بچه ها یکی یکی سوار اتوبوس شدند.
خوبی ماجرا این بود که وزارت خونه اتوبوس دیگه ای به نام پیکارگر در کنار اتوبوس شوالیه برای خدمات رسانی راه اندازی کرده بود که بسیار امن و آروم تر بود.
درسته این یک جورایی اهانت ماگلی محسوب میشد، اما دسته کم احتمال به وقوع پیوستن اتفاقات ناگوار از جمله مرگ و میر رو به حداقل میرسوند.
اتوبوس درست مثل اتوبوس های ماگلی خیلی آروم شروع به حرکت کرد.
یکی از جادو آموز ها که بی شباهت به موش های ساکن فاضلاب نبود پرسید:
_میشه خوراکی هامون رو بخوریم؟
_اگر تضمینی وجود داشته باشه که خورده هاتون رو بالا نمیارید اشکالی نداره؛ به قول وزیر جادو مثلا شریف مون بخورید و بیاشامید اگه چیز موند اصراف نکنید.
کمی گذشت و همهمه بچه ها شروع شد.
یه عده وسط اتوبوس راه میافتادند، و تا خوراکی با بقیه داد و ستد نکنند و در تمام بحث ها شرکت نکنند سر جاشو نمینشستن.
یه عده دیگه در حالی که سر جاهاشون نشسته بودن آتیش میسوزوند و گهگاهی به سمت صندلی عقب برمیگشتن و خوراکی کش میرفتن.
ته اتوبوس هم جادو اموزایی بسیار مشکوک جمع شده بودن و بدون اینکه با کسی کاری داشته باشند جلسه ای تشکیل داده بودن
نارلک بیشتر از همه از عقبی ها هراس داشت و خودش رو برای انفجاری دیگه و چپ کردن اتوبوس اماده کرده بود.
دیگر نمیشد اون همه سر و صدا و بلوا رو تحمل کرد. پس رو به جادو آموز ها فریاد کشید:
_زود تند سریع بشینید سرجاتون تا دماغ های خوشگل تون با کف اتوبوس یکی نشده
بچه ها در حالی که زره ای برای حرف نارلک ارزشی قائل نشده بودن یک صدا میخوندن:
_ما جادو آموزا میکنیم شرارت
از استاد نارلک مون میباره وقاحت
_حالا از من وقاحت میباره؟
حیف ک کتف و بالم بسته ست
وگرنه چنان کاری میکردم مثل همون وقاحت، اشک از چشمای تک تک تون مثل ابر بهار بباره
قبل از اینکه نارلک از شدت عصبانیت پراش بریزه و پس بیوفته اتوبوس متوقف شد
از قراره معلوم به مقصد رسیده بودن..