هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸:۴۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

ریونکلاو

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۱۶:۰۵ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 3
آفلاین
مرگخوارا به شدت مشغول دعوا بودند و هیچکس متوجه صدای قدم هایی نشد که وارد سالن شد و گوشه ای مخفی شد .

صاحب قدم ها همانجا ماند تا فکری کند و نقشه ای برای انتقام بکشد ، او هر لحظه عصبانی تر میشد اما صبر کرد و منتظر فرصت شد .

ده دقیقه گذشت و صدای مرگخوارا انقدر بالا رفت که ارباب بالاخره امد و داد زد :(( مگر شما کار و زندگی ندارید که همیشه اوقات ما را تلخ میکنید ؟ ))

همه ی مرگخوارا دست از دعوا کشیدند و به چهره ی درهم ارباب زل زدند ‌. تا یکی از انها خواست بهانه ای جور کند ، لینی با چهره ای که خشم در ان موج میزد از پشت کاناپه پرید بیرون و زحمت را کم کرد .

لینی با حرارت حرف میزد و از صفر تا صد ماجرا را توضیح میداد و چشمان ارباب هر لحظه سرخ تر و باریک تر میشد .
مرگخوار ها در دلشان لینی را که مانند خاری در چشمانشان بود سرزنش کردند . اما هیچ توجیهی برای کارشان نداشتند اگر داشتند هم نمیتوانستند به زبان بیاورند . لینی مرگخوار محبوب بود و ارباب بیشتر از هر کسی به او اطمینان داشت . او پیمان وفاداری بسته بودو حتی لباس های پاره و دستان زخم و زیلی اش نشان میداد که حقیقت را گفته و برای بیرون امدن از آن چاه چه زحمت هایی کشیده است .
دیگر کارشان تمام بود و همگی فهمیده بودند که باید تا دو سه روزی از جلوی چشم ارباب دور باشند و این طرفی ها پیدایشان نشود .



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳:۵۶ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۰۲:۳۶
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 5223
آفلاین
همزمان با فریاد لرد، تعداد زیادی دهن که برای سخن گفتن گشوده شده بودن، بی آن‌که صدایی ازشون خارج بشه دوباره بسته می‌شن. مرگخوارا ابتدا نگاهی به هم می‌ندازن و وقتی می‌بینن تو چهره همه، فرار رو بر قرار ترجیح دادن نقش بسته ، دست از پا درازتر اتاق لرد رو ترک کرده و هرکدوم یه گوشه‌ای از سالن اصلی ولو می‌شن.

پاهای تری که تا چند ثانیه پیش مرگخوار محبوب شدنو پیش روی چشماشون می‌دیدن، حالا سندروم بی‌قراریشون به ناگاه فروکش کرده بود و گوشه‌ای آروم گرفته بودن.

پلاکس که برای پرت شدن حواسش به نقاشی کشیدن رو آورده بود، قلمش یاری نمی‌کرد... یا شاید بهتر باشه بگیم، دستش یاری نمی‌کرد!

کلاه سو روی سرش کج شده بود و میلی به صاف و با ابهت قرار گرفتن روی سر سو رو نداشت.

خلاصه که مرگخوارا به شیوه‌ی خودشون دوباره ماتم گرفته بودن. انگار نه انگار که این لینی بود که حبس در کیسه توی چاهی گیر افتاده بود. لینی بنده روونای مورد ظلم واقع شده. لینی مرگخوار محبوب. لینی دوست داشتنی. لینی... اهم. ()

بله مرگخوارا متوجه نبودن که شاید الان نتونستن خبرو بدن، اما در نبود لینی هنوز هزاران فرصت برای مرگخوار محبوب شدن داشتن و هنوز به بن‌بست نرسیده بودن.
یا شاید هم داشتن می‌فهمیدن چون ناگهان مغزها منور می‌شه!

