نام:
مورگانا لی فای حیوان خانگی:کلاغ سفید
ویژگی های ظاهری:
زال،موها،ابروها و مژه ها و پوست کاملا سفید،چشمان نقره ای،بدن لاغر و بلند،همواره ردای سفید به تن.صورت باریک.
داستان من:از وقتی که من با بدن و موهایی تماما به رنگ برف در خاندان سلطنتی لی فای پا به دنیا گذاشتم،به گفته ی مادرم نحسی و شومی را با خود همراه آوردم.و با وجود اینکه من از برادر شیرین عقلم،آرتور بزرگتر بودم،او را برای ولیعهدی انتخاب کردند.پس من هم منطقی ترین کار ممکن را کردم،افسار اسبم را به دست گرفتم و در دیار کاملوت،رهسپار سرنوشت خود شدم.از هر کوی و برزنی که گذر میکردم نگاه های سنگین مردم را حس میکردم.اسمم را گذاشته بودند شبح بانوی کاملوت!.باورم نمیشد که مردمی که زمانی قرار بود ملکه ی آنها باشم،اینگونه از من بیزار باشند.تا اینکه در میان همه ی این تنهایی ها شخصی به نام مرلین وارد زندگی من شد.کسی که در ابتدا دوست و معلم من بود و بعد هم بزرگترین دشمن من.او جادو را به من آموخت و زمانی که دریافت در ورطه هایی قدم گذاشته ام که او هرگز جرعت قدم گذاشتن نداشت،به من پشت کرد و به دشمنی با من برخواست.
مرلین کاری کرد که اولین عشق و تنها عشق من که متعلق به او بود،در سینه ام برای همیشه مدفون شود.عشقی که هرگز حرفی درباره ی آن زده نشد.
خیلی زود آوازه ی مرزشکنی های من در سراسر سرزمین پیچید و به باور های شوم مردم درباره ی من دامن زد.دیری نینجامید که در کوچه و برزن آگهی هایی را بر دیوار میدیدم که عکس من بر روی آنها بود و برای دستگیری من جایزه های کلانی تعیین شده بود.
تا آنکه یک روز،خشم و نفرتی که در سینه داشتم سرریز شد و به بیرون تراوید.نمیدانم چه شد که خود را میان خاکستر ها و تکه های آتش،میان تالا بزرگ قصر،بالای جنازه ی پدرم دیدم.دستهایم به خون رنگین شده بود و از خنجرم خون میچکید.بوی جادو و انفجار فضا را پر کرده بود.کمی آن طرف تر،شمشیر در دستان آرتور جوان میلرزید.فریاد زنان به سمت من دوید.راه فراری وجود نداشت پس تمام قوای خود را به کار گرفتم و شکافی در فضا ایجاد کردم و خود را درون آن پرت کردم.بی آنکه مقصدی تعیین کرده باشم.
چشمم را که باز کردم با جهانی ناآشنا روبه رو شدم.اما به نظر می آمد در موقعیتی ظاهر شده ام که نباید میشدم.بر روی سازه ی ساختمانی نیمه کاره درحالی که ۴ جادوگر با چوبدستی هایی در دست به من خیره شده بودند.که البته پس از آشنایی با آنها خود را بسیار خوش اقبال یافتم. چرا که آنها از بزرگترین و خردمند ترین جادوگرانی بودند که شناختم.
یکی از آنها به نام سالازار اسلیترین،تبدیل به یک رفیق قدیمی برای من شد.زیرا او بیش از همه غرایز و اهداف مرا درک میکرد.
آن سازه در آخر به مدرسه ای بزرگ و باشکوه مبدل شد.
من در این سرزمین ماندگار شدم و قرن ها زندگی کردم و حتی دوباره دل بستم.به پسری با چشمانی به رنگ شب .او اسرار آمیز ترین جادو ها را همچون چیستانی آسان حل میکرد. هوش سرشاری که داشت، بعد ها مریدان بسیاری را به خود جذب کرد و آن نوجوان خوش قیافه مبدل به ارباب تاریکی شد و البته بدنی جدید برای خود برگزید.اما این موضوع ذره ای از علاقه ی من به او نکاست.زیرا موجودات تغییر میکنند.اما چیزی درباره ی من گویی هیچگاه تغییر نمیکند زیرا حتی در این سرزمین به من بانوی سفید میگویند.
اخلاقیات:
من هیچوقت خوانواده و زادگاهم رو فراموش نمیکنم.من عاشق اونها هستم،پس اگه به قلعه ی کوچک من در انتهای جنگل ممنوعه بیاید،میبینید که چطور پدر و مادرم رو با لباسهایی زیبا و تمیز توی شیشه نگهداری میکنم و هر روز تمیزشون میکنم.
ضمنا من عاشق طبیعت و حیواناتم و ذره ای بهشون آسیب نمیزنم.اونها منبع آرامش و انرژی من هستن و من از گوشت اونها نمیخورم.فقط محض تنوع گاهی گوشت انسان میخورم و البته گوشت بچه هارو بیشتر ترجیه میدم.ناگفته نمونه که قبلش کلی باهاشون بازی میکنم،بهشون شکلات میدم و خوشحالشون میکنم.
یه خصوصیت عجیب من اینه که هرجا که میرم تاریک میشه.حتی چراغ ها خاموش میشه
من اینقدر همه رو دوس دارم که میخوام وارد ذهنشون بشم و کارهایی که نمیتونن انجام بدن رو خودم براشون انجام بدم.
البته دوستان بهش میگن تسخیر...ولی به هر حال
من عاشق همه هستم و به همه عشق میورزم
من "بانوی سفیدم"
علاقه مندی ها:تاکسیدرمی،تسخیر،شکلات های قلبی،رز های سفید،آواز،شعر و ادبیات جادویی،گیاهشناسی
تایید شد؛ خوش اومدی.