هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
اما اگر درخت راست می‌گفت چه؟ برآورده شدن آرزوها...
-یکی بیاد بزنه پس کله همایونی ما!

جماعت مرگخواران، یکی یکی انگشت در سوراخ گوش دیگری کردند که مطمئن شوند درست شنیده‌اند. در این بین انگشت هکتور بن بستی در گوش ایوان نیافت و از سوراخ دماغش بیرون زد.
-سرورم... یه بار دیگه تکرار می‌کنین خواهشا؟

لرد چشم غره ای نثار آنها کردند.
-فرمودیم یکی بیاد بزنه پس کله ما!

ملت مرگخوار که حالا مطمئن شده بودند از سلامت گوشی مناسبی برخوردارند، سعی کردند نحوه بستن دهانشان را هم به یاد بیاورند.

-یه پس گردنی خواستم ازتون ها! برید اصلا... برید کنار جلوی نور آفتاب رو نگیرید. شما اینکاره نیستین!

درخت بی اعصاب هم بود.
در این بین بلاتریکس که زودتر از سایرین موفق به بستن دهانش شده بود، فکری به سرش زد.
-من میزنم!

کاسه چشم پلاکس از تعجب شکست و حدقه چشمش هم قل خوران دور شد.
بلاتریکس به لرد سیاه نزدیک شد.
-عفو کنین سرورم!

و دستش را نزدیک گردن اربابش نگه داشت و با دست دیگرش کف دست خودش کوبید.
جماعت مرگخوار، یکی پس از دیگری پس افتادند و برخی هم ردا دریدند.

-برگرد ببینم!

بلاتریکس غرید.
-زدمشون دیگه! چی رو می‌خوای ببینی؟

لرد چرخیدند و درخت با نارضایتی غر زد:
-نه! محکم نزدی. قرمز نشده! یکی دیگه!

درخت قضیه را خیلی جدی گرفته بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه تا آخر این پست:

یکی از گیاه های مورد علاقه لرد، عاشق گیاه دیگه ای می شه و در اثر پیوند این دو تا، درخت عجیبی وسط گلخانه بوجود میاد.
درخت میوه های رنگارنگی داره و ادعا می کنه هر کسی که از میوه هاش بخوره به مدت یک ساعت به یکی از آرزوهاش می رسه. ولی برای بدست آورد میوه باید هر کاری درخت می خواد براش انجام بدن.

..........................

- ارباب تبریک می گیم... شما پدربزرگ شدین!

لرد سرش را از روی کاغذهای روی میز بلند کرد.
- ما بیجا کردیم با شما! ما پدر شده بودیم که الان پدربزرگ بشیم؟

اسکورپیوس دست و پایش را کمی جمع کرد.
- ببخشید ارباب... خبر رو بد به سمع و نظرتون رسوندم. هدف فقط خودشیرینی بود. واقعیت اینه که گیاه شما و یه گیاه دیگه به هم علاقمند شدن و هی ساقه و شاخ و برگشون در هم پیچید و دو تایی با هم تشکیل یک درخت دادند. درخواست داریم تشریف فرما شده و بازدید فرمایید.

چند دقیقه بعد، لرد و اسکورپیوس، در گلخانه تاریک، جلوی درخت ایستاده بودند و جمع مرگخواران در پشت سرشان قرار داشت.

درخت، بلند و تنومند بود و میوه هایش هر کدام به رنگی بودند. لرد سیاه خودش را لایق این میوه ها تشخیص داد و دستش را دراز کرد... ولی شاخه ای محکم روی دستش کوبیده شد.
-دست تسترال کوتاه!

لرد با بهت و حیرت به اسکورپیوس نگاه کرد و اسکورپیوس طوری که انگار خودش مقصر این حرکت زشت بوده، خوار و خفیف و در خودش مچاله شد.

درخت توضیح داد:
- به این تهی مغزای پشت سرتون هم گفتم... میوه های من الکی که نیستن. خاصن. آرزو برآورده می کنن. اونم یک ساعت کامل! هر کی میوه می خواد باید کاری که ازش می خوام رو انجام بده. البته کارای سختی هم نمی خواما. مثلا برای گرفتن اولین میوه، یکی باید یه پس گردنی به این کچل بزنه. اصلا ازش خوشم نیومد.