- به نظرم که پاشیم بریم یجوری با ارباب حرف بزنیم که خبر جالبی داریم و کنجکاو شن ببینن چه خبری داریم.
- ولی به نظر من اینقد با ارباب حرف نزنیم که خودشون حوصله‌شون سر بره و بگن زودباشین یه خبری بهم بدین.
- خب اصن بریم پشت در اتاق لرد رژه بریم و فریادزنان خبرو اعلام کنیم، بالاخره می‌شنون دیگه!
- ولی من می‌گم پشت در پچ‌پچ کنیم و خودشون کنجکاو شن بپرسن چی می‌گین شما.
- چرا من هرچی می‌گم تو متضادشو پیشنهاد می‌دی؟
- چون می‌تونم!
- نفس‌کش!
- سیفونو بکش با دستکش!

و این‌چنین می‌شه که انفجار فکری ناگهان به دعوای فیزیکی مبدل می‌شه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

ماموریت او به پایان رسیده بود.
خودش را رها کرد.


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷:۲۸ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۰۵:۱۸ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1443
آفلاین
اما کتی که با شتابی برابر صد اسنیچ بر ثانیه به روی لرد پرتاب شد فرصت هرگونه واکنشی را از او گرفت. نفس مرگخواران در سینه حبس شد و به صحنه سهمناک روبرویشان خیره شدند. کتی به روی لرد افتاده بود و نوک دماغش در فاصله ای چند میلیمتری با صورت ارباب قرار داشت!

از زاویه دید کتی تنها چشمان لرد به وضوح دیده می‌شد که حالا با گذشت هر ثانیه باریک تر و خشمناک تر میشد. کتی میخواست چیزی بگوید تا کمی از گندکاری‌اش را جبران کند اما لرد با طلسمی بی کلام او را همچون یک گوجه فرنگی رسیده به سمت دیوار کناری پرتاب کرد و از روی زمین بلند شد.

... چطور جرات کردی؟
کتی که به آرامی از روی دیوار به سمت زمین سر میخورد سعی کرد از خودش دفاع کند:
- ارباب باور بفرمایید...عمدی نبود، حادثه بود!

لرد که حالا چشمانش دیگر نمیتوانست از این باریک تر شود با خشم گفت:
- عمدی یا غیر عمدی! چطور جرات کردی ما را روی زمین بندازی و بدتر از آن...خودت هم روی ما بیفتی؟ بدهیم مروپ از تو کوکتل درست کند؟

ایوان که میخواست جو را کمی آرام کند جلو آمد و گفت:
- ارباب میخواستیم خبر مهمی رو سمع و نظر شما برسونیم و اون هم اینه که...
لرد به ایوان نزدیک شد و استخوان‌های ایوان بر اثر احتمالاتی که ممکن بود لرد برایش در نظر گرفته باشد به رعشه افتاد!
-... هیچ کس تا زمانیکه ما خودمان اجازه نداده باشیم هیچ خبری به ما نمیدهد. حالا همگی بیرون!

ایوان آب دهان نداشته‌اش را قورت داد:
- ولی ارباب...
-بییییییییرووووووووون!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱

هافلپاف

گابریل ترومن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۱۹
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 19
آفلاین
همانطور که مروپ گانت سعی در پیدا کردن لرد بود در یک لحظه کوتاه به پنجره نگاهی گذرا انداخت و با چهره ای با شکلک عصبانی، خسته و خجالت زده روبرو شد. تا دقایقی هردو به یکدیگر خیره شده بودند. مرگ خواران هم جرعت حرف زدن نداشتند. حتی ساعت هم به افتخار این لحظات تاریخی سکوت اختیار کرده بود. تا اینکه سکوت با من من هایی از کتی شکست.( اگرچه صداش نمیومد)مروپ با کمی لرزش گفت:
- میدونید مامانی ها؟ حس میکنم امروز خیلی خسته ام. وقتشه بر روی کاناپه دراز بکشم. هروقت دلتون آب کدوحلوایی خواست بگین.

