مرگخواران که نمی توانستند لحظه ای ناراحتی خاطر اربابشان را تحمل کنند، هر کدام با روشی سعی در خلوت تر کردن صف داشتند. یکی ماگل ها را حل می داد دیگری از پشت سر ، در گوشهایشان فوت می کرد و بعضی با استفاده از چوبدستی هایشان و سیخونک زدن به مردم قصد داشتند تا در صف جلو تر بروند.
دامبلدور که با نگاهی به تکاپوی در گرفته میان مرگخواران، متوجه هدف آنها شده بود، گفت:
-فرزندان سیاهم دست نگه دارید تا من با نیروی عشق و عزم راسخ و ایمان به مرلین، به جلو رفته و صف را خلوت کنم!
مرگخواران که از حسن نیت دامبلدور مطمئن نبودند با اکراه و تردید، جابه جا به جا شدند تا دامبلدور به جلوی صف برسد.
دامبلدور با آرامی در جایی ایستاد که در مرکز دید عموم باشد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و با فریادی که بیشتر مانند صدای ققنوس در حال له شدن بود گفت:
-آخ قلبممممممممم! وای دارم میمیرم!
او با اتمام جمله، خودش را مانند مار بوآیی روی زمین انداخت و شروع به غلت زدن کرد.
لرد ولدمورت که گویی پس از سال هابه آرزوی دیرینه اش رسیده باشد گفت:
-مرگخوارانمان! ببینید پس از سال ها تلاش و سختی، بالاخره دارد دار فانی را وداع می گوید و اعصاب مبارکمان را آسوده میکند.
مرگخواران که نگاه رضایتمندانه ارباب تاریکی را می دیدند، شروع به دست زدن کردند. اما محفلیان که از نقشه دامبلدور و گفت گوی او با تعدادی از مرگخواران بی اطلاع بودند، با زاری و شیون خودشان را روی هیکل دامبلدور که حالا در حال بندری زدن روی زمین بود، می انداختند و گریه میکردند.
-واااای خداااا بدبخت شدیم. دیگه رهبر مقتدر و پیشوای سفیدی نداریم!
-کاش من جاش می مردم این روز رو نمی دیدم!
-چرا پروفسور انقدر داره تکون میخوره؟
-اینها همه نشان از بهشتی بود پروفسوره!
-داره به مرلین میشتابه!
تعدادی از ماگل های پشت باجه که برای بررسی وضعیت، از پشت صندلی هایشان بیرون آمده بودند برای دادن تنفس مصنوعی و نجات جان پیرمردی که جلوی آنها افتاده بود داوطلب شدند.
-پفیسسسسسسسسسسسست!
-یک.. دو ....سه ....چهار...
-پفییسسسسسسسسسسسس!
-یک..... دو.....
-لامصب یه مسواکی چیزی میزدی پدرجان!
-پفیسسسسسسسسسسست!
دامبلدور در حالی که هنوز بندری می زد، با صدایی که تلاش میکرد مشکوک به نظر نرسد، گفت:
-تامممم....تا....تام!بیا اینجا!
ولدمورت با نگاه تمسخر آمیزی رو به یارانش گفت:
-می بینید؟ این پیرمرد پست و حقیر حتی در لحظات پایانی اش هم درگیر ماست و می خواهد ما در کنارش باشیم. در حالی که اگر مرلینی نکرده ما در حال فوت کردن بودیم به هیچکس جز خودمان و کمالاتمان فکر نمی کردیم!
ولدمورت و چند تن از مرگخواران به نزدیک دامبلدور لرزان رفتند و سرشان را خم کردند،
تا صدایی که به زور از دهان دامبلدور خارج می شد را بشنوند.
-تام....شور.....شورش!
-چه می گوید؟ شور؟ ترشی می خواهد؟ در این لحظات؟ ما چنین چیز هایی با خودمان حمل نمی کنیم دامبلدور!
-تا....تام....شورششششش!
ولدمورت ناگهان با حالتی که گویی دستش را به سیم 440 ولتی وصل کرده بود بلند شد و با صدایی که برای تمام مرگخواران و محفلی های کم شنوا و خرفت قابل شنیدن باشد، دستور داد:
-یاران وفادارم حملههههههههه!