نتیجه دوئل لادیسلاو زاموژسلی و نیکلاس فلامل:امتیازهای داور اول:
لادیسلاو زاموژسلی: 27 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 28 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25.5 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 27.5 امتیاز - نیکلاس فلامل: 26 امتیاز
امتیازهای نهایی:
لادیسلاو زاموژسلی: 27.5 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25.5 امتیاز
برنده دوئل: لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکپت جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی!***********
هوا گرم و آفتابی بود و حسابی از سر و کله ی لادیسلاو دود بلند میشد.
- هوا بسی ناجوانمردانه گرم میباشد!
- کوفت! خب برو کلاه بخر آفتاب نخوره تو مغزت. چرا آرامش ما رو میریزی به هم؟
اینو شپش های توی جیب لادیسلاو گفته بودن.
- اگه پول داشتم که تو خود خویشن در جیبمان معلق نمیزدی!
شپش مورد نظر قصد داشت خودش رو توی دماغ لادیسلاو بندازه تا اون دیگه هوس نکنه مسخره اش کنه ولی گلوله ی پشمالویی که مستقیم توی صورت لادیسلاو فرود اومد، انتقام لازم رو میگیره.
لادیسلاو در حالی که دم یک جغد رو گرفته بود تلاش میکرد کله ی اونو از دماغش بیرون بکشه و بلاخره بعد از تلاش های زیاد جغد خیس خورده و نامه ای که به پاش بسته شده بود رو در دست میگیره.
جغد مورد نظر که اصلا از وضعیت راضی نبود، نامه رو تو صورتش انداخت و پرواز کنون رفت. انگار نه انگار اون بود که با سر توی صورت لادیسلاو فرود اومده بود.
لادیسلاو نامه رو برداشت و در حالی که سرشو تکون میداد اون رو باز کرد.
با هر خط که نامه رو میخوند لبخند روی صورتش گسترده تر میشد.
- با این شغل دیگر خود خویشتن میتوانم به جای کلاه یه نفر را استخدام کرده تا برایمان سایه بیندازد.
دقایقی بعد- مغازه زمان برگردان فروشیلادیسلاو که بهش پیشنهاد شده بود موقتا مسئول مغازه بشه و کار فروش رو بر عهده بگیره، در کسری از ثانیه خودش رو به اونجا رسونده بود.
- دینگی که دنگ خطابش میکنیم، به زودی مقدار زیادی غذای خوشمزه برایت خواهیم خرید. با اولین حقوقمان میخوایم یک عدد تسترال بریانی به همراه سس...
دینــــگ!صدای زنگوله ی بالای در مغازه که نشان از ورود یه نفر بود، اون رو از حال و هوای رویاییش بیرون کشید.
- درود و دو صد بدرود بر خود خویشنتان باد!
مشتری مورد نظر که کسی نبود جز نیکلاس فلامل، با شنیدن صدای لادیسلاو نیم متری به هوا پرید. از قرار معلوم انتظار حضور کسی در مغازه رو نداشت.
- عه تو اینجایی؟
- البه که بودن یا نبودن، مسئله همواره این بوده می باشد. اما باید بگوییم در حال حاضر ما خود در اینجا حاضر بوده می باشیم. بنابراین باید در پاسخ به این سوال گفت که خودمان در اینجا حاضر بوده می باشیم.
نیکلاس که حتی یک کلمه از حرف های لادیسلاو رو هم نفهمیده بود تلاش میکرد که حواسش رو پرت کنه.
- اممم... آره خب. میگم که زمان برگردان رو به جلو هم دارید؟
- زمان همواره یک چیز نسبی بودن می باشد. در واقعا آینده گذشته ای بودن میباشد که هنوز اومدن نشده. بنابراین زمان برگردانی برای زمان رو به جلو در واقع همین ها می باشد که در زمانی دیگر استفاده میشود...
در طول همین سخنرانی کوتاه لادیسلاو، نیکلاس حداقل سه تا زمان برگردان جیبی و دو عدد دیواری اون رو در جیب های مختلفش جا سازی کرده بود و داشت میرفت سراغ یکی دیگه که حرف های لادیسلاو تموم شد و متوجه دست نیکلاسی شد که به سمت یک گردنبند زمانبرگردان میرفت.
- اکنون که شما خود این را خواسته اید، من به همراه دینگی که دنگ خطابش میکنم این رو از نزدیک به شما نشان خواهم داد.
لادیسلاو زنجیر گردنبند رو به گردن نیکلاس انداخت و میخواست کیفیت زنجیر و شیشه رو از نزدیک در چشمان نیکلاس فرو کنه.
- اممم میگم ژاموس...
همین برای لادیسلاو کافی بود. اون روی اسمش خیلی حساس بود.
- ما خود لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکپت جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هستیم نه ژاموس!
اسم لادیسلاو به اندازه کافی طولانی بود که تعداد چرخش های زمان برگردانی که توی دستش بود بیش از حد لازم بشه. البه فقط کمی بیشتر از حد مورد نیاز!
در کسری از ثانیه مغازه و کل دنیا دور سر نیکلاس شروع به چرخیدن میکنه و اون صاف وسط یک جنگل متوقف میشه.
- اینجا دیگه کجاست من اومدم؟
نیکلاس نگاهی به اطرافش میندازه و البته که با دیدن تخم اژدهایی که دو برابر قد خودش بود چشم هاش برق میزنه. با فروش اون میتونست پول حسابی به جیب بزنه. بنابراین بدون ذره ای تردید تخم رو روی زمین قل میده و کشون کشون با خودش میبره. هنوز دو سه متر بیشتر پیش نرفته بود که سنگ بزرگی رو پیش روش میبینه. با لگدی محکم لاش میکنه تا اون رو از سر راهش برداره که...
- بدبخت شدم!
در واقع سنگی که نیکلاس به اون لگد زده بود چشم چپ مادر تخم اژدهایی بود که داشت میدزدید.
- اممم... میگم بیا با هم کنار بیایم... من فقط داشتم میبردم گرمش کن...
خــــــــــــــــــرچ!مادر اژدها اهل معامله نبود و از قرار معلوم نیکلاس هم در شکم مادر اژدها ها فرصت چندانی برای معامله پیدا نمیکرد.