- چی کارکنیم؟

- بریم قورباغه شکار کنیم! دو دقیقه ساکت شو فکر کنم.

مدیر موزه خیلی از توهین نارلک ناراحت شده بود ولی حرفی نزد تا بیشتر از این اعصابش را خورد نکند.
نارلک بالش را زیر نوکش گذاشته و درحال تفکر بود. یک بچه لک لک به چه چیزهایی علاقه داشت؟
یاد خاطرات کودکی اش افتاد.
فلش بک- گذشته نارلکساعت های زیادی از تولد نارلک کوچولو می گذشت ولی او تنهای تنها داخل لانه نشسته بود. نه مادری، نه پدری، هیچکس دور و برش نبود.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت.
لک لک کوچک زانوی غم بغل کرده و آرام آرام اشک می ریخت که از دور متوجه چیز سفید رنگی شد که به سمتش می آید. وقتی چیز سفید رنگ نزدیکش شد; او متوجه گشت که مادرش است.
- ماما؟

- عه عزیزم کی به دنیا اومدی؟

مادر نارلک خیلی آرام داخل لانه فرود آمد و پارچه سفید رنگ و بسته بندی شده ای را وسط لانه گذاشت.
-غذا؟

- نه قشنگم، غذا نیست.

این کار مامانیه.
- چیه؟
نارلک در همین چند ساعتی که به دنیا آمده حرف زدن را بطور ناقص آموخته و این نشان از هوش ریونکلاوی اش بود.
اصلا او از همان بچگی می خواست در آینده به هاگوارتز مشرف شود و خانواده اش را خوشحال کند. حتی می خواست لک لک برگزیده شود و با ولدمورت بجنگد. البته اگر مادرش به او توجه می کردو خب... از آنجایی که مادرش هیچ اهمیتی به بچه اش نمیداد و بیشتر حواسش به بسته بود; نارلک هیچ وقت قدرت عشق را درک نکرد و تصمیم گرفت مرگخوار شود.
- پسر گلم بابت اینکه نتونستم موقع تولد پیشت باشم باید عذرخواهی کنم. زیاد از این روزا پیش میاد که کنارت نباشم ولی اصلا نگران نشیا!

مرلین لک لک ها را دوست دارد! تو رو به
امون مرلین رها می کنم مرلین می سپارم که از حالم خبر داره. که حتی از تو چشماشو، یه لحظه بر نمیداره.

نارلک احتیاج به شنیدن این حرف ها نداشت. حداقل نه الان.
او گرسنه بود. تشنه بود. آغوش مادری می خواست. مهر پدری می خواست. محبت و مهربانی می خواست. اما تنها چیزی که مادرش به آن اهمیت میداد کار بود و یک بسته ی پارچه ای سفید مرموز.
- بسته بد!

- نه مامانی این بد نیست که! بیا ببین.

مادرش بعد از گفتن این حرف ها آرام بسته را باز کرد و نشان نارلک داد. موجودی عجیب که به نظر ضعیف می رسید و هیچ پر یا پشمی نداشت درون آن قرار داشت و ناخود آگاه دلبری می کرد.
- این بچه ی آدمیزاده. ببین چه خوشگله.

کار ماها هم تحویل بچه هاست.
قاعدتا نارلک باید بخاطر بی توجهی که بهش می شد از بچه بدش می آمد ولی نمی دانست چرا عاشق بچه و تحویل دادن بسته شده است. آنجا بود که مسیر زندگی نارلک به کل تغییر کرد.
پایان فلش بک- تغییر کرد؟ یعنی الان بسته حاوی بچه میرسونی؟

- نه بابا. الان بسته ببینم جیغ میزنم حتی اگه توش یه بچه ی خوشگل باشه.

-

|خب حالا باید چی کار کنیم؟
- ساده ست! کافیه یه بچه بیاریم تا توجه لک لک کوچولو رو جلب کنیم.
