هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱ تیر ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
[تصویر شماره 4
امروز به همراه پروفسور تریلانی کلاس پیشگویی داشتیم.
پروفسور تریلانی به سمت میز ها می رفت و فنجان دانش آموزان که تفاله های چای ته لیوان شکل های مختلف ایجاد کرده بود رو نگاه میکرد سپس به سمت میز هری و رون رفت و به هری نگاه کرد.
+پسر جان فنجونت رو بده به من ،اوه پسر بیچاره آینده تاریکی داری !

زنگ خورد و من به سمت کتابخانه حرکت کردم.

یک هفته تا تعطیلات کریسمس مانده بود و در راه رو های قلعه صدای همهمه و هیجان دانش آموزان برای دیدن خانواده هایشان را میتوانست شنید .

وارد کتابخانه شدم و توجه ام به قفسه ای که کتاب ها با نظم و ترتیب خاصی چیده شده بودند جلب شد.
چشمم به کتاب تاریخچه هاگواتز خورد و کتاب رو از قفسه بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم.

ناگهان با کشیده شدن کتاب از دستم به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کی کتاب رو از دستم کشیده و صورت مالفوی رو دیدم.
به مالفوی نگاه کردم ،
+کتاب ام رو پس بده
-اوه ببین کی این حرف رو میزنه نکنه بابا جونت کتاب های کتابخانه رو خریده ؟
سپس به همراه کراب و گویل زد زیر خنده ،
از عصبانیت دوست داشتم صورتش رو با مشت هام له کنم اون میخواست عصبانیم کنه پس منم گفتم
+شنیدم نوچه اسنیپ شدی!
خنده مالفوی قطع شد .
-تو چی گفتی من نوچه اون نیستم ،
سپس چوبدستیش رو از رداش بیرون آورد اما قبل از اینکه بخواد حرکتی کنه چوبدستیش به سمت انتهای راه رو پرت شد
ادامه دارد ..........

آفرین فرزندم
ایندفعه خیلی خیلی بهتر شد.
خوبه که داستان رو از خودت نوشتی و به اتفاقای کتاب اکتفا نکردی.
به نکاتی هم که گفتم دقت کردی و اصلاحشون کردی.

به ایفای نقش خوش اومدی.
تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۳:۵۱
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۴:۳۷
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۳۸:۴۹
ویرایش شده توسط Rosha در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۶:۴۰:۵۵
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۸:۳۷:۳۱

Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱

Aysu


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
تصویر شماره ی 6 کارگاه نویسندگی

مرسی بابت اینکه اشکلاتم رو گفتی">
امیدوارم این بهتر باشه
.
.
به قیافه ی غمگین پدرم خیره بودم
+میدونم درکش برات سخته ولی..اون فدا شد..یا بهتره بگم اون با شجاعت مرد
درکش برام سخته؟..
دستش رو روی شونه م قرار داد
+البته شاید برای پسری مثل تو مهم نباشه که..
دستش رو به شدت پس زدم
-مهم نباشه؟..
+من فقط
اون چطور میتونست انقدر ریلکس راجب این موضوع حرف بزنه؟
عصبی از کاراش فریاد کشیدم
-کاش به جای اون تو میمردی.
ازش فاصله گرفتم به سمت راهرو دویدم پشت سرم صداش رو میشنیدم
کلاهم رو روی سرم گذاشتم و از خدا متشکر بودم که اون کلاه کل صورتم رو میپوشونه
انگشت هایی که نشونم میدادن رو میدیدم
دستم رو جلوی چشمام نگه داشتم
سرعتم رو بیشتر کردم تا اینکه محکم به یکی از بچه ها برخورد کردم
سرم رو بالا آوردم با دیدن عینکش و چشمای ابیش حدس اینکه اون هریه برام سخت نبود
به آیسو و رون کنارش نگاه کردم
عجیب بود که هرمیون نیومده بود البته میشد فهمید که اون الان داره سعی میکنه ورد جدیدی یاد بگیره تا روی رون اجرا کنه..
هری با چشمای متعجب دستم رو گرفت و بلندم کرد
+هی..خوبی؟
دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
-به تو ربطی نداره پاتر
سریع ازش فاصله گرفتم
صدای غرولند رون کاملا شنیده میشد..
شاید منم به همچین دوستایی نیاز داشتم..؟
صدای آیسو رو از پشت سرم میشنیدم
تقلا میکرد تا بهم برسه
نه..
نباید وایسم
نباید بهم برسه
به سمت دستشویی رفتم
به لبه های روشویی چنگ زدم اشک هایم روی گونه هام جاری بود
مزه ی شوری اشک هام رو زیر لبم حس میکردم
مشت محکمی به روشویی زدم
-من لعنتی نمیخواستم اینجوری بشه..
به آینه نگاه کردم
چنگ محکمی به موهام زدم
نفسم به سختی بالا میومد
به سینم مشت میزنم تا بتونم درست نفس بکشم
از خودم متنفرم از وجود داشتنم از زنذگی کردنم از..تمام دنیا متنفرم
+چی شده مالفوی..
با شنیدن صدای لرزان دختری سرم رو برگردوندم
دخترک اشکش رو از گوشه ی چشمش پاک کرد و متعجب به دراکو خیره شد
با ناراحتی از لبه ی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم
زیر لب غریدم
-همیشه از روح ها متنفر بودم
+چی شده که مالفوی مغرور حاظر شده رو همچین جای کثیفی بشینه؟
دخترک گفت چشم غره ای نثار دراکو کرد
پاهامو جمع کردم و در آغوش گرفتم
با صدای لرزان لب زدم:
-حوصله ندارم میرتل
مرتل نفس بریده ای کشید گفت :
+فکر کردی من دوست دارم بیای تو حریم شخصی من و..
با صدای در جملش نصفه موند
+هی دراکو..اونجایی؟
از صداش میشد فهمید آیسوئه
لبخند دردناکی زدم گفتم:
-تنهام بزار
صدای تقه کوچیکی بهم فهموند اونم روی زمین نشست
+قضیه ی مادرتو شنیدم..و شاید بتونیم
با خشم فریاد زدم
-بزرگترین کمکی که میتونی بهم بکنی اینه که تنهام بزاری
آیسو آهی از سر ناراحتی کشید و سرشو به در تکیه داد
+مادرت زن خوبی بود..و من ایمان دارم پسرش هم پسر خوبیه
با بهت سرم رو بالا آوردم
انگار یه چیزی توی قلبم تکون خورده بود..

