیزی خواستهاید یک وردی چیزی خواندهاید و در دستتان بوده است؛
دیگر سواد دارید که تابلو را بخوانید!
- نه بابا امکان نداره. میگم من بررسی کردما!
تام جلو آمد و با اعتماد به نفسی که یک ریونی باید نسبت به هوش و دانشش میداشت، تابلو را نگاه کرد.
فرودگاه امام نبود.
- اوه... خب، امکان داره. مهم هم نیست حالا... کجا بودیم؟
تام سوال تروماتایز کنندهای را پرسیده بود؛ بزرگترین مسئلهی جادوگران اصلاً همین بود که نمیدانستند کجا هستند!
این سوال سبب شد تا اعضای مسافر جامعهی جادویی به یکباره شروع به غرولند و داد و بیداد کردند. هر کسی از چیزی میگفت، رودولف میگفت که این گم شدن باعث خواهد شد تا دیر به خانه برسد و همسرش او را کتک خواهد زد. (مثل اینکه خشونت خانگی در مرگخواران رواج داشت... یا لااقل در بلاتریکسشان.) خانم ویزلی از بچهویزلیهایی میگفت که روی گاز بودند و در صورتی که آنها سر وقت حضورشان در تهران تمام نمیشد و به لندن بر نمیگشتند، سر میرفتند و از این قبیل.
اما تمام این همهمه و شلوغی، به یکباره در مقابل هجمهای که از مردم در ورودی فرودگاه پیش آمد و سر و صدای شعارها هیچ شد. مردم فریاد میزدند:
-
با خون خود نوشتم، از جان خود گذشتم...تام بچهی تیزی بود. تام تاریخ معاصر مطالعه کرده بود. تام میدانست این شعارها یعنی چه: آ
نها وارد دورهی تاریخی دیگری از تهران شده بودند... دورهای که چندان صلحآمیز نبود!حالا مشکلشان دوتا شده بود، شهری که نمیشناختند و مردمی پرشور و انقلابی!