هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
جوجه دوباره با حرکت مدیر موزه تو فکر فرو میره. ولی این فکر کردن زیاد زیاد نتیجه عکس میزاره و ثانیه ای بعد بوی بدی بلند میشه.

مدیر موزه و نارلک در جا رنگشون سبز میشه و به حالت گیجی می رن. اما در همین حین به ذهنشون میرسه که این فرصت خوبیه و باید از این فرصت استفاده بکنن تا مهرشون به دل جوجه بیفته.

- بیا بابایی، بیا پیش من.
- نرو پیش اون، بیا پیش من.

مدیر موزه و نارلک که سینه خیز قصد داشتن که به طرف جوجه برن یکدفعه سرعت سون رو زیاد میکنند و به طرف جوجه میرن و آماده میشن که دست بکار بشن که:

شپلق!

جوجه فرصت نمیده و با یه قدرتی که معلوم نیست از کجا آورده می زنه زیر گوش نارلک و نارلک سه متر میره هوا و با صدا بوم به زمین میخوره.
بلاخره حقش بوده، چون به فضای شخصی جوجه دست زده و جوجه سر این موضوع حساسه و با کسی شوخی نداره.

مدیر موزه که از سرنوشت نارلک درس عبرت گرفته سعی میکنه از این فرصت استفاده کنه و در غیاب نارلک سعی کنه خودشو تو دل جوجه جا کنه و برای این کار هم فرصت کمی داره چون هم نارلک بلاخره قراره برگرده و هم گاز ایجاد شده از جوجه داره بیشتر پراکنده میشه و این به مذاق گردشگران موزه خوش نمیاد.




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
و نارلک نمی خواست گل پسر پر طلاییشو از دست بده، بخاطر همین روی میز پرید و گریه صحنه سازی شده مدیر متوقف شد. جوجه سرش رو به سمت نارلک برگردوند.

- گل پسرم! تاج سرم! آخه خودت یه نگاه به این یارو بنداز! تو کجات شبیه اینه؟ چجوری این که اصلا شبیهت نیست می تونه مامانت باشه؟ عوضش منو ببین! جفتمون پر داریم، نوک داریم! من زاییدمت نه این مردک جوجه دزد!

نارلک جمله آخرشو فریاد زد و باعث شد جوجه به فکر فرو بره.
هرچند، در حالت عادی یه جوجه یه روزه نمیتونست حرفا رو متوجه بشه چه برسه به اینکه بخواد به فکر فرو بره! ولی خب این جوجه عادی نبود. طلایی بود! یه لک لک سخنگو زاییده بودش! توقعات ازش بالا بود!

جوجه نگاهشو بین دوتا مادر احتمالیش چرخوند. مادری دلسوز و اشک ریز در یک طرف، و مادری پرنده شبیه به خودش در طرفی دیگه.

مدیر از گیجی جوجه استفاده کرد و سطل رنگی رو که معلوم نبود از کجا یهو ظاهر شده برداشت و وقتی جوجه به نارلک نگاه می کرد، سطل رو روی خودش خالی کرد.

- کی گفته ما شبیه نیستیم پسرکم؟ منم عین خودت طلایی ام!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۱۰:۰۰:۳۱