.
.
.
_ادامه دارد_


سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی!
خوشحالم که می‌بینم به حرفام گوش کردی و نکاتی که گفتم رو داری تلاش می‌کنی رعایت کنی.
اما با این حال مشکلاتی داری که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن حل میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Aysu در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۲۲:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۲۳:۱۱:۱۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱

Aysu


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
چوب دستی رو دوباره توی دستم فشردم
نمام شجاعتم رو حمع کردم گفتم:
-آیسو..آیسو پاتر
مرد عصبی سری تکون داد و درحالی که داشت عرض اتاق رو طی میکرد کلمات نامفهومی رو زمزه میکرد
+محض رضای خدا شما نمیتونید جند ساعت هیچ کاری نکنید؟..خدای من
در تالار به شدت باز شد
مرد جوانی وارد اتاق شد..عرق کرده بود این باعث میشد موهاش به پیشونیش بچسبه
به نظر میومد ریشش تازه در اومده
عینکش دایره ایش رو عقب تر داد و با دستش به ما اشاره کرد
*برید بیرون..همین حالا
به همراه لیلی و جورج بیرون رفتیم
به در بزرگ و با عطمت تالار خیره شده بودیم
بچه ها ما رو با انگشت نشون میدادن و رد میشدن
محض رضای خدا..حتی خنده هاشونم قابل شنیدن بود..اون لعنتیا کلاس دیگه ای ندارن؟
سه تا سال اولی که توی مدرسه مرتبا ترد میشن
لیلی بخاطر اسلیترین بودنش
جورج از هاف پاف بخاطر لباسای پاره اش (شاید بخاطر اینکه به جای راه پله شومینه رو انتخاب کرد:)
و من..
بخاطر پاتر بودنم..بخاطر نداشتن خانواده ی درست حسابی
بخاطر اینکه سر یه موضوع مسخره با دوستای صمیمیم قهر کردم
حس تنهایی بدی دارم
هنری..جیمز کودوم گوری موندین عوضیا
سرم رو به در تکیه داد
حتی از این فاصله میتونستم صدای داد هاشونو بشنوم..
.
.

-ادامه دارد-

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
چیزی که بیشتر از همه توی داستانت جلب توجه می‌کنه عجله‌ست... این عجله باعث شده از خیلی صحنه‌ها بپری و خواننده نتونه درست با نوشته‌ت ارتباط برقرار کنه. صرف نظر از این هم، با علائم نگارشی بیشتر دوست باش. از ویرگول، نقطه و سایرین توی جاهایی که نیازن استفاده کن تا لحنِ مورد نظرت رو به خواننده نشون بدی.

به نکاتی که گفتم توجه کن و داستان‌های تایید شده رو یه نگاهی بنداز و بعد، دوباره پیشمون برگرد.
تایید نشد.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۴ ۵:۴۵:۲۳