و به نوعی فلنگ را بست و رفت. لرد چندثانیه بعد با صدایی اهسته گفت:
- رفتن؟

بین مرگ خواران همهمه ای راه افتاد اما وقتی متوجه شدند اصل مطلب ادا شده ساکت شدند.
لرد از کمد بیرون اومد و گفت:
-هوووممممم، کی لردش رو از این مخمصه نجات داد؟

کتی از پشت پنجره هرچقدر داد و فریاد میکرد فایده ای نداشت. یکی از مرگ خواران که تنها برای چاپلوسی اومده بود با ترس و لرز گفت:
- ارباب با توانایی های خیره کننده شون این کار رو انجام دادن.

لرد با افتخار گفت:
-بله معلومه خودم بودم. کس دیگه ای توانایی هاش در مقابل من به چشم نمیاد. هوم آره خودم بودم...

پس از این وقایع کتی طاقت نیاورد و پنجره رو با افسونی شکوند. لرد از خیالاتش بیرون اومد و سرش به طرف پنجره چرخید اما....



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ دوشنبه ۹ آبان ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۸:۳۰
از من به تو نصیحت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 205
آفلاین
مرگخواران با چهره هایی مملو از ناامیدی دم در اتاق لرد به دیوار تکیه کرده بودند و به هم نگاه می کردند تا شاید کسی چیزی به ذهنش برسد. در این میان، ناگهان صدایی آشنا از آنسوی راهروی دراز به گوش رسید:
- کــــــــــــــــــــــی آب پرتقال دوست داره؟

با این صدا که از ورای هدفون لرد سیاه فریاد زده شد، هدفون روی گوش لرد خرد، و به ذراتی کوچک تر از کوچک ترین ذرات هستی تقسیم شد. لرد سیاه از جایش بلند شد و به سوی کمد کوچکش در آن سوی اتاق شتافت، نفسش را بیرون داد و خود را وکیوم کرد و داخل کمد رفت.

مرگخواران که دیگر می توانستند مروپ گانت را با یک سینی پر از آب پرتقال به آنها نزدیک می شد به خوبی ببینند، پراکنده شدند.

- مرگخوارای مامان؟ آب پرتقال میل ندارین؟

مرگخواران به جنب و جوش افتادند. مروپ از کنار آنها گذشت و بدون در زدن در را باز کرد و با سینی آب پرتقال، وارد اتاق شد، اما کسی را ندید.
مرگخواران دزدکی نگاهی به داخل انداختند، ولی وقتی کسی را ندیدند، به آرامی و با تعجب وارد اتاق شدند.

همه تعجب زده بودند.
مروپ گفت:
- ارباب تاریکی های مامان؟

لرد در کمد با قاطعیت بیشتری نفسش را حبس کرد.






فقط ارباب!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ دوشنبه ۹ آبان ۱۴۰۱

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۰:۵۰ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 426
آفلاین
خلاصه:

لینی مرگخوار مورد علاقه‌ی لرده و مرگخوارای دیگه از این موضوع راضی نیستن و تصمیم می‌گیرن زیرآب لینی رو بزنن. اونا لینی رو می‌کنن توی کیسه و میندازنش توی چاه. کتی هم میره به لرد بگه که لینی خیانت و فرار کرده. ولی حرف زدنش انقدر سریعه که لرد متوجه حرفاش نمیشه و اونو خیلی جدی نمی‌گیره و از پنجره‌ی اتاق میندازه بیرون.
حالا از یه طرف، کتی سعی می‌کنه از پشت پنجره توجه لرد رو جلب کنه و از طرف دیگه، مرگخوارا که همه‌شون می‌خوان مرگخوار مورد علاقه‌ی لرد باشن، در اتاقش رو می‌زنن.

★★★


تق تق تق!

چند ثانیه سکوت...
هیچ جوابی نیومد.

تق تق تق!

بازم هیچ جوابی به گوششون نرسید.

جاگسن خیلی بی‌شرمانه گوشش رو گذاشت روی در.
- یه صداهای خیلی ریزی دارم می‌شنوم.

مرگخوارا به همدیگه زل زدن...

داخل اتاق لرد

لرد هدفون گابریل رو که به جادوی Noise Cancelling مجهز بود، گذاشته بود روی گوشاش و کاملاً خارج از آلودگی صوتی، داشت کیفیت مأموریت‌ها و فعالیت‌های مرگخوارا رو بررسی می‌کرد.