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره. هر کسی چیزی برای فروش میاره. نارلک تخم طلایی رو تحویل داده بود که الان پشیمون شده و قصد پس گرفتنش رو داره اما مدیر موزه حاضر به پس دادنش نیست. این وسط تخم می‌شکنه و جوجه به دنیا میاد و به مدیر می‌گه مامان. نارلک نمی‌پذیره و برای این که مشخص شه جوجه متعلق به کیه، جوجه رو می‌ذارن وسط و مدیر و نارلک دو طرف قرار می‌گیرن تا ببینن جوجه کیو انتخاب می‌کنه...
~~~~~~~~

در حالی که مدیر و نارلک در دو طرف در تلاش بودن تا جوجه رو به سمت خودشون جذب کنن، جوجه اما جیک‌جیک‌کنان سرجاش وایساده بود و قصد هیچ‌گونه انتخاب یا حتی حرکتی رو نداشت.

مدیر سعی می‌کنه آرامش خودش رو حفظ کنه و به تلاشش برای جذب جوجه ادامه بده.
- پسر قشنگم، بیا بغل مامان. ببین چی کارا بلدم بکنم!

مدیر چندین جفتک تو هوا می‌ندازه و حرکات مسخره‌ای می‌کنه و با هزار امید و آرزو به سمت جوجه برمی‌گرده تا برداشته شدن قدم‌های جوجه به سمت خودش رو ببینه. اما در کمال تعجب جوجه حتی نگاهش هم نکرده بود و توجهش به نارلک جلب شده بود که با خوراکی‌های خوشمزه از جوجه دعوت به عمل میاورد تا به سمتش بره!

جوجه جیک‌جیکش رو متوقف می‌کنه و به سمت نارلک به حرکت در میاد. نارلک که حرکت جوجه رو می‌بینه با خوش‌حالی چندین کرم دیگه به کپه غذای جلوش اضافه می‌کنه.

جوجه نزدیک می‌شه، نزدیک و نزدیک‌تر... تنها چند قدم با نارلک و پیروزی اون فاصله وجود داشت.

- بشکنه این دست که نمک نداره. مرلین نصیب هیچ‌کس نکنه. پسرم به خاطر چهارتا کرم داره بهم پشت می‌کنه. تقاص چه گناهی رو دارم پس می‌دم من؟

گریه و زاری مدیر جواب می‌ده و جوجه در آخرین لحظه جهشی می‌کنه و این‌بار به سمت مدیر به حرکت در میاد. مدیر خوش‌حال از این که خوب تو نقشش فرو رفته و جوجه رو گول زده، با آستینش اشکای خیالیشو پاک می‌کنه و آغوششو رو به لک‌لک می‌گشایه.

این‌بار جوجه قدم به قدم در حال نزدیک شدن به مدیر بود اونم در حالی که ذکر "مامان" از دهنش نمیفتاد. اگه نارلک ورق رو به سمت خودش برنمی‌گردوند، قطعا بازنده‌ی میدان می‌شد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
- باشه، خیلی ساده است. جوجه کوچولو رو وسط می‌ذاریم و اون خودش انتخاب می کنه، کی مامانشه. اوی قربونش برم! کوچولوی من، پسرک گوگولی من!

مدیر اشکال عجیبی و غیرطبیعی را در می آورد. نارلک که از جنگولک بازی های مدیر خسته و پشتش از کیف سنگین جوجه که بر رویش بود، کوفته شده بود؛ کیف بچه را بر روی زمین انداخت. قولنجش را شکست و سعی کرد سینه عضله های شکمش را جوری به درون و بالا بدهد، که انگار از جوانمردان سینه کفتاری است. اما چندان موفق نبود، چون پس از مدتی دوباره شکمش مانند توپ شیطونک بالا و پایین می افتاد.

مدیر هم سعی کرد مانند افراد سیکس پک دار رفتار کند، اما به این دلیل که کل عمرش را در موزه گذرانده بود، چندان عضله ای نداشت که بتواند سیکس پک داشته باشد.
مدیر پس از اندکی بالا و پایین کردن شکمش و به حالت قهرمانان بوکس درآوردن دستان بی عضله و نحیفش، جوجه را در دو متری نارلک گذاشت و خودش نیز روبه‌روی نارلک و جوجه ایستاد. البته مدیر به جوجه نزدیک تر شده بود و دغل بازی را در این بازی دخالت داده بود، اما نارلک متوجه هیچ چیز نشده بود. هر چه باشد او لک لک پاک طینت بود و چنین دغل بازی هایی را نمی شناخت.

مدیر با انگشتانش تا سه شمرد و سپس با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- شروع!

حال دوئل تعیین مادر شروع شده بود. مدیر دائما حرکات موزون انجام می داد و نارلک نیز کرم های باقی مانده اش از غذا ها را برای جوجه می ریخت. دوئلی بی تماس طرفین بود!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