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱

Shoko


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۴ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
از جایی دور دست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
درحالی که هاگرید رو به دنبال قایق هایی که ما رو به سمت قلعه می‌برن دنبال کردم، لبم رو گاز گرفتم.
«حالا چهار نفر سوار این قایق بشن!» هاگرید شروع کرد، درحالی که یه نفر تقریباً سقوط کرد و سعی کرد سوار قایق بشه، مکث کرد.
درحالی که هلن و لیلی رو به سمت یه قایق دنبال می‌کردم، شونه‌ای بالا انداختم و کنار سال اولی دیگه‌ای که خودش رو آملیا که معرفی کرده بود نشستم.
آملیا به ما سه نفر نگاه کرد و قایق به سمت جلو حرکت کرد. هاگرید وقتی فهمید همه سر جای خودشون هستن، شروع به حرکت کرد.
«شما هم دیدید چیزی زیر آب حرکت کرد؟» هلن پرسید و به آب‌های تاریک زیر قایق نگاه کرد.
«احتمالاً ماهی مرکب بزرگ بوده، ظاهراً اسلایترین‌ها می‌تونن اونا رو بعضی وقتا از تالارشون ببینن!» آملیا توضیح داد و باعث شد ابروهام از تعجب بالا بره.
«مگه خواهرت هافلپافی نبود؟»
«اره هست، اما بچه‌های اسلایترین بهش گفتن!»
وقتی قلعه‌ی بزرگ هاگواتز رو دیدیم، هر چهار نفرمون کاملاً تعجب کرده بودیم.
چراغ‌های طلایی سوسو می‌زدن و دیوارهای سنگی قلعه رو روشن می‌کردن، وقتی که هر چهار نفرمون شوکه شده بودیم، هاگرید به‌خاطر واکنشمون شروع کرد به لبخند زدن.
-----
همهی سال اولیها، وقتی به اسکله رسیدیم، از قایق پایین اومیدم و به سمت دری رفتیم که کسی اونجا منتظرمون بود.
«سال اولی‌ها، پروفسور مک‌گناگال.»
«ممنونم هاگرید. از طریق این در وارد مراسمی می‌شید که توی گروه‌هاتون گروه‌بندی می‌شید.» پرفسور مک‌گناگال شروع کرد، همه مون رو داخل یه اتاق برد، من رو یاد کلاس‌های درس انداخت.
«بگذارید ببینم سالن بزرگ براتون آماده است یا نه.» توضیح داد و از اتاق خارج شد.
«گرونه‌ها...» شنیدم که سال اولی‌های دیگه زمزمه می‌کردن، درحال بحث درمورد این بودن که توی چه گروهی قرار میگیرن قبل از اینکه کسی جیغ بکشه.
«اون چی بود؟»
«اوه، سال اولی‌های کمی هستن!» یکی از روح‌های قلعه که بالای سرمون معلق بود با تمسخر گفت.
«هی! سال اولی‌ها رو ول کن وگرنه به بارون خونین میگم که داری اذیتشون می‌کنی.» آدمی که اونم به‌نظر میومد یه روحه، با حرفش باعث شد اون یکی روح به طرز عجیبی غیب بشه.
«سر نیکلاس دی میمسی پورپینگتون، در خدمتتون هستم. روح ساکن برج گریفیندور. امیدوارم تعدادی گریفیندوری خوب ببینم تا بهمون کمک کنه جام خونه‌ها رو از اسلایترین بگیریم. اگه اسلایترین دوباره امسال ببره، طاقت دیدن چهره‌ی بارون خونین رو ندارم...»
همه ساکت شدیم و با برگشتن پرفسور مک‌گناگال، روح‌ها ناپدید شدن.
«همه چی آماده‌است، بیاید دنبالم.»
-----
وقتی بین جمعیت سال اولی‌ها به سمت در قدم می‌زدیم، احساس می‌کردم آکروبات بازها توی شکمم دارن نمایش اجرا می‌کنن.
نمی‌دونستم چی در انتظارمه، اما انتظار نداشتم اتاق بزرگی با شمع‌های آویزون، ابرها به‌جای سقف و چهار میز بزرگ که برای هر خونه‌ای که آملیا درباره‌شون حرف میزد روبه‌رو بشم.
آملیا، من و هلن رو با خودش کشید و بهم چهارپایه‌ای رو که کلاه‌گروه‌بندی روش بود نشون داد.
می‌تونستم حس کنم که مردم بهم نگاه می‌کنن، اما می‌دونستم خواهرم که بین جمعیت اونجاست بهم کمک می‌کنه آروم باشم.
«وقتی اسماتون رو صدا زدم جلو میاید، کلاه گروه‌بندی رو روی سرتون می‌گذارم و توی گروه‌هاتون گروه‌بندی میشید.» پروفسور مک‌گناگال توضیح داد و طومار توی دستش رو باز کرد و با اون یکی دستش کلاه رو گرفت.
«جونز، آملیا.»
وقتی اسم رو شناختم اخم کردم، چشمم به آملیا افتاد که وقتی جلوتر می‌رفت، گوشاش قرمز شده بودن، کلاه حالا روی سرش بود و گوشای قرمز شده‌اش رو می‌پوشوند.
«هافلپاف!»
لبخند آملیا من رو یاد گربه‌ی چشایر انداخت. پروفسور کلاه رو از روی سرش برداشت و به سمت میز هافلپاف رفت.
اون لحظه چشمام به خواهرم افتاد، موهاش هنوز همون‌جوری صورتی بود، اما اون فقط بهم چشمک زد و با اشاره بهم گفت حواسم به جلو باشه. وقتی دوباره به جلو توجه کردم اسم جدیدی رو صدا زدن.
«ویلسون، جورجیانا»
اون قد بلند و صورت بی‌حوصله‌ای داشت که باعث میشد با خودم فکر کنم که واقعاً دلش میخواد اینجا باشه یا نه.
«اسلایترین!»
«راجر، ویلیام.»
«ریونکلاو!»
«دیگوری، سدریک.»
«هافلپاف!»
«تایلر، هلن.»
دیدم که هلن به سمت چهارپایه می‌ره، رنگ صورتش پریده بود و قیافه‌ای مصممی داشت که هیچ وقت ندیده بودم.
«اسلایترین!»
از شوک نمی‌تونستم کاری کنم. همه‌ی اسلایترین ها بد نبوده، بلآخره مامانمم هم جزو اونا بود.
«کاپر، آدرین.»
«اسلایترین!»
«جوردن، آلیشیا.»
«گریفیندور!»
«هلنا، رابینز!»
وقتی فهمیدم اسمم رو صدا زدن، خونم سرد شد، چون مدت طولانی‌ای منتظر بودم که اسمم رو بگن.
نشنیدم که خواهرم با خودش زمزمه می‌کرد.
«بیا روی...»
دیگو نگاهی به خواهرش انداخت درحالی که آملیا داشت منو نگاه می‌کرد، همون‌طور که روی اون چهارپایه با کلاه روی سرم نشسته بودم از استرس تکون خوردم. پارچه کلاه اذیتم می‌کرد، هرچی نباشه مال ۹۹۳ سال بعد از میلاد بوده.
کلاه تقریباً روی چشمام رو پوشوندهربود، اما می‌تونستم نگاه‌های خواهرم رو حس بکنم.
«هوم...ذهن درگیری داری دختر جوان.»
«چرا تعجب می‌کنی دختر؟ خب این من بودم که گفتم، کلاه‌گروهبندی...حالا میخوای توی کدوم گروه باش؟ ذهن خیلی درگیری داره، تو مثل خواهر، پدر و مادرت هم نیستی...هوم...متوجه شدم.»
«ریونکلاو!»
وقتی با عجله بلند شدم، می‌تونستم صدای تشویق رو از میز ریونکلاو بشنوم، کنار یه دختر سال اولی نشستم درحالی که ویلیام راجر رو‌به‌روم نشسته بود.
«ویزلی، فرد.»
«گریفیندور!»
«ویزلی، جورج.»
«گریفیندور!»
-----
وقتی پروفسور دامبلدور داشت کلمات مهم رو می‌گفت، همه ساکت بودن.
«بگذارید جشن رو شروع کنیم!»
با ظاهر شدن بشقاب‌هایی با غذاهای مختلف، چشمام گشاد شد و مردم شروع کردن به صحبت با همدیگه و خوردن غذا.
«حالت خوبه؟» از دختر کنارت پرسیدم و بستی خوردن رو متوقف کردم تا نگاهش کنم.
«من قرار نیست اینجا باشم، من قراره اسلایترین باشم، تموم خانواده من اسلایترین هستن.» دختر شروع کرد و یه تیکه نون برداشت.
«چطور به این نتیجه رسیدی؟» به‌خاطر گیج شدن سرم رو به کنار خم کردم.
«من یه پارکر هستم. یه خانواده اصیل‌زاده با توقع...» دختر با اخم صحبت می‌کرد چون فامیلیشون رو نمی‌شناختم.
«خب، خانواده مادرم توقعات زیادی داشتن، اما اون با رسم اینکه با کسی که انتخاب میکنن باید ازدواج کنی مخالفت کرد و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد...» با خودم زمزمه کردم و قاشق بستی رو توی دهنم بردم تا ساکت باشم.
«متاسفم، من هیچ وقت اسمت رو نفهمیدم. اسمت چیه؟» دختر سوال کرد و باعث شد بستی توی گلوم بپره.
«هلنا.»
«ماریا پارکر.»
«رابینز. هلنا رابینز.»
وقتی غذاها ناپدید شدن، دو نفری مکث کردیم، سال اولی‌ها دنبال پرفکت‌ها میرفتن.
«ریونکلاو، دنبال من بیاید!»
«حدس می‌زنیم بهتره بریم...»
«آره، بیا بریم ماریا.»

سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی!
اولین نکته ای که باید بگم اینه که، توی پست قبلی‌ت راهنمایی ایت کردم و خب بعد از پاک کردن ویرایشم پستم رو پاک کردی.
این کار غلطه به دو دلیل، اول که من نمی‌تونم بسنجم پیشرفتت رو نسبت به قبل، و دوم اینکه کسایی که می‌خوان بعد از تو هم پست بزنن نمی‌تونن از راهنمایی های اون ویرایش استفاده کنن و این جوری هم خودت ضرر می‌کنی، هم باقی.
در مورد پستت هم بگم که بیشتر ایرادات پست قبلیت رو حل کردی. ولی هنوز یه سری ایراد ریز داری که با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن حل میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱ ۱۸:۲۲:۲۵


خداحافظ سدریک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

Biowmiow


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۰۵ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
در حال دویدن بودند، آن دو دیگر جانی در بدن نداشتن اما با تمام قوا ادامه می دادن چون هدفی مشترک داشتند و باهم پیمانی بسته بودند. درختان هزارتو در حال جمع شدن بود زمان کمی باقی مانده بود که ناگهان سدریک به روی زمی افتاد و آرام آرام به اعماق گیاهان فرو میرفت، هری دیگر ادامه نداد و به سرعت به سمت دوست تازه اش دوید او را به دوش کشید و لنگان لنگان به سمت درب آخر هزارتو رفت آن دو پسر جام را دیدند و جانی دوباره گرفتند؛ سدریک برای قدردانی از هری که جان او را نجات داده بود عقب رفت و به او اجازه داد که او جام را بردارد اما هری قبول نکرد دست او را گرفت و هر دو باهم جام را محکم در دست گرفتند.
اما داستان همین جا به پایان نمیرسه، جا دستکاری شده بود و اون تله ای برای پسری بود که زنده موند و سدریک فردی اشتباه در مکانی اشتباه بود.
پیتر پتیگرو قهقهه زنان دور آنها میچرخید و طناب دور دستانشان را محکم میکرد. مقداری از خون هری را برداشت و در قابلمه ای جوشان ریخت ولدمورت به وجود آمد اما ضغیف تر از قبل اما بسیار بیشتر از قبل تشنه به خون هری بود به سوی او رفت اما سدریک جلویش را گرفت، ولدمورت نگاهی به پیتر کرد، پیتر به سمت سدریک رفت پسرک رو به هری کرد و گفت از پدرم و چو باش.
« آداورا کداورا» سدریک با دهانی باز و خشک شده به روی زمین افتاد؛ هری وحشت کرد ناگهان خشکش زد دوستش؟ دوستی مهربان که تا آخرین لحظه مراقب او بود جلوی چشمانش کشته شد. چوبدستی اش را برداشت و پیکر بی جان سدریک را بلند کرد و به سمت جام رفت ناگهان خود را دید که درمیدان مسابقه است، چشمش به سدریک افتاد و اشک ریخت، مدت کمی بود که با او آشنا بود اما در دوستی برای هری کم نذاشته بود. گریه میکرد فریاد میکشید میخواست به سوی جام برود و انتقام دوستش را بگیرد اما دامبلدور نذاشت و او را به دست پرفسور مودی سپرد..

سلام فرزندم به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی!
خوب نوشته بودی اما یه سری اشکالات داشتی که با ورود به ایفای نقش برطرف میشن.
پس!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۲/۳۱ ۱۹:۰۴:۴۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

Sadi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۰ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره پنج

-هری پاتره!
-همون هری پاتر معروف؟ وای خدای من.

