سکوت سنگینی گلخانه را فرا گرفت .
خیلی سنگین ، خیلی خیلی سنگین ، به قدری سنگین که مرگخواران طاقت تحملش را نداشتند .
پس لینی تصمیم گرفت باری از روی دوش مرگخواران بردارد .
- اصلا چرا آرزوهامون فقط یک ساعت باید دوام داشته باشن ؟
شاخه های درخت کمی درهم پیچیدند و او دست آخر جواب داد :
- زیرا یک توهم همیشگی نیست
.......
سنگینی جمله ی درخت ، به سنگینی سکوت حکم فرما در گلخانه اضافه شد و مرگخواران را بیشتر از پیش تحت فشار قرار داد .
اما لینی از آن دسته پیکسی هایی نبود که کاری را نیمه تمام رها کند ، او تا این ، بارِ سنگین را از روی دوش مرگخواران برنمی داشت ، آرام نمی نشست .
- خودت داری میگی توهم ، توّهم هم متضاد واقعیته ، پس یعنی ادعای تو هم واقعی نیست !
درخت نگاهی سرشار از عشق به جُفتش ( که حالا قسمتی از خود او بود ) انداخت و گفت :
- اینکه توهمی باشه ، دلیل نمیشه واقعی نباشه
حرفش قانع کننده بود و طبیعتا مرگخواران هم قانع شدند .
در این بین مرگخواری مهجول النام از آن پشت پشت ها گفت :
- بلا بزن دیگه ، ابهت و عظمت ارباب اونقدری برای ما اثبات شده هست که با یه پس گردنی از بین نره.
حرف مرگخوار حتی قانع کننده تر هم بود ، پس بلاتریکس هم باید قانع میشد ، ، ، ، ، و ، ، ، ، ، ، شاید باورتان نشود امّا ...
شد !!!!!
بلاتریکس در حالی که چشمانش را از ترس بسته بود و داشت لبش را هم از ترس گاز می گرفت ، دستش را بالا برد و ...
محکم زد پس کله اربابش !!