نگاه های مرگخواران به سمت های مختلف خیره شد. در آن لحظه اگر می توانستند، گوش هایشان را هم به سمت دیگری بر می گرداندند.

لرد سیاه اخم کرده بود. بین دو راهی نجات حیثیت و فهمیدن این که درخت راست می گوید یا نه، گیر کرده بود!




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۰:۲۲:۱۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
ایوا بهت زده به اطراف زل زد ، امّا به جای کتی و لینی با چند مرگخوار عصبانی رو به رو شد .
او همان طور که با سردرگمی مردمک چشمانش را به طرف مرگخواران می چرخواند ، دید که یکی از آنها نامه ای که لینی ، محض احتیاط قبل از بلعیده شدن توسط او نوشته بود را ، به‌ سمتش گرفته .

- قرار بود عادت آدم خواری رو ترک کنی !

- به این فکر نکردی ، چقدر طول می کشه تا این دو تا رو از شکم تو بکشیم بیرون ؟

ایوا تازه یادش آمد دو نفر به نام کتی و لینی اکنون دارند در شکمش پیچ و تاب می خورند .

- ببینین ! شما دارین یه ذرّه زود قضاوت می کنین.

اما مرگخواران گوششان بدهکار نبود ، از همان لحظه به دستور بلاتریکس جماعتی داشتند به طرف ایوا می رفتند تا عملیات خارج نمودن دو مرگخوار را به انجام برسانند .
ایوا عقب نشینی را ترجیح داد ؛ امّا درحالی که عقب عقب می رفت ، یک دیوار از نا کجا آباد پشتش سبز شد و او محکم با آن برخورد کرد .

خلاصه اینکه در چشم به هم زدنی دونفر فک ایوا را باز نگه داشته بودند و یک نفر هم داشت دست خود را آماده می کرد ، که آن را درون حلقش فرو کند .

- برین کنار !

این صدای هکتوری بود که با کاسه ای در دست به طرف ایوا می آمد .
همه از سر راه هکتور کنار رفتند و ایوا را با وحشتش تنها گذاشتند .

آیا دیدن چهره عصبانی مرگخواران به اندازه کافی ترسناک نبود که میبایست سر و کله هکتور با آن معجون حال بهم زنش پیدا شود ؟
خودش بود حال بهم زل !
همین که هکتور کاسه را زیر دماغ ایوا گرفت ، یکدفعه چهره رنگ پریده الکساندرا به سبز لجنی تغییر رنگ داد ( اصلا دیدن چهره ایوا در آن حالت به خودی خود باعث ایجاد حالت تهوع می شد ) و دو عدد مرگخوار را به همراه یک عدد گیاه لرد مانند ، بالا آورد .
- واااااااااااااااااای !
این صدای جماعت مرگخوار بود ، که همزمان نشان دهنده ی این حالات بود : ، تعجب ، بهت ، عصبانیت و جمله ی وای به حالت .
میان لب گزیدن ها و چشم غره رفتن های مرگخواران، بلا فریاد کشید :
- پس تمام این مدت که ما داشتیم مثل بدبخت بیچاره ها دنبال گیاه می گشتیم ، تو داشتی از خوردنش لذت میبردی ؟؟؟؟؟؟
چیزی نمانده بود جنازه ایوا روی زمین پخش شود ، که لینی و کتی او را عقب کشیدند .

- اممم حتما برای این کارش دلیلی داشته دیگه ، بزارین ما یه ذره باهاش مذاکره کنیم .

و در حالی که سعی داشتند بزاق دهان ایوا را از روی لباس هایشان پاک کنند ، او را از جمعی که با چشم غره هایشان بدرقه راهش بودند بیرون کشیدند .

- چی شد ؟ مگه قرار نبود چوبدستی لرد رو برامون بیاری ، پس این چیه ؟
انگار صدای لینی هم به اندازه صدای مرگخواران عصبانی بود .

- توهمیه یا واقعی ؟

کتی که به جای ایوا سعی داشت عاقل به نظر برسد ، دست به سینه روبه‌رو ی او ایستاده بود .

- توهمیه ، البته فکر کنم .