درحالی‌که توجه همه دانش اموزان به هری که کلاه به سر داشت، بود؛ سوزان به جای نگاه کردن به پسر معروف دنیای جادوگری به سقف نگاه می‌کرد.
از کودکی عاشق ستاره ها بود...

-هی نوبت توعه!

با صدای فردی که کنارش بود به خود امد و به سمت کلاه گروهبندی رفت.

-هوووم. هیچ شکی نیست که مناسب اسلیترینی! اونجا اینده درخشانی خواهی داشت.

نه.نه.نه‌. سوزان نباید توی اسلیترین میوفتاد. از بچگی توی گوشش خوانده بودند که "اسمش رو نبر" توی گروه اسلیترین بوده و فردی که وارد این گروه میشه فاسد میشه.

-که اینطور. اسلیترین رو دوست نداری؟ خب چاره دیگه ای نداری؛ تو مناسب این گروهی.
-نه لطفا. خواهش میکنم. هر گروهی به جز این. حتی هافلپاف هم میرم ولی منو اسلیترین ننداز...
-اسلیترین.

سوزان حرف هایش را دیر گفته بود...
او اکنون به اسلیترین تعلق داشت.

•~•~•~•~•~•~•~•~•

سلام خوش اومدی!
راستش یکم کوتاه نوشته بودی. باید سعی کنی تا جایی که ممکنه و باعث خراب شدن شدن سوژه‌ات نمیشه به داستانت شاخ و برگ بدی.
ولی خب به هر حال خیلی قشنگ نوشته بودی.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۱/۲/۲۳ ۱۱:۰۶:۳۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۳۰ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین


آن روز، روز عجیبی برای هری پاتر بود.

هری پسری یتیم بود. مادر و پدرش را در یک حمله مرگبار، توسط لرد ولدمورت، فردی که نامش لرزه بر اندام آدمی و ناآدمی می انداخت، کشته شدند و فقط او جان سالم به در برد و نهایت آسیبی که بهش رسید، جای زخم کوچکی بر روی سرش بود. او سال ها با خاله زرافه مانندش، شوهر خاله گاو مانندش و در نهایت با پسرخاله خوک مانندش زندگی می کرد. البته به زندگی ای که او داشت، نمی توان زندگی گفت و تنها گذران عمر را می توان به آن نسبت داد. اما اگر فکر کردید که زندگی او تا آخر عمرش، اینقدر مفلوک و بدبختانه بوده است، سخت در اشتباهید. زندگی هری از سه سال پیش با مژده ی فردی به نام "هاگرید" تغییر کرده بود. او یک جادوگر بود. جادوگری که در عالم مخفی جادوگری، مشهور و معروف به "پسری که زنده ماند" بود.
هاگرید به او گفته بود که او باید در "مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز" به تحصیل بپردازد تا بتواند استعداد های جادوگری اش را شکوفان کند و هری، که مدت ها در جست و جوی راه فرار از خاله و شوهرخاله اش بود، پیشنهاد او را سریع قبول کرد. بی آنکه بداند، ممکن است در هاگوارتز مشکلات بیشتر و سخت تری نسبت به کمبود غذای او نسبت به پسرخاله اش و خیس کردن جایش و انبوه کاری که خاله اش بر روی دوش او می ریخت، وجود دارد. مشکلاتی ترسناک، که گاها بی راه حل هستند.
یکی از این مشکلات، لرد ولدمورت بود. او شکست خورده بود، اما ناامید نشده بود. لرد ولدمورت در این دو سال از طرُق مختلف، سعی در انجام هدف ناکامش، یعنی کشتن "پسری که زنده ماند"، کرده بود و هری باز هم توانسته بود، جان سالم به در ببرد.
در ضمن هری توانسته بود دو دوست با نام های رونالد ویزلی و هرمیون گرنجر بیابد، که هر دو مانند او ماجراجو بودند و در مسائل مختلف، از جمله دردسر های هری، به او کمک کنند.

در آن روز هری و دوستانش به "هاگزمید" رفته بودند. هاگزمید یک دهکده جادویی بود، که تفریح در آن، برای دانش آموزان کلاس سوم و بالاتر آزاد بود. البته هری نتوانسته بود، رضایت خاله و شوهرخاله اش را بگیرد و ناچار به استفاده از روش های غیرقانونی شده بود. روشی که او از آن استفاده کرده بود، کمک گرفتن از آقایان مهتابی، شاخدار، پانمدی و دم باریک بود. این آقایان با ایجاد نقشه ای که کل هاگوارتز را نشان می داد، می توانستند از طریق راه های مخفی مدرسه از مدرسه خارج شوند و به مقاصد مختلف که یکی از این مقاصد، هاگزمید بود، برسند.
اما آن روز، چندان خوب هم نگذشته بود.

- هری، خواهش می کنم آروم باش! تو نمی تونی با یه پروفسور در بیفتی!
- راست میگه هری. مالفوی یه چرتی گفتش. مدرک هم دلیل بر اثبات حرفش نیست!