نه اهمیتی به کتی می‌داد که ظاهراً داشت از پشت پنجره واسش شکلک در میاورد و به در اشاره می‌کرد.
و نه در زدن‌های مرگخوارا به گوشش می‌رسید.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱

ریونکلاو

آماندا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۸:۲۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
از وسط خواب!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
ریونکلاو
پیام: 26
آفلاین
لرد مشغول به انجام کارهای خودش شد و کتی را به حال خود رها کرد.
اما مرگخواران از آن طرف فکر می‌کردند حتما تا الان کتی همه چیز را به لرد گفته است، پس همگی به راه افتادند.

-نشنید! ندید! نفهمید!
-این چه صدایی بود؟

همه به اطراف نگاه کردند تا صاحب صدا را بیابند اما نیافتند! پس به راه خود ادامه دادند.

-من یه حسی بهم میگه بهتره نرین!
-این دیگه صدای کیه؟!

مرگخواران برگشتند و این‌بار صاحب صدای جدید مواجه شدند.
صاحب صدا، دختری با موهای کوتاه و شلخته‌ای بود و با چهره‌ی خسته به آنان نگاه می‌کرد.
-آماندا هستم. همین‌ورا زندگی می‌کنم.
-این دیگه کیه؟!
-مرگخوارا! این مهم نیست! بیایین بریم پیش ارباب.

آماندا با کتاب جلوی خمیازه‌اش را گرفت و در همان حال گفت:
-با اینکه یادم نمیاد چرا اینجام و داشتم چی می‌گفتم ولی بازم حسم بهم میگه که نرین!
-این از کدوم رستوران غذا تهیه می‌کنه؟

یکی از مرگخواران جلو آمد و آدرس رستوران بهتری را به آماندا داد و پیشنهاد داد که برود. آماندا هم برگشت و به محل زندگی‌اش در قلعه برگشت.

-حالا می‌تونیم بریم.
-من مشتاقانه منتظر نشان محبوب‌ترین مرگخوار هستم!
-محبوب؟
-آم... نشان سیاه‌ترین مرگخوار بهتره!

مرگخواران با ذوق پشت در اتاق لرد ایستاده بودند و از شدت ذوق نمی‌دانستند چگونه وارد شوند. پس فقط در زدند و منتظر جواب ارباب‌شان ماندند.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۰:۵۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6795
آفلاین
- کلمه ای از حرف هایت را نفهمیدیم. هنوز یاد نگرفته ای در محضر ما شمرده تر سخن بگویی که ما بفهمیم چه بلغور می کنی؟

کتی بیش از حد هیجان زده بود و نمی توانست شمرده حرف بزند. برای همین، حرف هایش را با همان سرعت قبلی تکرار کرد و این بار با چهره عصبانی لرد سیاه مواجه شد.

- ظاهرا می خواهی ما به درک و فهم خودمان شک کنیم. خشمگین شدیم.
و یقه کتی را گرفت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد.

درست بیست و شش ثانیه بعد دو ضربه به پنجره خورد و چهره پریشان اما خندان کتی پشت آن پدیدار شد.

لرد سیاه پنجره را باز نکرد و چپ چپ به کتی خیره شد.

کتی که متوجه شد نمی تواند وارد شود، راه حل جدیدی اندیشید و شیشه پنجره را "ها" کرد و شروع کرد به نوشتن.

-ارباب... لینی... خیانت... کرده...شما... الان... باید...

- پشت پنجره مان خوش منظره شدی. ولی نوشته ها برعکس است. نمی توانیم بخوانیم. خود را خسته نکن.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۴۵:۴۱ دوشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۱
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
ناظر انجمن
کاربران عضو
پیام: 447
آفلاین
بلاتریکس، پس از انداختن لینی درون چاه، دست هایش را تکاند و لبخندی سرشار از امید شوم زد.
- حالا یکی باید بره به ارباب بگه که لینی خیانت کرده و الفرار!

لبخند شومی زد.
- همچنین بگه که بلاتریکس، برای مقام مرگخوار محبوب، بسیار آمادست!

