این درست بود که تقریبا نصف ریش دامبلدور کنده شده بود.ولی دلیل نمیشد که ریشش کوتاه باشد،نه!دامبلدور همچنان یک ریشو کمند بود.در طی مدتی که لرد با تمام سرعت خود میدوید،اصلا متوجه نشده بود که ریش های دامبلدور کی به دور بدنش پیچیده است تا اینکه بلاخره ریشش تمام شده بود و محکم به او برخورد کرده بود.
دامبلدور با چشمان پر از اشک گفت:تام...تام عزیزم.ولی بهموننگاه کن؟ببین دست سرنوشت چطوری من و تو رو کنار هم قرار داده؟
لرد چند لحظه سکوت کرد.لحظه ای به خودش،لحظه ای به دامبلدور و لحظه ای به ریشی نگاه کرد که او و دامبلدور را محکم به هم چسبانده بود.
- پناه بر تاریکی!
- پسرم تام ولی این تقدیر من و توئه که به هم بپیوندیم
لرد میخواست دوباره فریاد بکشد و یا حداقل یکی را احضار کند.میخواست از لکه دار شدن اوباهت تاریکش جلوگیری کند.اما اینها فقط اوضاع را بدتر میکرد.پس از هوش اسلیترینی اش استفاده کرد و خودش و دامبلدور را به زحمت به داخل کوچه ی خلوتی که خوشبختانه خیلی دور نبود کشید.
- خوب کاری کردی آوردیمون اینجا پسرم.تو این خلوت بیشتر میتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم.از بچگی دلم میخواست بغلت کنم تامی بابا!
- دامبلدور دو دقیقه دهانت را ببند!
لرد تا کنون اینقدر احساس انزجار و وقاحت نکرده بود.اما جدا از این،وضعیت جسمانی خوبی هم نداشت.گذشته از ضربه ای که به او وارد شده بود،وجود سفید دامبلدور در حال نابودی روح سیاهش بود.در همین بحبوحه،دوباره آن صدا از منبعی نامشخص شنیده شد.
- بابا حالا که چیزی نشده.فکر کنم نباید کلا قوانین نیوتون رو زیر پا میذاشتی لرد ولدمورت!
لرد با تعجب به اطراف نگریست.هیچیک از یارانش و اسلیترینی ها اینقدر با گستاخی با او حرف نمیزند.اما در حقیقت هیچکس به جز کلاغ سفیدی که بالای دیوار نشسته بود،در کوچه نبود.
- کجارو نگاه میکنی لرد؟من همینجام!
لرد چشمانش را دوباره به سمت کلاغ سفید چرخاند.
- تو کلاغ مورگانا نیستی؟
- چرا لرد.هستم.من جاناتانم
- که اینطور.بگذارید از این وضعیت نجات یابیم.مورگانا را تاکسیدرمی کرده و به کلکسیون خودش اضافه میکنیم با این کلاغ تربیت کردنش.
- قار!ای بابا!داشتم چرخ میزدم اینورا شمارو دیدم حس کردم تو موقعیت بدی هستید گفتم بیام ببینم اگه مشکلی هست به صاحابم اطلاع بدم.
- خیر هیچ مشکلی نیست.من و دامبلدور عزیزم داشتیم اینجا اختلاط میکردیم
کلاغ سفید چند لحظه با تعجب به چهره ی از همیشه رنگ پریده تر لرد زل زد.
- مطمئنید لرد ولدمورت؟
- بله.حالا هم مارا تنها بگذار
پاهای لرد سست شده بود و تمام تاریکی که طی سالها با زحمت بدست اورده بود داشت به باد هوا میرفت.دیگر حتی دامبلدور هم با تمام بی حواسی اش میتوانست ضعف لرد را تشخیص دهد.
- خیلی خب.پس من مزاحمتون نمیشم لرد
- نه صبر کن
و لرد ولدمورت دیگر چیزی نتوانست بگوید.نفسش بند آمد و بیهوش شد.
دامبلدور:تام؟پسرم؟
کلاغ:فکر کنم ایندفه دیگه باید برم خبر بدم.
کلاغ سفید پرید و در راه رفتن به قلعه ی سفید بود که جادویی به او برخورد کرد و جاناتان مستقیم در دستان بلاتریکس فرود آمد.
- وایستا ببینم جوجه کلاغ.دیگه میای زاغ سیاه من و ارباب رو کنار دریاچه چوب میزنی؟
- لرد...ولد..مورت..
نفس جاناتان بیچاره بالا نمی آمد.کلمات را به سختی بیان میکرد.
- چی؟
- قار..قااار...ولدمورت..غش کرده
بلاتریکس هرچقدر هم که عصبی میشد،تنها این یک کلمه میتوانست حواسش را سر جایش بیاورد.
- چی گفتی؟
- میگم غش کرده..نزدی...تیمارس ...لندن...قار!