اما اگر درخت راست میگفت چه؟ برآورده شدن آرزوها...
-یکی بیاد بزنه پس کله همایونی ما!
جماعت مرگخواران، یکی یکی انگشت در سوراخ گوش دیگری کردند که مطمئن شوند درست شنیدهاند. در این بین انگشت هکتور بن بستی در گوش ایوان نیافت و از سوراخ دماغش بیرون زد.
-سرورم... یه بار دیگه تکرار میکنین خواهشا؟
لرد چشم غره ای نثار آنها کردند.
-فرمودیم یکی بیاد بزنه پس کله ما!
ملت مرگخوار که حالا مطمئن شده بودند از سلامت گوشی مناسبی برخوردارند، سعی کردند نحوه بستن دهانشان را هم به یاد بیاورند.
-یه پس گردنی خواستم ازتون ها! برید اصلا... برید کنار جلوی نور آفتاب رو نگیرید. شما اینکاره نیستین!
درخت بی اعصاب هم بود.
در این بین بلاتریکس که زودتر از سایرین موفق به بستن دهانش شده بود، فکری به سرش زد.
-من میزنم!
کاسه چشم پلاکس از تعجب شکست و حدقه چشمش هم قل خوران دور شد.
بلاتریکس به لرد سیاه نزدیک شد.
-عفو کنین سرورم!
و دستش را نزدیک گردن اربابش نگه داشت و با دست دیگرش کف دست خودش کوبید.
جماعت مرگخوار، یکی پس از دیگری پس افتادند و برخی هم ردا دریدند.
-برگرد ببینم!
بلاتریکس غرید.
-زدمشون دیگه! چی رو میخوای ببینی؟
لرد چرخیدند و درخت با نارضایتی غر زد:
-نه! محکم نزدی. قرمز نشده! یکی دیگه!
درخت قضیه را خیلی جدی گرفته بود.