در حالی که هری با عصبانیت و نهایت سرعتی که می توانست راه برود، حرکت می کرد؛ دوستانش سعی در آرام کردن او داشتند.
آخر می دانید، به تازگی که او و دوستانش به کافه تریای مدام رزمرتا رفته بودند، او صحبت های "دراکو مالفوی"، دشمن عزلی و ابدی اش را شنیده بود که می گفت: "اون پاتر احمق هم، یه دورگه کثافته. اون خیلی بی غیرته. اسنیپ باعث مرگ پدر و مادرش شده و اون هنوز ازش انتقام نگرفته. از پدرم شنیدم که می گفت اسنیپ برای جلب رضایت اسمشونبر، خبرچینی می کرد و بهش گفته که پاتر می تونه باعث براندازیش بشه".
هری با شنیدن این صحبت های او خون جلوی چشمانش را گرفته بود و می خواست از اسنیپ که معلم درس معجون سازیشان بود، انتقام بگیرد. او با پرخاش رو به دوستانش گفت:
- من چطور نفهمیدم چنین چیزی رو. پس معلوم شد چرا انقدر از من بدش میاد. چون نتونسته باعث مرگ منم بشه و خودشو تو چشم اربابش بزرگ کنه.
- هری هر کاری هم که کرده باشه، اون یه پروفسوره و دامبلدور هم بهش اعتماد داره. بهتره سر خود کاری نکنی. تازه حرف مالفوی هم معلوم نیست راست باشه.

هری سرش را به پایین انداخت. عصبی بود، اما هرمیون راست می گفت. او نمی توانست تنها فرصتش برای خلاصی از خاله و شوهرخاله اش را از دست دهد. او که حال کمی آرام تر شده بود، با آرامش لب از دهان گشود:
- باشه، بهتره به سمت هاگوارتز بریم. داره شب میشه.

او با سردرگمی عمیقی که در وجودش بود، به سمت تونل مخفی راه افتاد. در ذهنش علامت سوال های بسیاری بود. او مسیر تونل را تا هاگوارتز، زودتر از مسیر رفت طی کرد. فکرش بسیار درگیر بود.
هنگامی که به سرسرا رسید، در کنار رون و هرمیون نشست و کمی با غذایش بازی کرد. اما به آن لب نزد. اصلا اشتها نداشت. در طول مدت شام نگاهش فقط بر روی اسنیپ بود که با نفرت به اطراف نگاه می انداخت. هنگامی که غذای رون و هرمیون تمام شد، بی هیچ صحبتی، به سمت تالار خصوصیشان راه افتادند و هنگامی که به آن رسیدند، با اینکه رون و هرمیون می خواستند با هری صحبت کنند، او به آنها بی اعتنایی کرد و به خوابگاه پسران رفت. سریع به سمت رختخوابش رفت و بی آنکه لباسش را عوض کند، نقشه غارتگر را در بغل گرفت و پتویش را بر رویش کشید. آرام چوبدستی اش را به سمت نقشه برد و زمزمه کرد: "من قسم می خورم که کار بدی انجام بدم!" و نقشه پدیدار شد. نگاه بر روی نقشه، فقط به "سوروس اسنیپ" بود. مدتی این چنین گذشت. رون، و چهار دوست دیگرش که با او هم خوابگاهی بودند، خوابیدند. هری هنوز هم به سوروس اسنیپِ بر روی نقشه نگاه می کرد که ناگهان چیز عجیبی رخ داد. اسنیپ بیدار شده بود و داشت به سمت دفتر آقای فیلچ می رفت. آقای فیلچ سرایدار فشفشه مدرسه بود. هری سریع و بی سر و صدا بلند شد و شنل نامرئی اش که از پدرش برایش به ارث رسیده بود را بر سرش انداخت. می خواست بداند که چرا اسنیپ با فیلچ در آن وقت شب کار دارد. آرام و سریع قدم بر می داشت. نمی خواست کسی بفهمد او به دنبال اسنیپ است. هری بعد از مدتی کوتاه به اسنیپ رسید. پشت یکی از دیوار ها ایستاد و به صحبت های آن دو گوش سپرد.

- فیلچ، اون آینه کجاست؟
- نمی دونم، پروفسور. پروفسور دامبلدور اون رو جا به جا کردن.

اسنیپ نگاه خصمانه ای به فیلچ انداخت.
- به کجا بردنش؟
- نگفتن. فقط وقتی ازشون پرسیدم بهم گفت که به جایی میره که دیگه نتونه افراد حسرت دار رو گول بزنه. در ضمن گفتن که اگه کسی کاری باهاشون داشت، می تونه تا یک ساعت بعد از نیمه شب بره پیشش.

این بار نگاه اسنیپ حاکی از تعجبش بود. او آرام و زیرآب گفت:
- پس فهمیده. آخه چطور؟

و سپس بی هیچ حرفی از آنجا دور شد. هری می خواست او را دنبال کند که ناگهان "خانم نوریس"، گربه ی آقای فیلچ میو میو کنان به سمت او آمد.
- میو میو! میـــــو!

هری مجبور بود زودتر از آنجا دور شود. او سریع از آقای فیلچ و گربه اش دور شد.
اما ذهنش هنوز هم مغشوش بود. او می دانست که منظور اسنیپ آینه نفاق انگیز بود، زیرا خودش هم در سال اول تحصیلش در هاگوارتز به آن برخورده بود. اما سوالی که برایش پیش آمده بود، این بود که اسنیپ با آن آینه چه کار داشت؟ مگر او چه حسرت داشت؟
در همین حال از حفره تالار وارد شد و به خوابگاه پسران رفت. پتوی رون را که از رویش انداخته بود، بر رویش کشید و خودش را بر روی تختش ول کرد. ذهنش بسیار مشغول بود و علامت سوال های بسیاری در ذهنش وجود داشت و آرام آرام، با فکر به این علامت سوال ها خوابش برد...

