سدریک مطمئن بود. یعنی خب تقریبا.
این اولین باری بود که توانسته بود مکانی را بیابد که بتواند تمام وقتش را به استراحت بگذراند. زندگی قبلی سدریک برای او بسیار طاقت فرسا بود. نصفش را باید بیدار میماند و از بدنش کار میکشید!
نباید این فرصت را از دست میداد.
-بانو چیزه... فعلا نه حالا.
سدریک آدامس را مانند نانچیکو چرخاند و دسته ای گبلول را حذف کرد.
-خودشه!
سدریک تا حالا انقدر احساس قدرت نکرده بود. و خب همین یه بار هم که این حس بهش دست داده بود، بیش از چند ثانیه دوام نیاورد.
سدریک احساس کرد دسته ی جسمی مانند تبر دور گلویش قرار گرفت و او را از پشت به دام انداخت.
تمام گلبول های سفید و قرمز و هرچه سلول آن اطراف بود، خبردار ایستادند.
سدریک برگشت و چیزی بلند و سفید و ترسناک دید.
-تو چی هستی؟
-من واکسنم!
سدریک چپ چپ به او نگاه کرد.
-خب که چی. ولم کن اینو از روی گلوم بردار! زودباش عه!
واکسن تبرش را پایین آورد.
-آخ ببخشید.
-چرا فک کردی من ویروسم! مگه تو مثلا واکسن نیستی؟ باید اینا رو تشخیض بدی یا نه؟!
واکسن گوشه ی تبرش را برق انداخت.
-دیگه بهرحال... ولی خب باید برای اینکه آزاد بذارمت معاینه ت کنم ببینم تو که کرونایی نیستی و ایوا رو مریض کنی.
-اگه اشتباه معاینه کنی چی؟
-هیچی. ایوا مریض میشه. تو فکر کردی همه ی واکسنا همیشه عمل میکنن؟