- خب چرا الان بجای چوب دستی توهمیه ارباب ، باید یه گیاه توهمی روبه‌رومون باشه ؟

- یه کم فکر کن لینی ! می تونیم بعد از خوابوندن همهمه مرگخوارا ؛ گیاه اصلی رو پیدا و سربه‌نیست کنیم ، ببین به نظرت این می تونه حرف بزنه و در خواست های عجیب غریب کنه ؟

و به گیاه لزج کنار مرگخواران اشاره کرد .

من به جای کتی و لینی جوابتان را می دهم ، شک نداشته باشید : نمی توانست !

- فکر بدی نیست ، اما دردسر داره .

داشت ، اما دردسرش از دردسر کش رفتن چوبدستی لرد که بیش تر نبود ، بود ؟
با صدای سرفه بلاتریکس به جلسه شان خاتمه دادند و به سوی دیار غربت ، اهم نه منظورم همون جمع مرگخواران بود ، رهسپار شدند .

ایوا : ببخشید دیگه ، مم من وقتی تو هپروتم اختیار اعمالم دست خودم نیست ؛ اص اصلاً ، اصلاً تقسیر هکتوره ، معجوناش خیلی توهم زان .

چشم غره ها از روی ایوا برداشته شدند و به طرف هکتور چرخیدند . ( ناگفته نماند که سرشان هم کمی گیج رفت)
اما خب ، قبل از این که شروع به سین جین کردن هکتور کنند ، اسکورپیوس صدایشان زد :
- بیاین گیاه رو چک کنین ، اگه یه برگ از ساقه ی این کم بشه ارباب پدرمون رو در میاره !

مرگخواران نگاهی با مفهومه : بعداً به حسابت می رسیم - حوالی هکتور کردند و نگاهشان را به طرف گیاه چرخواندند . ( که این نگاه ها هم سرشان گیج رفت البته )

وسط ظهر ، همون جایی که دلبر خونه داره

گیاه اصلی ، حوصله اش داشت قُل‌قُل می کرد و الان بود که سر برود .
با برگ هایش شبنم روی پیشانی اش را پاک کرد ( البته اگر گیاه ها هم پیشانی داشته باشند ) ، اگر کمی دیگر جلوی نور مستقیم آفتاب می ایستاد ، بدون نیاز به زحمت کتی ، ایوا و لینی ، خود به خود جزقاله می شد ؛
پس درون خانه ریدل ها رفت تا سر و گوشی آب بدهد . ( البته اگر گیاه ها هم سر و گوش داشته باشند )
وقتی به گلخانه رسید ، مرگخواران را دید که دور گیاهی جمع شده بودند و آثار و وقایع جرمی را پاک می کردند ، البته که خودش هم نمی دانست چه جرمی !

او از عصبانیت قرمز شده بود ، ( البته اگر گیاه ها هم قرمز شوند ) مرگخواران خائن حق نداشتند به گیاهی غیر از او توجه نشان دهند !
او می بایست یک درس درست حسابی به گیاه تقلبی می داد .
بعد از اینکه آنقدر صبر کرد تا زیر گلدانش علف سبز شد ، مرگخواران بالاخره از اطراف گیاه پراکنده شدند .
او فرصت این را پیدا کرد بود که یک گوشمالی حسابی به گیاه بدهد .
- هی متقلب ، اگه جرعت داری بیا جلو !
گیاه توهمی به سمت صدا برگشت .
یک دفعه با دیدن او چشمان گیاه لرد قلب قلبی شد و تصویر گیاه توهمی با سرعت آهسته و پس زمینه صورتی برای او نمایش داده شد .
در روایاتی آمده ، از آن لحظه به بعد بود که گیاه لرد به عشق در نگاه اول اعتقاد پیدا کرد .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۸ ۲۰:۵۷:۵۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۹ ۰:۱۳:۴۰

˹.🦅💙˼



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
بیرون از توهم ایوا

کتی و لینی کنار ایوا که توی هپروت بود و به دیوار جلوش خیره شده بود وایستاده بودن و داشتن تصمیم می گرفتن که چطوری از توهمش بیرون بیارنش.
کتی یک بار دور ایوا چرخید و سر تا پای ایوا رو که به این حالت( ) در اومده بود زیر نظر گرفت.
- به نظرت چش شده؟
- راستش شبیه تو شده؛ وقتی می رفتی تو توهماتت.
- پس یعنی اینم الان داره توهم می زنه.
- فکر کنم آره!