کتی، بالا و پایین پرید و دستش را در هوا تاب داد.
- من، من میرم بگم!

و قبل از اینکه بلاتریکس بتواند حرفی بزند یا منع کند، مانند فشنگ، از تفنگی، در شد و به سمت دفتر لرد سیاه، به راه افتاد.
کتی، با دستش روی در ضرب گرفته بود و منتظر بود در باز شود، گرچه، مواظب بود که مانند بار پیش، پشت در پِرِس نشود. در، بالاخره باز شد و بسیار زیبا، روی صورت کتی کوفته شد.

- کدوم ملعونی اینطور در زد؟

لرد سیاه، در را کمی با دیوار فاصله داد و مانند دفعه ی قبل، با کتی پِرِس شده ای که حجمش را از دست داده بود، رو به رو شد. کتی، کمی وول خورد و پس از بدست آوردن حجمش، مانند کودکان پیش فعال، ورجه وورجه کنان، پیغامش را رساند.
- ارباب! بلاتریکس لینی رو توی کیسه کرد و توی چاه انداخت. بعد گفت که بهتون بگم لینی خیانت کرده و از اینجا فرار کرده، و حالا یکی، باید جاشو به عنوان مرگخوار نمونه بگیره.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ دوشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۵:۳۲ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲
از خانه
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
پیام: 487
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه نوین:

- من دیگه نمی تونم این شرایط رو تحمل کنم.

سدریک با چشمان نیمه باز و پف کرده این را به سایر مرگخوارانی که در انبار جاروهای خانه ریدل خودشان را جا کرده بودند گفت.

- منم نمی‌تونم. دیگه نمی‌کشم، نمی شه تحمل کرد اصن...

بغض راه گلوی بلاتریکس را گرفت , با دو دست صورتش را باد می زد تا جلوی فرو ریختن اشک هایش را بگیرد. دیگران نیز سری در تایید حرف های بلاتریکس تکان دادند و چند نفری که نزدیک به او نشسته بودند شانه‌هایش را تسلی گرایانه فشردند. در همان لحظه در باز شد و مرگخواران از ترس اینکه مبادا لرد باشد هر یک خودشان را مشغول به کاری کردند.
ولی این لرد نبود که از در تو آمد، بلکه تری بوت؛ مرگخوار تازه وارد بود. هکتور که دست ایوان را در جمجمه‌اش می چرخاند و وانمود می کرد که مشغول معجون درست کردن است به تری گفت:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
- واسه خودم می گشتم، از دیدنم خوشحال شدی؟

ایوان با دست دیگرش، دستش را از هکتور گرفت و آن را از جمجمه‌اش درآورد و به تری گفت:
- نه، این بچه بود افتاد تو دیگ معجون از اون موقع رو ویبره مونده. می گم... تو اومدنی ارباب رو ندیدی؟

تری لبخند عریضی زد و با شصتش پشت سرش را نشان داد:
- دیدم، لینی داشت ناخوناشونو کوتاه می کرد.

بلاتریکس هق هق خفه‌ای کرد و مورگانا که در کنارش نشسته و دو زانویش را در آغوش کشیده بود، سرش را روی دو زانویش گذاشت و گفت:
- اون روزیم دیدم که داشت کله ارباب با شیشه پاک کن پاک...

بلاتریکس با آرنجش سقلمه‌ای به مورگانا زد:
- کله‌پاک کن! ... کله ارباب رو پاک می‌کرد؟

اشک در چشمان او حلقه زد و لب‌هایش لرزید و با بغضی که حالا راه گلویش را گرفته بود با صدای خفه‌ای گفت:
- بعد اون روز من داشتم دمپاییاشونو واکس‌می‌زدم‌اومدگفت‌دمپایی‌واکس‌زدن‌نداره...

بلاتریکس دیگر تاب نیاورد و صورتش را به دستانش پوشاند و با صدایی بلند های های گریست. تری که معذب شده و سعی داشت جو را تلطیف کند بدون آنکه مخاطب مشخصی داشته باشد گفت:
- حالا اون جورا هم نیستش که...

