بعد از لینی چند نفر دیگر از مرگخواران هم سعی کردند با تکیه به مهارت های فردی و نه چندان کاربردیشان, یک خرگوش گیر بیندازند. اما مرگخوار ها آن روز, مرگخوار های بسیار موفق نشونده ای شده بودند! همه شان از نفس افتاده بودند و به زحمت خودشان را دنبال خرگوش ها میکشیدند.
لینی که بال های کوچکش بیشتر از این تحمل پرواز نداشت و هوش ریونی اش به سرش بزرگی میکرد گفت:
فهمیدم! ما به جارو احتیاج داریم!
بلاتریکس که دویدن زیادی, از حالت عادی هم بی حوصله ترش کرده بود جواب داد:
-آخه وسط جنگل جارو از کجا بیاریم؟ اصلا برای چیته؟ میخوای خونه خرگوشا رو براشون تمیز کنی؟
تام که فکر می کرد ایده لینی را فهمیده گفت:
-واسه این که سوار شیم و سرعتمون بیشتر شه و خرگوشا تا بگیریم! آفرین لینی ایده خیلی خوبیه!
لینی که دقیقا منظورش این نبود سریعا از ایده نابش که با چنین ایده ناکار آمدی اشتباه گرفته شده بود دفاع کرد.
-نه خیر! اگه یه کم کتاب می خوندین میدونستین که "خرگوش تو سوراخ نمیره, جارو به دمش میبنده". ما از جارو ها به عنوان تله استفاده میکنیم و وقتی خرگوشا دمشونو به جارو هامون بستن می تونیم بگیریمشون!
-حالا چطوری جارو پیدا کنیم؟
-تو جنگلیما! یه عالم درخت هست خودمون می بریمشون و جارو میسازیم!
مرگخوار ها بسیار خسته بودند و از هر ایده ای به جز دویدن دنبال خرگوش ها, استقبال میکردند. بنابراین همه شان به سراغ این رفتند که درختی مناسب ساخت جارو پیدا کنند!
حق با لینی بود. مرگخوار ها اصلا کتاب نمیخواندند وگرنه می دانستند "
موش تو سوراخ نمیره, جارو به دمش می بنده".