عالی بودی، به نظر نمیاد با قواعد نوشتن آشنا نباشی. لطفا اگه قبلا شناسه‌ای تو سایت داشتی به مدیرا اطلاع بده، چون در این صورت نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۷ ۱۹:۴۹:۵۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۰

جرج ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۶ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱
از پنا هگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هرمیون هری نگران نباش مطمئن هستم تو برنده میشی * هری من میمیرم هرمیون دیگه بهتر برم
خوب قهرمان ها بیاین اینجا انتخاب کنید .....خوب هری نوبت توهست خوب بله دوم شاخی مجارستانی
خوب حلا که فهمیدین باچی سروکار دارین خودتونو برای مبارزه اماده کنید * گزارشگر خانوم ها و
تصویر مسابقه جام اتش
اقا یان به مسابقه سه جادوگر خوش امدید مایلم شرکت کننده اول رو معرفیکنم که قرار ه با

اژدهای توپ اتش جنگ جو مبارزه کنه وکتور کرام جمعیت شادی میکردند هری احساس میکرد
که دیگه کارش تموم هست * گزارشگر وکتور کرام میره کارش الیه اوه شانس اورد خب میخاد

دباره تلاش کنه میره و اوه ویکتور کرام تخم اژدها رو میگره وبا سرعت به سمت بیرون میاد
هری کرام رادید که رنگش سفید شده بود ودستش یک تخم طا بود * گزارشگر خوب خانم ها واقا
یان نفر بعد کسی هست که باید با اژدهای سبز رنگ مبارزه کنه خانم دلاکون جمعیت تشویق کردند
گزارشگر کارش عالیه وای شانس اورد خب به سمت تخم طلا میره برمیداره میاد بیرون * هری

دلاکن رادیده بود که مثل کچ سفید شده بود *گزارشگر خب خانم ها واقایان نبت به نفر سوم
میرسه که با اژدهای پوزه کوتای مهربون مبارزه میکنه سدریک دیکوری صدای تشویق بلند شد
گزارشگر از افسون نامرئی استفاده میکنه او شانس اورد کارش عالی هست او اژدها به طرفش
اتیش شلیک میکنه میره به سمت تخم اره تخم طا رو میگره *هری سدریک رادید که لباسش
سوخته بود* گزارشگر خب خانم ها واقایان نوبت به شرکت کننده اخر هست کسی که با اژدهای

دم شاخی مبارزه میکنه هری پاتر *هری قلبش به شدت میزد وارد میدان شد در جلویش اژدها
با نفس های اتشین ایستاده بود *گزارشگر خب بازی شروع میشه اوه اژدها اتیش شلیک میکنه وای شانس اور *هری لعنتی هالا چیکارکنم خب الان دیگه باید اون کارو بکن

بیا اینجا هری جارویش را دید که در کنارش فرود امد * گزارشگر او سوار جارو میشه او چه سرعتی
هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید * گزارشگر افرین کارش الیه او شنلش اتیش گرفت
میره به سمت تخم شیرجه میزنه وای خدای من چه سرعتی داره میره اره اره بلخره تخم رو میگره
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت
خانم پاف زخمش را بایک معجون درمان کرد گزارشگر خوب برنده یعنی کسی که تونست تو

سریع ترین زمان تخم طلا رو بگیره هری پاتر همه تشویق وشادی میکردنند و میگفتند پاتر پاتر
پاتر ...............پایان
---------+
این نمایشنامه خیلی بهتر از قبلی بود.
سعی کن دیالوگ ها رو از توصیف های صحنه جدا کنی.
مثلا:
نقل قول:
هرمیون هری نگران نباش مطمئن هستم تو برنده میشی * هری من میمیرم هرمیون دیگه بهتر برم
خوب قهرمان ها بیاین اینجا انتخاب کنید

هرمیون:
-هری نگران نباش، من مطمئنم برنده میشی.
-نه من میمیرم هرمیون! دیگه بهتره برم.

صدای مسئول مسابقه آنهارا از جا پراند:
-خب قهرمان ها، بیاین اینجا انتخاب کنید.


بهتر نشد؟
اینجوری روند داستان مشخص تره.
حتما هم لازم نیست مثل کتاب بنویسی. هر داستانی که دلت میخواد رو بنویس و پرورش بده.

هنوز یه سری غلط ها داری.
خوب(خب)-الیه(عالیه)-هالا(حالا)

آخر جمله هات هم حتما علامت نگارشی بذار. مثلا جایی که لازمه نقطه، جایی که لازمه ویرگول بذار.
نقل قول:
خب بازی شروع میشه اوه اژدها اتیش شلیک میکنه وای شانس اور *هری لعنتی هالا چیکارکنم خب الان دیگه باید اون کارو بکن

بیا اینجا هری جارویش را دید که در کنارش فرود امد * گزارشگر او سوار جارو میشه او چه سرعتی
هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید * گزارشگر افرین کارش الیه او شنلش اتیش گرفت
میره به سمت تخم شیرجه میزنه وای خدای من چه سرعتی داره میره اره اره بلخره تخم رو میگره
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت

-خب بازی شروع میشه. اوه، اژدها آتیش شلیک میکنه... وای، شانس آورد.
هری فکر میکرد:
-لعنتی،حالا چیکارکنم؟ خب الان دیگه باید اون کارو بکنم.بیا اینجا.
هری جارویش را دید که در کنارش فرود آمد.
گزارشگر:
-او سوار جارو میشه. چه سرعتی!

هری با سرعت زیادی به دور اژدها چرخید.

-افرین کارش عالیه. اوه، شنلش آتیش گرفت. حالا به سمت تخم شیرجه میزنه. وای خدای من! چه سرعتی داره. آره آره بالاخره تخم رو میگیره.
هری به سمت جایگاه قهرمانان رفت، پشتش یک کمی سوخته بود واحساس هیجان وترس داشت.