کتی یک بار دیگه هم دور ایوا چرخید.
- خب بیا اینو درش بیاریم بریم کار داریم.
- خب چجوری؟
- معلومه دیگه باید... امممم... نمی دونم.

لینی پرواز کنان جلو رفت و کتی رو به لگدی از سر راهش کنار زد.
البته لگد لینی که تاثیری توی کنار رفتن کتی نداشت و کتی خودش کنار رفت.
- خب معلوه دیگه کتی. با یک پس گردنی محکم و جانانه.

لینی داشت برای زدن پس گردنی دور خیز می کرد و کتی هم با تعجب به لینی نگاه می کرد.
- اِاِاِاِاِ... لینی. فکر نکنم تو بتونی که...

ولی لینی به حرف های کتی گوش نمی داد و داشت به گردن ایوا نزدیک می شد.
- غووووودااااا... آخ.
- چی شد لینی؟
- دستم!
- چی؟‌
- دستم!
- کجا؟
- دس... چی داری می گی تو می گم دستم داغون شد.

کتی لینی رو کنار زد و خودش پشت سر ایوا رفت.
- برو کنار که کار خودمه.

کتی اول قلنج دستشو شکوند و بعد دستشو عقب برد.بعد در کسری از ثانیه به پس گردن ایوا کوبوندش.
برخورد دست کتی با گردن ایوا همانا و در اومدن جیغ ایوا هم همانا.
- آخخخخخخخخ.




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۰:۲۲:۱۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
ایوا مستقیم به سمت آشپزخانه عمارت ریدل ها حرکت کرد و به محض دیدن یخچال آن را درسته بلعید.

از آنجایی که توهمات درحال شکل گرفتن بودند و او همین حالا یک یخچال را درسته قورت داده بود , یک دفعه در خانه ریدل ها آن هم وسط تابستان برف شروع به بارش کرد و طوفانی به پا شده بود که نگو و نپرس .

الکساندرا که از غرق شدن در هپروتش خوشحال و از طرفی از اینکه داشت از سرما قندیل می بست ناراحت بود , به اتاق های عمارت سرک کشید تا فلفور اربابش را پیدا و چوب دستی را از او کش برود.

او از نقطه فرو ریخته دیوار که اربابش زحمت خراب کردن آن را کشیده بود وارد گلخانه شد ,
گلخانه ای که حالا به زحمت می شد به آن گلخانه گفت زیرا که تک تک گل هایش از سرما . . . . . .
انتظار دارید بگویم پژمرده شدند؟
کاش پژمرده می شدند , اتفاقا لرد به گل های پژمرده علاقه خاصی نشان می داد , آنها پودر شده بودند و به برف ها ملحق شده بودند.
اگر شما هم جای وزیر کمی فراموشکار ما بودید و فراموش می کردید که در هاله ای از ابهام گیر افتاده اید , در حالی که هزاران مشغت برای یک گیاه ، فقط یک گیاه که لرد به آن علاقه داشت کشیده بودید , در جا غش می کردید , اما انتظار ندارید که من وزیر سحر جادوی محترممان را با شما ماگل ها مقایسه کنم ؟

معلوم است که ایوا غش نکرد , او فقط یک نفس راحت کشید ، زیرا همان موقع چشمش به بلاتریکسی افتاد که داشت مثل بچه ها با ذوق و شوق آدم برفی درست می کرد و این به نوبه خودش یک یاد آوری بود از اینکه هر چیزی را که در حال حاضر میبیند جز خیالات نیست .

او به طرف دفتر اربابش حرکت کرد تا موقعیت او را بسنجد .
برای اولین بار آنقدر عجله داشت که در هم نزد , با وارد شدن و دیدن جعبه جعبه بال پیکسی ، نزدیک بود شاخ در بیاورد .
لرد داشت با دقت تمام بال ها را جفت می کرد و در جعبه های کوچک کادو پیچ شده قرار می داد .

ایوا پرسید : ارباب احیاناً دارید چیکار می کنید ؟

لرد با صدایی زنانه و با ناز عشوه خاصی پاسخ داد : مگر نمیبینی ؟ داریم برای لینی ی عزیزمان , دختر عمو هایش و کلا تمام فک و فامیلش بال آماده می کنیم تا هدیه دهیم .