مورگانا بی‌پرده به میان حرفش پرید:
- ارباب دیگه ما رو دوست نداره، فقط لینی رو دوست داره.

سکوت محیط انبار را فراگرفت. حتی هق‌هق‌های بلاتریکس هم متوقف شدند و همه به مورگانا چشم دوختند. مورگانا در جواب شانه‌‌ای بالا انداخت.
- خب راست می گم دیگه!

- آه.

مرگخواران به این سوی و آن سوی انبار نگاه کردند ولی صاحب صدای را نیافتند که ناگهان پیکری از تنها چراغ آنجا آویزان شد. اسکورپیوس با دیدن شنل معلق در هوا جیغی زده و قصد متواری گشتن داشت که سرش به لبه در خورد و بیهوش شد و در وسط اتاق افتاد.

- کروشیو!

بلاتریکس که بسیار به تخلیه احساساتش نیاز داشت چوبدستیش را به سوی غریبه گرفته و طلسمی به سویش فرستاد و غریبه نیز موجود تیره‌ای که در دستش بود را به سمت طلسم گرفت و بعد پرتش کرد تا در دهان بازمانده اسکورپیوس تشنج کند.

- تو کی‌ای؟ اون بالا چی‌کار می‌کنی؟
- خود خویشتن خویش یک اغفالگر می‌باشیم و قصد مغفولیدن جنابانتان را داریم و بر این سرای نیز می‌زییدیم.
- اون بالا داشتی می‌زاییدی؟
- خیر، می‌زییدیم.

رودولف که به چشمان مرد نگاه می‌کرد سخت به فکر فرو رفته بود و به سبیلش دست می‌کشید و پس از لحظاتی لبخندی زد و سری تکان داد و چشمکی برای مرد آویزان زد و بعد سرش را به سمت کسی که در کنارش بود چرخاند و در گوشش گفت:
- داشته یکی رو موقع زاییدن دید می‌زده... پدرسوخته!

چند ثانیه بعد لبخند از لب رودولف محو شد و به سرعت به سمت پنجره کوچک رفت و مشغول بررسی گوشه و کنار منظره شد و زیر لب زمزمه می‌کرد «کو پس؟»، چندی طول کشید تا مرگخواران چشمانشان را از رودولف برگیرند و دوباره به مرد آویزان از چراغ بدوزند. بلافاصله لوسی ویزلی سرانگشتانش را روی هم چسباند و با چشمانی نافذ به مرد نگاه کرد:
- تو می خوای اغفالمون کنی، چرا باید بهت اعتماد کنیم؟
- جنابانتان اشرار بوده و اغفال نمودن نیز شرارت است و شرارت بر اشرار عملی است نیک و خود خویشتن شخصی نیکوکار در هنگام نیکویی می‌باشیم.

لوسی سرش را به سمتی کج کرد و دهانش را باز کرد و دوباره بست و چند بار این کار را تکرار کرد و دست آخر سرش را به نشانه تایید تکان داد و سپس گفت:
- منطقیه!

- آه، جناب مجانبمان تنها بیان می داریم که اگر لینی‌ای مباشد، لرد می‌بایست جایگزینی بر وی نهند و نیک‌تر از جنابانتان نیز مرگ‌تناول‌گری نمی شناسیم...

حالا دیگر همه مرگخواران به مرد چشم دوخته بودند و لبخندی شرارت‌بار روی صورت هایشان نقش می‌بست، البته همه مرگخواران به جز رودولف که اکنون تا کمر از پنجره بیرون آمده و با جدیت همه جا را با نگاهش می کاوید.

دشت و دمن:

- ببین لینی... بازیش اینجوریه که باید بری این تو.

لینی نگاهی به کیسه‌ای که در مقابلش و ده چوبدستی که به سمتش گرفته بود کرد و آب دهانش را قورت داد:

- ب... باشه.

همزمان با ورود لینی به کیسه، بلاتریکس در آن را بست و کیسه را به درون چاهی که پشت سرش بود انداخت...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.