امیدوارم به این نکات توجه کنی و داستان های بعدیت بهتر بشن.
فکر کنم با کمی تمرین توی ایفای نقش این مشکلاتت حل بشن.
فعلا بیشتر از این معطلت نمیکنم.

تایید شد
.
مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۳۵:۴۴
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۴۱:۱۵
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۰:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط amiraza در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۱:۰۴:۴۵
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۸ ۱۳:۲۸:۴۲

اگر میخواهید از کلاس های خسته کننده راحت بشید .
یا نه میخواهید از دست کسی در برید .
یاکسی رو شیفته خودتون کنید .
یا نه یک چیز برای سرگرمی میخواهید .
پس پیش به سوی فروشگاه ویزلی ها .


پاسخ به:آغاز ماجرا
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۹ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۶:۲۷ سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آغاز ماجرا
شماره 16
سیریوس در طول راهرو قطار داشت جیمز را دنبال می کرد.همین که جیمز توانست از چنگ سیریوس فرار کند ناگهان به یک پسر برخورد کرد.آنها هردو با هم روی زمین افتادند.
پسر موهای سیاه و چربی داشت که دو طرف صورتش را پوشانده بود.لباس هایش کهنه و گشاد بودند و معلوم بود خانواده اش زیاد به او نمی رسند.
همین که آنها افتادند سیریوس هم به آنها رسید.پسر بلند شد که برود که ناگهان جیمز با دست او را روی زمین نشاند و گفت:هی کجا می خوای بری؟...اول معذرت خوای کن تا بذارم بری.
پسر پوزخندی زد و با چشمان سیاهش به جیمز نگاه کرد.
جیمز که از پوزخند او عصبانی شده بود با خشم گفت:نشنیدی چی گفتم؟...معذرت خواهی کن!
به خاطر صدای بلند جیمز چندین نفر سر هایشان را از کوپه ها بیرون آوردند تا ببیند منبع صدا کجاست.
ناگهان صدای دخترانه ای گفت:سوروس...هی شماها باهاش چیکار دارین؟
دختر مو های قرمز و چشمان سبزی داشت و با عصبانیت به جیمز و سیریوس خیره شده بود.
ریموس هم از راه رسید و با دیدن آنها فقط گوشه ای ایستاد و نگاه کرد.
جیمز به دختر نگاه کرد و با طعنه گفت:اوه بهتره اول مقصر اصلی رو بشناس و بعد به قرمزی موهات شی.
دختر قرمزتر از قبل شد و درحالی که دوستش را از زمین بلند می کرد گفت:بیا بریم...بهتره بریم.
درحالی که آنها به سمت کوپه شان می رفتند سیریوس فریاد زد:هیییی زرزروس امیدوارم بیشتر نبینمت!
بعد هردو با هم خندیدند.
خیلی قشنگ نوشته بودی. اما سعی کن همه دیالوگاتو اینجوری بنویسی.

- سوروس... هی، شماها باهاش چیکار دارین؟؟


از ویرگول هم لطفا بیشتر استفاده کن.

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط Noora در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱ ۱۵:۰۶:۲۶
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱ ۲۱:۰۵:۲۱


تصویر شماره 6
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ دوشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
با عجله وارد دستشویی شد و اب را باز کرد . به خودش در اینه نگاه میکرد اما بعد از چند ثانیه دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه کردن....
گویی او بار دیگر کودکی خردسال شده بود اما افسوس که دیگر اغوش مادری مهربان یا پشتوانه ی پدری دلسوز را نداشت اگر چه از اول هم میدانست که هیچوقت کسی قرار نیست وقتی درحال گریه کردن است دستش را بگیرد و او را ارام کند.
در فکر تنهایی که همیشه برای غرورش ان را پنهان میکرد بود که صدا ی دختری مهربان و کمی جیغ گفت :<< نگران نباش تو تنها نیستی ! >>
او ماریتل گریانی بود که به دختر جیغ جیغو معروف بود نه به یک کسی که باهاش درد دل کنی .
اما در کمال تعجب دراکو توجهی نکرد که یک روح به او دلداری میدهد .
__ خسته شدم !
اما بعد به خودش امد و با چشمانی اشک الود گفت :<< تو اصلن منو میشناسی ؟>>
__ معلومه که میشناسم ! تو دراکو مالفوی هستی.
__ پس چجوری از من بدت نمیاد چجوری داری بهم دلداری میدی؟
__چون حسی که سالها ست داری رو منم تجربه کردم . نه اینکه از اول نه .اون موقع بابات اینجا بود تو کوچولو بودی . ازت خیلی بدم میومد چون فکر میکردم خیلی بدجنس و مغروری و هیچ حسی نداری و وجود پر از کینه ست ولی بعد که ... خب .. مردم تازه فهمیدم چه حسی رو تجربه میکنی !
__ چه حسی ؟
__تنهایی !
دراکو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکانش سرازیر شد.
مارتل کمی جلو امد و ادامه داد :<< منم درست مثل تو وقتی مردم همه فکر میکردن من یه جیغ جیغو ام و هیچ حسی ندارم ! و اون موقع من تنها بودنمو احساس کردم . خیلی سخته از غرورت جلوی همه تظاهر کنی که حالت خوبه که چیزی نیست...
ولی در درونت تو هم حس داری تو هم عاشق میشی !
__ من چرا فکر میکردم تو یه شبح خنگی ؟
و گریه ی دراکو به خنده تبدیل شد و مارتل هم بعد از سالها با صدای بلند قهقه میزد.......

خیلی قشنگ نوشته بودی. اما سعی کن همه دیالوگاتو اینجوری بنویسی.

- تو اصلا منو میشناسی؟


تایید شد.

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۹ ۱۴:۲۲:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.