ایوا نداشت شاخ در میاورد , شاخ را در آورده بود و داشت دم هم در میاورد .

از کی تا حالا لرد به مرگخوارانش هدیه میداد ؟

افتادن این اتفاق حتی در هاله ای از ابهام هم عجیب بود ؛ اما نه تا وقتی که لینی هم با ابهامات کتی مخلوت شده بود .
حداقل او در هپروت به آرزویش رسیده بود ، گرفتن دو بالِ تر و تازه آن هم از اربابش ، حالا فرقی نداشت ، در واقعیت یا در رویا .
ایوا ناگهان به حقیقتی پی برد که او را ¹⁰درصد عاقل تر کرد : آرزوی لینی در خیالات ، برآورده شده بود ، پس چرا آرزوی او نباید برآورده می شد ؟
امتحانش که ضرر نداشت(شاید هم داشت) به هر حال وزیر ما شهامت هر کاری را دارد ( شاید هم ندارد)، پس پرسید :
- ارباب می شه اون چوب دستی تون رو به من قرض بدین ؟

صدای لرد به حالت اولش برگشت و سریع گفت : نکند جرعت کرده ای ما را خلع صلاح کنی ؟

- اوه نه ، من ، یه کار واجبی دارم ، فعلا برم!

و توی ٢ صدم ثانیه از دفتر لرد غیبش زد .

یک جای کار می لنگید ، آرزوی او چوب دستی لرد نبود ، او خود گیاه را می خواست ، صحیح و
سالم .

دوباره در دو صدم ثانیه در گلخانه ظاهر شد ، اشتباه نمی کرد ، یک وزیر هرگز اشتباه نمی کند ( حالا شاید هم بکند به هر حال )
او از دیدن گیاه صحیح و سالم لرد ، میان آن همه گیاهان پودر شده نزدیک بود بال در بیاورد ، و حالا دیگر نزدیک نبود بال ها را درآورده بود ، اکنون دیگر می توانست یکی بال هایش را هم به لینی پیشکش کند .

حالا همه چیز تکمیل بود ، فقط یک مشکل وجود داشت ، چطور باید به دنیای واقعی
بر می گشت ؟


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ ۱۶:۴۴:۲۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۷ ۱۷:۱۴:۲۱
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ ۱۳:۵۴:۱۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۰:۲۹

˹.🦅💙˼



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
واقعا نمیشد. یا میشد؟ میشد؟

کتی دوباره در توهم غوطه ور شد.
-واااای ارباب چقد چوبدستیتون باشکوهه!

لینی از جا پرید.
-چی؟ چوبدستی؟
-چقد بلند و مقاوم و قشنگه ارباب!

ذهن لینی جرقه زد؛ چنان جرقه ای که یک هو او را از جا پراند و اتصالی کرد.
-توی توهمای کتی هم ارباب چوبدستی داره! اگه بتونیم از توی توهماتش یه چوبدستی توهمی گیر بیاریم چی؟

ایوا فقط گفت:
-هان؟

جرقه های فکر بکر ناپدید شدند. لینی سر جایش نشست.
-فقط نمیدونم چجوری. ولش کن بابا. فکر بیخودی بود. ذهن حشره ایم گاهی بهم غالب میشه.

ایوا تنها راهی که بلد بود را پیشنهاد کرد:
-بخورمش؟
-چیو؟
-کتی و تو رو تا توی معده م با هم ترکیب بشین و توهماش... اوووممم.... خوشمزه به نظر میاد...

جرقه ها برگشتند.
-ایوا واقعا میتونی این کارو بکنی؟
-خوردن که تخصصمه!

لینی شک کرد.
-اگه کار نکرد چی؟

بعد با چوبدستی اش یک کاغذ ظاهر کرد و رویش نوشت:
-من رفتم تو معده ایوا تا از توهم کتی چوبدستی اربابو گیر بیارم. اگر برنگشتم، یا میان تو معده ایوا دنبالم یا ایوا میخوردتون! لینی.

