-اربابا ما لایق پیشنهاد دادن نیستیم!
-صد البته که نیستین! اما این درخواست ماست و رد درخواست ما به معنای پیشنهاد بی اجازه به ما دادن است!
پس بگویید و فکتان را به حرکت در آورید!
بلاتریکس برای مدتی فکر کرد و باز هم فکر کرد و باز هم فکر کرد تا اینکه لرد گفت:
-بلا چه می کنی؟!
نکند می خواهی ما را نیست و نابود کنی؟!
بلا زبانش را گاز گرفت و شست دست سمت چپش را گاز گرفت و گفت:
-مرلین نکنه ارباب! الهی من پیش مرگتون بشم ارباب!
-ما به پیش مرگ نیاز نداریم!
ما به یک کار دیگر در مدت استراحتمان نیاز داریم!
بلاتریکس دوباره در فکر فرو رفت ولی ایندفعه بلافاصله گفت:
-اربابا، نظرتون چیه جای هکتور رو بگیرین؟!
لرد با عصبانیت گفت:
-آیا یک ارباب با چنین ابهتی، لایق این هست که جای خادم خودش را بگیرد؟!
نظرات درست و در شأن ما ده بلا!
بلاتریکس سهباره در فکر فرو رفت تا اینکه یکی با حالت وزوز کنان از جای کلید در وارد شد، او شبیه یک لکه آبی بود و هر که اورا از دور می دید، می شناخت که کیست، او کسی نبود جز لینی...
-لینیمان اینجا چه می کنی؟
بلاتریکس که رشته افکارش از هم گسسته شده بود، گفت:
-لینی، اینجا چی کار می کنی؟ چرا رشته فکرمان را گسسته نه بلکه نابود می کنی؟!
لینی که نزدیک بود همان جا جلوی لرد و بلاتریکس گریه کند، سعی کرد صدایش را صاف کند و بعد گفت:
-ارباب، بلا
من، من...
-لازم نیست چیزی بگویی، از همان راه که آمدی برو!
و بعد لینی با بی حوصلگی به راه افتاد، تا اینکه بلاتریکس گفت:
-ارباب! جانور نما شین!