رزرو



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
نارلک شک داشت.
برای همین رو به جوجه اش کرد:
-مگه من مامان تو نیستم؟
-مامان!

نارلک با بال هایش به موجود طلایی رنگ اشاره کرد:
-بیا!

اما مدیر دست بردار نبود.
-خب یعنی چی! اون که هنوز زبون باز نکرده. فقط میگه مامان. نمیگه تو مامانمی که. بعدم با آرامش برخورد کن با پسر من.

مدیر جوجه را با دست هایش گرفت و نوازش کرد:
-تازه من براش شعر مخصوص خودش رو سرودم! جوجه جوجه طلایی، نوکت سرخ و حنایی! تخم خود را شکستی...

نارلک اجازه نداد مدیر ادامه ی شعرش را بخواند.
-ببین من اگه جوجه مو نبرم باید به شرکت جوجه کشی جواب پس بدم! تو رو خدا کوتاه بیا.

مدیر معترضانه فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی شغل شریفت، یعنی آوردن بچه های آدما رو ول کردی زدی تو کار جوجه کشی؟!

نارلک کاری به اینها نداشت.
-ثابت کن مامانشی!



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
صدا همینطور بیشتر و بیشتر میشد. مدیر و نارلک هر دو به جیب پشتی شلوار مدیر خیره شده و به غیر از خیره شدن، کار دیگری نمی‌کردند. دقایقی بعد، صدای قرچ قروچ به اوج خود رسید و سپس جای خود را به جیک جیک جوجه‌ای کوچک داد.
مدیر سرش را بیشتر روی جیبش خم کرد و درست در همان لحظه، کله‌ای زشت و ظریف و بی مو از لبه‌ی جیب بیرون آمد.
- ما...مان!

مدیر سرش را به سرعت بالا گرفت و با نارلک چشم تو چشم شد.
- چی گفت؟ این الان با من بود؟

نارلک درحالی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، دستش را به سمت جیب مدیر برد تا جوجه‌اش را بردارد.
- نه، نبود. معلومه که با تو نبود.

اما جوجه لک‌لک وحشت‌زده در دستان نارلک تقلا می‌کرد و بالاخره با پرشی نصفه و نیمه، خود را به شانه‌ی مدیر رساند و همانجا نشست.
- مامان!

کم کم مدیر از شوک بیرون آمد. بخت دوباره با او یار شده بود. جوجه لک‌لکی سرتاپا طلایی که از تخم طلا بیرون آمده بود!
- پسرم!
- چی کار داری می‌کنی؟ پس بده ببینم جوجه‌مو! تو داری یه مادر و فرزندو از همدیگه جدا می‌کنی! زود باش بچه‌مو پس بده!
- چی گفتی؟ بچه‌تو پس بدم؟ این جوجه‌ی منه. اگه شک داری می‌تونی از خودش بپرسی!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
مدیر موزه که تازه از شر لک لک ها خلاص شده بود به نارلک نگاه کرد. ابتدا تصمیم گرفت خودش را به کوچه علی چپ زده، و وانمود کند که تخم را ندیده است. البته می‌دانست این روش خیلی عمل نمی‌کند اما امتحانش ضرری نداشت.

_کدوم تخم؟ اصلا تو کی هستی؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟
_تخم طلای من، من نارلکم، تو هم که مدیر این موزه‌ای، و اینجا هم موزه‌ست! حالا تخمم رو پس بده.

مدیر موزه که هنوز ناامید نشده بود، تخم طلا را توی جیب پشتی شلوارش انداخت و با قیافه‌ای که سعی می‌کرد اصلا شبیه قیافه‌ی دروغگو ها هنگام دروغ گفتن نباشد گفت:

_اِ! همون تخم طلا رو میگی؟ اون رو... چیز... اون رو لک لک ها با خودشون بردن! مگه ندیدی؟ فکر کردم داشتی تماشا می‌کردی... اونا موزه رو گشتن و پیداش کردن و بردنش.
_جدی؟ پس اون تخم طلایی که پشت سرت قایم کردی مال کیه؟
_معلومه دیگه! مال خودمه. خودم از یه خانومی خریدمش.

نارلک که مطمئن بود مدیر موزه دروغ می‌گوید، عصبی به مدیر موزه خیره شده بود. نمی‌دانست باید چگونه تخم طلایش را پس بگیرد تا اینکه فکری به ذهنش زد!

_خیلی خوب شد که اونا تخم رو بردن. چون... خب... می‌دونی اون یه تخم نفرین شدست.
_جدییی؟ نفرینش چیکار می‌کنه؟
_اممم.. کسی نمی‌دونه ولی میگن بلای وحشتناکی سر صاحب تخم میاد!

مدیر ساده که حرفهای نارلک را باور کرده بود، ترس بدی به جانش نشست. اما همان لحظه به این فکر می‌کرد که یک تخم نفرین شده در موزه چقدر باعث پیشرفت موزه خواهد شد!