به ایوا گفت:
-تا وقتی من اینو می چسبونم رو دیوار تو کتیو بخور!
-من وزیرم... واقعا بخورم؟
-به عنوان یه وزیر متعهد، بخورش!

ایوا کتی را درسته بلعید. لینی حشره شد، و اجازه داد ایوا او را هم ببلعد.

یک ساعت بعد

ایوا خیلی خسته شده بود. بقیه در راه بودند تا بیایند و یادداشت لینی را ببینند؛ اما خوردن خوراکی های جدید اشتهای ایوا را باز کرده بود.
-فکر نکنم یه ذره غذا بد باشه!

بلند شد، در را باز کرد، و راست شکمش را گرفت و رفت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰

امیلی اورگاردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۷ دوشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۰۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
کتی که هنوز در اثر معجون توهم گیج بود، به لینی خیره شد.

-چی؟

لینی موهای خود را کنده و روی زمین ریخت.

- لیست! لیست!

کتی که اصلا توی باغ نبود، به باغ برگشت و لیست را از دراورد.
- یک تار موی بلاتریکس،تهیه شد،
یکی از اعضای بدن تام،کبدش رو تهیه کردیم،
یک مژه نجینی، که اونم به لطف مورچه ها تهیه شد،
ملاقه هکتور، که اونم تهیه شد،
یکی از بال های لی...اهم اهم..اونم تهیه شد
و در اخر...چوبدستی لرد ولد..!

چشمان هر سه نفر گرد شد!

-چوبدستی ارباب؟!!

ایوا که از تعجب ماجرای موها را فراموش کرده بود با حالتی افسرده به کتی و لینی نگاه کرد.

-این دیگه نمیشه.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
ناگهان ردای سیاه تر از سیاه لرد سیاه صورتی شد و گیسوانی طلایی زیبا و بلندی بر روی سرش شروع به رشد کردند و دماغش...
ایوا سیلی محکمی به کتی زد و کتی دوباره به این دنیا بازگشت.
- خسته شدم پس که غرق در توهماتت شدی! الان 10 پست هست که تو توهمی! الان وقت تو توهم بودنه؟

و احساس کرد که برای اولین بار، او دارد نقش آدم های عاقل را بازی می کند، البته هرچه نباشد وزیر سحر جادو بود و مجبور بود همیشه عاقل به نظر برسد.
بگذریم...

لینی که چشمانش مثل تانجیرو قرمز به خون شده و بود و حتی خودش هم از پیکسی آبی به پیکسی قرمز تغییر کرده بود برای بار نمی دانم چندم جمله اش را برای کتی، تکرار کرد.
- گفتم همشونو برات از ریشه در میارم!

اما انگار دو هزاری کتی هنوز نیفتاده بود.
-همه ی چی رو از ریشه در میاری؟
-همه ی موهای بلاتریکس رو!

کتی لحظه ای هنگ کرد و بعد دست در جیبش کرد و شانه ای پر از مو را از جیبش بیرون کشید.
-مگه اینو توی پست شماره 200 به دست نیاوردیم؟

رنگ لینی به حالت عادی بازگشت و پوکر فیس به ایوا خیره شد.
- تو مگه نگفتی بعدش موی بلاتریکسو باید به دست بیاریم؟

انگار ایوا در ادای آدم های عاقل را درآوردن، شکست خورده بود.

لینی به طرف کتی بازگشت.
-خب لیستت رو بیار ببینم چی توش نوشته دیگه؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰

نورین کرکبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۵ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۳۷ شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
کتی از پشت در صدای جیغی شنید. سریع چشمش را به دریچه کلیدی که چند دقیقه پیش لینی از ان وارد اتاق شده بود چسباند و در حالی که تک چشمش داشت از کاسه در می امد پرسید:
_ چی شدهههه؟؟؟
لینی جیغ خفه دیگری کشید
_ چشمااااممم!!چشمااااممممم!!!
_ چشمات چی شده؟
_ همین حالا از دستشون دادم.
_ ببینم تو اصلا کجایی...
ناگهان چند اتفاق همزمان افتاد:
۱: کتی متوجه کپه ای مو روی فرش قدیمی شد که در حال تکان خوردن بودند
۲: کله ی کوچک لینی از بین طره های کلاه گیس در امد و رو کرد به مبل در نتیجه نگاه کتی هم برگشت سمت مبل
۳: کتی دید ارباب روی مبل خفته و.. دماغ در اورده...؟ و لباس های بلاتریکس را کش رفته؟
۴ : کتی متوجه شد موجود درازکش روی مبل نه لرد سیاه بلکه بلاست که کله کچلش زیر نور افتاب برق می زند.
۵: کتی جیغ کشید.
_ ساکتتت شوووو احمق!!! الان بیدار میشه!
کتی فورا دیوار جنبی چهارچوب در را گاز گرفت تا صدای جیغش را خفه کند. لینی که روحش از دیدن این صحنه اسیب دیده بود سعی کرد ارامشش را حفظ کند. کتی در تلاش بود بفهمد هنوز تحث تاثیر توهمات معجون است یا نه...
_ هی! حالا چیکار کنم؟... این که مو نداره.
کتی نفس نفس زد
_ میریم سراغ پلن بی.
_ پلن بی چیه؟
_ بریم ببینیم کجا قبر منو بکنیم.
_ خیلی موافقم.
صدای لینی خیلی رضایتمند به نظر می رسید.
کتی به این فکر می کرد که بلا همیشه موی دماغ او می شود که ناگهان ایده ای به ذهنش رسید!
_ لینی؟!! صدای منو میشنوی؟
_چیه؟
_ درسته که کله ش مو نداره ...ولی دماغش که...
_ اییییییی!!!حرفشم نزن...



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲:۴۱ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خلاصه:

کتی اشتباهی پاشو روی یکی از گیاه های مورد علاقه لرد می ذاره و لهش می کنه. گیاه از کتی مواد لازم برای درست کردن یه کود مقوی رو می خواد.
یک تار موی بلاتریکس، یکی از اعضای بدن تام(کبد تام تهیه شد)،یک مژه نجینی(تهیه شد)، ملاقه هکتور(تهیه شد)، یکی از بال های لینی(تهیه شد)، و در آخر... چوب دستی لرد ولدمورت!

کتی و لینی با بلا سر به دست آوردن تار موی بلا دعوا میکنن و کتی تو درگیری دخترعموی لینی رو با خودش اشتباه میگیره و میزنه تو گوشش و بیهوشش میکنه که لینی میرسه.

*****

کتی نگاهی به لینی جلو در و بعد لینی روی زمین کرد.
- لینی... لینی...
لینی نگاهی بغض آلود به لینی کرد.
- دختر عموی نازنینم. چه بلایی سرت اومده؟
- اخه... چطوری... دو تا لینی...
کتی چشم هاشو چند بار مالید. نمیتونست وجود دو تا لینی رو درک کنه. حسی توی وجودش میگفت یه چیزی این وسط اشتباهه. اما چون خودش نمیتونست متوجه بشه چی، به سمت بلا چرخید تا از اون کمک بگیره. اما چیزی که دید نه تنها کمکی بهش نکرد بلکه ظاهرا همه چیز رو براش پیچیده تر هم کرد.
بلا در حالی که دستشو دور گردن بلای دیگه ای حلقه کرده بود با چشم هایی قلبی قلبی و عاشقانه نگاهش میکرد.
- دختر عمو!

سیم های مغز کتی کاملا اتصالی کردن. قطعا چیزهای زیادی این وسط غلط بود. در واقع به نظر میومد هر چیزی که کتی در حال دیدنشه غلط بود!
باید فکر میکرد. تلاش کرد تا کمی از مغز دود گرفته اش کمک بگیره و متوجه بشه اوضاع از چه قراره.

-کتی!

اما هر چی فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید!

-کتی!

اما هر طور شده باید راهی پیدا میکرد.

-کتی!

بعد از این صدا سیلی محکمی زیر گوش کتی خورد و اون رو حسابی به دنیای واقعی برگردوند!

نگاهی به اطرافش کرد و دید هنوز توی اتاق لینیه. و البته که از لینی فقط یکی وجود داشت! به نظر میومد اثرات معجون هایی که هکتور به خورد کتی داده بود کم نبود!
داشت به خودش میومد که لینی دوباره جمله خودشو تکرار کرد.

- میگم منم میام باهاتون!اصلا خودم براتون موهای بلاتریکس رو از ریشه در میارم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.