پس از ساعت ها فکر و کلنجار ذهنی بالاخره تصمیم خود را گرفت! او تخم را نگه می‌داشت و نفرین را به جان می‌خرید.
مدیر موزه، با همچون تفکری رو به نارلک به دروغ گفتنش ادامه داد:

_ای بابا  بیچاره صاحبش نه؟ به هرحال پیش من که نیست

نارلک عصبی که نقشه‌اش شکست خورده بود عصبی تر از قبل ادامه داد:

_بسه دیگه! تخمم رو پس بده.
_نمی‌خوام نمیدم

همینطور که نارلک و مدیر موزه به بحث بی پایانشان ادامه می‌دادند، صدایی عجیب ولی آشنا شنیدند و صدا باعث شد دست از بحث بردارند. صدا از جیب پشتی شلوار مدیر موزه بود! صدایی شبیه ترک خوردن تخم!

_اون صدای چی بود؟



حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مدیر جادوگر بود، ولی او هم نمی دانست که چه کاری از یک لک لک خشمگین بر می آید. فرمانده لک لک ها، بسیار خطرناک به نظر می رسید و از طرفی مدیر نمی خواست تخم طلا را از دست بدهد.
کمی فکر کرد.
نارلک تخم را به او داده بود و پرواز کرده و رفته بود. پس مانعی نداشت که وانمود کند، قصد کمک به لک لک ها را دارد.
- فکر دست زدن به این تخم طلا که صد در صد مال منه رو از سرتون بیرون کنین. ولی برای پیدا کردن اون لک لک مجرم باهاتون همکاری می کنم. می تونین موزه رو بگردین. مواظب باشین به اشیای ارزشمندمون آسیبی وارد نکنین.

لک لک ها پخش شدند. جوجه لک لکی کنار مدیر ماند و شروع به نوک زدنش کرد.
مدیر لبخندی زد و پایش را عقب کشید.
جوجه جلوتر رفت و نوک زد.

- بکش کنار بچه جون. آخی... چه جوجه نازی . این جوجه کیه؟ بچه هاتونم می بریم ماموریت؟ پدر و مادر این جوجه کجان... دِ می گم نکن بچه!

جوجه نوک می زد و لک لک ها از جیب های تنها ردای باقی مانده از مرلین کبیر تا صندوقچه اسلیترین را می گشتند. یکی شان نوار سفید رنگی به منقار گرفته بود و می کشید.

-نکش آقا... اون جادوگر اُزه... مومیایی شده. بازش نکن!

جستجوی لک لک ها خیلی زود، به پایان رسید. جوجه شان را برداشته و موزه را ترک کردند.

-پسش بده!

صدای نارلک بود که به محض خروج لک لک ها به موزه برگشته بود.
-تخم طلامو پس بده.





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

ماریا گلوسپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱:۴۸:۰۸ شنبه ۲ دی ۱۴۰۲
از ناکجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
رئیس لک لک ها برای چند لحظه با تعجب به مدیر موزه و اتاق کوچکی که برای خود درست کرده بود خیره شد.
مدیر موزه هم سعی کرد خیلی عادی رفتار کند.
_گفتم که من ندیدمش.میتونید بگردید اینجا چیزی نیست

رئیس لک لک ها چپ چپ به او نگاه کرد
_بعد از ۴۰ سال عمر حداقل این را میدونم که نباید اعتماد کنم

بعد به همراه بقیه لک لک ها رفت تا موزه را بگردد در حالی که داشتند موزه را میگشتند یکی از لک لک ها با صدای بلند گفت:
_اونجاست،تخم طلا رو اونجا قایم کرده

_نه نه باور کنید این تخم طلا اون تخم طلایی نیست که فکر میکنید.ببینید این تخم طلا یک تخم طلای دیگه هست که خب این تخم طلا اون نیست یعنی این تخم طلای نار..چی بود اسمش؟مال اون نیست

رئیس لک لک ها بدون توجه به حرفهایش سمت تخم طلا رفت.
_این مال نارلکه.اینو مطمئنم.بعد ۴۰ سال عمر حداقل میدونم که هر تخم طلا برای کیه

_نارلک کیه دیگه.اینو من از یه خانم مسن خریدم

_اون خانم چه شکلی بود؟

_نمیدونم

_یعنی چی نمیدونم مگه ندیدیش؟

_اها.اون خانم تماس گرفت بعد اینو با پیک فرستاد

_خب دوباره بهش زنگ بزن ازش بپرس از کی گرفته

رئیس موزه نمیدونست باید چکار کنه.
_ خب اون خانمه الان فوت شده

لک لک عصبی به مدیر موزه نگاه کرد
_باشه پس دنبال ما میای تا نارلک رو پیدا کنیم










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.